eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 به نیروها دستور دادم آتش نکنند. گفتم به نیروها بگویید نظرنژاد می‌رود. هر کسی که خواست دنبالش برود. به آقای یزدی که تنها بازماندهٔ مهندسی بود، گفتم: بلدوزرها را دنبال من راه بینداز. ساعت ده شب بود و هواپیماهای عراقی منور می‌ریختند. همه جا مثل روز روشن بود. به نظری، بیسیم چی ام گفتم با من می آیی یا‌ خندان‌دل را ببرم؟ خندان‌دل خسته نشسته بود. نظری گفت: اگر بنا باشد تو هم بمیری، خب من هم کنارت هستم. من از اول بیسیم چی تو بودم و تا آخر هم با تو هستم. 🔘 گفتم: پس‌فانسقه ات را باز کن. فانسقه یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتم. دو تا فانسقه را به هـم بستم. بعد گفتم که بیسیم را به پشتش ببندد. یک کلاشینکف به دستش دادم و او را مسلح کردم. رکابهای موتور را باز کردم و گفتم که روی رکاب ها بایستد. فانسقه‌ها را پشت او انداختم و بعد او را به کمر خودم محکم بستم. قرار شد او از بالای سر من‌ تیراندازی کند تا کسی نتواند مرا بزند. خدا را شاهد می‌گیرم که اطمینان داشتم به محض رفتن کشته می‌شوم. قبل از حرکت سه جمله به ذهنم آمد: یکی اینکه خدایا از من قبول کن. دوم این که گفتم مادر جان دعا کن اگر شهید شدم، خدا از سر تقصیرم بگذرد. بعد از خودم پرسیدم من دو پسر دارم، اگر شهید شوم آیا پسرهایم این راه را دنبال خواهند کرد یا نه؟ جمله ها و این مفاهیم مرتب در ذهنم می‌چرخیدند تا اینکه حرکت کردم. صد متری به عقب آمدم تا سرعت موتور بیشتر شود. با سرعت از کنار بچه ها رد شدم و رفتم. 🔘 عراقی ها که از تیراندازی خسته شده و مکث کرده بودند یک دفعه دیدند موتوری رد شد. تا خواستند بجنبند، من به داخل شهرک دو عیجی رفتم. نزدیک خانه ها رسیدم و هفت هشت نفر عراقی را دیدم که دم در خانه ای ایستاده اند. یک نفر با لباس پلنگی وسط آنها ایستاده بود. کلاهِ کجِ زرد رنگی هم روی شانه اش جمع شده بود. فهمیدم که او باید جشعمی باشد. با موتور مستقیم به طرفشان رفتم. تا چشمشان به ما افتاد دستپاچه شدند و فرار کردند. نظری یک تیر به مچ پای جشعمی زد. پای او زخمی شد و روی زمین افتاد. یقه اش را گرفتم و بلندش کردم. با خودم گفتم اگر او در دست ما باشد عراقی‌ها تیراندازی نخواهند کرد. وقتی که بلند شد با دست به سرش کوبیدم و دوباره زمین افتاد. نظری که به او سرباز امام زمان (عج) می گفتم دنبال بقیه افسران عراقی رفت. دو نفر از آنها می خواستند به سمت تانکها بروند اما نظری آنها را زد. آن دو نفر، افتادند. بقیه حساب کار دستشان آمد و دستها را بالا بردند. 🔘 به خودم آمدم و دیدم ما دو نفر در دل دشمن هستیم و به آنها تیراندازی می‌کنیم. کمی جا خوردم و با خودم گفتم: الان ما را می گیرند. جشعمی بلند شده و ایستاده بود. یک دفعه بچه های بسیج به داخل شهرک ریختند و تعادل عراقیها به هم خورد. اسحاقی آمد. به او گفتم به سمت نهر جاسم بروید. پمپ بنزین هم به دست ما افتاد. خبر آوردند که آقای سراج زخمی شده، عظیمی هم که جوان رشید و دلاوری بود تیر به سینه اش خورد و به شهادت رسیده. تفقد که عرب زبان بود قبلاً زخمی شده و به عقب رفته بود. نمی‌دانستم او زخمی شده. فکر می‌کردم در همان اثنا سروکله اش پیدا می‌شود. وقتی آمد، یکی دو کشیده و یکی دو لگد به او زدم و پرسیدم کجا بودی؟ گفت: حاج آقا از بیمارستان اهواز فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم. گفتم خیلی خوب از این مردک سؤال کن که جشعمی همین است یا نه؟ 🔘 تفقد به افسر عراقی گفت: فرمانده عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) آقای نظر نژاد از تو می‌پرسد که این یارو جشعمی فرمانده شماست؟ عراقی از جای خودش بلند شد و کلاهش را گذاشت سرش و احترام گذاشت. یکی از عرب زبانان عراقی که به ما داده بودند، همان موقع رسید. جلو آمد و به تفقد گفت: برو به کارهایت برس. کـار مـن تبلیغات است. بعد شروع کرد به صحبت کردن. پرسیدم: چه می‌گوید؟ گفت: می‌گوید که ایشان باید طبق قرارداد ژنو با من رفتار کند چرا با ما خشن رفتار کرده؟ من یک افسر ارشد هستم. گفتم به او بگو که من ژنو سرم نمی‌شود. اگر بگوید که طبق قرارداد اسلام رفتار کنم، چشم، ولی ژنو را به رخ ما نکشد. گفت: می‌گوید که ما را از اینجا به عقب منتقل کنید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آزادی قدس فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان ای لشگر قرآن حاضر پی اجرای این فرمان همسنگران امروز ، هنگام ایثار است دست خدا بارها، در جبهه ها یار است آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام ، شبتون بخیر در پنجمین شب از هفته دفاع مقدس و در ادامه گفتگوها با راویان و محققان دفاع مقدس، امشب در خدمت رزمنده پیشکسوت و جانباز ارزشمند دفاع مقدس، جناب آقای مسکنه هستیم از شهر کرمانشاه، جهت بازخوانی شرایط این شهر در روزهای نخست و در طول دفاع مقدس. سوالات: 🔸 اولین جرقه جنگ را در کرمانشاه چه زمانی درک کردید؟ 🔸 عکس العمل مردم شهر با اخبار جنگ چه بود؟ 🔸 بچه‌های مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟ 🔸 در خصوص خبر نزدیک شدن دشمن به شهر و وضعیت آتش دشمن در کرمانشاه چه خبر بود؟ 🔸 در بخش پشتیبانی مردمی چه کمک هایی به جبهه می رسید؟ 🔸 اولین اقدام نیروهای مردمی برای رفتن به جبهه چه بود؟ 🔸 شرایط ادارات و مدارس و دیگر مشاغل و بازار کرمانشاه در شرایط جنگی به چه شکل درآمد. 🔸 در طول جنگ چه یگانی‌هایی از کرمانشاه در جبهه حضور داشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قهرمان وطن شهید امیر مسعود منفرد نیاکی مردی که حضور در عملیات را به دیدار آخر فرزند ترجیح داد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در ساعت ۱ بامداد تاریخ ۵ مهر ۱۳۶۰ با رمز «نصرُ من‌ الله‌ و‌ فتحٌ‌ قریب» به فرماندهی نیروی زمینی ارتش و مشارکت سپاه پاسداران در محور آبـادان به شرق کارون انجـام و منجر به شکسته‌شدن حصر آبادان و بازپس‌گیری بیش‌ از ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک ایران شد. ▪︎ صبحتان بخیر و سرافراز از پیروزی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۳۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سکینه حورسی حال بچه ها دگرگون شده بود. به دلیل مسئولیت زیاد و سنگین خواهرها، برادر جهان آرا گفتند که شهدا را به ماهشهر منتقل کنیم. یکی خواهرها مسئول این کار شد. اوضاع هر لحظه وخیم تر می‌شد. شوهرم با ماندن من در شهر مخالف بود. می گفت: "امکان داره بیان زن‌هار و گروگان بگیرن. شما نباید دست اینا بیفتید..." چند روزی را نزد خواهر عابدی بودم. باید به این طرف شط می آمدیم. همان شب، پس از رسیدن به کوی آریا خبر دادند که مهدی آلبوغبیش، همسر خواهر عابدی شهید شده. بچه های سپاه پراکنده بودند. فقط موقع شب بعضی‌شان را می‌دیدیم که یک گوشه می‌نشستند و خستگی در می‌کردند. بعد اشک از گوشه چشمشان جاری می‌شد و دعا می کردند. این صحنه ها را که می‌دیدم دلم می گرفت. دوست داشتم به سوی قبرستان پر بکشم و پیش بچه ها درد دل کنم. پیش آنها که رفته بودند! روز بعد قرار شد که خواهرها به دیدن امام بروند . من، به علت ضربه های روحی شدید نمی‌توانستم بروم. برادر جهان آرا می گفت: ترا به خدا بروید. ما که دستمان به امام نمی‌رسد. شما بروید و صحبت کنید. بروید بگویید. هر چه هست بگویید. شاید نگذارند با امام حرف بزنید. اگر نشد، بروید توی مجلس. توی مجلس حرف بزنید. به همه بگویید. در نماز جمعه ها و هر جا که شد. شهر به شهر بایستید و بگویید به خرمشهر چه گذشت. بگویید که چه عزیزانی را از دست دادیم... به تدریج از تعداد نیروها کم می‌شد. بچه ها یا می‌رفتند و یا رفته بودند. هر که مانده بود با همان ژ-۳ و ام یک می‌جنگید و مقاومت می کرد. مثل "بهنام" پسر سیزده ساله ای که به تنهایی مقر عراقی‌ها را شناسایی می کرد و به بچه ها گزارش می‌داد. مدتها در سردخانه، کارمان درست کردن تابوت برای عزیزان خودمان بود؛ در جوار پیکرهای خون آلود و قطعه قطعه شده... کاری دردناک و خارج از تحمل یک زن. وقتی در تاریکی شب اسم شهدا را می‌آوردند بدنمان می لرزید ؛ و هول و هراسی مضاعف! که این بار چه کسانی را آورده اند؟! روزی نبود که شهید نداده باشیم. (شب‌های جمعه همگی به بهشت شهدا می‌رفتیم برای فاتحه و برای قوت قلب!) پانزدهم مهر، دیگر وضع خیلی خطرناک شده بود. عراقی‌ها در شهر رخنه کرده بودند. گاهی بچه ها با ژ-۳ توپ و تانک دشمن را عقب می‌زدند و غنیمت می‌گرفتند. اما فایده ای نداشت. نیروها آنقدر نبودند که بتوانند جلوی دشمن را بگیرند. یک روز برای گرفتن غذا به مسجد جامع رفتم. آن روز شیخ شریف یکی از روحانیون بروجرد ، با گروهی برای کمک به خرمشهر آمده بود. او را نمی شناختم. فکر می کردم از قم آمده و یا این که از روحانیون آبادان است. لقمه ای توی دستش بود. با عصبانیتی که از قبل داشتم گفتم: آقا چرا به ما غذا نمی‌رسونید؟! شیخ با معصومیت خاصی گفت: خواهر - برای کی؟ - برای برادرهای سپاه - برادرهای سپاه غذا ندارند؟ - نخير... چهره اش سرخ شد و گفت: - خواهر این لقمه را بگیرید و بخورید! را گرفتم. - من نمی خوام آقا... این لقمه من روسیر نمی کنه. - خواهر، من تازه از بروجرد آمدم. همین الان رسیدم و این لقمه را گرفتم. این حرف را که گفت از طرز برخوردم شرمگین شدم و عذرخواهی کردم. با این حال شیخ اصرار می کرد که تا شما این لقمه را بر ندارید، چیزی از گلوی من پایین نمیرود و ناراحت هستم. بعد از مدتی به ماهشهر رفتم تا به بقیه خواهرها کمک کنم. اما طاقت نیاوردم به آبادان برگشتم. وضع ناگواری بود. هر شهیدی که روی خاک می افتاد، نیاز بیشتری به نیروی کمکی و تازه نفس احساس می‌شد. بعضی ها می‌گفتند: توپخانه قوچان در راه است. اما خبری نشد. البته دعای بچه ها بی جواب نماند و بعدها عده ای از برادران ارتشی، نیروهای اعزامی برادران بسیج، گروههای نامنظم دکتر چمران و سپاه تهران و اصفهان آمدند و با یاری خدا حصر آبادان را شکستند. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
زنده‌یاد سکینه حورسی از مدافعان خرمشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دشمن با اينكه بارها تجربه كرده است كه با آهن نمی‌تواند بر ايمان ما غلبه كند، اما چاره‌ای ندارد جز اينكه از همين طريق عمل كند. او می‌خواهد ما را بترساند. خوب اين معنا را دريافته است كه اگر ما بترسيم، ديگر از ايمانمان كاری ساخته نيست. اما سربازان امام‌ زمان از هيچ چيز جز گناهان خويش نمی‌ترسند. راست می‌گفت آن برادرِ عزيزی كه ديده‌بانی می‌كرد: «اگر انسان از مرگ نترسد ديگر دشمن را بر او تسلطی نيست.» شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۵ سعید علامیان احمد آن روز به پرس‌و‌جو و ارزیابی حوادث روز اول حمله دشمن پرداخت. ارتش صدام برای تصرف سریع خوزستان از محورهای خرمشهر، شلمچه تا طلاییه، چزابه، فکه و تنگه ابوغریب و تنگه چمسری شروع به پیشروی کرده بود. احمد فردای آن روز برای تصمیم گیری به سپاه اهواز رفت. آقای شمخانی تنها نشسته بود. علی غیور اصلی آمد. از ما نقشه خواست. گفت باید بدانیم عراق امروز تا کجا جلو آمده است. معلوم شد جنگ، نقشه می‌خواهد. اما اتاقی نداشتیم که روی دیوارش نقشه چسبیده باشد! غیور اصلی کمی نقشه خوانی بلد بود. نقشه را جلویش گذاشت و فهمید در کجاها باید مقاومت صورت بگیرد. تصمیم گرفته شد نیروهای سپاه دزفول در منطقه دزفول و سپاه شوش در منطقه شوش بجنگند. سپاه اهواز هم محور بستان، سوسنگرد و حمیدیه را برعهده گرفت. همان روز [شهید] داود کریمی عضو هیئت مرکزی سپاه و تعدادی از اعضای سپاه تهران وارد اهواز شدند. سپس محسن رضایی مسئول اطلاعات کل سپاه به همراه حسن باقری به آنان پیوستند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۱ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ معصومه که چهار ماهه‌ش شد بردیم برای معاینه. دکتر گفت: «عملش خوب و امیدوارکننده ست.» دل اسماعیل آرام گرفت. گفت: «پس ان شاء الله دخترم خوب میشه.» دکتر همان جا پسر پانزده ساله ای را نشانمان داد و گفت: «این پسر مثل بچه شما بود. عملش کردیم ببینید چطور سالم و سرپا شده!» ما با دل خوش به اهواز برگشتیم. مدام توی دلم می‌گفتم خدایا اسماعیل به هر دری زد و هر کاری توانست انجام داد تا دخترم سرپا شود؛ تو نخواه که نشود! وقتی از بیمارستان مرخص شدیم صد و ده تومان خرجمان شده بود! بنده خدا اسماعیل فقط هفتاد هزار تومان به پزشک دستمزد داده بود؛ در حالی که ماهیانه سه هزار تومان حقوق می‌گرفت. برای همین به شوخی معصومه را صدا می زد: «دختر هفتاد هزار تومنی!» خودش را حسابی توی قرض انداخته بود. علاوه بر وام هایی که گرفته بود، مبالغی هم از دو تا از دوستانش گرفت. سرپنج ماهگی دخترم، برگشت و بچه را بردیم پیش پزشک. معاینه کرد. دکتر باز هم گفت: «خیلی خوبه» رفتیم پیش دکتر پدرام و گفتیم اگر بچه ما بر اثر ازدواج فامیلی این طور شده، چطور بچه دوممان سالم است. گفت: چون ژن پسرتون سالمه. اگه بخواید بچه دار بشید باید ژنتون رو عوض کنید. اسماعیل رفت تهران و برای اسفندماه وقت گرفت که برویم ژنمان را عوض کنیم. همان روز با امیر از خانه بیرون رفت. عقب جبهه کاری داشت. وقتی برگشت گفت آقای رئوفی (فرمانده لشکر۷) را دیدم و گفتم من را از عملیات قلم نگیری که دارم می آیم. شب یلدای ۱۳۶۵ ، حاج خانم در کارگاه تولیدی اش ماند و خانه نیامد. وقتی اسماعیل نبود و حاج خانم در تولیدی می‌ماند من هم بچه ها را برمی داشتم و می‌رفتم آنجا. آن شب اسماعیل آمد و بعد از شام برگشتیم خانه پاداد. معصومه از دست اسماعیل نمی افتاد. مدام او را بغل میکرد و بالا می‌انداخت و با او بازی می‌کرد. گفتم ول کن پسرعمه ! خسته ای. گفت: دیگه معصومه خوب شده الحمد لله . تا بچه ها را بخوابانم اسماعیل به رختخواب رفت. من هم تا سرم را روی بالش گذاشتم خوابم برد. خواب پسر عمه شهیدم را دیدم؛ محمد علی نادی، پسر عمه پروین. او را سیروس صدا می زدند. عمه زاده ام لیسانس که گرفت کردستان شلوغ شد. تازه سرباز شده بود که جنگ کومله ها بالا گرفت. در غائله کردستان کومله ها تکه تکه اش کردند؛ مُهر داغ به سینه اش زدند، چانه اش را بریدند زبانش را از حلقش درآوردند، پوست ریشش را کندند، حتی چشم هایش را درآوردند! خواب دیدم سیروس آمده در اتاقمان را باز کرده و صدا میزند: «اسماعیل بیا!» اسماعیل پتو را کنار زد و بلند شد. گفتم: «پسر عمه کجا می خوای بری؟» گفت: تو بخواب حالا می آم» یک مرتبه دیدم سیروس با شتاب می دود و اسماعیل به دنبالش. صدا زدم پسرعمه، تو رو خدا وایسا می خوام باهات بیام. گفت: حالا برو، سیروس کارم داره. گوش نکردم و باز صدایش کردم. گفت: برو، بچه ها تنهان. من به موقعش می آم پیشت. اما من دویدم دنبالش یک مرتبه دریایی بین ما فاصله انداخت. نمی دانم چطوری سیروس و اسماعیل از روی آب ها گذشتند. اما من هر چه کردم نتوانستم رد شوم. پا که می‌گذاشتم توی آب فرو می‌رفتم. باز صدا زدم: پسر عمه، تو رو خدا بیا من رو هم بیر . گفت: فعلاً برو پیش بچه ها. یک مرتبه از خواب پریدم. اسماعیل را که کنارم دیدم، نفس راحتی کشیدم. گفت: «سر صبحی چرا هراسون بیدار شدی!» خوابم را تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «خیره.» گفتم: «پسرعمه، نمیشه این عملیات رو نری؟» خندید و گفت: «نه.» - به دلم بد افتاده. - شاید بد تو خوب من باشه! افتادم به خواهش - تو رو خدا این عملیات رو نرو. - مگه میشه؟ من فرمانده گردانم! می خندید و می گفت: میگی بمونم پیش تو؟ باشه! به شوخی گذاشته بود: حالا من یه نامه ای به بچه ها می نویسم که عیالم اجازه نداد با شما بیام. شما بدون فرمانده عملیات کنید. او به خنده این‌ها را می‌گفت؛ ولی دل توی دل من نبود. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂