eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا زمین رو مدور آفرید تا به انسان بگه همون لحظه‌اے که فکر می‌کنی به آخر دنیا رسیده‌اے درست در نقطه آغاز هستی. ________ @Mahdiyar114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️سلام طلوع خوبی‌ها آقاجان! تو بیایی تمام خوبی‌ها نصیب دنیاے تاریڪی‌ها می‌شود. دوست دارم اسمم جزو منتظران واقعی‌تان ثبت شود و در ظهورتان مؤثر باشم. منتظر واقعی به حرف نیست، به عمل کردن است. پدر مهربانم! فرزندت همه شده واژه و حرف و حرف و حرف... میشه براش دعا ڪنی تا از کسالت و تنبلی نجات پیدا کنه. تا بشود ڪار و ڪار و ڪار... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ☘🌸☘🌸☘🌸☘ عجل‌الله‌فرجه ________ @Mahdiyar114
⭕️دعای روز بیست و هشتم 🔹اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ، وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ، وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ، يَا مَنْ لا يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ. 🔸خدایا بهره ام را در این ماه از مستحبات فراوان کن، و مرا با تحقق درخواستها اکرام فرما، و از میان وسایل وسیله ام را به سویت نزدیک کن، ای که پافشاری اصرارورزان مشغولش نسازد. ________ @Mahdiyar114
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 شاگرد کلاس در مکتب امام حسین علیه السلام 🌱 یک دقیقه با قرآن در بهار قرآن 🎙حجت‌الاسلام استاد راجی ________ @Mahdiyar114
امام‌محمدباقر علیه‌السلام: هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است..🌸 کافی، ج۲، ص۱۱۸، ح۱. ____________ @Mahdiyar114
[🤍] - اللهم إنی اسألُک حسٰن الخاتمۀ... - خداوندا . . . + من‌ازتویڪ‌پایان‌خوب‌می‌خواهم! دلم می لرزد،خـدا از شیطانی ڪه... پشت دروازه های رمضان،کمین کرده است! ________ @Mahdiyar114
🌱 در مسابقه شیر با آهو بسیارے از آهوها برنده می‌شوند؛ چون شیر برای غذا می‌دود؛ ولی آهو براے زندگی پس هدف مهمتر از نیاز است. فرصت خوبی براے انتخاب هدف براے برنده شدن‌ است. ___________ @Mahdiyar114
🌱 آدم‌هاے منفی به پیچ و خم جاده می‌اندیشند و آدم‌هاے مثبت به زیبایی‌هاے طول جاده هر دو ممڪن است به مقصد برسند، اما یکی با حسرت و دیگرے با لذت! ___________ @Mahdiyar114
🌱 اگر می‌خواهی دیگران تو و توانایی‌هایت را باور کنند تنها یک راه وجود دارد باید خودت را عمیقا باور داشته باشی. ________ @Mahdiyar114
🌱 ✍آخرین دست‌نوشته شهید چمران دقایقي قبل از شهادت، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه...   ای حیات! با تو وداع می‌كنم، با همه مظاهر و جبروتت . ای پاهاے من! می دانم كه فداڪارید، و به فرمان من مشتاقانه به سوے شهادت صاعقه‌وار به حرڪت در می‌آیید؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محڪم باشید. این پیكر ڪوچك ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه‌ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. دراین لحظات آخر عمر، آبروے مرا حفظ ڪنید . شما سالهاے دراز به من خدمت‌ها ڪرده‌اید . از شما آرزو می‌ڪنم كه این آخرین لحظه را به بهترین‌وجه، ادا ڪنید.  ای دست هاے من! قوی و دقیق باشید .  ای چشمان من! تیزبین باشید .  ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل كن.  به شما قول می‌دهم ڪه پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدے آرامش خود را برای همیشه بیابید. من چند لحظة بعد به شما آرامش می‌دهم ؛ آرامشی ابدے . چه، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد. ___________ @Mahdiyar114
✍یادم رفت قُرص بخورم 🚗با سرعت رانندگی می‌کرد. گوشی‌ را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟» چهره‌اش برافروخته شد. گوشی‌📱را روی صندلی پرت کرد. 🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پله‌ها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟» _بذار ببینم، اتاق ۵۴ با انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینی‌اش رسید، چهره‌ درهم کرد. ⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند. به طرف پله‌ها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفس‌نفس می‌زد. خم شد و دست‌هایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاق‌ها نگاه کرد. اتاق ۵۴ به چشمش آمد. 🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دست‌هایش گذاشته بود. مادر خوابیده بود. سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد. 🧔‍♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!» ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانی‌اش چین‌های ریزی نشست: «محسن یه چی می‌گی هاااا، مگه علم‌غیب دارم می‌خواد روزه بگیره؟!» 👵مادر تکانی خورد. محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد. پلک‌های مادر تکان خورد. چشم‌هایش باز شد. محسن خودش را به آن طرف تخت رساند. خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!» 👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره می‌چکید و وارد بدنش می‌شد. _خب مادر گفتم یه بار امتحان می‌کنم شاید بتونم روزه بگیرم. چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!» 💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بسته‌س، از این امتحانا نکن!» _________ @Mahdiyar114