eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃 ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان نامِ زینب س شنوم زیر لحد گریه کنم... 👇
🌈✨| یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه رفتیم و هر را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.... بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و بود... 🕊 💔 📻 💜🌹|• @dehghan_amiri20
🌹یٰالَطیفْ... 📚🍃معرفے کتاب: موضوعِ کتاب: زندگینامه داستانے شهید مدافع حرم 🌷🕊 برشی از کتاب:👇 📖چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پارچه آورده‌ بودند. یکی از پرچم‌ها متبرک حرم بود با ذکر« لَبَیکْ یٰازینَبْ » همه می‌گفتند« ❤️ خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده » می‌گفتند« پرچم یه نشونه از حضرت زینب(س) بود که می‌خواست به شما بگه هدیه‌اتون رو پذیرفته ». پدر و مادرت چه هدیه‌ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلبِ مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط نگاه می‌کرد. پرچم را روی قلبش می‌گذاشت و عطرش را به مشام می‌کشید. وقتی پرچم را روی پیکرت می‌کشیدند، فرمانده‌ات گفت:« صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید»... 🌱🌸 🕊 🌎خریدِ اینترنتی: manvaketab.ir 📞مرکز پخش: ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ✉️پیامکی: ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ 🌼🍂|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... مدتی بود که اصرار داشت یک مدل بالاتر بخرد و 5/3 میلیون پول لازم داشت، هر چه اصرار کرد من ندادم. اما روزی که زنگ زد تا برای پاسپورتش 2 میلیون واریز کنم از او سؤال کردم برای چه کاری می خواهی سریع و بی وفقه، توضیح داد برای ، ، ، ، برای پیاده روی و آنقدر تند تند توضیح می داد که من مبادا نه بیاورم. و من هم بلافاصله واریز کردم و دوستانش تعریف می کردند که بعد از پیامک من آنقدر 😍شد و تک و تک دوستانش را بوسید.🙂 در حقیقت من به خاطر احترام به باور و اینکه دیدم راه و حرف و عقیده اش، حق است، کمکش کردم و 2 میلیون را در اختیارش قرار دادم. را گرفت و کارهایش را کرد. یادم هست که هفته های آخر می رفت می خوابید که مبادا اعزام باشد و او جا بماند و نتواند برود. یکی از دوستانم بعد از همین سؤال را از من کرد. من در جواب گفتم اگر پسرت برای برای رسیدن به هدفش بخواهد به خارج از کشور، اروپا، امریکا و ... سفر کند، کمکش نمی کنی پولش را مهیا نمی کنی؟ جوابش مثبت بود. گفتم از عاقبتش باخبری؟ گفت نه. هم برای اعتقاداتش رفت، نمی دانستم چه عاقبتی دارد، خودش لیاقت داشت و به آن درجه رسیده بود و خدا انتخابش کرد. 🌸 👌 🍂 🕊🌷 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🧡🍃| ... ✨یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من‌ را نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟ برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت. کاری را که دوست داشت انجام میداد. 🌸 📝 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃💔| #پدرانه با لینک فوروارد شود... 🎬🍃|• @dehghan_amiri20
‍ 🍃💔| ️شنبه 23 آبان معراج الشهدا با پیکر شهید دیدار خلوتی داشتیم... همه مبهوتِ جمع شدن این همه روضه بر تن بودیم... مضطر... ولی گریه نمیکرد... بالای سرش ایستاده بود... به حاج امیر عباسی گفتیم روضه ے (ع) بخوان گریه کند... حاج امیر شروع کرد، همه گریه میکردند... پدر به بغض خودش اضافه می کرد... تا اواسط روضه... ... به یاد سید شهیدان جوان لبهای کبود رو بوسید و... بغضش شکست... چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ به جز ندارند مرهمی دیگر... 🍃💔| @shahid_dehghan
🌹🍃بِسْمِ رَبِّ الْشُّهَدا... 📚🖋اربعین سال گذشته به پیاده روی اربعین رفتیم . محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار امسال برویم ببینیم اوضاع در چه حالی است تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم. چفیه‌ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک چفیه خریدم و تبرک کردم. به ❤️ جریان را گفتم، میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که 🌸 فدای سرت من حاجتم روا می شود.🌸 وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی... «من حاجتم این است که شهید بشوم» تا اربعین سال دیگر زنده نیستم. من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی؟ گفت: جنگ فقط آنجا نیست در سوریه هم هست من در سوریه شهید می شوم. 🌈✨ 🥀 💌🍃★| @dehghan_amiri20
📝🍃| ... اسـفـنـد مـاه سـال نـود و دو بـاهـم در دوکـوهـه بـودیـم. مـسـئـول پـشـتـیـبـانـی دوکـوهـه بـود و بـه هـمـیـن عـلـت مـدام در رفـت و آمـد بـود.. او طـبـق بـرنـامـه از اذان صـبـح تـا حـدوداً سـاعـت ده شـب در حـال خـدمـت بـه زائـران بـود.. و چـیـزی کـه از او در خـاطـرو مـانـده ایـن اسـت کـه شـب زمـانـی کـه بـرمـی‌گـشـت ، مـسـتـقـیـم بـه گـردان تـخـریـب مـی‌رفـت و آنـجـا تـا مـی‌دیـد کـاری بـر زمـیـن مـانـده از دیـگـران سـبـقـت مـی‌گـرفـت بـرای انـجـام دادنـش... بـعـضـی از شـب‌هـا تـا اذان صـبـح روبـروی مـحـل اسـکـان زائـران پـسـت داشـتـیـم.. هـروقـت بـاهـم بـودیـم ، جـای مـن هـم پـسـت مـی‌داد و بـه جـای مـن هـم بـیـدار مـی‌مـانـد.. هـیـچ وقـت در دوران خـادمـی ، آثـار خـسـتـگـی را در چـهـره‌ی او نـدیـدم.. بـا تـمـام وجـود بـرای کـار مـی‌کـرد... عـاقـبـت خـودش هـم بـه ایـن قـافـلـه رسـیـد و پـیـشـونـد و نـام را بـه خـود اخـتـصـاص داد... نقل از :(دوست شهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃| ... دستمزدش رو که دویست هزارتومن میشد..... دانشگاه که قبول شدم، خانواده به من یک گوشی هدیه دادند. اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد. خیلی ناراحت بودم. متوجه شد. از قبل در جایی کار کرده بود و دستمزدش را که دویست هزار تومان میشد، کم کم پس انداز کرده بود. آن پس اندازش را برداشت و همراه با پدرم رفتند و برایم گوشی جدید دیگری خریدند. خیلی خوشحال شده بودم. چند ماه که گذشت جریان آن را فهمیدم. نقل از :(خواهرشهید)🌱 📘 💌🍃|• @dehghan_amiri20
💌| چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت. من در حد اسم دو شهید آشنایی داشتم، غافل از اینکه محمد، سخت به تکاپو افتاده برای شناختن این دو شهید و بعدها متوجه شدم سخت دلبسته ی هر دو شده. یه روز یادمه شروع کرد به توضیح دادن راجع به آقا محمودرضا بیضایی: "اسمش محمودرضاست اما اسم نظامیش حسین نصرتیه. اهل تبریز؛ یه دختر داره مثل فرشته ها، اسمش کوثره. می دونستی بعد از چند ماه اولین کسی که روز تاسوعا چراغ های حرم عمه ی سادات (س) رو روشن کرده، آقا محمودرضا بوده؟" چنان با هیجان و با حوصله از شهید بیضایی می گفت که اگر خبر نداشتم، فکر می کردم حتما باهاش آشنا بوده! آخرش گفت: "ببین! من سایت برادر شهید بیضایی رو دارم، می تونی ازش اطلاعات بگیری!" من مات مونده بودم! اطلاعات بگیرم برای چی؟!! گفت: "چی میشه صفحه ی اینستای خودتو بزنی به نامش؟ من آقا رسول رو معرفی می کنم توی اینستا، تو هم آقا محمودرضا" و شروع کرد از غربت این دو شهید گفتن... راست می گفت. با این که ماه ها از شهادت این دو عزیز می گذشت، اما کمتر کسی ازشون اطلاعات داشت. حتی یادمه یه روز ناراحت اومد و گفت: "امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)؛ یه بنر زده بودن برای شهدای مدافع؛ دو طرف بنر دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود. زیر یکی نوشته بود محمودرضا بیضایی؛ زیر یکی نوشته بود حسین نصرتی! مردم حتی انقدر نمی دونن که این دو نفر یکی اند!!!" خلاصه خودش شروع به کار کرد. اسم صفحه ی منم عوض کرد؛ صفحه شد به نام اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد، تا بعدها که داد دست من. حدود بیست روز از شهادت برادرم گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش رسیده... حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا رو توی اینستا به همه معرفی کنم... کجای کار ما می لنگه؟! چرا محمدرضا با معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟! 🍃همیشه یاد کوثر خانم بود. می گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه ی کوچولو داره..." چقدر گاهی دلتنگ بود برای زیارت مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید. محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت... گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای کیه؟ این زنجیره ادامه داره؟! 🌹 🌸 🍃🌷 @shahid_dehghan
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان 🍃نام #زینب س شنوم زیر لحد گریه کنم... #روایت📜✨👇
📝🍃| ... یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف می‌کرد: با در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم. بعد سر خاک بقیه رفتیم و هر را که می‌شناخت سر خاکش می‌ایستاد و حدود یک ربع راجع به صحبت می‌کرد، جوری حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد که انگار سال ها با آن رفیق بوده است. گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبت‌هایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری می‌کرد که: «ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم» گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم. وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت.... بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و بود. 🌷 💔 🙏 💌🍃°| @dehghan_amiri20
🍃🌼| ... 📝❄️|خواهرانه ای از جانب خواهر 🕊 📝این متن مخصوص بانوان زهرایی این سرزمین است بانوانی که رسالتی عظیم بر دوش ایشان نهاده شده... آری! تابوت شهید در واقعیت بر دوش بانوان ایرانی است و ایشان باید راه و نام و یاد و مرام و عقیده شهید را در رگهای جامعه تزریق کنند. به همین دلیل لازم دیدم خواهرانه با ایشان به گفتگو بنشینم. از خواهری که بیست سال هم نفس برادرش بوده، این سخن را بپذیرید که داغ بزرگ دل ، بی حرمتی به مادرسادات بود چرا که بارها در دستنوشته هایش خواندم : شرمنده ام که از غم مادر نمرده ام💔 آن زمان که حرامیان را اطراف حرم دخت امیرالمومنین دید، به غیرتش برخورد و همراه سایر شهدای مدافع حرم، جانش را برسر غیرتش داد. آنجا که ماجرای حرامی و معجر و بی حرمتی به حرم آل الله برایشان تداعی شد، همه دست از جوانی کشیدند. حق محمدرضا و برادران شهیدش این است که بر مزارشان با ظاهری زهرایی حاضر شوید به گونه ای که شان یک بانوی مسلمان و مرید حضرت مادر سادات است... این نکته صحیح است که امثال ، دست ما زمینی ها را رها نمی کنند. در مرام هیچ برادری نیست که برادران و خواهرانش را در تاریکی رها کند. اینکه شما عزیزان شهدای مدافع حرم را برادر معنوی خود می دانید هم قطعا هدیه ایست از جانب شهدا و اینکه ایشان را برادر خطاب می کنید هم می تواند کمک کننده بهبود رابطه شما با شهیدتان باشد اما... شان شهید را تنها خدایی می داند که روزی دهنده شهداست... شهید، ناظر وجه الله است شهید، بعد از حضرت ولی عصر( عج) واسطه فیض بندگان است. جایگاه شهید، عند ملیک مقتدر است. مسلما برخورد با چنین مقام رفیعی، ادب و مرام خاص خود را دارد. نوشتن متن های عاشقانه در شان شهید نیست، مخصوصا زمانی که این متن سبب سوءظن شود و مخاطب را مجبور به پرسیدن این سوال کند که: شما با شهید چه نسبتی دارید؟؟!! مراقب الفاظی که برای برادر شهیدتان استفاده می کنید، باشید مبادا سبب بی احترامی و سوءظن شود. محمدرضا و سایر شهدای مدافع پاک به دنیا آمدند، پاک زیستند و پاک به درگاه الهی خوانده شدند با برخی متن ها، آستان پاکشان را آلوده نکنیم. .... همانطور که شما را برادر خود می دانید، او هم شما را خواهر خود می داند، پس برایش خواهری کنید. منطق خواهر، صبر و مقاومت و سوختن در راه برادر است. خواهری را تنها باید از عمه سادات آموخت آنجا که بعد از برادر، عَلَم را بردوش گرفت و تضمین خون برادرش شد. اینک علَم بر دوش شماست راهش را، مرامش را، عقیده و هدفش را از روی زمین بردارید و بر دوش گیرید. 🍃💌| پست اینستاگرامی 🌸 💕🍃|• @dehghan_amiri20
🎈🌱|بسم رب الشهدا‌... 💌🍃| ... وقتے در راه و برای رسیدن یه شخصیت تلاش مےکرد، گاهے به مشڪلاتے برمےخورد یا یه سرے افراد اذیتش مےکردن یا طعنه میزدن،تیڪه مینداختن مسخره میڪردن یا ڪلے بهش فحش میدادن...اما هیچ وقت از تلاشے ڪه میڪرد پشیمون نمےشد! چون براے تلاش مےڪرد... برای ، براے و 🌹 بهش میگفتم ! آخه چرا ادامه میدے؟! آنقدر خودتو ڪوچیڪ نڪن... به اندازه ڪافے رو شناختے! به چه قیمت آخه؟!آنقدر مسخرت میڪنن! لبخند میزد میگفت: " بابا چیزے نشده. چیز خاصے نیست براے شهیده..." لبخند میزد و خیلے راحت مےگذشت...♥️ بعد شهادتش حرفشو درڪ ڪردم... هرڪاری ڪرد برای بود درپایان شهادت روزیش شد....🕊 🌿 🦋 🌸✨ 📿 🕊♥️ 🌈🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_اول گفتگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید🌈🦋 👇🌱💜
🍃📽| 🎈🌿 متولد 26 فروردین ماه سال 74 فرزند دوم و پسر ارشد خانواده و از کودکی پسری بسیار بازیگوش و پر جنب و جوش بود. 💜بسیار شوخ طبع بود و در مدرسه و دانشگاه با دوستانش شیطنت می‌کرد. دوران دبیرستان را در دبیرستان امام صادق(ع) منطقه2 تهران در رشته علوم و معارف اسلامی گذراند و علاقه بسیار زیادی به رشته علوم سیاسی داشت. چون علاقه زیادی به قشر روحانیت داشت رشته فقه و حقوق را در مدرسه عالی شهید مطهری انتخاب کرد و به ادامه تحصیل پرداخت. چون دو دایی شهید شده بودند از کودکی با مفهوم شهید و شهادت آشنا شده و در این مسیر قرار گرفت و علاقه خاصی به مطالعه سیره شهدا داشت. 💙شهید از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب(س) بود که 21 آبان سال 94 در سن 20 سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد. ویژگی‌های از نگاه و او که روزها و سال‌ها شاهد بزرگ شدن فرزند و برادر خود بوده‌اند، رنگ متفاوتی دارد. ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_اول گفتگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید🌈🦋 👇🌱💜
🍃📽|°• ... 🎈🌿|•°تسنیم : در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟ 🌸|‌•° : دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده... من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده... این مدل حرف زدن‌ها از خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت... آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی... من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود... در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد... یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد... بعد که صحبتش با مامان تمام شد دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم... ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20 🌙☔️
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_دوم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... به خاطر حرفهایی که به مادرم زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم: «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا شهید می‌شود یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود» بعد یک حالت جدی به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی! من باید برای تو هم حدیث بخوانم؟؟ گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی؟ گفت: «امیرالمومنین می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری» من خیلی امیدوار شدم و گفتم : الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به گفتم «بابا راضی شد حله!» بعد ذوق کرد و همان راضی‌ام ازت‌ها را شروع کرد و گفت : به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم حضرت زینب به جا می‌آورم. ... 😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_چهارم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر... پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور محمدرضا گفت: پس دوتا می‌آرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر می‌خواهی برای محسن هم بیاورم؟ توی همان صحبت‌هاش آنقدر با شوخی و ساده حرف می‌زد و صحنه‌ها را برای ما عادی جلوه می‌داد که ما فکر می‌کردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی نسبت به سوریه نداشتیم. به گفتم آنجا چه کار می‌کنید می‌گفت: می‌خوریم، می‌خوابیم، فوتبال بازی می‌کنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که می‌گرفتم باز هم همین حرفها را می‌زد و حتی در حرف‌هایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت... ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_پنجم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... روز سه‌شنبه که آخرین بار با او صحبت کردم تنها روزی بود که تلفنش طولانی شد. حدود ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد من و دخترم با هم بودیم محمد داشت با دخترم صحبت می‌کرد و من همزمان صحبت‌هایشان را گوش می‌کردم که به دخترم گفت: به مامان بگو برام زن بگیره که من وسط حرفهایش آمدم و گفتم: تو هنوز بچه‌ای! به محض اینکه متوجه شد من حرفهایش را گوش می‌دهم یکدفعه گفت: که مامان گوشی را بگیر می‌خواهم با شما صحبت کنم... بعد شروع به صحبت کردن کرد و گفت: دعا کن بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن و او همیشه در جواب به من می‌گفت: «باشه! نیتم را خالص می‌کنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: «مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد» وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس می‌شوی... بعد گفت: جان من! گفتم: آره حتما می‌شوی تا این را گفتم یک صدای قهقه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد می‌زد و می‌گفت مامان راضی‌ام ازت... بهش گفتم حالا خودت را اینقدر لوس نکن... بعد محمدرضا گفت: «مامان یک چیز بگم دعایم می‌کنی؟ دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد» وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم اصلا اینجوری برایت دعا نمی‌کنم شوی... گفت: نه! پس همان دعا کن که شوم... بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد. بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با خداحافظی نکردم و این حرف من را خیلی به هم ریخت... همان شب هم با دایی‌اش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شوم بعد دایی‌اش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی. گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم است‌که باعث افتخار خانواده شده‌ام؟ که دایی‌اش در جواب می‌گوید: آره! و این کلمه را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود... ... 😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🍃📽| #مصاحبه... #قسمت_ششم مصاحبه تفصیلی خبرگزاری تسنیم با #خواهر_و_مادرشهید✨🦋 👇🌱💜
🍃📽| ... نحوه شهادتش را چگونه متوجه شدید؟ 💜از آن روزی که رفت به اعضای خانواده می‌گفتم منتظر نباشید برنمی‌گردد. من هر سال برای محمدرضا یک شال گردن می‌بافتم. امسال هم دخترم کاموایی خرید که برای محمدرضا شال گردن ببافم. حدودا 50 سانت از شال گردن را بافتم ولی اصلا دلم نبود. به خودم می‌گفتم من این را می‌بافم ولی برای نیست و قلبم به این مسئله آگاهی می‌داد و تمام آن 50 سانت را شکافتم که حتی دخترم به من اعتراض کرد و گفت: محمدرضا زودتر از بقیه برمی‌گردد. پیش خودم گفتم که برنمی‌گردد برای چه برایش شال گردن ببافم, این یک حسی بود که من داشتم و دلیلش را نمی‌دانستم. صبح پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز 45 روز از رفتن داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسی‌هایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسی‌ام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه می‌کردم و احساس می‌کردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس می‌کردم. ساعت 2 بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر را نمی‌خواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را با خودم زمزمه می‌کردم. از ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر به بعد لحظه به لحظه حالم بدتر می‌شد ساعت 7 بعد از ظهر که شد من در آشپزخانه بودم و گریه می‌کردم و نمی‌دانم چرا این حالت را داشتم. آن شب, شب خیلی سختی بود و خیلی سخت به من گذشت و سعی کردم با خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا خودم را آرام کنم که حالت من بازخوردی در خانه نداشته باشد. همیشه هر اتفاق خاصی که می‌خواست در خانه اتفاق بیفتد اخوی بزرگم آقامحمدعلی که شده قبل از وقوع آن به ما اطلاع می‌داد. آن شب هم ایشان به خواب من آمد. بعد از نیمه‌های شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور می‌گردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من می‌شناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور می‌گشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخوی‌هایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر می‌شود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهره‌ای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم. تا ساعت 8 صبح که دیگر نتوانستم تحمل کنم... ...😌 🦋💐 🌸 ☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
🕊 🕊 💦دستمزدش رو که دویست هزارتومن میشد..... دانشگاه که قبول شدم، خانواده به من یک گوشی هدیه دادند. اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد. خیلی ناراحت بودم. متوجه شد. از قبل در جایی کار کرده بود و دستمزدش را که دویست هزار تومان میشد، کم کم پس انداز کرده بود. آن پس اندازش را برداشت و همراه با پدرم رفتند و برایم گوشی جدید دیگری خریدند. خیلی خوشحال شده بودم. چند ماه که گذشت جریان آن را فهمیدم. 🌸 @Dehghan_amiri20🌸 🕊🕊🕊
‍ ‍🕊🥀.... 💦☂درعمل محمدرضا خودرا سرباز واقعی امام زمان نشان داد یک روز در محوطه مشغول خادمی بودیم که بیسیم زدند حاج حسین یکتا آمده و سریع خود را برسانید، ماهم با کلی ذوق و شوق خودمان را رساندیم. وقتی رسیدیم تازه داشت از ماشین پیاده می شد. می دانستم که حاجی همیشه با خدام شوخی می کند. را جلو فرستادیم، حاج حسین بغلش کرد و یکی دوتا مشت محکم پشتش زد و به شوخی گفت که این ها خادم هستند، هر چی بزنیدشان چیزی نمی گویند، فقط می خندید. وقتی که دور هم نشستیم، او سفارش کرد که شما اگر الان اینجا هستید، خط مقدم سرباز امام زمان(عج) هستید و از میان آن همه آدم انتخاب شده اید و قدرش را بدانید. آن موقع فقط خوشحال بودیم که حاج حسین این حرف را به ما زده، اما در عمل خود را سرباز واقعی امام زمان(عج) نشان داد و نتیجه اش را گرفت، شهید شد..!! 💜 🌷 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 🌸🍃بهش گفتم پسرم حالا می موندی بعداز تمام شدن دانشگاهت می رفتی. گفت: مادر!صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین رو الان دارم می شنوم،بعد شما میگین دوسال دیگه برم؟ شاید ا ون موقع دیگه محمد رضای الان نبودم... آ خرین باری که تماس گرفت گفت :مادر!دعا کن شهید بشم. مادر جواب داد:برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی. محمد رضا گفت : ا ین دفعه واقعا دلم رو کردم وهیچ دلبستگی ندارم... 🕊🥀 💦☂ ✨🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
‍ 🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 🌹 شهید محمدرضا دهقان امیری🌹 🌸 چوب غیرتمندی 🌸 ساعات بازدید از گردان تخریب نه تا یازده شب بود. در حال استراحت بودیم که خبر دادند گروهی از خواهران پشت در گردان هستند و می خواهند بازدید بروند، آن هم پنجاه نفر. همگی خسته و خابالود بودیم، ساعت دوازده هم پست داشتیم، نمی توانستیم آن همه خواهر را در تاریکی رها کنیم، همه غیرتی شده بودند، و یکی از دوستان داوطلب شدند تا به آنجا بروند. تا آنها برسند خواهران هر جور که بود در را باز کردند و وارد گردان شدند. از آن طرف ناگهان هوا خراب شد و باران شدیدی بارید که باعث شد جوی کوچکی راه بیفتد. به ما بیسیم زدند که سیل آمده و ما در گردان تخریب مانده ایم، گر چه کمی پیاز داغش را زیاد کرده بودند. شارژ بی سیم شان هم تمام شد و نگرانی ما دو برابر شد. در حالی که از اوضاع آنها بی خبر بودیم به فرماندهی اطلاع دادیم. با ماشین دنبالشان رفتند و وقتی آن ماجرا تمام شد‌، مسئولان مارا شماتت کردند، چوب غیرتمندی مان را خوردیم. « دوست شهید » @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🌼 #نعم_الرفیق 🌼 « بخشش زیبا » دانشگاہ ڪہ قبول شدم، خانوادہ بہ من یڪ گوشے هدیہ دادند. اما گوشے ڪیفی
🌼 🌼 « یڪ ڪارت» یڪ سال فقط یڪ ڪارت براے ورود بہ بیت رهبرے دادند. من اصرار داشتم ڪہ برود. بعد از مشورت، او انتخاب شد. خواهرش میخواست ڪہ او را بفرستم اما نمے شد. تا فهمید ڪہ رضایت دادیم ڪہ برود، سر از پا نمیشناخت. دوم دبیرستان بود. اولین بارش بود ڪہ تنها میرفت. وقتے از بیت برگشت، چشم ها و صورتش قرمز شدہ بودند. از روحیاتے ڪہ در او میشناختم، مطمئن بودم ڪہ مسیر بیت تا خانہ را گریہ ڪردہ و از دیدن چهرہ ے رهبر منقلب شدہ است. هرچہ اصرار ڪردیم از فضاے آنجا بگوید و دلیل گریہ هایش چیست، اما یڪ ڪلام هم حرف نزد. پافشارے ما را ڪہ دید با حالت شوخے گفت: شیر ڪاڪائو و ڪیڪش خیلے خوشمزہ بود..!! « مادر شهید » ┈•••••✾•••🌿🌸🌿•••✾•••••┈ شهید محمدرضا دهقان‌امیرے ☘️ @dehghan_amiri20 ☘️ ┈•••••✾•••🌿🌸🌿•••✾•••••┈
🌼 🌼 💦شیطنت هایت شبیه محمد رضای من است... عاشق دایی هایش بود و نسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. از نظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت. در متانت، ادب و مقیّد بودن شبیه دایی بزرگش بود. اما در پر جنب و جوش بودن و شیطنت هایش به دایی کوچکش رفته بود. طوری که پدربزرگش به او میگفت: شیطنت هایت شبیه من است..!! ┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈ @dehghan_amiri20 ┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈
🌼 🌼 💦محمدرضا هم توفهرست بود... یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟ برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت. کاری را که دوست داشت انجام میداد. ┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈ @dehghan_amiri20 ┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈