eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیستم از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود.
💠✨ کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... آنچه را می دیدم باور نمی کردم. جلوی در میخکوب شده بودم. غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود! هر دو از دیدن هم شوکه شدیم. فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد. زبانم بند آمده بود. باران به صورتم می خورد. موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید : _شما اینجا چه کار می کنین؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم : + من.... دوستِ محمدم. همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت : _ محمد خونه نیست. پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد: _ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان. ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم : " مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. " نگاهی به مادرش کرد و گفت : "دوستِ محمده مادر. الان میام." نمیتوانستم از او چشم بردارم. اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم : "از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم.... " بعد از کمی من و من کردن بلاخره خداحافظ گفتم و کوچه را ترک کردم. دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود. تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همه‌اش برایم آشنا بود. او خواهر محمد بود. جایی برای رفتن نداشتم. همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد. به بزرگی خدا فکر می کردم. تا اذان صبح بیدار بودم. باران بند آمده بود. پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای پیدا کردم. نمازم را خواندم. دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد. چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم. شیشه را پایین کشیدم. یک خانم میانسال چادری که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود. کمی عقب تر خواهر محمد را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم : _ سلام. بفرمایید؟ + سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟ _ بله. + دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان. از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. "فاطمه..." اسمش هم مثل خودش دلنشین بود. سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم : _ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه. + ممنون پسرم. سلامت باشی. _ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون. + نه مادر دستت درد نکنه. مزاحمت نمیشیم. _ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد. بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند. از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر معذب است. بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_ویکم کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... آ
💠✨ بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم. یک دسته گل خریدم. برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که در آسمان ها پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم. از روز دعوا با آرمین... آشنایی ام با محمد... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم... ملاقاتم با فاطمه... نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی... میدانستم هیچ کدامش اتفاقی نبوده. یک ساعتی گذشت. نزدیک ظهر بود. فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است. اما بلاخره باید به خانه می رفتم. دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود. وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد. با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود. معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت سرش حرکت کردم. کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم و گفتم : "منو می بخشی؟" چند قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد. برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت : _ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟ بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم : + منو می بخشی؟ آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت : "تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم. دیر میشه." بدست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد. علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند. متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت. مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت : " دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره." چیزی نگفتم و به اتاق رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند. البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟ همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟ آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند... ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🌺🍂 🌺 🍂 بلبل لانه در گلستان دارد وشهید لانه در میدان نبرد که کار نغمه سرایی جنت رضوان است که هر کسی بدان جنت راهی نیست. 🌸✨ 🙏🙏 💟🍃 |• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت 🌹🍃 ... خدا اشاره کند او ظهور خواهد کرد کسی که قلب زمین را صبور خواهد کرد کسی که مثل کسی نیست جمعه می آید و این به ذهن شما هم خطور خواهد کرد.. 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهفتم ✨صفحه: ۵۳۳ ✨سوره:الرحمن 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند: 🔷 سزاوار است کسی که خود را شناخته است،پایبند عفت وقناعت باشد. 📚✨غررالحکم، حدیث۱۰۹۲۷ 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠به مناسبت ایام سالروز شهادت ✨#سردار_هور 🌷 #شهید_علی_هاشمی 🔰فرمانده سپاه ششم امام صادق علیه الس
☘🦋اخلاق ناب فرماندهی با طمأنینه گفت: من کجا برم، عقب؟ عقب به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و خودم آمدم عقب، نه، من همین جا می‌مانم.. شما امّت شهیدپرور استوره صبر و ایستادگی هستید. مبادا کاری کنید که در چشم دشمنان خود را ضعیف نشان دهید. ✨🕊🥀 ✨🌸 ✨ 🌿 💟|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺دوست دارم مثل تو باشم.... 🔸️خواهر شهید ابراهیم هادی می‌گفت : یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند ، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد ، نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت : اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد ، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. طرف نماز خوان شد ، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد. 🔺️اگر مثل هنر نداریم ، دیگران را هم دزد نکنیم. 🕊🌷 💟|• @Dehghan_amiri20
🌷✨کلام بزرگان... کَسی نیسٺ بِگویَد خُدا را دوست نَدارم هَمه دوست دارَند. امّا شَرطِ دوست‌ داشتَن است اگر واقعاََ خُدا رو دوست داری به عشقش نماز بخون ادب رو نسبت بهش رعایت کن با نماز خوندن از همین امروز 💟|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕شیوه درس خواندن شیوه خاصی برای درس خواندن داشت که تحت هیچ شرایطی آن را تغییر نمیداد. برایش فرقی نمی کرد که سه روز یا سه ساعت به امتحان مانده باشد. کتاب را می خواند و خلاصه نویسی می کرد. همان خلاصه نویسی ها را مطالعه کرد.در تبادل اطلاعات درسی، خلااصه نویسی هایش را در اختیار دیگران قرار می داد و به این شیوه مطالعه می کرد. برای درس خواندن حرص نمی خورد با آرامش رفتار می کرد. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🚨 من هم از آمریکا می‌ترسم! 💠 رهبر انقلاب می‌گویند: این خاطره را بارها نقل کرده‌ام که در یکی از مجامع بین المللی که نطق خیلی پرشوری در آن جا علیه تسلط قدرت‌ها و نظام سلطه در دنیا ایراد کردم و آمریکا و شوروی را در حضور بیش از صد هیات نمایندگی و روسای دولت‌ها ، به نام کوبیدم و محکوم کردم ، بعد از آن نطق، عده زیادی آمدند تحسین و تصدیق کردند و گفتند: «همین سخن شما درست است.» 🔸️یکی از سران کشورها که یک جوان انقلابی بود و البته بعد هم او را کشتند نزد من آمد و گفت: «همه حرف‌های شما درست است ، منتها من به شما بگویم که به خودتان نگاه نکنید که از آمریکا نمی‌ترسید همه اینهایی که در این جا نشسته‌اند ، از آمریکا می‌ترسند!» بعد سرش را نزدیک من آورد و گفت: «من هم از آمریکا می‌ترسم!» 🔻هیبت ابرقدرتی ابرقدرت‌ها ، همیشه بیشترین مشکلات آنها را در دنیا حل می‌کرده و می‌کند. در حقیقت ، قدرت و سلاح و پول و سیاست و عقلشان ، به مراتب کمتر از هیبتشان است. این هیبت آنهاست که همه را می‌ترساند و جرات نمی‌کنند در مقابل آنها بایستند. ۱۹ بهمن ۱۳۶۸ 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_دوم بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم
💠✨ چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود. زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم. بخشی از نتایج کار دست محمد بود. بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ی ما زنگ زد : _ الو؟ + رضا جان سلام. محمدم. خوبی؟ _ سلام! کجایی؟؟؟ خوبی؟ + الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارای پروژه رو انجام بدم. فکرم پیش بچه هاست. شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ی ما رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ایه بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم. _ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه. + ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟ _ کار واجب... نه... حالا بعدا درباره‌ش حرف میزنیم. + باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ. _ خداحافظ. باران نم نم می بارید. آماده شدم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم. بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود. وارد خانه شدم. همه چیز مرتب و سرجایش بود. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویش پارچه ی سفید سه گوش قرار داشت. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود. نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنارش بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد. کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد. مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود. برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است. {... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی. الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. } برگه را پایین آوردم. احساس می کردم دستخط فاطمه است. خواستم بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم. چند ثانیه مکث کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم. عذاب وجدان مانعم شده بود. محمد به من اعتماد کرده بود و من نباید از این اعتماد سوءاستفاده می کردم. اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانه‌شان بروم. آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم. چندین و چند بار جملاتش را خواندم. "... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..." این جمله انگار حرف دل من بود که در قلم فاطمه جاری شده بود. آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_وسوم چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروه
💠✨ بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم و رفع اشکال می کردیم. فشار درس ها زیاد بود. از طرفی هم غم از دست دادن پدربزرگش اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه هیچ حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود. با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد. بعد از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. در این یک سالی که از دوستی‌مان می گذشت کم کم ظاهرم، طرز حرف زدنم، لباس پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود. طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم. هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت : _ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟ + راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی. _ عجب. واقعا شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده. سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم : + راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچه ای. _ خب پیش نیومده بود چیزی بگم. فاطمه آبجی کوچیکه ی منه. وقتی پدرم شهید شد بچه بودیم. من ده سالم بود، فاطمه هم تازه کلاس اول می رفت. خیلی بابایی بود. از غصه ش شبی که فهمید شهید شده تشنج کرد. خدا خیلی رحم کرد که طوریش نشد. + خداروشکر. راستی من اون روز که رفتم از تو کشوی میز برگه هارو بردارم، یه ورقه لابلای پروژه ها بود که بعدا دیدمش. فکر کنم مال خواهرت باشه چون خط تو نیست. دستخط فاطمه را از کیفم بیرون آوردم و به محمد دادم. برگه را از من گرفت و خواند. خندید و گفت : _ آره. این دستخط خواهرمه. دلنوشته های خوبی داره. گاهی که برام میخونه واقعا بهش حسودی میکنم. اینو از بابام به ارث برده. لبخند زدم و سکوت کردم. سرد بود. دستهایم را توی جیبم کردم. حالا که حرف فاطمه به میان آمده بود دلم میخواست همه چیز را به او بگویم. اما از واکنش محمد میترسیدم. دلم نمیخواست دوستی ام با او خدشه دار شود. این بهترین رابطه ی دوستانه ای بود که در عمرم تجربه می کردم. به یک نقطه خیره شدم. مشغول فکر کردن بودم. نمیدانستم چه کنم. چطور سر حرف را باز کنم. چند دقیقه گذشت. ناگهان محمد دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : + الو... حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی رفیق؟ سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم : _ محمد... من... میشه... یعنی میتونم... نتوانستم ادامه بدهم. کم آوردم و ساکت شدم. محمد از کلمات بی سر و سامانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گفت : + با من راحت باش. همونجور که من باهات راحتم. چی شده؟ گونه هایم گل انداخته بود. افکارم را سر و سامان دادم و گفتم : _ به نظرت من چه جور آدمیم؟ + خب این سوالت خیلی کلیه. ولی خلاصه‌شو بخوام بگم ، تو یه پسر مهربون و محکمی که برای ارزش هات می جنگی. از همون اول که رفتارت رو در مقابل آرمین دیدم خیلی چیزا درباره‌ت متوجه شدم. ولی وقتی تصمیم گرفتی ماشینتو دانشگاه نیاری تا بقیه فکر نکنن تو خیلی خاصی و از طبقه ی مرفه جامعه هستی، روت یه حساب ویژه باز کردم. بنظرم این کار خیلی مردونگی و جدیت میخواست. در کل از اینکه باهات دوستم احساس خوبی دارم. _ ممنون. منم همینطور. + خب حالا چی میخواستی بگی؟ اون همه فکر کردنت فقط برای پرسیدن نظر من درباره ی خودت که نبود؟ _ میشه یه قولی بدی؟ + چی؟ _ اینکه وقتی حرفامو زدم بازم سر دوستیت با من وایسی... لبخند زد و گفت : "چشم!" دوباره چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
✨🌸شمــا را ، شبيه شـــب دوست می دارم .. يكدست ، يكرنگ ، بی صدا ، تنها .. .. و البته بی پايان ، بی پايان ، بی پايان... 🥀🕊 🙏🙏 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت 🌹🍃 ... وقتی غزل به عشقِ تو آغاز می شود بال وُ پَـرِ پـریدنِ من باز می شود وا می شود زبانِ قلم می شود غزل دارد غَزل نوشته اَم اِعجاز می شود هیچم ولی همین که تو را می زنم صدا عرشِ خدا اسیرِ همین ساز می شود 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهفتم ✨صفحه: ۵۳۴ ✨سوره:الرحمن،واقعه 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند: کودکان را به خاطر آن که دعوا کردن آنان همراه با کینه نیست دوست دارم 📚✨المواعظ العددیه۲۵۹ 💟|• @Dehghan_amiri20
سلام بزرگواران برای تبادل به آیدی زیر پیام بدین☺️👇🏻 @Hossein_vesali74 خیلی ممنون از صبوریتون🌹
🌸✨| لذت ببر ، غرق نشو! 📿🌷 ✨ 💌🍃|• @dehghan_amiri20
💠✨امام خامنه ای حفظه الله آقای بهشتی خیلی خیلی بزرگ بود و این مردم هنوزم که هنوز است، به نظر من آقای بهشتی را نشناخته‌اند. بهشتی در آینده شناخته خواهد شد. بهشتی را ماها می‌شناختیم که سالیان درازی کوشش او را در راه پیشبرد این انقلاب دیده بودیم از نزدیک که قدم به قدم چگونه این مرد، این انقلاب را پیش برد. کاری هم نداریم، اثبات هم لازم ندارد، اثبات خواهد شد. 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨امام خامنه ای حفظه الله آقای بهشتی خیلی خیلی بزرگ بود و این مردم هنوزم که هنوز است، به نظر من آقا
🌺🍃 کلام شهید « »! اونقدر اين شعار رو بلند جلوي فرياد مي زدند كه بهشتي به راحتي مي شنيد. یکی از همراهان رو كرد به بهشتي كه: چرا ساكتند؟ اي كاش جواب اين توهين ها را مي دادند. بهشتي گفت: برادر! قرار نيست در مشكلات از امام هزينه كنيم، ما اوييم، نه او سپر ما. ✨🥀🕊 💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🌺حق الناس وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. ✨🕊🌷 🌿 🥀 💔 💟|• @Dehghan_amiri20