eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣7⃣ سردار علی ناصری همه نگرانی ام این بود که مرا شناسایی کنند. البته در آن عکس من ریشم را زده و سبیل كلفتی گذاشته بودم و اکنون ریش بلندی داشتم؛ اما باز هم خیلی می ترسیدم و خداخدا می کردم که مرا شناسایی نکنند. حوالی غروب، به محل اورژانس بهداری مقر سپاه چهارم عراق در العماره رسیدیم. وارد که شدم، دو سه نفر خوزستانی خائن در حالی که چفیه سرخی بر صورت و سر داشتند و فقط چشمانشان پیدا بود، جلو آمدند و به دقت مرا نگاه کردند و به عربی به عراقیها گفتند: - این مال اینجاها نیست. - مال کجایی؟ - اهواز. کدام طایفه ای ؟ ۔ عرب نیستم. فارس هستم. کردونی هستم. این را که گفتم، آن خائنان گفتند: - ما او را نمی شناسیم. مال اینجاها نیست. این را گفتند و رفتند. از لهجه شان فهمیدم که از اهالی منطقه دشت آزادگان هستند. درد دیگر طاقتم را بریده بود. مرا وارد اورژانس کردند. آمپول مسکنی زدند؛ اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که درد دوباره شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. سرم وصل کردند، زخمم را پانسمان کردند و مرا برای عکس برداری بردند. عکسم که آماده شد، دکتر عراقی گفت: - تیر از نزدیک خورده ای ... به همین خاطر آسیب ندیده ای... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🔴 سلام، شبتون بخیر و طاعات شما قبول درگاه حق. در رویکرد جدید کانال حماسه جنوب، خاطرات بلند حاج رضا پورعطا و سردار ناصری رو که با استقبال خوب دوستان همراه بود، به انتها بردیم و تجریه خوبی کسب کردیم. در ادامه این روند، به زودی خاطرات ملاصالح رو که به زیبایی تحریر شده و اثر قلم خواهر غبیشی است شروع خواهیم نمود. جهت اطلاع جناب ملاصالح از اعراب روستاهای آبادان بوده که دست بر قضا هم در زمان شاه به زندان افتاده، هم در زندان عراق و هم جمهوری اسلامی که به شکلی همه این حوادث در دوران اسارت بهم مرتبط می شوند و به شکلی باورنکردنی اثرات مثبتی بر پیروزی والفجر هشت بوجود می آورد. ان شاالله همانند قبل همراهی خود را با کانال، در مطالعه، نشر مطالب ارزشی و نیز دعوت دوستان به کانال داشته باشید تا بر گرمی این محفل همانند قبل بیافزاییم. کانال متعلق به همه دوست‌داران دفاع مقدس می باشد و آرزو داریم خادمین خوبی برای شهدا و شما عزیزان باشیم. 🍂
#التماس_دعا
اسفند۶۰. جبهه‌شوش.منطقه‌شهادت. گردان‌نور عزیزان‌جلواز راست:؟ شادروان‌اصغر بافراست🌷محمدجعفرفلسفی. شهیدعلی‌بهزادی🌷 بالاازراست:شهیدولی‌الله‌عباسی🌷 بهروزخسروی.شهیداحمدقاری🌷 سرداردشتیپور وگل‌محمدی
🍂 🔻 یادش بخیر، یادش بخیر اون روزایی که می خواستیم وارد خط مقدم بشیم. قبل از حرکت از عقبه، دل تو دلمون نبود که حالا این جبهه کجاست! چقدر با دشمن فاصله داره! جبهه ی آورمیه یا بزن بزنم داره؟ هم اینکه وارد خط می شدیم و صدای گوم گوم خمپاره ها و دودهای فسفری رو می دیدیم، کمی حال می اومدیم. با دقت همه جا رو وارسی می کردیم و اولین کار بعد از پیاده شدن از لنکروزهای گل مالی شده، رفتن به بالای خاکریز بود و نگاه های کنجکاوانه به مواضع دشمن!! و امروز این نگاه ها. در آرامش خودمون، مرور ذهنی مون شده و چقدر لذت بخش 😔 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣7⃣ سردار علی ناصری ...... چند روزی در بیمارستان الرشید بغداد که بیمارستانی نظامی بود، بستری بودم. سپس قرار شد مرا به بیمارستان دیگری منتقل کنند. بیمارستان بعدی، ۱۷ تموز نام داشت و در حبانیه بود. حبانیه از توابع رمادیه است که مرکز استان الانبار است. این استان، هم مرز با اردن است. مرا سوار ویلچر کردند و با آمبولانس از بغداد به حبانیه بردند. دو ساعت و نیم سه ساعت در راه بودیم و بعد از ظهر رسیدیم. برعکس بیمارستان الرشید بغداد، رفتار پرسنل و دکترهای ۱۷ تموز با من خوب نبود. گفتم: - می خواهم نماز بخوانم. با تشر گفتند: - نماز برای چته؟ - باید بخوانم. - بدنت نجسه. نمی خواد بخوانی. بعد قضایش را بخوان! _ یک نظافتچی شیعه و اهل ناصریه آنجا بود. بعدها فهمیدم دو برادرش را در جنگ از دست داده. ایستاده بود و به حرفهایم گوش می داد. من گفتم: - مگر من مقلد توام که هر چه گفتی، گوش کنم؟ بعد پرسیدم: - شیعه هستی یا سنی؟ - چه کار داری؟ چرا تفرقه می کنی؟ - سؤالی دارم! - من سنی ام. گفتم: - ما شیعه ها، یا باید مجتهد باشیم یا از کسی تقلید کنیم. من مقلد آیت الله خویی ام. (با اینکه من مقلد حضرت امام خمینی بودم ولی عمدا گفتم مقلد آیت الله خویی ام. ایشان به من تکلیف کرده که در هر جا و حالی نمازم را بخوانم؛ حتی اگر خوابیده یا مجروح باشم. یکی دیگر گفت: - راست می گوید. حرفش منطقی است. همان سنی گفت: - چه می خواهی؟ - خاک. - پگلردار ویلچرم را قفل کردم. دو پایم سست بود. روی زمین خوابیدم و ده متری سینه خیز رفتم تا به باغچه ای رسیدم. سطح باغچه اندکی پایین تر از کف حیاط بیمارستان بود. با مشقت وارد باغچه شدم، تیمم کردم، از باغچه بیرون آمدم و نزدیک ویلچر شدم. آن شیعه اهل ناصریه کمکم کرد تا سوار ویلچر شدم. نماز ظهر و عصرم را خواندم. سپس مرا به اتاق بزرگ سالن مانندی منتقل کردند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
السلام علیکم ایها الشهداء و رحمه الله و برکاته... پنجشنبه و زیارت شهدا🕊🌹
🍂 🔻 7⃣7⃣ سردار علی ناصری تنها بودم. آن شب تا صبح دلم در ایران، قرارگاه نصرت، مقر خودمان و البته خانه و اهل و عیالم بود. شب سختی بود. دلم گرفته بود. با خود زمزمه می کردم: «ای امام زمان، پاهایم را خوب کن و مرا آزاد کن بروم ایران. قول می دهم برایت سرباز خوبی باشم. قول می دهم نماز شبم را ترک نکنم!» آن شیعه ناصریه سعی می کرد خود را به من نزدیک کند؛ اما می ترسیدم جاسوس استخبارات باشد. به من می گفت: - من خیلی از تو خوشم آمد. به او گفتم: - مهر کربلا می خواهم. - خودم برایت می آورم. خاک تمیز برای تیمم هم می آورم. - خدا خیرت بدهد. روزی گفت: - از برخوردت در روز اول خیلی خوشم آمد. من چند سال است اینجا هستم. به تو توصیه ای دارم. اسرا دو جورند؛ یا آنهایی هستند که رنگ باخته اند، از قرآن و نماز و امام دست کشیده اند، نوکر عراقیها شده اند و برای عراقیها جاسوسی می کنند. اینها بدبخت اند. اما عده ای دیگر روی نماز و قرآن خود ایستاده اند و تن به نامردمی داده اند. تو سعی کن از آنها باشی. می خواهمت. از نماز دست نکش. اگر هم خواستند تو را به اردوگاه منتقل کنند، نگو من عرب هستم. اصلا بگو عربی بلد نیستم. همین که عربی صحبت کنی، نمی توانی ثابت کنی که فارس هستی، عربهای وفادار به خمینی را خیلی اذیت می کنند. نگو. . - چطوری؟ توی پرونده نوشته اند. جواب بازجوها را هم به عربی داده ام. ۔ الکی است. اینها همدیگر را هم قبول ندارند. وقتی که خواستند ببرندت، هر چه عربی صحبت کردند، خودت را به نفهمی بزن. من هم می گویم که فارسی و نمی فهمی؟ - باشه. حتما؟ - باشه. توصیه های آن بنده خدا خیلی به دردم خورد و در جایی جانم را نجات داد. به عکس صدام اشاره کرد و آهسته گفت: . خدا لعنتش کند. همین ما را بدبخت کرد. دو تا از برادرهایم را از من گرفت. حرفهای او روحیه ام را خیلی خوب کرد. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🔰 امام خامنه ای خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست. 📎 و مسافران کربلا که خود ارباب خریدارشان شد . . .🌺 📸 شهيد مدافع حرم @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح آمده، برخیز و بگو: بسم الله سرشار زنعمتی تو ماشاءالله! بسپاربه دوست،هرچه را می خواهی ✨لاحول ولا قوه الا بالله✨
🍂 🔻 جوان چهارده ساله پیرمردی بود که از تك و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمی داد. هر چی هم دلیل می آوردیم، پاسخی ميداد و خود را رها می کرد. به او می گفتیم، ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو كه چه بشود؟ می گفت: ـ من دیگر آن آدم قبل نیستم بعد از این مدت كه جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام! 😂 و سرهای ما بود که با دهن باز از تعجب تکان می خورد و به ظاهر او را تایید می کرد.😲 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣7⃣ سردار علی ناصری یکی دو روز بعد، آن شیعه ناصریه آمد و گفت: _ در آن یکی اتاق، اسیری زخمی بستری است. وقتی فهمیده تو ایرانی هستی، می خواهد تو را ببیند. . ۔ چطور ببینمش؟ - به بهانه دستشویی رفتن فریاد بزن. من هم می آیم و سرت فریاد می زنم؛ چون ممکن است شک کنند. اینجا اغلب صدامی هستند. مرا به دستشویی برد. جوان اتاق کناری هم به دستشویی آمد. چهار پنج سال از من مسن تر بود؛ اما همه موهایش سفید شده بود. اهل تهران بود. معلوم شد ناراحتی داخلی دارد. اسیر پنج ساله. ناخودآگاه گفتم: - واویلا ... پنج سال! پس تازه اول کار منه! چه اردوگاهی هستی؟ - موصل. تو چند وقته اسیری؟ - بیست روزی می شود. آهی کشید و گفت: - چه خبر؟ - از کجا؟ - از امام چه خبر؟ دوست دارم فقط از امام برایم بگویی. چیز دیگری نمی خواهم - حال امام خوبه. با اقتدار مملکت را اداره میکنه. مردم هم عاشق او هستند. اشک در چشمانش جمع شد. رفتارش درس بزرگی برایم بود. آن پرستار شیعه ایستاده بود و مواظب بود کسی داخل دستشویی نیاید. بعد هم مرا به اتاقم منتقل کرد. پس از چند روز، آمبولانسی که داخل آن از بیرون معلوم نبود، با دو مرد مسلح که کمی فارسی می دانستند، آمد. یکی از آنها گفت: - سوار شو. از همان جا تصمیم گرفتم که خودم را فارس معرفی کنم. آمبولانس راه افتاد. نیم ساعتی در راه بود. آن دو مرد مسلح به عربی با هم حرف می زدند؛ اما من به روی خود نمی آوردم که حرفهای آنها را می فهمم. مرا به اردوگاهی بردند. ساعت حدود ده صبح بود. عده ای از اسیران ایرانی در حياط والیبال بازی می کردند. آنها را نمی دیدم؛ فقط صدایشان را در آمبولانس می شنیدم. آبشارشان که در زمین حریف می نشست، صلوات می فرستادند. صدای صلوات برایم دل انگیز و روح نواز بود. آن دو مرد مسلح عراقی به هم گفتند: - فلان فلان شده ها اینجا را کرده اند مسجد در آمبولانس را باز کردند و چند اسیر را صدا زدند. اسیری اصفهانی و اسیری قمی به نام سجادی آمدند به طرفم. ويلچر آوردند و مرا سوار آن کردند. سجادی گفت: - کی اسیر شدی؟ - حدود یک ماه قبل. - بچه کجایی؟ - اهواز در اردوگاه، بچه کجایی خیلی مهم بود؛ زیرا همشهری گری رواج کاملی داشت. تا گفتم اهل اهوازم، سجادی گفت: - نوروزی ... نوروزی، هم شهری ت اومده. بعدها فهمیدم نوروزی اهل هفتگل و بزرگ شده اهواز و مسئول آسایشگاه دوم است که مخصوص معلولان است. نوروزی و بچه های خوزستانی دورم ریختند و شروع کردند حال و احوال کردن. مرا به آسایشگاه معلولان بردند. به این ترتیب، پس از یک ماء پر فراز و نشیب، دوران اسارتم در اردوگاه رمادی آغاز شد. 🔻 پایان 👋 پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چذابه - سال 1364 / سنگر فرماندهی
🍂 🔻 یادش بخیر بعد از عملیات بدر ماموریت چذابه را به گردان دادند. با توجه به مجروحیت دست حاج اسماعیل فرجوانی، فرماندهی را شهید عبدالله محمدیان به عهده گرفته بود. این ماموریت مصادف شده بود با ماه رمضان و فضای معنوی این ماه در جبهه. عصر که می شد عبدالله دم سنگرش را آب پاشی می کرد، پتویی روی سکوی آن می انداخت و رادیو کوچکش را در می آورد و ختم قرآن استاد منشاوی را با صدای بلند پخش می کرد و حال و هوای خوبی به بچه‌ها می بخشید. این فضا همیشه در این ایام تداعی می شود و.... در این روزها و شب ها یاد کنیم از بزرگوارانی که از کنارمان سبقت گرفتند و به بهشت رسیدن. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا