🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۴
زهرا خانم به شدت عصبیای است.
سرت را پایین انداختهای و چیزی نمیگویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم:
- مامان تو رو خدا آروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه….من…
بر میگردد و با همان حال گریه میگوید:
- دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
- آره مامان به خدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم. به فکر من بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
- آره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تا امشب فکر میکرد روشش درسته! حالا درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی…
- مادر عزیزم!! تو اگر اینقدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود. اینقدر به خودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود از کسی دفاع کردهام که قلب مرا شکسته…
اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم…چیزی که به من میگوید مقصر تو نیستی! و من اشتباه میکنم!
زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود…بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب آهسته میپرسم:
- همیشه اینقدر زود قانع میشن؟
- قانع نشد! یکم آروم شد…میره فکر کنه! عادتشه. سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس. بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
- خب پس خیلیم سخت نبود!!
- باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
- حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روے سینهاش را جلو میکشی..
- آره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده!
مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و آرامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو به خوبی جوابهای سر بالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما آنطور که انتظار میرفت نبود! تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی. اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تا چند روز سعی میکرد سر راه من قرار نگیرد . هر دو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
با شیطنت منو را بر میدارم و رو میکنم به زینب.
- خب شما چی میل میکنید؟
و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش آهسته ادامه میدهم:
- یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم… میخندد و از خجالت سرخ میشود. فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم.
- اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! - وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم.
زینب لبش را جمع میکند و آهسته میگوید: - هیس چرا داد میزنید زشته!!!
یکدفعه تو از پشت سرش میآیی، کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش.
- چی زشته آبجی؟
زینب سرش را میانداز پایین. فاطمه سر کج میکند و جواب میدهد:
- اینکه سلام ندی وقتی میرسی.
- خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند:
- همیشه مسخره بودی!!
خندهام میگیرد: - سلام آقا علی! اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی: - راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر.
از اینکه تو هم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لخند گرم فشار میدهم.او هم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم. دست چپت را زیر چانه گذاشتهای و به زینب زل زدهای. - چه کم حرف شدی زینب!
- کی من؟
- آره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد:- کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
این بار خودش را جمع و جور میکند:
- ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتیات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد: - تو از کجا فهمیدی؟
میخندی: - بابا مثلا یه مدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میز بر میدارد و جلوی صورتش میگیرد.
تو هم به سرعت منو را از دستش میکشی و صورتش را میبوسی:
- قربون آبجی با حیام.
با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه بیرون میکشم.
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
یگوید:
- چادریین دیگه! یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم.
- مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن..
- برو آقا! برو به حد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم. ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود. اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی. دست راستت را بالا میآوری سمت دکمه آخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دو دکمه میبری و با فشار انگشتت دو دکمه اول را میکَنی!!!
مرد شوکه نگاهت میکند.با حفظ خونسردیات سمت من میآیی و با لبخند معناداری میگویی.
#ادامہدارد...
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۵
بلند میشوم، خم میشوم طرفت و دستمال را روے بینیات میگذارم…
همه یکدفعه ساکت میشوند.
- علی…دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویی:
- چیزی نیست زیر آفتاب بودم طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
- داداش چی شد؟
- چیزے نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوے و از میز فاصله میگیری.
فاطمه به من اشاره میکند:
- برو دنبالش
و من هم از خدا خواسته به دنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویی:
- چرا اومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟
- این دومین باره!
- خب باشه!طبیعیه عزیزم.
میایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی.
- کجاش طبیعیه!
- خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!…
- دیگه دستمال نمیخوای؟
- نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلندتر میکنی…
پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامهای که در دستش است را ورق میزند. من هم با حرص شیرینیهایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید:
- بیچارهی گشنه! نخوردهای مگه دختر! آروم تر…
- قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش…
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
- مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
- مسافرت؟ الان؟
- آره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد…
دلمون وا میشه!
مادرم در لحظه بغض میکند:
- مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم.
- از طرف شرکت جا میدن به خانوادهها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند:
- ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چند روزم را از دست میدادم…کلا حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم…
- هرچی شما بگی بابا.
- خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقا دومادم بگیم بیان
برق از سرم میپرد:
- واقعنی؟
- آره! جا میدن…گفتم که…
بین حرفش میپرم:
- وای من حسابی موافقم.
مادرم صورتش را چنگ میزند.
- زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند…
- پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم….
شیرینی را در دهانم میچپانم و به اتاقم میروم. در را میبندم و شروع میکنم به ادا در آوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است براے عاشق کردن. خصوصا الان که شیر نر کمی آرام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو به دست در را باز میکند. نگاهش به من که میافتد میگوید:
- وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟
روے تختم میپرم و میخندم:
- آخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان را روے میز تحریرم میگذارد:
- بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا می آورد.
یعنی…تو اون سرت! شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
……
مدتی هست که درگیرسوالی شدهام
تو چه داری که من اینگونه هوایی شدهام
….
روے صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
- چته از وقتی نشستی هی غر میزنی.
پدرم که در حال بازی با گوشی داغون و قدیمیاش است میگوید:
- خب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم را از هردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم. دلشوره به جانم افتاده ”نکند نرسند و ما تنها برویم” از استرس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم، از اینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمیآورم از جایم بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
- کجا؟
- میرم آب بخورم.
- وا آب که داریم تو کیف منه!
- میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
- نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید:
- واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمیگردم. حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم میافتد ..
- هووی خانوم حواست کجاست!؟
رو به رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهار شانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیطهایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روے صورتم میکشم، خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم:
- شرمنده! ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوستهاش را در هم میکشد و درحالی که گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد:
- همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
در دلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه!
اما فقط میگویم:
- بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناریاش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین میاندازم که از کنارش رد شوم که دوباره م
قولمید؎!🤝
اگہخوند؎!🙂
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۶
خواستم بگم این دو تا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم! بهش میگن یقه آخوندی…اینجورے خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !!
بازوے مرا میگیری و به دنبال خود میکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم و سمتمان میآید. با ترس آستینت را میکشم.
- علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
- بهتره نیای! و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی.
و به حراست اشاره میکنی.
مرد میایستد و با حرص داد میزند:
- آره اونام از خودتون!!
میخندی:
- اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم میگیری.با تعجب نگاهت میکنم. زیر چشمی نگاهم میکنی:
- اولا سلام دوما چیه داری قورتم میدی با چشات؟
- نترسیدی؟ از اینکه…
- از اینکه بزنه ترشیم کنه؟
- ترشی؟
- آره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
- آره! ترشی!
- نه! اینا فقط ادا و صدان!
- کارت زشت نبود؟ اینکه دکمه شو پاره کردی.
- زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم. لاالله الا الله…میزدم… فقط به خاطر یه کلمش…
در دلم قند الاسکا میشود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. میفهمی و بحث را عوض میکنی:
- اممم…خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید:
- از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر …
با شرمندگی میگویم:
- ببخشید باباجون.
نگاهش که به دست خالیام میافتد: جواب میدهد:
- اصلا نیووردی؟؟؟…هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو! به گرمی با خانوادهات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن… با شوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم.
- چقد خوووب شیش نفرس!! همه جا میشیم کنار همیم!
فاطمه چمدانش را به سختی جا به جا میکند و در حالی که نفس نفس میزند کنار من ولو میشود.
- واقعا که !! با این هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که!
حساب سر انگشتی میکنم. درست میگوید ما هفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم و جواب میدهم:
- آره اصلا تو رو آدم حساب نکردم
او هم میخندد و زیر لب میگوید:
- بچه پررو!
پدرم چمدان ها را یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد. مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را میبندد. لبخندم محو میشود.
- باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟
سرش را تکان میدهد
- ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا! نمیاد!…
یک لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟
و به پدرم نگاه کردم.
- چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم. اما زیر بار نرفت. میگفت کار واجب داره!
حس کردم اگر چند جمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد. نمیفهمم. از جا بلند میشوم و از کوپه به سرعت خارج میشوم. ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم. ایستادهای و به قطار نگاه میکنی. به زور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم. به چشمانم خیره میشوی و با غم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم
- هنوزم میخوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه!
اشک پلکم راخیس میکند:
- پس چرا هیچ وقت نیستی…الان..الانم…تنها…
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم. صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا میآید. با پشت دست صورتم را پاک میکنم
- دوس داشتم باهم بریم … بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یکدفعه چهرهات پر از غصه میشود: - ریحانه! برام دعاکن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطار آهسته آهسته شروع به حرکت میکند. لبهایت تکان میخورد: - د…و…ست. د…ا….ر..م
با ناباوری داد میزنم: - چیییی؟؟؟؟
آرام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!!
دست راستم را روی سینه میگذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست!همانی که در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم. جایت خالیست!! اما من سلامت را به اقا میرسانم! یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس آرامش میکنم.
از اینکه بعد از چهل روز مقاومت…بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشهای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره از قفس آزاد شده.یاد لحظه آخر و چهره غمگینت… کاش بودی علی اکبر!!
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@Defenderp
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۷
قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.
علیاصغر کوچولو به خاطر مدرسهاش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به خانهتان تماس بگیرم وحالت را بپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.
چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند
- آروم بابا! همش مال توعه!
ادای مسخرهای در میآورم و با دهان پر جواب میدهم.
- دکتر! دیرشده! میخوام برم حرم!
- وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
- نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند!
- بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم:
- اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.
- وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
- من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
- باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی!
سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین میآیم. درکمد را باز میکنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را میپوشم. روسریام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم.
- مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید:
- ایشششش! تو زائری یا فوضول؟
زبانم را بیرون میآورم:
- جفتش شلمان خانوم
آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچهها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مدار بسته میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدمهای بلند سمتش میروم…
- سلام خانوم!شبتون بخیر…
- سلام عزیزم بفرمایید
- یه ماشین تا حرم میخواستم.
- برای رفت و برگشت باهم؟
- نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبلهای چیده شده کنار هم بنشینم…
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که بانفس عطر خوش فضا را میبلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم
- ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه…بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضا ع میدوزم. دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا میآورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامهام را امضا کردی. من فدای دست حیدریات! چقدر حیاط خلوت است…گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستادهای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهرهام را خیس میکند. یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم…آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کردهام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من…! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم…قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنار هم روی گنبد نشستهاند….تعدادی هم روی سقاخانه #اسمال_طلا روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاهم جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم.
صورتم را روبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چندبیت میپیچد..
- آمده ام… آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانی ز گناهم بده…
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی…اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد!
یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر…فاصلهها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یاد تو و التماس دعای تو…زمزمه میکنم:
- اَلَیسَ اللهَ بِکافَ عَبدِه و ….
که دستی روی شانهام قرار میگیرد و صدای مردانهای در گوشم میپیچد:
_ و یَخوفونَک بِاالذَین مِن دونهِ…
#ادامہدارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۸
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم. خودتی!!اینجا؟…چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم:
- عل…علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
- جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم:
- تو…تو اومدی!!..اینجا!! اینجا…پیش…پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت را گاز میگیری:
- عه زشته همه نگامون میکنن. آره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهرهات را میکاوم. انگار صد سال میشود که از تو دور بودم…
- چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصلا کی اومدی!؟ چرا بی خبر؟ شیش روز کجا بودی…گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من…
دستت را روی دهانم میگذاری.
- خب خب یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشتهای. با خجالت دستت را میکشی …
- یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل و داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام…دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی!
آنقدر خوب شدهای که حس میکنم خوابم! با ذوق چشمهایت را نگاه میکنم. خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
- ا! بازم از اون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟ نه به اون ترمزی که بریدی…نه به اینکه…عجب!
- نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد. حتما خجالت کشیدی! نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد. باران هر لحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی:
- ریحانه! پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن… هر دو بلند میشویم و وسط حیاط میایستیم.
- ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم
- اوهوم اوهوم!هرروز …
لبخند تلخی میزنی و به کفشهایت نگاه میکنی. سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد…
- پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم. منظورت را نمیفهمم.
- خیلی دعاکن.اصرار کن … دست خالی بر نگردیم .
باز هم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به آسمان نگاه میکنی:
- اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
- خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
- نچ!
کنارم میایستی و با شانه تنه به تنه
میدویم و گوشهای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاس…تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم! صحن سراسر نور شده بود.
آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند. بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد…مگر میشود از این بهتر؟ از سرما به دستت میچسبم و بازوات را میگیرم. خط به خط که میخوانی دلم را میلرزانی! نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانههای لرزانت
منپاکیاترادوستدارم.
یکدفعه سرت را پایین میاندازی…
و زمزمهات تغییر میکند:
- منو یکم ببین...سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم…عرق نوکری ببین…
دلم یجوریه... ولی پر از صبوریه!
چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه..
چقد…شهید… منم باید برم….
برم …
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@Defenderp
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌱در این حرم چیزی ندیدم غیرِ زیبایی
کم نیست در صحنت نفس های مسیحایی...
🌱از کودکی با پنجره فولاد مأنوسم
وقت گرفتاری نخواهم رفت هر جایی...
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 یا رضا گفتم و واشد
به نگاهت گره ها...💚
منو صدا بِزن
ڪہ من هوایے اَم
خوشا بہ حال مَن
امـام ࢪضـایـے اَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
خوش به حآل اونایی
که الان امام رضا بغل شون کرده:)💔🌱
سلام عزیزان✨
امروز و فردا کانال تعطیل می باشد به دلیل اینکه بنده بھ ࢪاھیـــان نـوࢪ رفتم دعا گوی همتون هستم💞
انشاالله از شنبه پر انرژی در خدمتتون هستمــــ😊✨
#مدیر
@Defenderp
••🌼🌱••
#سلامآقا ✨
چِہانتِـظارعَجیـبۍ..
توبیـنمُنتظِرانهَم،عزیـزمَنچِہغَریبۍ!
عَجیبتَرکہچِہآسـٰاننَبودنتشُدهعـٰادت
چِہبیخـیالنِشستیـم
نَہکوشِشۍنَهوفـٰایۍفَقطنِشستہ
وَگفتیمخُداکنـَدکِہبیـٰایۍ..💔!'
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۲۹
به هق هق میفتی…مگر مرد هم…
گویی قلبم را فشار میدهند…با هر هق هق تو! یک لحظه در دلم میگذرد
تو زمینی نیستی!… آخرش میپری!
اطلب العشق من المهد الی، تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند.
هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای. دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم، کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چند دقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی:
- فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی…
نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟…دستهایت را بهم میمالی و کمی به خود میلرزی:
- هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جملهات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی..
- مگه داریم از این خدا بهتر؟!
و نگاهت را به من میدوزی...
- خانوم شما وضو داری؟! …
- اوهوم
- الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو از هم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
- چطوره همینجا بخونیم؟….
- اینجا؟..رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری زیپش را باز میکنی و چفیهات را بیرون میکشی…
- بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاه مدافعحرم و چادر خانم زینبت میکنم. دلم نمیآید سرما را به رویت بیآورم. گردنم را کج میکنم و میگویم:
- چشم! همینجا میخونیم.
تو کمی جلوتو میایستی و من هم پشت سرت. عجب جایی نماز جماعت میخوانیم!!! صحن الرضا، باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را آرام آرام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانههای تیره و خطوط سفید چفیهی توست. انتظار داشتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی، اما سکوتت انتظارم را میشکند. دستهایم را بالا میآورم تا اقامه ببندم که یکدفعه روی شانههایم سنگینی میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهرهام را کنار میزنم. سوئی شرتتی را روی شانههایم انداختهای و روبه رویم ایستادهای….
پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۰
دستهایت را بالا میآوری، ڪنار گوشهایت و صدای مردانهات
- اللـــــــــه اڪبر…
یڪ لحظه اقامه بستن را فراموش میکنم و محو ایستادنت مقابل خداوند میشوم. سرت را پایین انداختهای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سورهی حمد را به زبان میآوری. آخر حاجتت را میگیری آقای من! اقامه میبندم:
- دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت…اللّــــــه اکبر.
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود. لباست گرمای خود را از لمس وجودت دارد…میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد.
رکعت دوم، بعداز سجده اول و جملهی “استغفرالله ربی و اتوب الیه ” دیگر صدایت را نمیشنوم…حتم دارم سجده آخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سر از مهر برمیدارم و تو هنوز درسجدهای…تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است. چند دقیقه دیگر هم…چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیهات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد… تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!…
پاهایم سست و فریاد در گلویم حبس میشود. دهانم را باز میکنم تا جیغ بکشم اما چیزی جز نفسهای خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید…
- ع…ع…علے…؟؟
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند…دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا….
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو…
آنقدر شوکه شدهام که حتی نمیتوانم گریه کنم… خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چند لحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست آمبولانس میکند.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۳۱
خادم در حالیکه سعی میکند نگهت دارد به من نگاه میکند و میپرسد:
- زنشی؟؟؟…
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم…
- بابا جون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم را به سختی تکان میدهم و …از فکر اینکه ”نکند به این زودی تنهایم بگذاری” روی دو زانو میافتم…
با گوشهی روسری اشک روی گونهام را پاک میکنم. دکتر سهرابی به برگهها و عکسهایی که در ساک کوچکت پیدا کردهام نگاه میکند.
با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
- امم…خب خانوم..شما همسرشونید؟
- بله!…عقد کرده…
- خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید…
- چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
- بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید…
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند…
- سرطان خون! یکی از شایع ترین انواع این بیماری البته متاسفانه برای همسرشما…یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جملهها فقط تو هم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود…
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالاے عینکش نگاهی مملو از سوالش را به من بدوزد
- مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میاندازم، و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر از آن قلبم.
- یعنی بهتون نگفته بودن؟ چند وقته عقد کردید؟
- تقریبا دو ماه…
- اما این برگهها…چند تاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسر شما از بیماریش با خبر بوده.
توجهی به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو…تو روز خواستگاری به من…نگفتی!! من تنها یک چیز به ذهنم میرسد.
- الان چی میشه؟…
- هیچی!…دوره درمانی داره!و…فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند…
بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم:
- یعنی…هیچ..هیچکاری…نمیشه?..
- چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه…
- چقد وقت داره؟
سوال خودم…قلبم را خرد میکند
دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد:
- با توجه به دوره درمانی و …برگه و…روند عکسها! وسرعت پیشروی بیماری…تقریبا تا چندماه…البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد. دستم را روی میز میگذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.
- کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشهای بزرگ برایم آب میریزد..
- برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله…امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خدا ندارن!…
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانیام..
من که خدا را دارم چرا نگرانی؟..
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم. روی تخت دراز کشیدهای و سرم دستت را نگاه میکنی. با قدمهای آهسته سمت تخت میآیم و کنارت میایستم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
••🍮🥛••
#انگیزشی🌱
پرندهاۍڪهپروازبلــدنیست
بهقفسمیگوید " تقدیر "
نگواسیــرسرنوشتشدم،
براۍرسیــدنبهرویاهاتتلاشڪن😇..!"
.
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت:
و علیکم السلام:)💔
خدایا این روزا رو قسمت ما هم بکن:))
♥••
مارااَز"چوبخُدا"تَرساندَند
ولۍ ..
بہ"بوسہخُدا"اُمیدوارماننڪردَند
دَرحالیکِھ خداوَند ڪلامشرابا"الرحمٰنِوالرحیم"
آغازمۍکند :)
بارشبوسہهاۍبۍمِنت ِ خداوند را
برایتانآرِزومندم -!💛
•!
#استوری
ازنیروهاےحشدالشعبـےبود،
بهشگفتم:«حاجقاسمرودریک
جملهتعریفکن..!»
باصداےبلندفریادزد:
«حاجقاسم،عباسالعراق ..!»💚🕊
#دلتنگتیم_حاجی💔 #حاج_قاسم