eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻یک عکس ارزشمند تاریخی شوش / عملیات فتح المبین نشسته از راست: دلاوران= 1؟. 2جانباز احمدصبوری. 3 شهید عباس حاجیان. 4. شهید نادر علاف. 5. شهید بیدهندی. ردیف دوم از راست شهید ایرج شاکریان / شهید دلاور سعید افتخاری / شهید صبور علی اکبر بدیعی/ نفرات بالا وسط شهیدعارف علی زندی. سمت چپ گوشه شهید مهاجر و خستگی ناپذیر رحمت الله حمیدیان/ مقابل حمیدیان شهید صبورآوازی @defae_moghadas 🌿
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 09/03/66 👈توافق عراق و تركیه پیرامون عبور دومین خط لوله نفتی عراق از تركیه 👈بررسی جنگ ایران و عراق توسط اعضای دائمی شورای امنیت با حضور دكوئیار 👈اعزام سه مین جمع كن توسط شوروی به خلیج فارس به دعوت آمریكا 09/03/67 👈ورود رزمناو آمریكایی وینسنس به خلیج فارس. (هواپیمای مسافربری ایرباس توسط این رزمناو مندم شد.) 👈كنفرانس فرماندهان 8 ناو جنگی امریكا در بحرین پیرامون نحوه مقابله با حملات ایران @defae_moghadas 🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣7⃣ سردار علی ناصری بازجویی همان جا شروع شد: - برای چه آمده ای؟ مأموریت تو چه بوده؟ دیدم اگر بخواهم دروغ بگویم و باز ادعا کنم که می خواسته ام خودم را تسلیم کنم، باور نخواهند کرد. این بود که خود را سرباز عادی سپاه جا زدم و گفتم: - در منطقه ساهندی کمین دارید. نیروهایتان می آیند جلو در منطقه ما. وقتی جلو می آیند، روزنامه، کاغذ، قوطی کنسرو و آشغال می ریزند. این روزنامه ها و کاغذها را بچه های ما جمع کرده و برای فرمانده گردان برده بودند. سید محمد مقدم، فرمانده گردان ما، هم ناراحت شد و دستور داد کمین ساهندی را بزنیم. کمین ساهندی را من در مأموریتی که در هور داشتم، شناسایی کرده بودم. درست در چپ منطقه ما قرار داشت. بعد اضافه کردم: - ما آمديم مأموریت. راهنمای ما نابلد بود و ما راه را گم کردیم. سه روز در هور سرگردان بودیم. بین ما شش نفر اختلاف افتاد. سه نفر از ما از آنها جدا شدیم و به هور زدیم. من جلو بودم و آن دو نفر عقب تر. در این وقت بود که به گشتیهای شما خوردیم و مرا با تیر زدند. آنچه را که می گفتم، خوب به خاطر می سپردم تا در بازجوییهای بعدی هم همانها را تکرار کنم و دچار تناقض گویی نشوم. پرسیدند: _ آن دو نفر کجا هستند؟ - من جلوتر بودم. از آنها خبری ندارم. چنان طبیعی حرف زدم که داستانم را کاملا باور کردند. خود را سرباز و جزء نیروهای حراست مرزی معرفی کردم و نامم را هم علی کردونی گفتم. کردونی، طایفه مادرم بود و شناخت کاملی از آن طایفه داشتم. اگر خود را على ناصری معرفی می کردم، ممکن بود لو بروم. سؤالهایی هم درباره نام گردان، فرمانده گردان، محل مقر. زمان و مکان بعدی حمله ایران و ... کردند که پاسخهای مناسب دادم. یکی از چیزهایی که در بازجوییها از من می پرسیدند، محل عملیات آینده بود. من با اطمینان از اینکه ایران در هور دیگر عملیاتی انجام نخواهد داد، گفتم: - عملیات بعدی در هور است. بازجو با قاطعیت گفت: - نه، نیست. - چرا؟ - شما دو بار در هور شکست خورده اید. (منظورش عملیات خیبر و بدر بود) و محال است بار سوم همین جا عملیات کنید. - اما ما شب و روز در هور کار میکنیم و جاده می کشیم. - معلومه تو خبر نداری کجا می خواهند عملیات کنند. راستش تا لحظه ای که اسیر شدم، نمی دانستم محل عملیات بعدی کجا است. بعدها در اسارت فهمیدم ایران در اروند قصد عملیات دارد؛ عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر فاو شد و والفجر ۸ نام گرفت. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
یادش بخیر #شهید_مجید_طیب_طاهر🕊🌹 می گفت: «من وصیت نامه نمی نویسم. روزی فرا می رسد که مردم وصیت ما را بجای نصیحت اشتباه می گیرند و عمل نمی کنند و فراموش می کنند» #شهدا_شرمنده_ایم😔 @defae_moghadas
🍂 🔻 4⃣7⃣ سردار علی ناصری در بازجویی، تا اسم از حراست مرزی آوردم، گفتند: - پاسداری؟ حارس خمینی هستی؟ - نه، حراست مرزی، چیزی است مثل حراست حدود شما. - چی هست؟ - عده ای بومی هستند که در هور کار شناسایی و حراست از هور را برعهده دارند. بیشتر هم بی سواد هستند و کاری به عملیات و مسائل نظامی ندارند. من هم سرباز حراست مرزی هستم. - سربازی؟ - بله! - قیافه ات به سرباز نمی خورد. پیرتر از سربازی! - راست می گویید، من غیبت داشتم. چند سالی نرفتم سربازی. - چرا غیبت کردی؟ - برادر بزرگم سربازی بود و من سرپرست خانواده ام بودم. پدر هم ندارم. بعد به ما عفو دادند و آمدیم سربازی. محل گلوله دچار خونریزی شده بود؛ اما بازجوها همچنان سؤال و جواب می کردند. درد داشتم و خون زیادی هم از من رفته بود؛ اما رهایم نمی کردند. عصر سرانجام رضایت دادند دست از سرم بردارند. مرا در آمبولانس گذاشتند و به طرف شهر العماره حرکت دادند. از شیشه آمبولانس سعی می کردم اطراف جاده ای را که در حال عبور از آن بودیم، شناسایی کنم. مرا به مقر سپاه چهارم عراق بردند. این را از روی تابلویی که بر سردرش زده بودند، دانستم. محل این سپاه در سه راه میمونه بود. در چند باری که برای شناسایی برون مرزی آمده بودم، آنجا را هم شناسایی کرده بودم و می شناختم. خیلی هراس داشتم که لو بروم و ماهیت اصلی ام را بدانند. می دانستم که عراقیها عکسم را دارند و آن را تکثیر کرده و به پاسگاههای خود داده اند. عکس مرا از روی کارت شناسایی که در جیب مهدی میاحی بود، به دست آورده بودند. ماجرا هم از این قرار بود که چندی بعد از آنکه مهدی میاحی با دادن پول از استخبارات رها می شود، فنجان باز برایش دردسر درست می کند و به استخبارات عراق و سرویس جاسوسی آن می گوید که مهدی قبلا در خانه اش پاسدار ایرانی پنهان کرده بود. بلافاصله استخبارات به سراغ مهدی می رود و برای بار دوم او را بازداشت و زندانی می کند. در بار اول، کارت شناسایی جعلی مرا از جیبش کشف کرده و داخل پرونده گذاشته بودند. مهدی را با فنجان روبه رو می کنند. فنجان می گوید: - تو در خانه ات پاسدار خمینی پنهان کرده بودی. آن شب که به خانه ات آمدم، خودم دیدم. مهدی انکار می کند. عراقیها به فنجان می گویند: - اگر عکس او را ببینی، می شناسی؟ - بله. - بله.. عکس مرا از پرونده بیرون می آورند و به فنجان نشان می دهند. می گوید: . بله، همین است! خودشه! اما بلافاصله استخبارات و سرویسهای امنیتی و ضد جاسوسی عراق عکس مرا بزرگ کرده، میان نظامیها و مأموران اطلاعات خود پخش می کنند. مهدی را هم زیر شکنجه قرار می دهند. مهدی در فرصت مناسب از زندان فرار کرده و موضوع لو رفتن عکس مرا به ما خبر داده بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ❣ هدیه ای برای کفنم ❣ به یاد شهید >~ عبدالمجید طیب طاهر ~< 🔴✨ حکایت رفیق شدن و عقد اخوت خواندن سید عزیزاله پژوهیده و شهید عبدالمجید طیب طاهر و نیز خاطره ی وصیت ننوشتن شهید طیب طاهر را قبلا برایتان نوشتم. در آنجا گفتم که سید از عبدالمجید حرف زیاد دارد. برخی ها گفتنی است و برخی ها ظاهراً باید محفوظ بماند بین او و عبدالمجید. بین سید و شهید طیب طاهر رازهایی وجود دارد که به هر دلیل سید مایل به بازگو کردن و به عباراتی لو دادن آنها نیست. اما چند شب پیش و در شب شام غریبان حضرت زهرا(س) سید یکی از اسرار بین خود و عبدالمجید را فاش کرد. 🔴✨ روایت هدیه ای که شهید عبدالمجید طیب طاهر به سید عزیزاله پژوهیده داد. سال ۶۲ بود که با مجید آشنا شدم. این رفاقت روز به روز محکمتر شد تا به پیشنهاد مجید قرار شد برویم و در حرم امام رضا(ع) با هم صیغه ی برادری بخوانیم. سال ۶۳ بود و قبل از عملیات بدر. بلیط قطار گیر نمی آمد برای مشهد. به مجید گفتم که بی خیال رفتن شویم اما قبول نمی کرد. بدون بلیط سوار قطار شدیم و با اینکه هوا فوق العاده سرد بود، توی راهروی قطار رفتیم تا مشهد. آنجا صیغه ی برادری خواندیم و هرکداممان یک کفن خریدیم و دوباره توی راهروی قطار برگشتیم. @defae_moghadas 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
سمت راست شهید طیب طاهر سمت چپ سید عزیز پژوهیده
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ❣ هدیه ای برای کفنم 2❣ در منطقه رسم بود بچه ها شب های جمعه کفن هایشان را در می آوردند و به یاد روزی که قرار است دفن شوند، در این کفن ها می خوابیدند و به یاد اهل بیت (ع) در کفن هایشان اشک می ریختند تا این اشک ها روزی به دادشان برسد. شب جمعه کفنم را باز کردم و دیدم کفن ناقص است. یک قسمتی از کفن که معمولاً دعای جوشن کبیر روی آن نوشته می شود، در کفن من وجود نداشت. بدجوری حالم گرفته شد. فردا صبح رو کردم به مجید و گفتم : «مجید! من شهید نمیشم. کفن من ناقصه و جوشن کبیر نداره! خیلی حالم گرفته شده رو این موضوع» مجید گفت: «کفن منو ببر! » گفتم :«نه! این قسمت من بوده که کفن من ناقص باشه!» گذشت تا عملیات بدر تمام شد و داشتیم آماده می شدیم برای عملیات والفجر۸٫ ما جزء بچه های غواص اطلاعات و عملیات بودیم و گفته بودند که شانس برگشتنمان بسیار پایین است. مجید با لبخند، در حالی که یک بسته کادو پیچ شده توی دستش بود آمد سمت من و بسته را داد دستم و گفت : «تولدت مبارک» و بعد گفت فقط این هدیه مرا باز نکن تا شب جمعه. @defae_moghadas 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
فرمانده غواص شهید محمد رضا ایزدپور و شهید مجید طیب طاهر و برادر پژوهیده
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ❣ هدیه ای برای کفنم 3❣ شب جمعه شد و باز هم من ماندم و کفنی که ناقص بود و بغضی که با دیدن آن گلویم را می فشرد. یاد کادوی مجید افتادم. رفتم و کادوی مجید را باز کردم و دیدم که مجید رفته است و به اندازه پارچه ی جوشن کبیر کفن خودش، یک پارچه ی سفید خریده است و با خودکار تمام دعای جوشن کبیر را روی آن نوشته است. دهانم از تعجب باز مانده بود و اشک توی چشمم حلقه زده بود. مجید کار بزرگی کرده بود. خیلی بزرگ. کل دعای جوشن کبیر را روی پارچه سفید با خودکار آبی نوشته بود و بعد داده بود شهید فرج اله پیکرستان و گفته بود:« این رو برا برادرم نوشتم . لطف کن و همه ی فتحه ضمه ها و هجاهاش رو طبق مفاتیح، دقیق و با خودکار قرمز کامل کن» پارچه ای که شهید مجید طیب طاهر روی آن دعای جوشن کبیر را نوشت و به سید هدیه داد دیگر شب های جمعه از اینکه کفنم ناقص نبود، غصه نداشتم و سرخوش بودم از هدیه ی مجید. اما وقتی مجید در عملیات والفجر ۸ آسمانی شد، من ماندم و خاطراتش و یادگاری که سی سال است نگهداری اش می کنم تا اینکه روزی به کار آید. نگارش: علی موجودی دزفول کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣7⃣ سردار علی ناصری همه نگرانی ام این بود که مرا شناسایی کنند. البته در آن عکس من ریشم را زده و سبیل كلفتی گذاشته بودم و اکنون ریش بلندی داشتم؛ اما باز هم خیلی می ترسیدم و خداخدا می کردم که مرا شناسایی نکنند. حوالی غروب، به محل اورژانس بهداری مقر سپاه چهارم عراق در العماره رسیدیم. وارد که شدم، دو سه نفر خوزستانی خائن در حالی که چفیه سرخی بر صورت و سر داشتند و فقط چشمانشان پیدا بود، جلو آمدند و به دقت مرا نگاه کردند و به عربی به عراقیها گفتند: - این مال اینجاها نیست. - مال کجایی؟ - اهواز. کدام طایفه ای ؟ ۔ عرب نیستم. فارس هستم. کردونی هستم. این را که گفتم، آن خائنان گفتند: - ما او را نمی شناسیم. مال اینجاها نیست. این را گفتند و رفتند. از لهجه شان فهمیدم که از اهالی منطقه دشت آزادگان هستند. درد دیگر طاقتم را بریده بود. مرا وارد اورژانس کردند. آمپول مسکنی زدند؛ اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که درد دوباره شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. سرم وصل کردند، زخمم را پانسمان کردند و مرا برای عکس برداری بردند. عکسم که آماده شد، دکتر عراقی گفت: - تیر از نزدیک خورده ای ... به همین خاطر آسیب ندیده ای... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🔴 سلام، شبتون بخیر و طاعات شما قبول درگاه حق. در رویکرد جدید کانال حماسه جنوب، خاطرات بلند حاج رضا پورعطا و سردار ناصری رو که با استقبال خوب دوستان همراه بود، به انتها بردیم و تجریه خوبی کسب کردیم. در ادامه این روند، به زودی خاطرات ملاصالح رو که به زیبایی تحریر شده و اثر قلم خواهر غبیشی است شروع خواهیم نمود. جهت اطلاع جناب ملاصالح از اعراب روستاهای آبادان بوده که دست بر قضا هم در زمان شاه به زندان افتاده، هم در زندان عراق و هم جمهوری اسلامی که به شکلی همه این حوادث در دوران اسارت بهم مرتبط می شوند و به شکلی باورنکردنی اثرات مثبتی بر پیروزی والفجر هشت بوجود می آورد. ان شاالله همانند قبل همراهی خود را با کانال، در مطالعه، نشر مطالب ارزشی و نیز دعوت دوستان به کانال داشته باشید تا بر گرمی این محفل همانند قبل بیافزاییم. کانال متعلق به همه دوست‌داران دفاع مقدس می باشد و آرزو داریم خادمین خوبی برای شهدا و شما عزیزان باشیم. 🍂
#التماس_دعا
اسفند۶۰. جبهه‌شوش.منطقه‌شهادت. گردان‌نور عزیزان‌جلواز راست:؟ شادروان‌اصغر بافراست🌷محمدجعفرفلسفی. شهیدعلی‌بهزادی🌷 بالاازراست:شهیدولی‌الله‌عباسی🌷 بهروزخسروی.شهیداحمدقاری🌷 سرداردشتیپور وگل‌محمدی
🍂 🔻 یادش بخیر، یادش بخیر اون روزایی که می خواستیم وارد خط مقدم بشیم. قبل از حرکت از عقبه، دل تو دلمون نبود که حالا این جبهه کجاست! چقدر با دشمن فاصله داره! جبهه ی آورمیه یا بزن بزنم داره؟ هم اینکه وارد خط می شدیم و صدای گوم گوم خمپاره ها و دودهای فسفری رو می دیدیم، کمی حال می اومدیم. با دقت همه جا رو وارسی می کردیم و اولین کار بعد از پیاده شدن از لنکروزهای گل مالی شده، رفتن به بالای خاکریز بود و نگاه های کنجکاوانه به مواضع دشمن!! و امروز این نگاه ها. در آرامش خودمون، مرور ذهنی مون شده و چقدر لذت بخش 😔 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣7⃣ سردار علی ناصری ...... چند روزی در بیمارستان الرشید بغداد که بیمارستانی نظامی بود، بستری بودم. سپس قرار شد مرا به بیمارستان دیگری منتقل کنند. بیمارستان بعدی، ۱۷ تموز نام داشت و در حبانیه بود. حبانیه از توابع رمادیه است که مرکز استان الانبار است. این استان، هم مرز با اردن است. مرا سوار ویلچر کردند و با آمبولانس از بغداد به حبانیه بردند. دو ساعت و نیم سه ساعت در راه بودیم و بعد از ظهر رسیدیم. برعکس بیمارستان الرشید بغداد، رفتار پرسنل و دکترهای ۱۷ تموز با من خوب نبود. گفتم: - می خواهم نماز بخوانم. با تشر گفتند: - نماز برای چته؟ - باید بخوانم. - بدنت نجسه. نمی خواد بخوانی. بعد قضایش را بخوان! _ یک نظافتچی شیعه و اهل ناصریه آنجا بود. بعدها فهمیدم دو برادرش را در جنگ از دست داده. ایستاده بود و به حرفهایم گوش می داد. من گفتم: - مگر من مقلد توام که هر چه گفتی، گوش کنم؟ بعد پرسیدم: - شیعه هستی یا سنی؟ - چه کار داری؟ چرا تفرقه می کنی؟ - سؤالی دارم! - من سنی ام. گفتم: - ما شیعه ها، یا باید مجتهد باشیم یا از کسی تقلید کنیم. من مقلد آیت الله خویی ام. (با اینکه من مقلد حضرت امام خمینی بودم ولی عمدا گفتم مقلد آیت الله خویی ام. ایشان به من تکلیف کرده که در هر جا و حالی نمازم را بخوانم؛ حتی اگر خوابیده یا مجروح باشم. یکی دیگر گفت: - راست می گوید. حرفش منطقی است. همان سنی گفت: - چه می خواهی؟ - خاک. - پگلردار ویلچرم را قفل کردم. دو پایم سست بود. روی زمین خوابیدم و ده متری سینه خیز رفتم تا به باغچه ای رسیدم. سطح باغچه اندکی پایین تر از کف حیاط بیمارستان بود. با مشقت وارد باغچه شدم، تیمم کردم، از باغچه بیرون آمدم و نزدیک ویلچر شدم. آن شیعه اهل ناصریه کمکم کرد تا سوار ویلچر شدم. نماز ظهر و عصرم را خواندم. سپس مرا به اتاق بزرگ سالن مانندی منتقل کردند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
السلام علیکم ایها الشهداء و رحمه الله و برکاته... پنجشنبه و زیارت شهدا🕊🌹
🍂 🔻 7⃣7⃣ سردار علی ناصری تنها بودم. آن شب تا صبح دلم در ایران، قرارگاه نصرت، مقر خودمان و البته خانه و اهل و عیالم بود. شب سختی بود. دلم گرفته بود. با خود زمزمه می کردم: «ای امام زمان، پاهایم را خوب کن و مرا آزاد کن بروم ایران. قول می دهم برایت سرباز خوبی باشم. قول می دهم نماز شبم را ترک نکنم!» آن شیعه ناصریه سعی می کرد خود را به من نزدیک کند؛ اما می ترسیدم جاسوس استخبارات باشد. به من می گفت: - من خیلی از تو خوشم آمد. به او گفتم: - مهر کربلا می خواهم. - خودم برایت می آورم. خاک تمیز برای تیمم هم می آورم. - خدا خیرت بدهد. روزی گفت: - از برخوردت در روز اول خیلی خوشم آمد. من چند سال است اینجا هستم. به تو توصیه ای دارم. اسرا دو جورند؛ یا آنهایی هستند که رنگ باخته اند، از قرآن و نماز و امام دست کشیده اند، نوکر عراقیها شده اند و برای عراقیها جاسوسی می کنند. اینها بدبخت اند. اما عده ای دیگر روی نماز و قرآن خود ایستاده اند و تن به نامردمی داده اند. تو سعی کن از آنها باشی. می خواهمت. از نماز دست نکش. اگر هم خواستند تو را به اردوگاه منتقل کنند، نگو من عرب هستم. اصلا بگو عربی بلد نیستم. همین که عربی صحبت کنی، نمی توانی ثابت کنی که فارس هستی، عربهای وفادار به خمینی را خیلی اذیت می کنند. نگو. . - چطوری؟ توی پرونده نوشته اند. جواب بازجوها را هم به عربی داده ام. ۔ الکی است. اینها همدیگر را هم قبول ندارند. وقتی که خواستند ببرندت، هر چه عربی صحبت کردند، خودت را به نفهمی بزن. من هم می گویم که فارسی و نمی فهمی؟ - باشه. حتما؟ - باشه. توصیه های آن بنده خدا خیلی به دردم خورد و در جایی جانم را نجات داد. به عکس صدام اشاره کرد و آهسته گفت: . خدا لعنتش کند. همین ما را بدبخت کرد. دو تا از برادرهایم را از من گرفت. حرفهای او روحیه ام را خیلی خوب کرد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂