eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠✨💠✨💠 🍃 یادش بخیر 🍃 جبهه انگار یه تک ستاره ی 🌟 جدا بود که مابین شاهراه حضرت علی واقع شده بود ❗همون شاهراهی که از طریقش آقا از فرش میرفت به عرش ... برو بچه های 😇😇 ساکن این ستاره 🌟 هم یه دفترچه هایی 📒 داشتن که واسشون حکم بلیط سفر به عرش داشت ❗ هرکدوم از این ستاره نشین ها 😇 به بقیه یه بلیط میداد واسه شفاعت ❤... حالا ما موندیم و بلیط هایی که اوکی 🆗 شده 😍 فقط منتظر زمان پروازیم ... حماسه جنوب - خاطرات @defae_moghadas 💠✨💠✨💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکس اول : دبیرستان شریعتی اهواز سال ۶٠. شهیدان خیری، بیژن راهداری و مجتهدزاده در عکس مشاهده می شوند. عکس دوم : سوسنگرد سال ۶٠. شهیدان سیدمحمودقاضی مرعشی، مسعود تجویدی و روح الله شمشیری در عکس مشاهده می شوند. عکس سوم : ستاد کمک رسانی به جبهه های جنگ - زینبیه (س) اهواز. شهید جلیل زارع. لینک کانال 👈 👈 @defae_moghadas 🌿🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 @defae_moghadas 🔻 7 💠 جهانی مقدم بعد از بیدار شدن با صداهای عجیب و غریب انفجار، همانجا با تیمم نمازم را نشسته خواندم و برای سلامتی خودم حسابی دعا کردم. ساعت 8 صبح شده بود که گفتند از دهانه زیر دژ، مهمات بردارید و در راستای خاکریزِ بعد از دژ به جلو بروید. نمی دانستم که آن طرف چه خبر است!!! به خودم می گفتم هر چه باشد احتمالاً از این جا بهتر و آرام تر است. لذا همانند دیگران به طرف شکاف یا تونل زیر دژ به راه افتادم. در دالان زیر دژ مقداری صندوق مهمات، تیر کلاش و نارنجک و موشک آرپی جی چیده شده بود که باید از آن ها با خود می بردیم. شکل جعبه های تیر و نارنجک برایم جذابیت خاصی داشت. جعبه های صورتی رنگی که بطور منظم، فشنگ های نو و براق را در خود جای داده بود. صندوق هایی که مملو از تیرهای تیربار و موشک های آرپی جی که گونی گرفته در مسیر بچه‌ها قرار داده شده بودند و حالا برایم وسوسه انگیز هم شده بودند. طَمَع کردم و مقدار زیادی با خودم بردم. از جیب های بغل گرفته تا جیب هایی که در کنار زانو قرار داشت. با چند موشک هم زیر بغل، دوان دوان و با زحمت زیاد به طرف دیگرِ دژ رفتم. چند متر نرفته به هن و هن افتادم و به خودم نق می زدم که مرد ناحسابی چرا این قدر خودت را بار کرده ای که نتوانی راه بروی. آخه مگر تو وانتی یا..... 🔸 منتظر باشید قسمت بعد 👇 🍂
🍂 @defae_moghadas 🔻 8 💠 جهانی مقدم همانطور که کمی می دویدم و کمی راه می رفتم با کسی مواجه شدم که در آن گرمای چهل پنجاه درجه، زیر پتویی دراز کشیده و..... چشمم به دست سیاه شده اش که از پتو بیرون مانده بود افتاد. به خودم گفتم، این که شهید است، نه.... او شهیدی بود با محاسن بلند و قدی رشید که هنوز فرصت انتقالش به عقب مهیا نشده بود. حسابی جا خورده بودم و رنگم به زردی و تنم به بی حالی رفته بود. تازه فهمیدم که جبهه تنها صدای خوش حاج صادق و مارش هیجان انگیز عملیات و پیروزی یکطرفه نیست. اینجا خبرهای دیگری هم هست که تا آن موقع درک نکرده بودم. ب مسیر را به دنبال دیگر نیروها که دائم از آن ها عقب می ماندم، ادامه دادم. شدت انفجارها وحشتناک تر از آن طرف دژ بود. سنگینی اسلحه و مهماتِ همراه و صدای انفجارها، کلافه ام کرده بود ولی دست از کنجکاوی برنمی داشتم و از آن مهم تر، غرورم که به یاد چانه زنی برای آمدن به جبهه می انداختم. جلوتر که آمدم با کلاهی مواجه شدم که روی زمین افتاده و.... 🔸 ادامه داد قسمت بعد 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 نوشته طنز یکی از دوستانه، ببینید👇
🍂 اون ور که بودیم .. یه روز چند تا از جون ها اومدند .. دور و برا ما که اگه اجازه هست .. پیشتون بشینیم وقتی محفل گرم شد، یکی شون سوال کرد .. شما که از قافله شهدا جاموندید👇 چیکار باید می کردید. که نکردید و چیکار باید نمی کردید که کردید ..😳 موندم چی بگم ... 🤔 آخه بشر! این سواله که می پرسی...؟ خیر سرمون رفتیم اون ور که شاید بپریم........ یهو. ور پریدم ..... دو روز که رو به مدیترانه محو افق بودم ... بعدش هم هر روز دعا میکردم که کاش دست داعش افتاده بودم و این صحنه رو نمی دیدم... بابا یکم رو سوالتون فکر کنید .. اخه 😂😂
🔴....... و اما پاسخ های بعدی ببینید 👇
🍂 جواب واضح بود البته شهادت مرگ نیست شهادت کشته شدن نیست شهادت یک سبک زندگی ست یک جهان بینی که در تک تک رفتارهای یک انسان خودش رو نشون میده قاسم سلیمانی یک نمونه از شهدای زنده است خدا شهدا رو به عنوان آیت و نشانه برای هدایت مردم قرار میده حالا اینکه خداوند حکیم تشخیص بده یک شهید رو ببره یا در بین مردم نگه داره تشخیص خداست ما نمی تونیم بگیم یکی مث حاج قاسم شهید نشده چون چیزی کم داشته ، که برعکس شاید حیات این آدم و بودنش بین مردم بیش از رفتنش منشا اثر هدایت گری باشه در جنگ های صدر اسلام حنظله شهید شد اما علی ع همچنان بود، آیا این استدلال احمقانه نیست که بگوئیم حنظله بالاتر از علی ع بود؟ سر بسته و در بسته بگویم که شهید زندگی کردن خیلی خیلی سخت تر از شهید رفتن است 🍂
🍂 وقتی آنجا بودم‌ اولین خمپاره با صدای مهیب کنارم خورد یه ندای آشنایی در درون گفت ایندفعه نه، دفعه بعد، باشه یهو با صدای بلند گفتم آهای آهای همین است دیدمش همین فلان فلان شده من را بدبخت کرد بعد از جنگ هم غیب شد تا اینکه الان دیدمش بگیرین اش بگیرین اش😂😂 🍂
🍂 حرکت تانک‌های عراقی در “هویزه” منطقه عملیاتی در 100 کیلومتری بصره؛ در همین زمان ارتش ایران در حال عبور از دجله است. سال 1985 @defae_moghadas 🍂
﷽ منطقه عملياتی سومار (عمليات مسلم ابن عقيل) حاج صادق آهنگران در جوار شهيد آيت الله اشرفی اصفهانی ، يك هفته قبل از شهادت آن بزرگوار. @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 خاطرات طنز 🔅 نقد را بگیر، نسیه را ول کن  رفیقی داشتیم به نام «مصیب سعیدی»، همیشه اول غذا میخورد بعد دعا می کرد، دعایی را که قبل از غذا بچه ها می خواندند ،«اللهم ارزقنا رزقناحلالا...» یا دعای فرج، هر توضیح دادیم ابتدا دعا بخواند بعد شروع به خوردن کند. توفیر نمی کرد، می گفت: نقد را بگیر، نسیه را ول کن. دعا را بعد هم میشود خواند، اما غذا سرد می شود واز دهان می افتد.آن وقت با ضربه سمبه هم پایین نمی رود. سعیدی بعدا به شهادت رسید. 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
این تصویری است که این روزها دست به دست می گردد و جزو پربیننده ترین تصاویر درگیری های فرانسه و اروپا شده است. تصویری که یک ظاهر دارد و یک عمق رسانه های پرطمطراق! پرگو! و پرسروصدای غرب! شما چه کردید و زیر پوسته خاموش جهان چه گذشت. آرم سپاه پاسداران، منفورترین نیروی نظامی جهان در دید غربی ها و داخلی های خالی از شورانقلابی و مرعوب غرب، اکنون محبوب و الگوی مردم دنیاست و نماد مقاومت و آرمان خواهی و آزادی. پاسداران! بسیجیان، انقلابیون! شما چه کردید 👌 @defae_moghadas 🍂
روزهـایمان برای دیدنتان ڪوتــــاہ بود ؛ خدا ڪند شب یلدا بہ شمـــــا برسیم . . . 🍉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 0⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همه وحشت زده بودیم. دو سرباز ایرانی دیگر که نامشان را هرگز نپرسیدم بالای سر حمید با گریه و بوسیله گوشه آستین هایشان خون نشسته بر پیشانی حمید را پاک می کردند. منوچهر بی وقفه فریاد مردانه می کشید و رجز می خواند. این حرکت او قوت قلبی برایمان بود. ناگهان درب سلول مجددا باز شد و ایرج مثل قرقی به داخل دوید، طوری که با دیوار آخر سلول برخورد کرد و نقش بر زمین شد. افسر عراقی دم در سلول ایستاد که ناگهان منوچهر با فریاد به سوی وی حمله ور شد. او خود را کنار کشید ولی درب را نبست. یک لحظه متوجه شدم که هفت هشت نفری منوچهر را دوره کرده‌اند و هرکس با هرچه در دست داشت بر او می تاخت. چند دقیقه با چنان شدتی او را زدند که دیگر توان فریاد نداشت. او را کشان کشان به داخل سلول آوردند و بدنبال او یک چوب بلند مثل دسته بیل آوردند و دستانش را به آن صلیب کرده و محکم بستند. پاهای او را هم به چوب دیگر بستند. منوچهر با دهانی پر از خون نعره می کشید و با فریاد جملات نامفهومی را نثار افسر عراقی می کرد. آن ملعون جلو آمد و با افتخار نوک پوتینش را به زور در دهان او فرو کرد و گفت "دگودگ حتی لا ایگوم" (بزنیدش زدنی که بلند نشود) دو سرباز آمدند و دو سرِ چوبی را که پاهای وی به آن بسته شده بود، بلند کردند و دو نفر دیگر با کابل، بی رحمانه به کف پای او می کوبیدند و همچنان پوتین افسر عراقی در دهان او بود. اگر اغراق نکرده باشم این اوضاع ده دقیقه ای به طول انجامید. دستان منوچهر را بعداز فلک از داخل به پشت درب بستند. کف پاهایش ترکیده و غرق خون بود، آرام و بی صدا می‌گریست، یکی یکی بچه ها را بردند بیرون و حسابی از خجالتشان در آمدند همه را که زدند آمدند داخل سلول. دو نفر از آنها یک راست بالای سر قاسمی رفتند و چند ضربه کابل محکم به کتف و سر او نواختند و به طرف من که آمدند افسر با اشاره عصاء جلویشان را گرفت. بالای سرم آمد و نگاهی به من کرد. صورتم ورم داشت. از ترس نگاهی زیر چشمی به بالای سرم انداختم، او هم نگاهی به من کرد و یک لگد محکم به شکمم کوبید و بر رویم تف انداخت و رفت. به دنبال او سربازها هم از سلول خارج شدند. چیزی از خروج عراقیها از سلول نگذشته بود که آنهایی که سالم تر بودند به طرف منوچهر رفتند. منوچهر به در سلول آویزان شده بود و دستهایش را به بالای در بسته بودند و از کف پاهای او آرام آرام خون بصورت لخته لخته می چکید. چند تا از بچه‌ها می خواستند به کمک هم دستهایش را باز کنند که ناگهان یک سرباز عراقی با فریاد و ناسزا مانع شد و با ترساندن بچه ها آنها را از کنار منوچهر متفرق کرد. هرکس به کنجی خزید و بی حرکت فقط به پنجره نگاه می کردند. سرباز عراقی با لبخند پیروزمندانه داد میزد "منیوچهر انت تغلط علیه. سرت سبع شجاعان نسحک رأسک اشگ هلگک تتسیح"(....... صدایت را برای من بلند می کنی!؟ شیر دلاور شدی؟! سرت را می شکنم، دهانت را پاره می کنم) با این تهدیدها و ناسزاها همه ما ترسیده بودیم و جرأت یک کلمه حرف زدن را نداشتیم ولی منوچهر در همان حال فریاد می زد حرس! حرس! حرس! سرباز عراقی که از فریادهای ممتد منوچهر ترسیده بود دوباره به پشت پنجره آمد و گفت "اشبیک شیترید لا سیح یا جبان" (چته؟ چه می خواهی؟ فریاد نزن ای ترسو) ولی منوچهر با شدت بیشتری فریاد حرس حرس راه انداخت. سربازی عراقی حسابی جا خورده بود. رفت و با همان افسر بداخلاق و تعداد زیادی سرباز بازگشت. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا