eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
❣🍃 #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃بِسْمِ‌ رَبِّ الْشُّهَداءِ وَالْصِّدّیقینْ🍃🌹 🕊🥀شـــهـــیـــدانـــه 📖🌾اولین خواب... شام سوم شهادتش به خوابم آمد. تا آن لحظه هنوز کسی خوابش را ندیده بود. جایی میان آسمان ایستاده بود و با صورت خندان سلام کرد. همدیگر را بغل کردیم. در خواب می‌دانستم شهید شده و سؤال‌هایی پرسیدم. گفت جایش خیلی خوب است و از من و همه دوستانش تشکر کرد. خیلی حرف نزد و از من خواست گزارش کارهای مراسمش را بدهم. از جزئی‌ترین اتفاقات و لحظه‌به‌لحظه معراج تا تدفین و مراسم سوم را برایش تعریف کردم، راضی و خوشحال بود. 📝🌱 ❤️🌸 ✨ 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
❣🍃 #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃بِسْمِ‌ رَبِّ الْشُّهَداءِ وَالْصِّدّیقینْ🍃🌹 🕊🥀شـــهـــیـــدانـــه 📖🌾بوی عطر بارها به خوابم آمد و هربار من شادتر می‌شدم؛ طوری که باعث حیرت اطرافیانم می‌شد. حضورش را همیشه احساس می‌کنم. بعد از شهادت، رغبتی نبود شیشه‌های عطر و ادکلن او را از کمد بیرون بیاورد، ولی هربار که وارد خانه می‌شوم، عطرش را استشمام می‌کنم، انگار چند دقیقه قبل خانه بوده که رفته و بوی عطرش همان جا پیچیده است. 📝🌱 ❤️🌸 ✨ 🌹🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| خـاطره... قهر‌مثبت...❄️ در دنیای رفاقت قهر و آشتی با هم بود. دعوا و آرامش هم بود. دیر عصبانی می‌شد و اگر از دست کسی ناراحت بود،بی محلی می‌کرد و توجهی نداشت. قهر می کرد اما کینه‌ای نبود. طاقت قهرهای طولانی را نداشت و عاطفی و دل نازک بود و زود آشتی ‌می‌کرد. اما هر بار که آشتی می‌کرد صمیمیت ها چند برابر می‌شد...😌 🌷 ✨ 🍃💐| @dehghan_amiri20
📝🍃| ... در رفاقت با بچه‌های شهرستانی دانشگاه مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیادی داشـت اما برایش فرقی نمی‌کرد. با مرام بودن و با معرفت بودن را برای همه یکسان می‌دانست و علاقه‌اش به دوستان شهرستانی زیاد بود. نقل از :(دوست شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... اسـفـنـد مـاه سـال نـود و دو بـاهـم در دوکـوهـه بـودیـم. مـسـئـول پـشـتـیـبـانـی دوکـوهـه بـود و بـه هـمـیـن عـلـت مـدام در رفـت و آمـد بـود.. او طـبـق بـرنـامـه از اذان صـبـح تـا حـدوداً سـاعـت ده شـب در حـال خـدمـت بـه زائـران بـود.. و چـیـزی کـه از او در خـاطـرو مـانـده ایـن اسـت کـه شـب زمـانـی کـه بـرمـی‌گـشـت ، مـسـتـقـیـم بـه گـردان تـخـریـب مـی‌رفـت و آنـجـا تـا مـی‌دیـد کـاری بـر زمـیـن مـانـده از دیـگـران سـبـقـت مـی‌گـرفـت بـرای انـجـام دادنـش... بـعـضـی از شـب‌هـا تـا اذان صـبـح روبـروی مـحـل اسـکـان زائـران پـسـت داشـتـیـم.. هـروقـت بـاهـم بـودیـم ، جـای مـن هـم پـسـت مـی‌داد و بـه جـای مـن هـم بـیـدار مـی‌مـانـد.. هـیـچ وقـت در دوران خـادمـی ، آثـار خـسـتـگـی را در چـهـره‌ی او نـدیـدم.. بـا تـمـام وجـود بـرای کـار مـی‌کـرد... عـاقـبـت خـودش هـم بـه ایـن قـافـلـه رسـیـد و پـیـشـونـد و نـام را بـه خـود اخـتـصـاص داد... نقل از :(دوست شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... محمدرضا خـاکی بود، خیلی اهـل تفریـح و گـردش و بیـرون رفتن بود، واسه رفـقاش مرام و معـرفت میزاشت، اگر کسـی بهش رو میزد روشـو زمین نمینداخـت، تا جایی که مـا واسـه کارهای اداریمون، واسه خـرید کردنمون، واسه مسافـرتامون، واسه کـسب درآمدمون، همیشه دوسـت داشتیم محمـدرضا همراهـمون باشه، هیچـوقت از با محمـدرضا بودن خسته نمیشدیم زمان پیشـش خیلی سریع میـگذشت چونکه مخـصوصا محـمدرضا اهل شوخی و خنده بود، اگر هم از کـسی نـاراحت میشد سریع به روش میاورد، کینه تـوزی نمیکرد و همیشـه دنبال آشـتی دادن و دوستی بود، شاید همـین خوشرویی و خوش اخلاقیش محـمدرضا رو واسه حـضرت زیـنب (سلام الله علیها) قیمـتی کرد. نقل از :(دوست شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... دستمزدش رو که دویست هزارتومن میشد..... دانشگاه که قبول شدم، خانواده به من یک گوشی هدیه دادند. اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد. خیلی ناراحت بودم. متوجه شد. از قبل در جایی کار کرده بود و دستمزدش را که دویست هزار تومان میشد، کم کم پس انداز کرده بود. آن پس اندازش را برداشت و همراه با پدرم رفتند و برایم گوشی جدید دیگری خریدند. خیلی خوشحال شده بودم. چند ماه که گذشت جریان آن را فهمیدم. نقل از :(خواهرشهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... یه روز ازم پرسید: چرا کار نظامی نمیکنی؟ به شوخی گفتم: صبر کن سردار هم میشم ،بابا منو راه نمیدن که، جوابش برام خیلی جالب بود، به قول سردار ناصری که توی جمع یگان عملیات ویژه سپاه صحبت میکرد، ما باید برای سپاه حضرت حجت آماده بشیم‌، باید رزم بلد بود، باید جنگ بلد بود، حضرت حجت جنگجو میخواد، شعار ما فقط اینه: اللهم عجل لولیک الفرج، اما وقتی حضرت حجت ظهور کنه میتونیم توی سپاه حضرت خدمت کنیم و بجنگیم؟ چیزی از هنر جنگیدن بلدیم؟ آنقدرجوابش دندون شکن بود که من ساکت موندم، یعنی اصلا جوابی نداشتم درمقابل حرفش چند لحظه بعد گفتم: 313 نفر هستن دیگه از ما بهترون تا دلت بخواد هستن، گفت: کی مثلا؟ کی فکر میکرد عقیل بختیاری یا رسول و باقی شهدا شهید بشن؟ اما شهید شدن و جزو 313 شدن. 🕊🌷 نقل از :(دوست شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... اوایل محرم سال ۹۴ به سوریه رفت، یک شال عزا داشت که از ۱۲ سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علی‌اکبر ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم، فکر میکردیم محمدرضا تا اربعین بر می گردد، به من گفت: امسال محرم زیر علم حضرت زینب (سلام الله علیها) سینه میزنم ولی به اربعینش نمی رسم، در ذهنم این بود تا اربعین برمیگردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم میگفت: شما از ایران بروید من از این طرف خودم می‌آیم و زمانی که این حرف محمدرضا را به همسرم گفتم، همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است. نقل از :(مادر شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد می گرفت و در خانه تکرار می کرد، می گفتم دهانت کثیف شده و میخواستم برود و دهانش را بشوید. باور می کرد و دهانش را می شست.یک بار حرف زشتی را دوبار تکرار کرد. سری اول شست و برگشت. سری دوم که آن فحش را مجدد گفت، تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار با مایع و صابون دهانش را شست و گفت که حالا دهانش تمیز شده است. نقل از :(مادر شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است، آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم، حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت: خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است، صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود؛ به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا (سلام الله علیها) من خانه را مرتب کنم، احساس می‌کردم مهمان داریم، عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا (سلام الله علیها)آمدند، صدای زنگ در بلند شد، به همسرم گفتم حاجی قوی ‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند، وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت: فاطمه محمدرضا زخمی شده است، اما من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است. نقل از :(مادر شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20