🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌺🍃خسته از سر کار برگشته بودیم که سید جواد گفت بابا دیگه کار ساختمان تمام شده ،اگه اجازه بدید میخوام
با سلام وعرض وقت بخیر خدمت تک تک شما همراهان در کانال شهید دهقان امیری
دوستان این شهید بزرگوار خیلی حاجت میده ان شاءالله با توسل بهشون حاجت روابخیر باشید
📝🍃| #خـاطـره...
🍃💕همدم شهرستانی ها
در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیادی داشت، اما برایش فرقی نمی کرد. با مرام بودن و با معرفت بودن را برای همه یکسان می دانست وعلاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود.
#بهنقلازدوست_شهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💟🍃|• @dehghan_amiri20
به مناسبت فرارسیدن ایام آزادسازی مهران در عملیات کربلای ۱ از ۱۰ تا ۱۹ تیرماه ۶۵
🔹روزی که قاسم سلیمانی از اسارت گریخت!
🌷 شهید حاج قاسم سلیمانی برای بررسی گزارش فرمانده گردان راهی منطقه میشود تا از محلی نزدیکتر، هدایت عملیات را انجام دهد اما به اشتباه ناگهان وارد یکی از مناطق محاصرهشده میشود.👇👇
https://bit.ly/2BdvUpz
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊💦دوست دارم مثل تو باشم...
🍃🌺کلام شهید...
ابراهيم همیشه ميگفت:
اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسلهاي بعدي هم انقلابي باشند بايد در مدارس فعاليت کنيم چرا كه آينده مملکت به كساني سپرده ميشود که شرايط دوران طاغوت را حس نكردهاند، وقتي ميديد اشخاصي که اصلا انقلابي نيستند، به عنوان معلم به مدرسه ميروند خيلي ناراحت ميشد، ميگفت: بهترين و زبدهترين نيروهاي انقلابي بايد در مدارس و خصوصا دبيرستانها باشند، براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاري پر دردسر رفت، با حقوقي کمتر، اما به تنها چيزي که فکر نميکرد ماديات بود، ميگفت: روزي را خدا ميرساند، برکت پول مهم است، کاري هم که براي خدا باشد برکت دارد.
#شهیدابراهیم_هادی 🥀🦋
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨من خرابم، نه تو!
👈 رادیوی ماشین رو روی شبکهٔ معارف تنظیم کرده بودم، ولی خیلیوقت بود صداش خش داشت.
😤 همیشه از کیفیت رادیو معارف شاکی بودم و با خودم میگفتم: وقتی رادیو معارف تو خود شهر قم اینقدر داغونه، جاهای دیگه چطوره دیگه!
🙈 تا اینکه یه روز رادیوی ماشین راهش به تعمیرگاه باز شد، در کمال ناباوری دیدم مشکل از رادیوی منه!
😢 خیلی شرمنده شدم بابت همهٔ دلخوریهام از رادیو معارف؛ چون فهمیدم اینهمه مدت، مشکل از گیرنده بود، نه فرستنده!
👌 رفقا! خیلی از ما هم همیشه فکر میکنیم خدا آنتن نمیده و ازش شاکی هستیم. سالها میگذره، یهبارم بررسی نمیکنیم ببینیم شاید مشکل از ما باشه، شاید گیرندهٔ ما خرابه!
🔹️ من که بعد سالها تحقیق و بررسی، به این اطمینان خاطر رسیدم که فرستنده کارش درسته، گیرندهٔ ما خرابه.
💟|• @Dehghan_amiri20
🌷✨دعا گرافی
💠اللَّهُمَّ لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً وَ لَا تُحْوِجْنِي إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ ثَبِّتْ [أَثْبِتْ] قَلْبِي عَلَى طَاعَتِكَ
خداوندا، هيچگاه مرا به اندازهى يك چشم برهم زدن به خود وامگذار و به هيچيك از آفريدههايت محتاج مگردان و دلم را بر [انجام]طاعتت استوار بدار. ☔....!
#باب_هاےماه_رمضان📖🤲
🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍂
ارتفاعات کردستان🌹
به یاد برادر شهیدم رسول خلیلی🌸
همتون رو هم دعا میکنم🌷
✨#نماهنگےازشهیدمحمدرضادهقان🕊🥀
#لطفاببینید🙏🙏
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سےام مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم بود. یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سےویکم
شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود. اولین روز ترم جدید به محض تمام شدن کلاس از محمد خواستم درباره ی فاطمه صحبت کنیم. از دانشگاه خارج شدیم. گفتم :
_ میدونم خواهرت همه حرفایی که روز خواستگاری بینمون رد و بدل شده رو بهت گفته. پس حتما میدونی دلیل سکوتم توی این مدت چی بود. اگه حرفی نزدم یا سراغشو نگرفتم بخاطر این بود که خودش ازم خواست صبر کنم. ولی شش ماه گذشته! من یه جواب مشخص میخوام
+ من احساساتت رو درک می کنم. ولی اگه فاطمه ازت خواسته صبر کنی حتما دلیلی داره. الانم جوابی به من نداده تا بخوام از جانبش حرفی بزنم.
_ من به هر زحمتی بود تمام سعی خودمو کردم توی این مدت دندون رو جگر بذارم. ولی صبر من دیگه تموم شده. باید باهاش حرف بزنم. اجازه بده یه بار دیگه بیام و جوابمو بگیرم.
با لبخند گفت :
+ آقا رضای گل، من خواهرمو میشناسم. اگه گفته صبر کنی بیخودی نگفته. تو که این همه موندی. بازم تحمل کن تا خودش جوابشو بهت بده. نگران نباش بالاخره تکلیفت معلوم میشه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
با نا امیدی نگاهش کردم و چیزی نگفتم. شاید فاطمه هم برای این همه مدت سکوت کردن دلیلی داشت. اما انتظار کشیدن هم کار سختی بود.
چند روزی سعی کردم خودم را با حرف های محمد متقاعد کنم اما نتوانستم. روز جمعه با خودم گفتم سرزده به خانه شان می روم و جوابم را از فاطمه می گیرم. عصر لباس پوشیدم و راهی شدم. ماشین را پارک کردم. قفل ماشین خراب شده بود. چند دقیقه ای معطل شدم، بالاخره بعد از کلنجار رفتن در را قفل کردم. شاخه گلی که خریده بودم را از روی کاپوت برداشتم. هنوز وارد کوچه نشده بودم که دیدم یک پسر جوان با گل و شیرینی همراه پدر و مادرش پشت در خانه منتظرند. دلم نمیخواست باور کنم او خواستگار فاطمه است. اما از کت و شلوار و موهای آب و جارو کرده اش نمیتوانستم برداشت دیگری داشته باشم. دنیا روی سرم خراب شده بود. سر کوچه خشکم زد. از دور دیدم که محمد در را باز کرد و بعد از استقبال وارد خانه شدند. احساس می کردم در حقم نامردی شده. حس بدی بود. نمیخواستم باور کنم فاطمه بخاطر مرد دیگری سر کارم گذاشته. فاطمه که اهل این کارها نبود. بغضی گلویم را می فشرد. سراغ ماشین رفتم و به زحمت در را باز کردم. اعصابم بهم ریخته بود. خودم را به خانه رساندم. بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم سرم را توی بالشم فرو بردم. دلم به درد آمده بود. با یادآوری آنچه که دیده بودم بغضم شکست و یک دل سیر اشک ریختم. از فردای آن روز با محمد سر سنگین شدم و رابطه ام را کم کردم. احساس می کردم از جانب کسی که این همه مدت مورد اعتمادم بود فریب خورده ام. نسبت به او دلسرد شده بودم.
اواخر آبان ماه موعد آزمون ورودی دانشگاه مورد نظر بود اما تا دو سه هفته مانده به امتحان بی خبر بودم. نمیدانستم تمام این مدت پدرم پیگیر بوده تا نیما کار بورسیه ام را درست کند. انگیزه هایم را از دست داده بودم. ماندن و رفتن برایم فرقی نمی کرد. مدارکم را ارسال کردم و در آزمون ورودی شرکت کردم. حتی یک درصد هم احتمال قبول شدن نمیدادم اما در کمال ناباوری قبول شدم. نزدیک بود مادرم بعد از فهمیدن خبر قبولی ام از شدت خوشحالی غش کند. حدود دو ماه مهلت داشتم تا کارها را انجام بدهم و پرونده ام را بفرستم. دانشگاه جدید از بهار آغاز می شد و من حداقل چند هفته زودتر باید می رفتم. در طول این مدت مادر حسابی به تکاپو افتاده بود تا قبل از رفتنم دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی مناسبی برایم پیدا کند...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سےویکم شش ماه از روز خواستگاری میگذشت. کاسه ی صبرم لبریز شده بود. اولین روز
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_دوم
دو هفته به رفتنم مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مورد نسبتا ایده آلی پیدا شده. با بی رغبتی قبول کردم و قرار خواستگاری گذاشتیم. روز خواستگاری نتوانستم کت و شلواری که برای خواستگاری از فاطمه پوشیده بودم را تنم کنم. بر خلاف اصرار مادرم یک لباس غیر رسمی پوشیدم و رفتیم.
چند دقیقه بعد از ورودمان دخترشان با سینی چای وارد شد. با همان نگاه نصفه و نیمه از ظاهرش فهمیدم که هیچ سنخیتی با روحیات من ندارد. به اصرار مادرم برای حرف زدن به اتاقش رفتیم. در و دیوار پر از عروسک های فانتزی بود و روی تختش یک خرس صورتی بزرگ قرار داشت. بوی شدید ادکلنش حالم را بد کرده بود. نگاهی به سر و ریختش انداختم. یک روسری قرمز وسط سرش بود و موهایش از جلو و عقب بیرون ریخته بود. دامنی که تنش بود فقط تا روی زانویش را می پوشاند. سر حرف را باز کرد و گفت :
_ این خرسم اسمش تدِیه. خیلی دوستش دارم. راستی شما هم چیزی تو زندگیتون هست که خیلی دوستش داشته باشین؟
نگاهی به خرسش انداختم و چیزی نگفتم. از سبک حرف زدنش حالم بهم می خورد. وقتی سکوتم را دید خودش ادامه داد :
_ راستی من رنگ مورد علاقم صورتی و قرمزه. غذای مورد علاقم ماکارانیه. تیم مورد علاقم پرسپولیسه. شما چی؟ رنگ و غذا و تیم مورد علاقتون چیه؟
مادرم بعد از این همه گشتن چه مورد ایده آلی برایم پیدا کرده بود! تمام سوال هایش چرت و پرت بود. حرصم درآمده بود. گفتم :
+ یعنی واقعا چیزی مهمتر از اینا توی زندگی مشترک وجود نداره؟
با خنده ی لوسی گردنش را کج کرد و گفت :
_ چرا خب وجود داره. ولی اینا هم مهمه دیگه...
به زور چهل دقیقه مکالمه را کش دادم و از اتاقش بیرون زدم. مادرم که دید به این سرعت از اتاق خارج شدیم فهمید که نظرم منفی است. گفت :
_ خب مثل اینکه تفاهمتون خیلی زیاده که انقدر زود حرفاتون تموم شد. حالا نظر شما چی بود دختر گلم؟
دخترشان خنده ی زیرزیرکی کرد و گفت :
+ حالا یکم بیشترم باهم آشنا بشیم بهتره.
خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. توی راه کلی از دست مادرم شاکی شدم و بخاطر انتخاب چنین موردی اعتراض کردم. هرچقدر مادرم سعی کرد نظرم را عوض کند زیر بار نرفتم. من حتی از جمله بندی های آن دختر حالم بد می شد! چطور می توانستم زیر یک سقف با او زندگی کنم!؟
مادرم که در پروژه ی زن دادن قبل از رفتنم شکست خورده بود ادامه ی گشتنش را به بعد از رفتن من موکول کرد...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸•✾••┈┈•🕊.............................
تلاوت سوره حشر📜❄️
هدیه به روح بلند ومطهر شهید دهقان🌷
#قرارمعنوی_شبانه🌙
.............................🌸•✾••┈┈•🕊
🕊💦و
شـــب
آفریـده شـد
تا نبـودنها را
یادآوری کند ....
#شبتون_شهدایی🌸✨
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
مـولایــم
ای رفته سفر ، یوسف گمگشته کجایی
هیهات از این خون دل و درد جدایی
دنیا شده لبریز ز ظلم و ستم و جور
ای کاش خدا امر کند تا که بیایی
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۸
✨سوره:حدید
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام حسین(علیه السلام)فرمودند:
به یقین، شیعیان ما آنانند که دلهایشان از هر نوع فریبکاری، کینه و دشمنی پاک و سالم باشد.
✨📚بحارالانوار، ج ۶۸، ص ۱۵۶
💟|• @Dehghan_amiri20
✨برای یک زندگــی ِ #خدایی داشتن
باید نَفَسَت #خدایی باشد ...
گاهی لذتی که در #رفتن است
در #ماندن نیست 🦋🥀
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨شهید مدافع حرمی که برات #شهادت را از #امام_رضا علیه السلام گرفت.
✍قبل از اعزام رفت #مشهد پابوس آقا و همونجا تو حرم #وصیت_نامه اش رو نوشت.
در حرم، برات #شهادت رو از آقا گرفت.
راهی #سوریه شد و ۲۳ روز بعد از اولین اعزام در منطقه #خانطومان و هنگام اقامه #نماز_ظهر ، ترکشی بر شاهرگش نشست و مهمان ارباب بی کفن شد.
✨ #شهید_حمید_رضا_اسداللهی🕊🥀
💟|• @Dehghan_amiri20
❤🌿آخرین #کلام_شهید بهشتی قبل از لحظه شهادت
دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت:
« ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد »
وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت:
🌱#دوستان_بوی_بهشت_می_آید🌷🕊
که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار ، فضای جلسه را به هم ریخت و...
💟|• @Dehghan_amiri20
💦کدامشان را می آوردم...
در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاجستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند، وقتی که از حاجی پرسیدیم، حاجی، تو که میتوانستی جنازهی برادرت را با خود بیاوری چرا این کار را نکردی؟ در جواب گفت: همه بچه هـا برادر من هستند، کدامشان را می آوردم؟!
✨#شهیدستارابراهیمی🕊🥀
#ظرافتهاےروحےشهدا 🍀
💟|• @Dehghan_amiri20
📸🍃تصویری از وداع جانسوز مادر، همسر و فرزند شهید مدافع حرم سعید کمالی در مشهد مقدس را میبینید.💔😭😭
💟|• @Dehghan_amiri20
_Meysam Motiee - Shahr Ma Shahidi Avordan(UpMusic).mp3
15.14M
🥀🍃اين گل را به رسم هديه
تقديم نگاهت كرديم
حاشا اينكه از راه تو
حتى لحظه اي برگرديم
يا زينب
از شام بلا شهيد آوردند
با شور و نوا شهيد آوردند
💟|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دلباخته امام
یک بار ایشان از جبهه آمدند به تهران؛ پرسیدم: آقاجان! چقدر تهران می مانید؟ گفتند: «یزد خیلی گرم است و من هم خیلی خسته ام. می خواهم ده- پانزده روزی اینجا بمانم.» ما خیلی خوشحال شدیم. فردا صبح ساعت9 و 10 بود که گفتند: «بلند شو برویم سری به امام بزنیم.» رفتیم و در بین صحبت، امام پرسیدند: «آقای صدوقی! کی تشریف می برید یزد؟» این سئوال خیلی عادی بود. حاج آقا عرض کردند: «فردا می روم.» من تعجب کردم؛ اما ادب اقتضا می کرد که در حضور امام، در این باره از حاج آقا سئوال نکنم. به حیاط کوچک امام که رسیدیم گفتم: شما که قرار بود ده- پانزده روز اینجا بمانید! پس چه شد؟! گفتند: «از این سؤال امام متوجه شدم که ایشان مایلند در این ایام، من یزد باشم.» گفتم: ایشان شاید همین طوری پرسیدند.» حاج آقا گفتند: «خیر! نحوه سؤال ایشان به گونه-ای بود که من باید در یزد باشم.» زمان شلوغی های بنی صدر و اینگونه مسائل بود. خلاصه هرچه کردیم، حاج آقا حاضر نشدند بمانند و به یزد رفتند!
#شهیدآیت_الله_محمدصدوقی🥀🕊
#سالروزشهادت🌸🍃
📚در کلام رهبری
شهادت، برترین و درخشنده ترین خصلت او شد که گویا خدا به پاداش آن همه نیکی و نیکوکاری به او ارزانی داشت و بِدان، نام او را جاودانه و منزلت او را در علیین رفیع ساخت
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_دوم دو هفته به رفتنم مانده بود که بالاخره بعد از کلی جستجو مادرم گفت مو
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_سوم
چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم. دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. شماره را گرفتم. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد :
_ بفرمایید؟
دلم ریخت! صدای فاطمه بود... نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت :
_ الو؟ بفرمایید؟
صدایم را صاف کردم و گفتم :
+ سلام... من... رضام...
مکثی کرد و گفت :
_ حالتون خوبه؟
دلم می لرزید. هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم :
+ نمیدونم...
بعد از کمی سکوت گفت :
_ اگه با محمد کار دارین خونه نیست.
+ هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش.
_ انگلیس...؟؟؟
+ بله.
ساکت ماند و حرفی نزد. دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. چشمم به گوی موزیکال افتاد. بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم.
_ الو؟ بفرمایید؟
+ سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟
_ سلام! محمد تویی؟
+ آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟
_ آره. میرم انگلیس.
+ چرا یهو بی خبر؟
_ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم.
+ چرا فکر می کردی فرقی نداره؟!
_ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی.
+ اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟!
_ مگه اشتباه می کنم؟
+ واقعا منو اینجوری شناختی؟
کمی مکث کردم و گفتم :
_ اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو...
محمد بلند بلند خندید و گفت :
+ پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زنعموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش!
_ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد.
+ کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم. واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم.
شوکه شدم. نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد :
+ من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم.
_ میشه بری سر اصل مطلب؟
+ بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده!
با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت. انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم :
_ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟
+ چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت.
_ چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود!
+ من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم.
_ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم!
+ درسته. حق با توست. ولی الان شرایط مناسبی نیست. تا کی باید انگلیس بمونی؟
_ نمیدونم. فکر نمی کنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم.
+ پس انشاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم...
از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20