eitaa logo
اصفهان در دفاع مقدس
3.8هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
4 فایل
آنها که رفتند کار حسینی کردند آنهاکه ماندندبایدکارزینبی کنندوگرنه یزیدیند این کانال اطلاع رسانی از مراسمات ندارد . اصفهان در دفاع مقدس احمدرضا مهدوی. 09131284990 پیشنهادات و انتقادات شما را پذیرا هستیم..
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: در جزیره  ام الرصاص عراقيها داخل نيزارها کمین کردند! خیلی مراقب باشید و.......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۴:۵۸] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت سوم) بطرف بچه هاي گروهان ياسر رفتم، همه يكجا جمع شده و منتظر خبر جدید بودند،انگار بچه های گروهان،با دفعات قبل فرق کرده بودند،علی رغم گره خوردن عملیات،اما آثار نگرانی و حتی ترس! در چهره آنها دیده نمیشد،همه مشتاق  بودند،بدانند چه فرمان و ماموریتی از جانب فرماندهی لشگر برای گردان و گروهان صادر شده است،بعداز عرض سلام، بسم الله را گفتم؛بچه ها!  مأموريت جديد ما، رفتن به جزیره  ام الرصاص و كمك به بچه هاي گردانهاي امام رضا.ع.و امام محمدباقر.ع.، ه، از وضعیت عملیات و جزیره بصورت شفاف و روشن، و حتی اظهارات علی حجازی و علیرضا ملکوتی خواه، گفتم،.....،بچه های گردان ها در جزیره در حال مقاومت در برابر دشمن هستند،ماهم باید به کمک آنها بشتابیم،ماموریت ما رفتن به جزیره و گرفتن سرپل ام البابی ست،بعداز توضیحات لازم،ناخودآگاه،  از دشت كربلا و حماسه سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام گفتم، از وفاداری علمدار کربلا،قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفتم؛اشک در چشمان همه بچه ها،نقش بسته بود،نفس ها،در سينه ها حبس شده بود، همه فقط گوش ميدادند!! بچه ها!  آنطرف عاشوراست، جزيره كربلاست! هر كس؛ سوار بر قايقها شود ، فقط سه وضعيت و اتفاق براي او متصور است........‌‌...... [۱۲/۲۷،‏ ۱۴:۵۸] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت چهارم):....به احتمال زياد راه برگشتي نخواهيم داشت؛يا شهيد ميشويد و در جزیره،برای همیشه ماندگار خواهید شد! يا زخمي ميشويد و ميمانيد! يا به دست دشمن بعثی اسير ميشويد و راه برگشتي نخواهيد داشت! بچه ها!  هر كس ميخواهد بماند، و با ما همراه نشود! هنوز صحبتهای من تمام نشده بود،ناگهان، همه بچه های گروهان یاسر، يك صدا دست راست خود را به بالا بردند و سه بار فرياد زدند: هيهات من الذله؛ هيهات من الذله ؛ هيهات مِن الذله........‌... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت پنجم) :.... در همین لحظات، برادر ابوشهاب جانشین لشگر و برادرگلچین با جیپ میول آمدند، حاج ناصر فرمانده گردان،حاج عباس مطلبی، حاج سیدمهدی اعتصامی،همگی نزد ابوشهاب رفتیم، بعداز سلام علیک، ابوشهاب گفت: خب حاج ناصر بالاخره چکار کردی؟ بچه ها رو آماده کردی؟ حاج ناصر گفت: گروهان یاسر رو آماده حرکت کردیم، سید قراره ان شاء الله راهی بشه، من به ابوشهاب گفتم: علی حجازی و ملکوتی از گردان یونس،از آب بالا آمدند و میگویند عراقی ها در نیزارهای جزیره ام الرصاص کمین کرده اند، هر کسی به آنطرف آب و جزیره برود به احتمال زیاد مشگل پیدا میکند تکلیف چیه؟این نیروها،امانت هستند مسئولیت این بچه ها را چه کسی قبول میکند؟  هنوز صحبتهای من تمام نشده بود، ابوشهاب......................... ، به برادر ابوشهاب جواب دادم،بحث ترس نیست،اگر فرمان به رفتن است ما خواهیم رفت،..........،ابوشهاب با ناراحتی از حرفهای من،گفت: گلچین ،اصلا نیازی نیست بچه های حاج ناصر به آنطرف آب و جزیره بروند،به فرزانه خو فرمانده گردان امام حسن بگو، یک گروهان آماده حرکت کند، در این هنگام حاج ناصر  با ابوشهاب صحبت کرد ،من مجدد جلو رفته و در حالیکه از صحبتهای برادر ابوشهاب ناراحت شده بودم، گفتم جناب آقای شهاب! اگر قراره نیرو برای کمک به جزیره برود من و بچه های گروهانم خواهم رفت، شما  منو از سال ۶۰ میشناسی ...........،آیا مسئولیت بچه ها را قبول میکنید؟ ابوشهاب گفت: من مسئولیت یک لشگر را قبول کرده ام اینها هم روی آن،  بالاخره جناب ابوشهاب با صحبتهای حاج ناصر آرام و قرار شد گروهان یاسر برای گرفتن سرپل، ام البابی به جزیره ام الرصاص برود،سکاندارها قایق ها را آماده و روشن کرده بودند،صداي موتور قايقها براحتی شنيده ميشد، دود قایق ها، از نهر عرايض به هوا برخاسته بود و مسافران معراج! يكي يكي سوار قايق ها؛ميشدند!! انگار بچه ها در آنزمان ترس را خورده بودند آنها ميخواستند ثابت كنند اگر در كربلا هم بودند! مي ماندند! قبل از سوار شدن برادر ابوشهاب به حاج ناصر فرمانده گردان دستور داد تا همراه نیروها،به جزيره ام الرصاص  نرود!  بالاخره،قايق ها از نهر عرایض حركت و وارد رودخانه اروند شد با ظاهر شدن قایق ها، رگبار کالیبرهای دشمن  شروع شد، سكاندارها با سرعت زیاد، بدون ترس و توجه به گلوله های دشمن، بطرف اسکله، که تقریبا مقابل و روبروی دهانه نهر عرایض بنا شده بود، حركت كردند آب جزر شده و نیروها بايد در گل و لاي حاشیه اروند پياده ميشدند، با هزار زحمت بچه ها با كمك به یکدیگر، خود را از لأ بلای خورشيدي ها و سيم خاردارها به بالا كشيدند تا به  خاكريز اطراف جزیره ام الرصاص رسيديم.........
[۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت ششم) :........  از خاكريز بالا رفتیم!همه جاي جزيره را نيزارهاي بلند پوشانده بود،و فقط در مقابل ما، جاده خاكي بطول ۸۰۰ متر، قرار داشت كه عرض جزيره را قطع میکرد، خدايا! اينجا جزيره، ام الرصاص است؟  يا قطعه اي از بهشت؟! دهها و دهها شهيد كنار يال جاده به آرامی خوابيده بودند! من تا بحال؛ اين تعداد شهيد، يكجا نديده بودم!! يكه خوردم مات و مبهوت شده بودم خوب نگاه كردم حاج ناصر بابايي فرمانده گردان را وسط جاده خاکی ديدم، بيشتر تعجب كردم! خدايا قرار بود حاج ناصر آنطرف اروند بماند و به جزيره ام الرصاص نيايد!! اما حاجی، دلش تاب نياورده و زودتر از همه ما، وارد جزيره شده بود! حسن آقايي فرمانده محور لشگر، در جزيره حضور داشت روی بیسیم با رمز پيام داد: وارد جاده خاکی شده ، عرض جزيره را طي كنيد، با تمام شدن جاده خاکی، به سمت راست حرکت خود را ادامه و با آنها دست دهیم. ستون گروهان با اتمام جاده خاکی،به آن طرف جزیره رسیده بود،حالا باید ستون نیروها را به سمت راست جاده خاکی هدایت میکردیم،تنها راه رسیدن ما به موقعیت حسن آقائی و رفتن بطرف سرپل ام البابی، عبور از وسط نیزارها بود، صدای تیربارهای دشمن لحظه ای قطع نمیشد،گلوله ها و فشنگ ها، مانند باران از كنارمان، وز وز كنان با سرعت عبور ميكردند، شرايط بسيار سختي در داخل جزیره حکمفرما شده بود،از هر طرف و از داخل نیزارهای بلند، بسوی ما شلیک میشد، شدت آتش به قدری سنگین بود كه صدا به صدا نميرسيد......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت هفتم) : ......غواص ها و نیروهای گردان های پیاده که شب قبل وارد جزیره و از کنار جاده خاکی بطرف جلو در حال حرکت بودند،اکثرا،بشهادت رسیده بودند! مشخص بود تیربارهای دشمن از روبرو،چپ و راست،آنها را غافلگیر و به رگبار بسته اند،اکثر بچه ها،بحالت سجده روی یال جاده افتاده و بشهادت رسیده بودند،از فرمانده تا بی سیم چی،تیربارچی و آرپی جی زن تا بچه های کلاش بدست، همه و همه در آن جاده خاکی آرمیده بودند، دشمن اجازه عبور و پیشروی به آنها نداده بود، صحنه عجیبی بود، بچه های گروهان یاسر، با دیدن این همه شهید، حساب کار دستشان آمده بود،واقعا صحنه کربلا و روز عاشورا،برای همه ما تداعی شده بود، ستون گروهان بطرف جلو حركت ميكرد،به دلیل کمبود بی سیم،یکی از بی سیم چی های گروهان برادر علی جزینی، نزد حاج ناصر فرمانده گردان ماند،و ما مجبور شدیم با یک بی سیم به حرکت خود در داخل جزیره ادامه دهیم،در موقعیت دشواری قرار گرفته بودیم، به آخر جزيره رسيديم يک  تيربارچي از بچه های ظاهرا لشگر نصر پشت خاکریز نشسته و در حال شليك به سمت راست خود بود،هرچه از او در باره وضعیت جزیره و نیروهای سمت راست،سوال کردیم هیچ جوابی به ما نداد!! برادر محمود بیدارم میگفت: سید، بعدا بچه ها متوجه شدند او هم از نیروهای دشمن و عراقی بوده که لباس ایرانی ها را برتن داشته است!!  بايد براي رسيدن به سرپل ام البابی و دست دادن با حسن آقائی از داخل نيزارهای سمت راست جاده خاکی، عبور و به راه خود ادامه می دادیم؛ني ها، فشرده  و عبور از آنها بسيار دشوار بود اما چاره اي جز عبور از داخل نیزارها نبود، هر لحظه يكي از بچه ها مورد اصابت تیر وگلوله دشمن قرار میگرفت، مانعي براي محفوظ ماندن پشت آن وجود نداشت؛ براتعلی صفري از بچه هاي رهنان را صدا كردم به او گفتم: داخل نيزارها شده با قنداقه تفنگ تخم مرغی خود، راهي را به جلو باز نمايد، ستون پشت سره؛ برادر صفري شروع به حركت کردن نمود، مسعود استكي سرستون و پشت سر براتعلی قرار گرفته بود، مابقي بچه ها بدنبالش در یک ستون روانه شدند؛به دلیل داشتن یک عدد بی سیم،من با سرستون فاصله زيادي نداشتم،در حال پيشروي بطرف سرپل ها بوديم از لابلاي نيزارها گلوله ها تند تند در حال عبور بودند،لحظه ای از حجم آتش دشمن کم نمیشد، جلوي من یکی از نیروها بنام برادر خسروي حركت ميكرد ناگهان گلوله اي به سرش اصابت كرد و در حال افتادن به داخل نیزارها بود،او را با دستانم گرفتم آرام کف نیزارها خواباندم، بالآي سرش نشستم، چشمانش هنوز باز مانده بود، اما قدرت تکلم و حرف زدن نداشت،خون تمام صورتش را پوشانده بود،چند کلمه ای، با او صحبت و از آن شهيد خداحافظي و خود را مجدد به نزدیکی های سر ستون نیروهای گروهان که در لابلای نیزارها آرام آرام حرکت میکردند، رساندم ،زمان به سختي و دشواری در حال طی شدن بود، ........ [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۱] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت هشتم) :......
بچه ها يكي بعداز ديگري در نيزارها مورد اصابت گلوله قرار  و بشهادت می رسیدند،حاج ناصر فرمانده گردان مرتب با بی سیم اوضاع و احوال را رصد میکرد، خدمت ایشان روی بی سیم عرض کردم، از چپ و راست و از هر طرف داریم مورد اصابت قرار میگیریم، حاجی چندبار گفت: آیا کسی از طرف حسن آقائی آمده دست شما را بگیره؟ من در جواب گفتم: هنوز کسی را ندیده ایم! آنقدر صدای تیراندازی و شلیک سلاح های مختلف در اطراف ما زیاد بود، که من به سختی میتوانستم با بی سیم چی خودم حرف بزنم چه رسد شنیدن صدا و پیامهای بی سیم !! هرچه به سرپل نزديك تر ميشديم، كار دشوارتر و شدت آتش دشمن، بيشتر و بیشتر میشد؛عراقيها بدون آنکه کسی از بچه های ما را مستقیما  با چشمان خود مشاهده کنند،از چپ و راست،در داخل نيزارها،شلیک میکردند، حتی موشک های آر پی جی ۷، به راحتی از کنارمان عبور،و در داخل نیزارها، منفجر میشد،در جزیره قیامت بود و كربلائي برپا شده بود!! با این وضع، ستون نیروهای گروهان یاسر همچنان مصمم و محکم به جلو حركت ميكرد؛کسی در آن شرایط زانوهایش نمی لرزید،همه با اراده قوی بطرف دشمن حرکت میکردند، تقريبا به سرپل عراقيها نزديك شده بوديم بايد مراقب بوديم زيرا در نوك هفت صدمتري جزيره نیروهای لشگر و بچه های گردانهای امام محمدباقر.ع.  و گردان امام رضا علیه السلام، حضور داشتند بايد در تیراندازی ها و شلیک ها با  احتياط عمل ميكرديم، ستون همچنان از لابلای نیزارها به جلو وجلوتر رفت، ناگهان صداي رگبار تيرباري از مقابل ما شنیده شد،گلوله های آن، از نزدیکی ما به سرعت در حال عبور بود، نگاهم به جلوي ستون گروهان افتاد،از برادر براتعلی صفری،مسعود استکی معاون گروهان،برادر منتظرین،و.......،حدود هشت تا ده نفر از بچه های گروهان  داخل نیزارها،به یکباره بر روی زمين افتاده بودند........ [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۱] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت نهم) :...‌‌‌.. صحنه بسیار عجیب و غیر قابل باوری پیش آمده بود،باورم نمیشد،ازسرستون برادر صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان، همه به آرامی در نیزارها، خوابيده بودند!! با تعجب به جلو رفتم،براتعلی صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي ها بطرف ما شلیک کردند!!! خودی بودند؟! ستون گروهان را نگه داشتم،به جلو حرکت کردم ، محمود بيدرام؛محمدرضا شيرزادي واحمدرضا همتيار هم پشت سرمن به جلو آمدند، اسلحه من روی دوشم بود، آخرين نيزارها را با دستانم به عقب زدم، خدای من! چقدر نيرو پائين خاكريز بطرف نيزارها ايستاده اند!! فاصله ما با آنها بیشتر از ٢٠ متر نبود،به محض دیدن من، با دستانشان در حالي كه چفيه های سفید دور گردن!  و پيشاني بند قرمز به پیشانی های خود بسته بودند! به من اشاره کردند که بیا،بیا بیا جلو،هیچ حرفی نمیزدند فقط  دستهای خود را به نشانه جلو رفتن ما، تکان میدادند،همه آنها با تيربار؛آرپي جي و كلاش آماده ایستاده بودند، خوب نگاه كردم مانند خودم سياه!! اما سبيل هاي گلفتی داشتند! دقت كردم همه آنها عراقي بودند!  همانطور که جلوی آنها ایستاده بودم سر خود را بطرف ستون گروهان برگردانده و بلند فرياد زدم: بچه ها اينها عراقي هستند، هنوز كلامم تمام نشده بود؛ تیراندازی و رگبارها از طرف عراقی ها، شروع شد سه تير به ران پاي راست ويك تير به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد،روی زمين و داخل نیزارها افتادم.......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۸] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت دهم) :.....چشمانم بسته شد؛ديگر؛حركتي نداشتم!فقط صداها را می شنیدم، اولين كسي كه بالاي سرم حاضر شد،دائی محمود، محمود بیدرام بود؛فرياد زد:بچه ها!سيد شهيد شد؛خم شد و محكم بوسه اي بر پيشاني من زد،یاد ماچ و بوسه های عمو یدالله محله افتادم! دائی محمود گفت: سید التماس دعا، و ناراحت از کنارم بلند شد؛ احمدرضا همتيار بي سيم چي گروهان آمد، كنار من در نيزارها نشست؛ بلند ميگفت:سيد اشهد بخوان! به دلیل پاره شدن زبان،رفتن لثه جلو و دندان ها،من اصلا قادر به صحبت كردن نبودم،خون در تمام دهانم جمع شده بود،احساس خفگی به من دست داده بود،دیگر نميتوانستم حرفي بزنم، تكاني بخورم یا عکس العملی از خود نشان دهم ؛برادر همتيار خودش برايم اشهد خواند!! در همين لحظه شهيد ماشاءا...إبراهيمي خودش را به جلو ستون رساند!  به بچه ها گفت:چه خبر شده؟ بچه ها جواب دادند:استكي و موسوي شهيد شدند! شهید ابراهیمی بلافاصله نیروها را به عقب هدایت کرد،در اين موقع عراقي ها به داخل نيزارها،هجوم آوردند،با آمدن عراقی ها، بچه ها،مجبور شدند به عقب بروند،لحظه بسيار حساسی بود،عراقي ها با وارد شدن در داخل نیزارها،شروع به زدن تير خلاص به بچه هائی که در آنجا افتاده بودند،  كردند؛اما نميدانم چرا تیر خلاص بطرف من شلیک نکردند! مجدد عراقيها نيزارها را ترك كردند، من بی حرکت روی زمین باتلاقی جزیره خوابیده بودم،فقط گوش سمت راستم خوب كار ميكرد و می توانستم صداهای اطراف را
به خوبی بشنوم،بدنم دیگر قادر به حرکت نبود، نميدانم چقدر در نيزارها ماندم صداي درگيري و تير وتيراندازيها را به خوبی می شنیدم، احساس بسیار خوبي داشتم تابحال اینقدر راحت نخوابیده بودم،هیچ دردی در بدنم احساس نمیشد،خون راه گلویم را بسته بود،حتی قادر به تکان دادن سر هم نبودم! انگار ناراحتی در وجودم  نبود!! مدتي گذشت،از داخل نيزارها صداهائي شنيده ميشد،چندنفري داشتند به من نزديك ميشدند دقت كردم، فارسي صحبت ميكردند بيشتر توجه كردم صداي بچه هاي خودي به گوش میرسید،بله صداي محمد كشاني،شهيد صفرعلي شيرزادي ؛محمدباقر صفاری نیا و شهيد سيد اكبر ميريان بود؛حاج ناصر فرمانده گردان روی بی سیم گروهان به برادر مهدی حاتمی سفارش کرده بود،هر طور شده سید را به عقب بیآورند یا حداقل وسایل داخل جیب م را خالی و با خود بیآورند،(حاج ناصر به مهدی حاتمی گفته بود،اگر کسی نیست تا من خودم شخصا، به جلو رفته و سید را به عقب بیآورم،اما چندنفر از بچه های گروهان داوطلب شدند تا برای آوردن من به عقب اقدام نمایند تصور همه با توجه به اصابت گلوله به سر و....، این بود،که من شهید شده ام.)بنابراین چند نفر از نیروهای زبده و قدیمی گردان و گروهان خود را مجدد به جلو رسانده بودند، كالک عمليات در جيب بلیز من قرار داشت، اگر عراقيها خوب دقت ميكردند متوجه ميشدند من فرمانده اين نيروها هستم؛كالک، قطب نما،كلت منور، بليز سبز سپاه!! برادرمحمد كشاني نيم خيز بالاي سرم آمد،من فقط از صدا او را شناختم، بچه ها تمام وسايل داخل جيبم را خالي و به ساعت،انگشتر،و حتي جانماز و مهر داخل جیبم  هم رحم نكرده بودند! فقط پلاكم را از گردنم باز نکرده بودند، يواش يواش ميخاستند بروند؛ ناگهان ابروي چشم راستم شروع به تكان خوردن كرد،برادر محمد کشانی فرياد زد: بچه ها سيد زنده است! ابروی او تکان میخورد......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۰۹] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت یازدهم):...... تكان خوردن ابروي  راست، كار دستم داد! سيد اكبر گفت:بايد سيد رو به عقب ببریم، محمد باقر، گفت:کار بسیار دشوار و سختی ه،  سيداكبر گفت:سيد فرمانده ماست و با هر قيمتي باشه باید او را به عقب ببریم؛ فاصله عراقیها با جائی که من ، شهید مسعود استکی و سایر بچه ها افتاده بودیم، خیلی کم بود، بچه ها بصورت خمیده و حتی نشسته خودشان را به من رسانده بودند،کسی نمی توانست بایستد، انتقال و بردن من به عقب بدون داشتن برانكارد غیر ممکن به نظر میرسید،اما آنها مجبور شدند پاهاي من را گرفته و در نيزارها به طرف عقب بكشند تمام لباسهاي من تا زير گردن م جمع! و سر و صورتم پر از گل و لای شده بود (تنها عکس این صحنه را برادر محمد کشانی گرفته که در پایان این قسمت ارسال خواهد شد) بالاخره دل محمد باقر براي من سوخت!! رو به بچه ها كرد وگفت:اگر مصمم به انتقال سیدمرتضی هستید کمی صبر كنيد تا من در جزيره برانكاردي پيدا كنم و با خود بيآورم؛ مدتي طول كشيد حالا من از عراقيها و سرپل كمي دورتر، شده بودم اما درگيري ها به شدت در جزيره ادامه داشت؛هرز از گاهی محمد کشانی از زنده بودن من مطمئن میشد و سر خود را به صورت من نزدیک میکرد،من به سختی نفس میکشیدم،و خونها در دهانم لخته شده بود، بالاخره جستجوي محمد باقر، نتيجه داد و با يه برانكارد نزد ما برگشت؛دو سر جلوي برانكارد را، شهيد سيد اكبر ميريان و دوسر عقب را دو نَفَر از بچه های دیگر گرفتند و از داخل نيزارها با سختی و دشواری حركت و به جاده خاكي که در  عرض جزيره قرار داشت رسیدند، عراقيها روي جاده خاکی تسلط و دید کافی داشتند آنها با گلوله های خمپاره؛تيربار و...جاده را مرتب زير آتش خود گرفته بودند، این کار دشمن،تردد روي جاده را برای همه بچه ها سخت کرده بود،در این هنگام،صدای داد و فریاد شهید مصطفی شیران را شنیدم،او زخمی شده و تیر به پایش اصابت کرده بود،چند نفر از بچه های گروهان یاسر از جمله احمد خوزانی در حال کمک برای انتقال مصطفی به عقب بودند،اما چون برانکارد نداشتند،مصطفی با آنها همکاری نمیکرد،داد میزد و قسم می داد،تا او را روی زمین بگذارند،ظاهرا درد بسیار شدیدی داشت، هرچه بچه ها به او اصرار میکردند تا او را به عقب منتقل کنند با داد و فریاد و قسم دادن مانع میشد،! از طرفی دشمن دست بردار نبود، شدت آتش را روی جاده خاکی متمرکز کرده بود، بچه ها مجبور بودند،مرتب  من را بر زمين  گذاشته و با سبك شدن آتش  مجدد به حركت خود ادامه دهند؛يكبار در حال آمدن به عقب سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزديك بود كه بچه ها فرصت نكردند برانكارد را آرام، روي زمين بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانكارد را رها كردند! و روي زمين خوابيدند جاي همه شما خالي؛چنان با سر به زمين خوردم كه اگر زبان داشتم و میتوانستم حرف بزنم، يه چيزي به آنها گفته  بودم، سیداکبر فریادی کشید و مجدد من را روی برانکارد قرار داد، با هر سختي که بود من را به اسكله لب اروند، رساندند،اما قايقي برای انتقال
مجروحین و نیروها در آنجا نبود تعداد زيادي در نزدیکی اسكله نشسته یا ایستاده بودند،صدای  هواپيماهاي عراقي بگوش می رسید که مرتب در حال بمباران منطقه بود، صداي اذان ظهر از آنطرف اروند شنیده میشد، مرتب بچه ها از جمله برادر رحمانی و.....، كنارم آمده و از زنده بودن من اطمينان حاصل ميكردند....... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۱۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت دوازدهم) :.......صداي تنها قايقي كه به اسكله نزديك ميشد به گوش ميرسيد همه سراسيمه و آماده بودند تا با همان يك قايق به عقب و آنسوي اروند بروند!! به محض پهلو گرفتن قايق كه حامل مهمات و ناهار برای نیروها بود، همه بچه های حاضر در اسکله،برای سوار شدن به سمت قايق هجوم بردند!! يكي از بچه ها،فکر کنم برادر رحمانی ، داد زد: برادرها ! اين فرمانده هست ، بايد كمك كنيد تا او را داخل قايق ببریم؛ بالاخره داد و فرياد او و تلاش های بچه های گروهان یاسر، نتيجه داد، بچه ها با عجله، برانكارد را بلند و همچنان با شتاب به داخل قايق هل دادند، من بدونه برانكارد بداخل لگن قايق، افتادم!! دوباره من را داخل قایق روی برانکارد قرار دادند،با حرکت قايق بر روي اروند، من بیهوش شدم  تا چشمانم را باز كردم،بالای سرم، مهتابي هاي سفيد را، داخل سوله هاي اورژانس مشاهده كردم،بعداز اقدامات اولیه و اورژانسی،من را با هلكوپتر به اهواز منتقل نمودند،سپس به شهر شیراز و چون پزشکان و جراحان تشخیص دادند ممکن است، دچار ضایعه نخاعی شده باشم بلافاصله با اولین پرواز همان روز مرا به اصفهان منتقل کردند،ساعت حدود ۱۲ شب من در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری شدم،همان لحظه پزشکان و متخصصان مختلف بالای سرم حاضر شدند، یکی از جراحان،به پرستارها اعلام کرد،هر طور شده شبانه خانواده را خبر کنید،ممکن است تا صبح بیشتر زنده نماند!.......... [۱۲/۲۷،‏ ۱۵:۱۰] سید مرتضی موسوی: (عملیات کربلای چهار، قسمت پایانی) : .......از بیمارستان با شماره تلفن بسیج مسجد انبیاء تماس گرفته و خبر مجروحیت را داده بودند،پرستاران گفته بودند حال سیدمرتضی مساعد نیست،شبانه خانواده او، به بالینش حاضر شوند، حالا ساعت از نیمه شب گذشته، دائی حسن به اتفاق اصغر خیاط و امیرقصاب،به درب خانه ما رفته بودند، به نوعی که مادر من متوجه موضوع نشود و خبر را به پدر و برادرم داده بودند،مادرم میگوید:" پدرت با سیدمهدی با عجله لباسهای خود را پوشیدند،هرچه میگویم مرد! چه خبر شده،نکند برای سید مرتضی اتفاقی افتاده،اما آنها بدون هیچ حرفی با عجله از خانه خارج شدند" مادرم میگوید،"یک شب قبل در عالم خواب خبر شهادت سیدمرتضی را آوردند همه به اتفاق خانواده به سردخانه کهندژ رفتیم،همه شهدا را داخل تابوت قرار داده بودند،اما جنازه سیدمرتضی روی تخته ای قرار داشت،که بر روی آن پارچه سبزی کشیده شده بود،هرچه از مسئولین سردخانه سوال کردم چرا پسرم را در تابوت مانند بقیه شهدا نگذاشتید؟ کسی به من جوابی نداد! در عالم خواب دیدم تشیع جنازه شروع شده است همه شهدا داخل تابوت و پرچم ایران بر روی تابوت ها کشیده شده است، اما جنازه سیدمرتضی بر روی همان تخته صاف و بجای پرچم ایران، پارچه سبزی روی آن کشیده شده بود، خیلی به سر و صورتم میزدم به هر کسی می گفتم چرا تشیع جنازه پسر من با دیگران فرق دارد؟ کسی به حرفهای من توجه ای نمیکرد،به گلستان شهدا رسیدیم، برای همه شهدا، قبرهای افقی کنده بودند اما برای سیدمرتضی قبر عمودی!  خیلی ناراحت بودم چرا قبر پسر من، عمودی کنده شده است؟! وقتی سید را بخاک سپردند سر او از قبر بیرون بود،آنقدر بی تابی کردم تا از خواب بیدار شدم."....‌‌.، امیر قصاب بعدها میگفت: زمانیکه ما وارد بیمارستان و بخش مجروحین جنگ شدیم،به محض ورود به اتاق و دیدن سیدمرتضی، یواشکی به دایی حسن و اصغر خیاط از قول دکترها و پرستاران، گفتم: سید تا صبح بیشتر زنده نمی ماند، او میگفت: سرت باد کرده و سیاه شده بود......، در آنزمان من قدرت تکلم نداشتم، پاها و دست چپم اصلا کار نمیکرد، هیچگونه حسی در بدن نداشتم! فردا صبح اول وقت دکتر اسماعیل اکبری رئیس شبکه امداد و درمان استان به اتفاق دکتر موسوی فوق تخصص جراح مغز و اعصاب،دکتر حسینی جراح عمومی وچندین پزشک دیگر، به اتاقی که من تنها در آن بستری شده بودم، آمدند،برادرم همراه آنها بود،نوار مغز و چندین آزمایش گوناگون بهمراه عکس از من گرفته بودند، همراه دکترها،انترن ها و پرستاران زیادی هم وارد شدند، مادرم خبردار شده و خود را با عجله به بیمارستان رسانده بود، زمانیکه دکتر موسوی توضیح می داد همه بلااستثناء گریه میکردند،هرچه از من سوال میکرد عکس العملی از خودم نشان نمی دادم، دکتر خطاب به مادرم گفت: مادر برو یک نان بخور و ده نان در راه خدا خیرات کن، مادر تو چه دعائی در حق فرزندت کرده ای؟! گلوله رگ حیات پسرت را قطع کرده ما تعجب میکنیم چگونه او زنده مانده است؟!  گلوله به پشت گردن اصابت، در سر گردش کرده، وارد حلق
شده،زبان را از وسط به دونیم تقسیم،قسمتی از فک بالا را بهمراه سه دندان با خودش برده است!!! سه گلوله هم به ران راست اصابت،دو گلوله خارج و گلوله سوم در داخل ران مانده !! عصب سیاتیک پای راست را احتمالا قطع کرده است! اما کار خدا سیدمرتضی زنده مانده است، دکتر اسماعیل اکبری گفت: برگی از درختی نمی افتد الا به اذن خدا،......... @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
تنها عکسی که داخل ام الرصاص از من گرفته شده .
@defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
🏅به یاد قهرمانان دفاع مقدس آرامستان شهدای ارامنه 🗓به منلسبت آغازین سال ۲۰۲۴ میلادی 🍃🌷 @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
🍃🌟وارتان آبراهامیان نخستین سرباز شهید ارمنی از جلفای اصفهان است ♦️اقلیت‌های مذهبی و به ویژه جوانان مسیحی در دفاع مقدس، دوشادوش سایر هموطنان خود به نبرد با دشمن متجاوز و دفاع از کشور و ناموس خود پرداختند. 🌟با توجه به سالروز میلاد حضرت عیسی مسیح (ع) و آغاز سال نو میلادی، به معرفی یکی از شهیدان مسیحی دفاع مقدس می‌پردازیم. 🔹شهید «وارتان آبراهامیان» سال ۱۹۶۰ میلادی در روستای سنگرد از ولایت ارمنی‌نشین فریدن به دنیا آمد. در حالی که خردسال بود خانواده‌اش به اصفهان نقل مکان کردند و وارتان در مدرسه ابتدایی ارامنه «آرمن» مشغول تحصیل شد؛ اما به سبب وضع نامساعد مالی والدینش به ناچار ترک تحصیل کرد و به کار پرداخت. 🔹او سال‌های متمادی و تا زمان اعزام به خدمت سربازی، برای کمک به خانواده خود، در مغازه نانوایی واقع در جلفای اصفهان به پدرش کمک می‌کرد. ♦️این کارگر زحمتکش، در حالی که تنها سه ماه از خدمت مقدس سربازی خود را در منطقه شمال غرب ایران، پشت سر گذاشته بود، به فیض شهادت نائل شد. ♦️وارتان آبراهامیان نخستین سرباز شهید ارمنی از جلفای اصفهان است. پیکر این شهید به جلفای اصفهان انتقال یافت و مراسم تشییع پیکر و خاکسپاری او با حضور انبوه عزاداران برگزار و پیکر پاکش در آرامگاه ارامنه جلفای اصفهان به خاک سپرده شد. 🍃🌷 @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرامیداشت شهدای عملیات کربلای ۴ به همت رزمندگان گردان حضرت یونس ع @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمد زاهدی فرمانده گردان امام رضا ع در عملیات کربلای ۴ @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرهنگ رمضانعلی قاسمی ( ارتش ) به روایت همسر و دختر شهید @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت اول @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت دوم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت سوم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت چهارم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت پنجم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت ششم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت هفتم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند کربلای ۴ تهیه‌کننده و کارگردان رضا اعظمیان قسمت هشتم @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
29.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادر جانباز حاج علی اکبر احسن زاده فرمانده گردان امام محمد باقر علیه سلام گردان عمل کننده در عملیات کربلای ۴ @defaehmoghadasesfahan اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
مرتضی علیجانی تخریب: بیماری نسبت در عملیات کربلای چهار مقاله‌ای نه چندان جدید از دکتر رنانی تحت عنوان«حس نسبت و توسعه» - بحثی در باب بیماری نسبت ایرانیان از یزدگرد سوم تا احمدی‌نژاد اول- به تازگی، دوباره در فضای مجازی بازنشر پیدا کرده است. من هم به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات کربلای چهار، که یکی از مصداق‌های «حس نسبت معیوب» مورد نظر آقای دکتر است، به روایت راوی کتاب«یک چای داغ تنگ غروب» در اینجا نقل می‌کنم:  ... يك ماهي طول كشيد تا عمليات كربلاي 4 آماده شود. پنج شش روز به عمليات مانده در جلسه تكميلي فرماندهان كه در پادگان شهيد بهشتي تشكيل شد، شركت كردم. فريدون بختیاری كه يك هفته بود روي دكل آنجا ديد زده بود، آهسته به من ‌گفت: بچه، آن‌قدر وضع بلبشو است كه اصلا آدم نمي‌داند كجا برود! از بس پيزرها بلند شده، چيزي پيدا نيست.  در آن جلسه، يكي از فرماندهان به مرتضي قربانی گفت: از يكي از لشكرها پيشنهادي شده و آن پيشنهاد اين است كه برويم و ماهر عبدالرشيد را اسير كنيم. شما اين كار را قبول مي‌كنيد؟ مرتضي گفت: نه.  من و فريدون از پيشنهاد او ‌خنده‌مان گرفت. فريدون آهسته گفت: ما خودمان را نمي‌توانيم جمع كنيم، آن‌وقت مي‌گويد برويم ماهرعبدالرشيد را اسير كنيم؟ ماهرعبدالرشيدي كه آنجا براي خودش دنگ و فنگي دارد و كل منطقه دستش است. بعد در جواب پيشنهاد آن فرمانده، پا به پا شد و با صداي بلند پرسيد: اصلاً شما چه جوري مي‌خواهيد از اينجا عبور كنيد؟  فرمانده با قاطعيت گفت: اين چيزها حل شده است. فريدون گفت: من پنج روز است روي اين دكلم. من اين محور را دارم مي‌پايم. اصلاً چيزي پيدا نيست. هيچ چيز را نمي‌توانيم تشخيص بدهيم! بعد پرسيد: خب چطوري مي‌خواهيد از اين مين‌ها عبور كنيم؟ فرمانده گفت: حرفش را نزن. ما فكر روز دهم را كه عراقي‌ها از سمت بصره تك مي‌كنند، داريم مي‌كنيم. فريدون جواب داد: شما نمي‌خواهد فكر آنجا را بكني. ما اصلاً از اينجا نمي‌توانيم عبور كنيم.   فرمانده اخم كرد و با تلخي به او نگاه انداخت. فريدون گفت: من نظرم را گفتم. من هستم كه بايد با بچه‌ها بروم. ما هستيم كه بايد شب به آن طرف برويم. بالاخره تصميم گرفته شد و جلسه با همين ابهام‌ها و سئوال‌ها به پايان رسيد. قرار بود شب عمليات به منطقه بروم؛ اما مرتضي مي‌گفت: نيا.  ولي ‌گفتم: نه، من مي‌خواهم بيايم.  موقع عصر توي ماشين علي باباصفري، مسئول تداركات نشستم و به منطقه رفتم. يكي از بچه‌ها آمد و گفت: هواپيماي عراقي آمد و از دم قايق‌هاي بچه‌هاي خرم‌آباد را زد و رفت. سنگر فرماندهي زير پل بندر خرمشهر، از يك كانالي كه دو طرفش را خاكريز زده بودند، مي‌گذشت. محوطه‌ كوچكي هم جلوي كانال بود كه ماشين‌ها را در آن پارك كرده بودند. 150 متر با آب فاصله داشتيم. تجمع لشكرهاي عمل‌كننده هم در محدوده همين منطقه تازگي داشت. عراق به طوري آتش سنگينش را بر اين منطقه مي‌ريخت كه خاك‌هاي روي پل از گوشه و كنار كانال به داخل ريزش مي‌كرد. عمليات كربلاي 4 بود و نيروها مي‌خواستند آن را شروع كنند. از اتفاق آن شب‌ عده‌اي فرصت‌طلب هم كه ما اسمشان را لاشخور گذاشته بوديم، به سنگر فرماندهي ‌آمده بودند. آنها كساني بودند كه مي‌خواستند خودشان را به هر نحوي به جبهه بچسبانند. بين آنها و قسمت بي‌سيم‌ها و فرماندهان يك پرده نصب كرده بودند تا مشكلي در روند فرماندهي عمليات پيش نيايد. ‌آنها نشسته بودند و دعاي توسل مي‌خواندند. ساعت ده شب بود كه ناگهان حسن صافي، مسئول ادوات لشكر سر رسيد و گفت: دو تا خمپاره خورده درِ سنگر و چند تا از بچه‌ها را زخمي كرده.‌ چكار كنيم؟ نمي‌شود آنها را ببريم. وسيله‌اي هم نداريم.  من هم ساكت و آرام روي ويلچر نشسته بودم و آنها را نگاه مي‌كردم؛ بعد به صافي گفتم: حالا برويد آنها را بكشيد تو.  به حدي آتش دشمن زياد بود كه نمي‌شد آنها را به جاي ديگر منتقل كرد. زخمي‌ها را به داخل سنگر آوردند. صداي فرياد صافي بلند شد و سراغ راننده‌ها را ‌گرفت و ‌گفت: هر كه اينجا ماشين دارد بيايد تا اين مجروح‌ها را ببريم.  اما بي‌اعتنا به اين درخواست، صداي دعاي لاشخورها همچنان در سنگر مي‌پيچيد: يا وجيها عندالله اشفع...  دوباره صافي حرفش را براي آنها تكرار كرد و گفت: هر كه مي‌تواند با ماشينش بيايد اين مجروح‌ها را ببريم، يا اگر مي‌ترسيد خودتان بياييد، سويچ ماشينتان را بدهيد تا اين كار را خودمان بكنيم. برادرم، فرهاد بلافاصله پرده‌ وسط سنگر را گرفت و كشيد و پاره ‌كرد و زخم‌هاي مجروحين را با آن ‌بست تا حداقل از خونريزي آنان جلوگيري كند و در حالي كه در لحنش التماس مي‌باريد، به جمع دعاخوان گفت: آقايان اينها دارند از دست مي‌روند.