🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۹
پس من و تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد…
- شرمنده عروس گلم! یه جورے شده ڪه تو و علی مجبورید با موتورش بیاید و اشاره میکند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندے میزنم و میگویم:
- دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوے ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندے میزنی و جلوتر از من سمت موتور میروے. سجاد هم ماشین را روشن و حرڪت میکند.
پشت سرت راه میفتم. سکوت ڪردهاے حتی حالم را نمیپرسی! پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگ دل قبلی هستی. فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوڪ و فضاے ایجاد شده بود. صدایم را صاف میڪنم و میگویم:
- دست منم بهتر شده!!
- الحمدلله!
چقدر یخ! سوار موتور میشوی. حرصم میگیرد. ڪیفم را بینمان میگذارم و سوار میشوم. اما نه! دوباره ڪیف را روے دوشم میاندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزے در من تغییر ڪرده! شاید دیگر دوستت ندارم. فقط میخواهم تلافی کنم! از آینه به صورتم نگاه میکنی..
- حتما باید اینجورے بشینی؟
- مردا معمولا بدشون نمیاد!
اخم میڪنی و راه میافتی.
خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت با زهرا خانوم میشود..
- میبینم ڪه آقاے شمام نیومدن مثل آقاے ما.
- آره علیاصغر و برده پیش یکی از همرزماش..
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید..
- نظرت چیه بریم تاب بازے؟
- الان؟باچادر؟؟؟
- آره خب ڪسی نیست ڪه!
مردد نگاهم میکند. دستش را با شیطنت میڪشم و سمت زمین بازے میرویم. سجاد به پیست دوچرخه سوارے رفته بود تا دوچرخه ڪرایه کند. تو هم روے یک نیمکت نشستهاے و ڪتاب میخوانی. اول من سوار تاب میشوم و زیر چشمی نگاهت میکنم. میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب ڪنارے میشود و هر دو با هم مسابقه سرعت میگذاریم. ڪم ڪم صداے خندههایمان بلند میشود. نگاهت میڪنم از روے نیمکت بلند میشوے و عصبی سمتمان می آیی:
- چه خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی! آروم تر بخندید!!
فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند. اما من اهمیت نمیدهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بیاهمیت باشم..!!
- ریحانه با توام هستما! تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم را بیشتر میکردم.
- ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!!
- مگه میتونی؟؟
پوفی میڪنی، آستینهایت را روے ساق دستهایت تا میزنـی! این حرکت یعنی هشدار!
- نگهت دارم یا خودت میاے پایین؟
- یه بار گفتم نمیتونـی.
هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنی و مچ پایم را میگیری. تاب شروع میکند به لرزیدن، تعادلم را از دست میدهم و جیغ میکشم…
- هیسس عهه!
عصبی پایم را میکشی و من با صورت توے بغلت پرت میشوم!! دست باند پیچی شدهام بین من و تو میماند و من از درد آخ بلندے میگویم . زهرا خانوم از دور بلند میگوید:
- خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و با مادرم میخندند. تو خجالت زده خودت را عقب میکشی و در حالیڪه از خشم سرخ شدهای میگویی.
- شوخی اینجوری نکن! هیچ وقت!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۰
با چهرهاے در هم پشتت را به من میڪنی و میروے سمت نیمڪتی ڪه رویش نشسته بودے. در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیهها بازشوند؟ احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بی اعصاب!
فاطمه سمتم میآید و در حالیڪه با نگرانی به دستم نگاه میکند میگوید:
- دیدے گفتم سوار نشیم!؟ خیلی غیرتیه!
- خب هیشکی اینجا نبود!
- آره نبود.اما دیدے ڪه گفت اگه میومد..
- خب حالا اگه. فعلا ڪه نبود!
میخندد:
- چقد لجبازی تو! دستت چیزیش نشد؟
- نه یکم میسوزه فقط همین!
- هوف انشاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الان با مخ میرے تو زمین..
با مشت آرام به ڪتفم میزند و ادامه میدهد:
- اما خوب جایی افتادیا!
لبخند تلخی میزنم. مادرم صدا میزند:
- دخترا بیاید شام! آقا علی شمام بیا مادر. اینقد کتاب میخونی خسته نمیشی؟
فاطمه چادرم را میکشد و براے شام میرویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر میآیی. نگاهم به سجاد میافتد! ڪمی قلقلڪ غیرتت چطور است؟ چادرم را از دست فاطمه بیرون میکشم. کفشهایم را در میآورم.و یک راست میروم کنار سجاد مینشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجاد از جایش ذرهاے تڪان نمیخورد شاید چون دیدش به من مثل خواهر کوچکتراست! رو به رویم مینشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم. زیر چشمی نگاهت میکنم ڪه عصبی با برنج بازے میکنی. لبخند میزنم و ته دیگم را از توے بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
- شما بخورید اگر دوس دارید!
- ممنون! نیازے نیست!
- نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید…
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود ڪردم. لبخند میزند.
- درسته! ممنون!
زهرا خانوم میگوید:
- عزیزدلم! چقد هواے برادر شوهرشو داره. دخترمونی دیگه! مثل خواهر براے بچههام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
- عزیزے ازخانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصبی قاشقت را در دست فشار میدهی. میدانم حرکتم را دوست نداشتی. هرچه باشد برادرت نامحرم است! آخر غذا یڪ لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوے سجاد! یڪ دفعه دست از غذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس! اگر دوستم ندارے پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و با خنده میگوید:
- هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
- چرا؟
- واا خب نمیخواے بعد ده روز بیاے خونمون؟ شب بمون باهم فیلم ببینیم…
- آخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
- نه عزیزم! اتفاقا نیاے دلخور میشم. آخر هفتس. یذرهام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
در ضمن امشب نه سجاد خونس.
نه باباشون. راحت ترم هستی.
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روے شانهام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرت جذب!
لبه تختش مینشینم.
- به نظرت علیاکبر خوابید؟
- نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
- خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینی یا من برم اونور؟
- اگه خوابت نمیاد ببینیم!
- نچ! نمیاد!
جیغی ارخوشحالی میڪشد، لب تابش را روے میز تحریر میگذارد و روشنش میکند.
- تا تو روشنش ڪنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه ” باشه ” تکان میدهد. آهسته از اتاق بیرون میروم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم. تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم. چشمهایم را ریز میکنم و روے زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس میکنم. دقیق میشوم.قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟ پشت پنجره ایستادهاے و به حیاط نگاه میکنی. کیفم را روے دوشم میاندازم و چادرم را داخلش میچپانم. آهسته سمتت میآیم. دست سالمم را بالا میآورم و روے شانهات میگذارم که همان لحظه تو را درحیاط میبینم! پس...
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۱
فرد قد بلند بر میگردد و شوڪه نگاهم میکند! سجاد!!! نفس هر دویمان بند میآید. من با وضعیتی ڪه داشتم و او ڪه نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشستهاے و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و در حالی که زبانش بند آمده از حال بیرون میرود و به طرف پلهها میدود.
یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد…نیستی! همین الان لبه حوض نشسته بودے! بر میگردم و از ترس خشڪ میشوم. با چشمهایی عصبی به من زل زدهایی. ڪی اینجا آمدے؟
نفسهایت تند و رگهای گردنت برجسته شده. مچ دستم را میگیرے.
- اول ته دیگ و تعارف! بعد دوغ و دلسوزے. الانم شب و همه خواب.
خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده. آره؟ تقریبا داد میزنی…دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
- چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردے خوابم آره؟ نه!!..نمیدونم چه فکرے کردے؟ فکر کردے چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟
- نه...
- خب نه چی. دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو…بگو میشنوم!
- دا..داری اشتباه…
مچم را فشار میدهی.
- عه؟اشتباه؟ چیزے که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
آنقدر عصبی هستی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم! خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانیات نشسته.
- بهت توضیح…م..میدم.
- خب بگو راجب لباست. امشب الان…شونه سجاد! شوکه شدنت…جاخوردنت. توضیح بده.
- فکرکردم…
چنان در چشمانم زل زدهاے که جرات نمیکنم ادامه بدهم. از طرفی گیج شدهام. چقدر مهم است برایت!!
- فکر کردم..تویی!
-هه ! یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودے منم آره؟
این دیگر حق با توست! گندے است که خودم زدهام. نمیخواستم اینقدر شدید شود…
"بگذاشتیام!! غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است"
دیگر کافی بود! هر چه داد و بیداد کردے! کافیست هر چه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست براے این همه بی تفاوتی و سختی! دستهایم را مشت میکنم و لبهایم را روے هم فشار میدهم. کلمات پشت هم از دهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روے گونههایم میلغزد..
- تو بخاطر تحریڪ احساسات من حاضرے پا بزاری روے غیرتم؟؟؟
این جملهات میشود شلیڪ آخر به منی که انبوهی از باروتم! سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت! دست سالمم را بالا می آورم و انگشت اشارهام را سمتت میگیرم!
- تو؟ تو غیرت دارے؟ داشتی که الان دست من اینجورے نبود!! آره…آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفاے طی شده…تو چی! توام بخاطر یه مشت حرف زدے زیر غیرت و مردونگی؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند و من در حالی که از شدت گریه به هق هق افتادهام ادامه میدهم:
- تو هنوز نفهمیدے ! بخواے نخواے من زنتم! شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفاے طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبهها بشکنی تا سرکوچهام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!…میفهمی؟ من زنتم…زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یه روزے میری…اما قرار نذاشتیم که همو له کنیم. زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پسر پیغمبری.. آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!
تو که شاگرد اول حوزهاے. ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟
اون دنیا میخواے بگی حرف زدیم؟
چه جالب!
چهرهات هر لحظه سرختر میشود صدایت میلرزد و بین حرف میپری..
- بس کن!..بسه!
- نه چرا!! چرا بس کنم حدود یڪ ماهه که ساکت بودم. هر چی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم! مگه نگفتی بگو.
مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده…اینا همش توضیحه. اگر بعد از اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد.
وقتی که بابام فهمید تو بودے و من تنها راهی کلاس شدم به قدرے عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدے… ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم. بچه بازے کردم. نتونستی بیاے دنبالم…نشد!
اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادے و بهم تهمت نمیزدے!
حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن ڪه تو مقصر بودے…آره تو!
اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌼تولد تولد
تولدت مبارک ای تولد
دوباره زندگی🌸🌿
میلاد امام.سجاد علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۲
باز میگویی..
- گفتم بس کن!!
- نه گوش کن!! آره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو در بیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!! چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست! حالا چی؟
بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شدهام را به سینهات میکوبم…
- میدونی! میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام آرزوی اون جنگ و دفاع و به دلت بزاره…
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینهات میکوبم…
- نه!…من …من خیلی دیوونهام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم…آره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید برے! تقصیر خودم بود …خودم از اول قبول کردم.
احساس میکنم تنت در حال لرزیدن است. سرم را بالا میگیرم. گریه میکنی. شدیدتر از من!! لبهایت را روے هم فشار میدهی و شانههایت تکان میخورد. میخواهی چیزے بگویی که نگاهت به دست بخیه خوردهام میفتد…
- ببین چیکار کردے ریحان!!
بازوام را میگیرے و به دنبال خود میکشی. به دستم نگاه میکنم خون از لابه لاے باند روے فرش میریزد.
از هال بیرون و هر دو خشک میشویم. مادرت پایین پلهها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالاے پلهها ماتش برده…
- داداش..تو چیکار کردی؟…
پس تمام این مدت حرفهایمان شنوندههای دیگری هم داشت. همه چیز فاش شد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوے به طبقه بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می آیی.
چفیه را روے سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی…
- پات کن بدو!
به سختی خم میشوم و میپوشم. سوئی شرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
- علی کارت دارم.
- باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان.
این ها را همینطور که به
هال میروی و چادرم را می آوری میگویی. با نگرانی نگاهم میکنی..
- سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه از همان بالا میگوید.
- با ماشین ببر خب..هوا…
حرفش را نیمه قطع میکنی..
- اینجوری زودتر میرسم…
به حیاط میدوی و من همانطور که به سختی کش چادرم را روی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشهای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟…اینایی که گفتید..با دعوا…راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
پرستار براے بار آخر دستم را چک میکند و میگوید:
- شانس آوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالاے سرم ایستادهاے و هنوز بغض داری.حس میکنم زیادی تند رفتهام…زیادے غیرتت را به رخت کشیدهام.
هرچه است سبک شدهام…شاید به خاطر گریه و مشتهایم بود!
روے صندلی کنار تخت مینشینی و دستت را روی دست سالمم میگذاری.
با تعجب نگاهت میکنم.
آهسته میپرسی:
- چند روزه؟…چندروزه که…
لرزش بیشتری به صدایت میدود…
- چند روزه که زنمی؟
آرام جواب میدهم:
- بیست و هفت روز…
لبخند تلخی میزنی…
- دیدے اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها را دارے!
- از من دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبرے…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
بازی؟…
از جایم بلند میشوم و سمتتان میآیم.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۳
بسم الله… بغضت را فرو میبری…
- فکرکنم مجبور شیم دستت و سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهی از زیر حرف در بروے! اما من مصمم بودم براے اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من!
- نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیقتری؟تو حساب روزا! فکر میکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوے:
- میدونستی خیلی لجبازے! خانوم کله شق من!
این جملهات همه تنم را سست میکند. #خانوممن! ادامه میدهی..
- میخوای بدونی چرا؟
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
- شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! براے همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
- آره!…حدسش و میزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را بر میگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روے شیشه پنجره منعکس میشود. دستت را سمت صورتم میآوری ، چانهام را میگیرے و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
- میشه بس کنی؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد.تو علی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینیات به آهسته پایین
میآیند و روے پیرهنت میچکد به من و من می افتم.
- ع…علی…علی اکبر…خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونهام برمیداری و میگیری روے بینیات..
- چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوے و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روے تخت مینشینم…
موتورت را داخل حیاط هل میدهی و من کنارت آهسته داخل میآیم…
- علی مطمعنی خوبی؟
- آره! از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تا صبح کتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان میدهم…
زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری، خم میشوی و کنار گوشم به حالت زمزمه میگویی.
- من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟!
- باشه!!…
فرصت بحث نیست و من میدانم به حد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوے و بعد هم هال…یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندے ساختگی به من میزند و میگوید:
- سلام عزیزم حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم:
- چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
چند قدم سمتم می آید و شانههایم را میگیرد…
- بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سورمهای رنگ کنار پنجره.کنارش مینشینم و تو ایستادهای در انتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند:
- ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید..
چند تا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستش و بگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بیتفاوت بالا میاندازم و با خنده میگویم:
- وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهاے تیرهاش را اشک پر میکند.
- به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود:
- من دروغ نمیگم..
- چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره! درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم
- بله! میخواد بره…
تو چند قدم جلو میآیی و میپری وسط حرف من!
- ببین مادر من! بزار من بهت…
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
- لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد.
- توام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونههایش میلغزد.
- گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
- ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز..
تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی..
- چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
- علی!!! یک بار دیگه چیزے بگی خودت میدونی!!!
با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا میآورم و صورتش را نوازش میکنم…
- مامان جون! چیزی نیست راست میگه!روز خواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و باداین شرط …با این شرط خواستگاری کرد..
منم قبول کردم!همین!
- همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن اینا چی؟؟؟
گیج شدهام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی…
- مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم! همین!
زهرا خانوم از جا بلند میشود و با چند قدم بلند به طرفت میآید…
- همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردم و دق بدی که همین؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۴
زهرا خانم به شدت عصبیای است.
سرت را پایین انداختهای و چیزی نمیگویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم:
- مامان تو رو خدا آروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه….من…
بر میگردد و با همان حال گریه میگوید:
- دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
- آره مامان به خدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم. به فکر من بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
- آره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تا امشب فکر میکرد روشش درسته! حالا درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی…
- مادر عزیزم!! تو اگر اینقدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود. اینقدر به خودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود از کسی دفاع کردهام که قلب مرا شکسته…
اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم…چیزی که به من میگوید مقصر تو نیستی! و من اشتباه میکنم!
زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود…بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب آهسته میپرسم:
- همیشه اینقدر زود قانع میشن؟
- قانع نشد! یکم آروم شد…میره فکر کنه! عادتشه. سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس. بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
- خب پس خیلیم سخت نبود!!
- باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
- حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روے سینهاش را جلو میکشی..
- آره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده!
مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو به خوبی جوابهای سر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چند روز سعی میکرد سر راه من قرار نگیرد . هر دو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
با شیطنت منو را بر میدارم و رو میکنم به زینب.
- خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش آهسته ادامه میدهم:
- یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم… میخندد و از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم.
- اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! - وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم.
زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید: - هیس چرا داد میزنید زشته!!!
یکدفعه تو از پشت سرش میآیی، کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش.
- چی زشته آبجی؟
زینب سرش را میانداز پایین. فاطمه سر کج میکند و جواب میدهد:
- اینکه سلام ندی وقتی میرسی.
- خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند:
- همیشه مسخره بودی!!
خندهام میگیرد: - سلام آقا علی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی: - راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر.
از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم.او هم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشتهای و به زینب زل زدهای. - چه کم حرف شدی زینب!
- کی من؟
- آره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد:- کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
این بار خودش را جمع و جور میکند:
- ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتیات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد: - تو از کجا فهمیدی؟
میخندی: - بابا مثلا یه مدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میز بر میدارد و جلوی صورتش میگیرد.
تو هم به سرعت منو را از دستش میکشی و صورتش را میبوسی:
- قربون آبجی با حیام.
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه بیرون میکشم.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
یگوید:
- چادریین دیگه! یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم.
- مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن..
- برو آقا! برو به حد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم. ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود. اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی. دست راستت را بالا میآوری سمت دکمه آخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دکمه میبری و با فشار انگشتت دو دکمه اول را میکَنی!!!
مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردیات سمت من میآیی و با لبخند معناداری میگویی.
#ادامہدارد...
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۵
بلند میشوم، خم میشوم طرفت و دستمال را روے بینیات میگذارم…
همه یکدفعه ساکت میشوند.
- علی…دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویی:
- چیزی نیست زیر آفتاب بودم طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
- داداش چی شد؟
- چیزے نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوے و از میز فاصله میگیری.
فاطمه به من اشاره میکند:
- برو دنبالش
و من هم از خدا خواسته به دنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویی:
- چرا اومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟
- این دومین باره!
- خب باشه!طبیعیه عزیزم.
میایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی.
- کجاش طبیعیه!
- خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!…
- دیگه دستمال نمیخوای؟
- نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلندتر میکنی…
پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامهای که در دستش است را ورق میزند. من هم با حرص شیرینیهایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید:
- بیچارهی گشنه! نخوردهای مگه دختر! آروم تر…
- قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش…
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
- مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
- مسافرت؟ الان؟
- آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد…
دلمون وا میشه!
مادرم در لحظه بغض میکند:
- مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم.
- از طرف شرکت جا میدن به خانوادهها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند:
- ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم…کلا حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم…
- هرچی شما بگی بابا.
- خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقا دومادم بگیم بیان
برق از سرم میپرد:
- واقعنی؟
- آره! جا میدن…گفتم که…
بین حرفش میپرم:
- وای من حسابی موافقم.
مادرم صورتش را چنگ میزند.
- زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند…
- پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم….
شیرینی را در دهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا در آوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است براے عاشق کردن. خصوصا الان که شیر نر کمی آرام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو به دست در را باز میکند. نگاهش به من که میافتد میگوید:
- وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟
روے تختم میپرم و میخندم:
- آخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان را روے میز تحریرم میگذارد:
- بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا می آورد.
یعنی…تو اون سرت! شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
……
مدتی هست که درگیرسوالی شدهام
تو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام
….
روے صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
- چته از وقتی نشستی هی غر میزنی.
پدرم که در حال بازی با گوشی داغون و قدیمیاش است میگوید:
- خب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم را از هردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم. دلشوره به جانم افتاده ”نکند نرسند و ما تنها برویم” از استرس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم، از اینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمیآورم از جایم بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
- کجا؟
- میرم آب بخورم.
- وا آب که داریم تو کیف منه!
- میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
- نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید:
- واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمیگردم. حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم میافتد ..
- هووی خانوم حواست کجاست!؟
رو به رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهار شانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیطهایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روے صورتم میکشم، خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم:
- شرمنده! ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوستهاش را در هم میکشد و درحالی که گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد:
- همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
در دلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه!
اما فقط میگویم:
- بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناریاش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین میاندازم که از کنارش رد شوم که دوباره م
قولمید؎!🤝
اگہخوند؎!🙂
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۶
خواستم بگم این دو تا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم! بهش میگن یقه آخوندی…اینجورے خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !!
بازوے مرا میگیری و به دنبال خود میکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم و سمتمان میآید. با ترس آستینت را میکشم.
- علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
- بهتره نیای! و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
و به حراست اشاره میکنی.
مرد میایستد و با حرص داد میزند:
- آره اونام از خودتون!!
میخندی:
- اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم میگیری.با تعجب نگاهت میکنم. زیر چشمی نگاهم میکنی:
- اولا سلام دوما چیه داری قورتم میدی با چشات؟
- نترسیدی؟ از اینکه…
- از اینکه بزنه ترشیم کنه؟
- ترشی؟
- آره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
- آره! ترشی!
- نه! اینا فقط ادا و صدان!
- کارت زشت نبود؟ اینکه دکمه شو پاره کردی.
- زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم. لاالله الا الله…میزدم… فقط به خاطر یه کلمش…
در دلم قند الاسکا میشود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. میفهمی و بحث را عوض میکنی:
- اممم…خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید:
- از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر …
با شرمندگی میگویم:
- ببخشید باباجون.
نگاهش که به دست خالیام میافتد: جواب میدهد:
- اصلا نیووردی؟؟؟…هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو! به گرمی با خانوادهات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن… با شوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم.
- چقد خوووب شیش نفرس!! همه جا میشیم کنار همیم!
فاطمه چمدانش را به سختی جا به جا میکند و در حالی که نفس نفس میزند کنار من ولو میشود.
- واقعا که !! با این هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که!
حساب سر انگشتی میکنم. درست میگوید ما هفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم و جواب میدهم:
- آره اصلا تو رو آدم حساب نکردم
او هم میخندد و زیر لب میگوید:
- بچه پررو!
پدرم چمدان ها را یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد. مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد. لبخندم محو میشود.
- باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟
سرش را تکان میدهد
- ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا! نمیاد!…
یک لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟
و به پدرم نگاه کردم.
- چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم. اما زیر بار نرفت. میگفت کار واجب داره!
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد. نمیفهمم. از جا بلند میشوم و از کوپه به سرعت خارج میشوم. ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم. ایستادهای و به قطار نگاه میکنی. به زور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم. به چشمانم خیره میشوی و با غم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم
- هنوزم میخوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه!
اشک پلکم راخیس میکند:
- پس چرا هیچ وقت نیستی…الان..الانم…تنها…
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم. صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا میآید. با پشت دست صورتم را پاک میکنم
- دوس داشتم باهم بریم … بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یکدفعه چهرهات پر از غصه میشود: - ریحانه! برام دعاکن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطار آهسته آهسته شروع به حرکت میکند. لبهایت تکان میخورد: - د…و…ست. د…ا….ر..م
با ناباوری داد میزنم: - چیییی؟؟؟؟
آرام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!!
دست راستم را روی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست!همانی که در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم. جایت خالیست!! اما من سلامت را به اقا میرسانم! یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس آرامش میکنم.
از اینکه بعد از چهل روز مقاومت…بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشهای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره از قفس آزاد شده.یاد لحظه آخر و چهره غمگینت… کاش بودی علی اکبر!!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@Defenderp
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۷
قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.
علیاصغر کوچولو به خاطر مدرسهاش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به خانهتان تماس بگیرم وحالت را بپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.
چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند
- آروم بابا! همش مال توعه!
ادای مسخرهای در میآورم و با دهان پر جواب میدهم.
- دکتر! دیرشده! میخوام برم حرم!
- وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
- نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند!
- بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم:
- اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.
- وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
- من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
- باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی!
سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین میآیم. درکمد را باز میکنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را میپوشم. روسریام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم.
- مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید:
- ایشششش! تو زائری یا فوضول؟
زبانم را بیرون میآورم:
- جفتش شلمان خانوم
آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچهها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مدار بسته میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدمهای بلند سمتش میروم…
- سلام خانوم!شبتون بخیر…
- سلام عزیزم بفرمایید
- یه ماشین تا حرم میخواستم.
- برای رفت و برگشت باهم؟
- نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبلهای چیده شده کنار هم بنشینم…
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که بانفس عطر خوش فضا را میبلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم
- ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه…بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضا ع میدوزم. دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا میآورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامهام را امضا کردی. من فدای دست حیدریات! چقدر حیاط خلوت است…گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستادهای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهرهام را خیس میکند. یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم…آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کردهام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من…! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم…قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنار هم روی گنبد نشستهاند….تعدادی هم روی سقاخانه #اسمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاهم جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم.
صورتم را روبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چندبیت میپیچد..
- آمده ام… آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانی ز گناهم بده…
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی…اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد!
یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر…فاصلهها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یاد تو و التماس دعای تو…زمزمه میکنم:
- اَلَیسَ اللهَ بِکافَ عَبدِه و ….
که دستی روی شانهام قرار میگیرد و صدای مردانهای در گوشم میپیچد:
_ و یَخوفونَک بِاالذَین مِن دونهِ…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۸
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!!اینجا؟…چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم:
- عل…علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
- جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم:
- تو…تو اومدی!!..اینجا!! اینجا…پیش…پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری:
- عه زشته همه نگامون میکنن. آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهرهات را میکاوم. انگار صد سال میشود که از تو دور بودم…
- چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلا کی اومدی!؟ چرا بی خبر؟ شیش روز کجا بودی…گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من…
دستت را روی دهانم میگذاری.
- خب خب یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشتهای. با خجالت دستت را میکشی …
- یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل و داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام…دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی!
آنقدر خوب شدهای که حس میکنم خوابم! با ذوق چشمهایت را نگاه میکنم. خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
- ا! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟ نه به اون ترمزی که بریدی…نه به اینکه…عجب!
- نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشیدی! نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد. باران هر لحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی:
- ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن… هر دو بلند میشویم و وسط حیاط میایستیم.
- ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم
- اوهوم اوهوم!هرروز …
لبخند تلخی میزنی و به کفشهایت نگاه میکنی. سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد…
- پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم. منظورت را نمیفهمم.
- خیلی دعاکن.اصرار کن … دست خالی بر نگردیم .
باز هم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به آسمان نگاه میکنی:
- اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
- خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
- نچ!
کنارم میایستی و با شانه تنه به تنه
میدویم و گوشهای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاس…تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.
آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد…مگر میشود از این بهتر؟ از سرما به دستت میچسبم و بازوات را میگیرم. خط به خط که میخوانی دلم را میلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانههای لرزانت
منپاکیاترادوستدارم.
یکدفعه سرت را پایین میاندازی…
و زمزمهات تغییر میکند:
- منو یکم ببین...سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم…عرق نوکری ببین…
دلم یجوریه... ولی پر از صبوریه!
چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه..
چقد…شهید… منم باید برم….
برم …
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@Defenderp