🍃🌺کلام شهید....
آقا ، برادر عزیز، هیچ وقت توجیه غیر شرعی خودتان را نکنید⛔️
👈 یک موقع میبینی انسان می خواهد یک عملی انجام بدهد ، هی خودش را توجیه می کند و میخواهد به یک شکلی خودش را راضی کند.
در انسان دو نفس هست یکی می کشد به طرف شیطان یکی می کشد به طرف خدا انسان باید خودش موقعی که یک تصمیم گرفت ، خدای خودش را در نظر بگیرد.
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸✨میخواهم به تصویر کشم
شکل دستانت را
صدایشان را
ترنمشان را
سکوتشان را
میتوانی اندکی در برابرم بنشینی
تا ناممکنها را تصویر کنم؟💔
اولین تصویر از پیکر مطهر شهید مدافع حرم سعید کمالی🌷🕊
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃۵ ویژگی مشترک آقا مهدی باکری و حاج قاسم سلیمانی.
💠✨حاج قاسم گفت:
روح باکری اینجا عملیات کرده.
#لطفاببینید
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃یٰا لَطیفْ
#یک_آیہ آرامـــش🌱💜
«وَعَـــدَاللَّهُ الَّذِينَ آمَـــــنُوا وَعَمِلُوا
الصَّالِحَاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ»
✨خـدا ڪسانى را ڪه #ايـــمان
✨آورده و ڪــــارهاى شايــــسته
✨ڪردهاند به آمرزش و پاداشى
✨بــــــزرگ وعــــــده داده است.
📓✨ (سوره مبارڪه المائده آیه۹ )
#کمی_با_خدا...🌸✨
🌼🌾|• @dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
💦فکر هم نوع بودن
کمتوقع بود. اگر چیزی هم برایش نمیخریدیم، حرفی نمیزد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم¬ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش دمپایی پاش بود. گفتم: مادر کفشهات کو؟ گفت: «بچهی سرایدار مدرسهمون کفش نداشت، زمستان را با این دمپاییها سر کرده بود؛ من رفتم کفشهایم رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت.
نوجوانی
✨#شهیدعلےچیتسازیان🥀🕊
✨#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🍃
✨#فاصله_ای_که_باشهداهست 🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_وهفتم مدتی صبر کردم. بهار آمد و سال نو آغاز شد. مجددا با خانواده ام درب
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_وهشتم
پشت سر فاطمه حرکت کردم. وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه رویش را گرفته بود. گفتم :
_ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.
+ نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.
_ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...
+ چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!
_ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. میدونم مادرتون حتما شما رو هم مثل محمد خوب تربیت کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از نجابت و رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»
+ متوجهم.
تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم :
_ خانواده ی من اصلا مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام مخالفت کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید نمیذارم کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه. من به همه گفتم که از این تصمیم کوتاه نمیام ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم نظر شماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟
+ مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون فاصله بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم. ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست.
_ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.
+ مدتی صبر کنید.
_ چشم.
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت. کمی فضا را عوض کردم و گفتم :
_ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.
+ بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید.
محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم :
_ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت :
+ اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.
_ نه، حرفی نیست. منم به احترام حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.
+ ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید.
بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم و با بدرقه ی محمد از در خانه بیرون آمدم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_وهشتم پشت سر فاطمه حرکت کردم. وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی رو
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_ونهم
به حرف فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت، بهار رو به پایان بود. هر روز منتظر پیامی از طرف او بودم اما خبری نشد. در طول این مدت رابطه ام با محمد مثل سابق بود و هیچ کدام درباره ی فاطمه حرفی نمی زدیم. تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز مشغول مرتب کردن کتابخانه ی اتاقم بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
_ بیا دو دقیقه بشین باهات کار دارم.
کتابها را روی میز گذاشتم و نشستم.
_ رضا من با پدرت درباره ی زن گرفتنت صحبت کردم. بهش گفتم اون خونه ی 80 متری که تو کوچه ی مامانبزرگ اینا دادیم اجاره رو خالی کنه. تو شرکت مهندس قرایی هم یه کار نیمه وقت دست و پا کنه تا یه درآمدی برات بشه. ولی به شرطی که به حرف من گوش بدی.
+ یعنی چیکار کنم؟
از لای مجله ای که در دستش بود یک عکس بیرون آورد و نشانم داد و گفت :
_ اینو ببین. اسمش مهسا ست. تک دخترم هست. خانواده ی با اصل و نسبی هستن. تو جشن تولد شهلا باهاشون آشنا شدم. همکلاسی شهلاست. تازه دیپلمشو گرفته. باباشم مهندسه. به زنداییت گفتم غیر مستقیم بپرسه ببینه دخترشون اصلا قصد ازدواج داره یا نه. حالا قراره بهم خبر بده. بیا ببین از قیافش خوشت میاد؟
عکس را گرفتم و نگاه کردم. دختری بور با چشم های عسلی. چهره ی فاطمه جلوی چشمانم آمد. با خودم گفتم با اینکه همیشه خودش را می پوشاند اما چقدر از این دختر زیباتر است. نگاه فاطمه آنقدر دلنشین بود که دیگر هیچ دختری برایم جذابیت نداشت. چیزی نگفتم و عکس را به مادرم دادم. پرسید :
_ چی شد؟ نظرت چیه؟
+ از قیافش خوشم نیومد.
_ وااا! چرا؟؟؟
+ خوشم نیومد دیگه. نمیدونم.
_ خب از چه جور قیافه ای خوشت میاد؟ بگو تو همون مایه ها بگردم برات پیدا کنم؟
هنوز جواب مشخصی از فاطمه نگرفته بودم. بلاتکلیف بودم. می دانستم اگر هم بگویم هیچکس بجز فاطمه را نمیخواهم دوباره جنجال به پا می شود. به ناچار بهانه تراشیدم و گفتم :
+ قدش بلند تر باشه. چشم و ابروشم مشکی باشه.
مادر که دید حرفی از فاطمه در میان نیست خیالش راحت شد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت :
_ باشه عزیزدلم. میگردم خشکل ترین دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی شهرو برات پیدا می کنم.
از اتاقم رفت و من دوباره مشغول مرتب کردن کتابخانه شدم. چشمم به گوی موزیکالی افتاد که سال قبل از ترکیه خریده بودم. با دستمال گرد و خاکش را پاک کردم و کوکش را چرخاندم. می چرخید و برگ های پاییزی بالا و پایین می رفتند. دلم گرفته بود. از انتظار کشیدن خسته شده بودم. چشمم را بستم، قطره اشکی از گوشه ی چشمم ریخت...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_بیست_ونهم به حرف فاطمه گوش کردم. چند ماهی گذشت، بهار رو به پایان بود. هر روز
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سےام
مهندس قرایی یکی از دوستان قدیمی پدرم بود. یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژه های مهم عمرانی شهر را انجام می داد. البته تنها نبود، شریک هم داشت. برای کسب تجربه و درآمدی مختصر به وساطت پدر در دفترش مشغول شدم. آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد. سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی سرگرم کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیتم کند. درنتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم. تمام انرژیم را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم. مهندس قرایی تحت تاثر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژه ها به خرج میدادم خوشش می آمد. هربار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید می کرد. حضور من بعنوان یک دانشجوی تازه کاری که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه ی آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود. به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب او و خانواده اش را به منزلمان دعوت کرد. پسر مهندس قرایی خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود. بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم. مهندس قرایی به نیما گفت :
_ این آقا رضا واقعا کارش حرف نداره. بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول میدن تا یه کار رو به ثمر برسونن. کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده. واقعا کیف میکنم از دقت و سرعتی که داره.
پدرم نگاه غرور آمیزی به من کرد و گفت :
+ این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه.
نیما چند سالی از من بزرگتر بود. یک پسر عینکی و مودب که در حوزه ی تخصصش اطلاعات و مطالعات جامعی داشت. بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی یکی از دانشگاهای خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد. نیما رو به من کرد و گفت :
_ من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه. اگه واقعا به رشته ت علاقه مندی و آینده ی کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای ادامه تحصیل بیای اونجا.
پدرم که هیجان زده شده بود فورا گفت :
+ واقعا این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه.
_ بله امکانش وجود داره، فقط دوتا مساله ی مهم هست. یکی اینکه حتما باید مدرک تافل داشته باشه و دیگری اینکه باید توی آزمون ورودی شرکت کنه و درصورتی که قبول بشه میتونه اونجا ادامه تحصیل بده.
+ اونوقت درسی که اینجا داشت میخوند چی میشه؟ باید از اول شروع کنه؟
_ البته بستگی به دانشگاه مقصد داره اما چون دانشگاه تهران جزو دانشگاه های معتبر ایران بشمار میاد ممکنه اونجا واحدها رو تطبیق بدن. بهرحال اگه تمایل دارین من میتونم وقتی برگشتم انگلیس با یکی از اساتیدم درباره ی پذیرشش صحبت کنم.
پدرم بدون اینکه نظر مرا بپرسد گفت :
+ بله حتما. چی بهتر از این! نباید این فرصت طلایی رو از دست داد.
به تمام این مکالمات به چشم یک شوخی نگاه می کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. حتی اگر همه چیز هم جور می شد چطور میتوانستم در امتحان ورودی قبول شوم؟ بعد از رفتن مهمان ها پدرم موضوع را با مادرم در میان گذاشت و حسابی خوشحالی کردند. پدرم پیشنهاد داد طی دو ماه باقی مانده از تابستان در کلاس های فشرده تافل که آزمونش در شهریورماه برگزار می شد، شرکت کنم. برای من فرقی نداشت خودم را مشغول چه چیزی می کنم. پروژه های عمران، درس و کتاب، یا زبان انگلیسی! پیشنهادش را پذیرفتم. هر روز هفته از صبح تا عصر کلاس می رفتم و بعد از کلاس هم با تمرینات حسابی خسته می شدم. به دلیل مشغله های کلاس کمتر فرصت می کردم همراه محمد به بهشت زهرا بروم. اما ناراحت نبودم چون برای من که سعی می کردم تا زمان خبر دادن فاطمه خودم را از فکر او خارج کنم، دیدار محمد یادآور فاطمه و بلاتکلیفی هایم بود. بعد از گذراندن یک دوره ی فشرده در آزمون تافل قبول شدم و بعد از مدت ها توانستم دل پدر و مادرم را شاد کنم. تمایلی به ادامه ی این ماجرا نداشتم. اما پدرم بدون اینکه مرا در جریان قرار بدهد با نیما حرف زده بود و از او خواسته بود بورسیه شدنم را پیگیری کند...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠🍃کلام نیکان...
✍ آیا با اینکه هیچ حالی بین بنده و خدا، بالاتر از حال نماز نیست، آیا میشود باور کرد که بنده در آن وقت برای حوائج خود دعا نکند؟!
#رزق_معنوی
#آیت_الله_بهجت
💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
مـولایــم
نواخت گوش دلم را اذانِ تو آقا
تمامِ بود و نبودم از آنِ تو آقا
قرار هفتگی ما همیشه پا برجاست
سه شنبه های من و جمکرانِ تو آقا
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۷
✨سوره:واقعه،حدید
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
دوست داشتنی ترین برادر من کسی است که عیب های مرا به من هدیه دهد.
📚✨بحارالانوار،۲۸۲،۷۴،
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨پیکر شهید نسیم افغانی در حرم مطهر رضوی به خاک سپرده شد؛
🕊🌷پیکر شهید نسیم افغانی ،با حضور جمع محدودی از خادمان حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) در غرفه ۱۷۰ صحن آزادی بارگاه منور رضوی آرام گرفت.
💟|• @Dehghan_amiri20
🥀✨خواهشم این است که برایم گریه نکنید، شهید گریه نمیخواهد بلکه رهرو میخواهد. بله، وقتی می خواهید مرا تشییع کنید چشمانم را باز بگذارید که عدهای از خدا بیخبر نگویند که کور بوده است.
دستانم را از تابوت بیرون بیاورید که کوردلان نگویند چیزی از این دنیا با خودشان میبرند. 🦋🍀
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🥀✨خواهشم این است که برایم گریه نکنید، شهید گریه نمیخواهد بلکه رهرو میخواهد. بله، وقتی می خواهید مر
🌺🍃خسته از سر کار برگشته بودیم که سید جواد گفت بابا دیگه کار ساختمان تمام شده ،اگه اجازه بدید میخوام برگردم جبهه
بهش گفتم:
پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…
… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.
✨#شهیدسیدجوادموسوے🌸🕊
✨#ظرافتهاےاخلاقےشهدا💚
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌺🍃خسته از سر کار برگشته بودیم که سید جواد گفت بابا دیگه کار ساختمان تمام شده ،اگه اجازه بدید میخوام
با سلام وعرض وقت بخیر خدمت تک تک شما همراهان در کانال شهید دهقان امیری
دوستان این شهید بزرگوار خیلی حاجت میده ان شاءالله با توسل بهشون حاجت روابخیر باشید
📝🍃| #خـاطـره...
🍃💕همدم شهرستانی ها
در رفاقت با بچه های شهرستانی دانشگاه مطهری کم نمی گذاشت. با آن که رفقای تهرانی زیادی داشت، اما برایش فرقی نمی کرد. با مرام بودن و با معرفت بودن را برای همه یکسان می دانست وعلاقه اش به دوستان شهرستانی زیاد بود.
#بهنقلازدوست_شهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💟🍃|• @dehghan_amiri20
به مناسبت فرارسیدن ایام آزادسازی مهران در عملیات کربلای ۱ از ۱۰ تا ۱۹ تیرماه ۶۵
🔹روزی که قاسم سلیمانی از اسارت گریخت!
🌷 شهید حاج قاسم سلیمانی برای بررسی گزارش فرمانده گردان راهی منطقه میشود تا از محلی نزدیکتر، هدایت عملیات را انجام دهد اما به اشتباه ناگهان وارد یکی از مناطق محاصرهشده میشود.👇👇
https://bit.ly/2BdvUpz
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊💦دوست دارم مثل تو باشم...
🍃🌺کلام شهید...
ابراهيم همیشه ميگفت:
اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسلهاي بعدي هم انقلابي باشند بايد در مدارس فعاليت کنيم چرا كه آينده مملکت به كساني سپرده ميشود که شرايط دوران طاغوت را حس نكردهاند، وقتي ميديد اشخاصي که اصلا انقلابي نيستند، به عنوان معلم به مدرسه ميروند خيلي ناراحت ميشد، ميگفت: بهترين و زبدهترين نيروهاي انقلابي بايد در مدارس و خصوصا دبيرستانها باشند، براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاري پر دردسر رفت، با حقوقي کمتر، اما به تنها چيزي که فکر نميکرد ماديات بود، ميگفت: روزي را خدا ميرساند، برکت پول مهم است، کاري هم که براي خدا باشد برکت دارد.
#شهیدابراهیم_هادی 🥀🦋
💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨من خرابم، نه تو!
👈 رادیوی ماشین رو روی شبکهٔ معارف تنظیم کرده بودم، ولی خیلیوقت بود صداش خش داشت.
😤 همیشه از کیفیت رادیو معارف شاکی بودم و با خودم میگفتم: وقتی رادیو معارف تو خود شهر قم اینقدر داغونه، جاهای دیگه چطوره دیگه!
🙈 تا اینکه یه روز رادیوی ماشین راهش به تعمیرگاه باز شد، در کمال ناباوری دیدم مشکل از رادیوی منه!
😢 خیلی شرمنده شدم بابت همهٔ دلخوریهام از رادیو معارف؛ چون فهمیدم اینهمه مدت، مشکل از گیرنده بود، نه فرستنده!
👌 رفقا! خیلی از ما هم همیشه فکر میکنیم خدا آنتن نمیده و ازش شاکی هستیم. سالها میگذره، یهبارم بررسی نمیکنیم ببینیم شاید مشکل از ما باشه، شاید گیرندهٔ ما خرابه!
🔹️ من که بعد سالها تحقیق و بررسی، به این اطمینان خاطر رسیدم که فرستنده کارش درسته، گیرندهٔ ما خرابه.
💟|• @Dehghan_amiri20
🌷✨دعا گرافی
💠اللَّهُمَّ لَا تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً وَ لَا تُحْوِجْنِي إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ ثَبِّتْ [أَثْبِتْ] قَلْبِي عَلَى طَاعَتِكَ
خداوندا، هيچگاه مرا به اندازهى يك چشم برهم زدن به خود وامگذار و به هيچيك از آفريدههايت محتاج مگردان و دلم را بر [انجام]طاعتت استوار بدار. ☔....!
#باب_هاےماه_رمضان📖🤲
🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍂
ارتفاعات کردستان🌹
به یاد برادر شهیدم رسول خلیلی🌸
همتون رو هم دعا میکنم🌷
✨#نماهنگےازشهیدمحمدرضادهقان🕊🥀
#لطفاببینید🙏🙏
💟|• @Dehghan_amiri20