#انگیزشی
خدا زمین رو مدور آفرید تا به انسان بگه
همون لحظهاے که فکر میکنی به آخر دنیا رسیدهاے
درست در نقطه آغاز هستی.
________
@Mahdiyar114
❤️سلام طلوع خوبیها
آقاجان! تو بیایی تمام خوبیها نصیب دنیاے تاریڪیها میشود.
دوست دارم اسمم جزو منتظران واقعیتان ثبت شود و در ظهورتان مؤثر باشم.
منتظر واقعی به حرف نیست، به عمل کردن است.
پدر مهربانم! فرزندت همه شده واژه و حرف و حرف و حرف...
میشه براش دعا ڪنی تا از کسالت و تنبلی نجات پیدا کنه. تا بشود ڪار و ڪار و ڪار...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
☘🌸☘🌸☘🌸☘
#ماه_رمضان
#امام_زمان عجلاللهفرجه
________
@Mahdiyar114
⭕️دعای روز بیست و هشتم #ماه_رمضان
🔹اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ، وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ، وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ، يَا مَنْ لا يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ.
🔸خدایا بهره ام را در این ماه از مستحبات فراوان کن، و مرا با تحقق درخواستها اکرام فرما، و از میان وسایل وسیله ام را به سویت نزدیک کن، ای که پافشاری اصرارورزان مشغولش نسازد.
________
@Mahdiyar114
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 شاگرد کلاس #ایثار در مکتب امام حسین علیه السلام
🌱 یک دقیقه با قرآن در بهار قرآن
🎙حجتالاسلام استاد راجی
#ماه_رمضان
#جزء_بیست_و_هشتم
________
@Mahdiyar114
اماممحمدباقر علیهالسلام:
هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است..🌸
کافی، ج۲، ص۱۱۸، ح۱.
#ماه_رمضان
____________
@Mahdiyar114
[🤍]
- اللهم إنی اسألُک حسٰن الخاتمۀ...
- خداوندا . . .
+ منازتویڪپایانخوبمیخواهم!
دلم می لرزد،خـدا
از شیطانی ڪه...
پشت دروازه های رمضان،کمین کرده است!
#ماه_رمضان
________
@Mahdiyar114
#تفکرانه🌱
در مسابقه شیر با آهو
بسیارے از آهوها برنده میشوند؛
چون شیر برای غذا میدود؛
ولی آهو براے زندگی
پس
هدف مهمتر از نیاز است.
#ماه_رمضان فرصت خوبی براے انتخاب هدف براے برنده شدن است.
___________
@Mahdiyar114
#تلنگرانه🌱
آدمهاے منفی به پیچ و خم جاده میاندیشند
و آدمهاے مثبت به زیباییهاے طول جاده
هر دو ممڪن است به مقصد برسند،
اما یکی با حسرت و دیگرے با لذت!
___________
@Mahdiyar114
#یه_لقمه🌱
اگر میخواهی دیگران تو و تواناییهایت را باور کنند
تنها یک راه وجود دارد
باید خودت را عمیقا باور داشته باشی.
________
@Mahdiyar114
#عارفانه🌱
✍آخرین دستنوشته شهید چمران دقایقي قبل از شهادت، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه...
ای حیات! با تو وداع میكنم، با همه مظاهر و جبروتت .
ای پاهاے من! می دانم كه فداڪارید، و به فرمان من مشتاقانه به سوے شهادت صاعقهوار به حرڪت در میآیید؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محڪم باشید. این پیكر ڪوچك ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. دراین لحظات آخر عمر، آبروے مرا حفظ ڪنید . شما سالهاے دراز به من خدمتها ڪردهاید . از شما آرزو میڪنم كه این آخرین لحظه را به بهترینوجه، ادا ڪنید.
ای دست هاے من! قوی و دقیق باشید .
ای چشمان من! تیزبین باشید .
ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل كن.
به شما قول میدهم ڪه پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدے آرامش خود را برای همیشه بیابید. من چند لحظة بعد به شما آرامش میدهم ؛ آرامشی ابدے . چه، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.
#شهید_چمران
___________
@Mahdiyar114
✍یادم رفت قُرص بخورم
🚗با سرعت رانندگی میکرد. گوشی را برداشت به سمانه زنگ زد: «سمانه چه خبر؟»
چهرهاش برافروخته شد. گوشی📱را روی صندلی پرت کرد.
🏨به بیمارستان رسید. ماشین را کنار جدول خیابان، کج پارک کرد. پلهها را دوتا یکی کرد، خود را به پذیرش رساند: «ببخشید خانم زینب کمالی اتاقش چنده؟»
_بذار ببینم، اتاق ۵۴
با انگشت پیشانیاش را ماساژ داد. بوی الکل🧪 به بینیاش رسید، چهره درهم کرد.
⚡️دکمه آسانسور را زد. طبقه هشتم گیر کرده بود. حوصله نداشت صبر کند.
به طرف پلهها رفت، خود را به طبقه اول رساند. نفسنفس میزد.
خم شد و دستهایش را روی زانو گذاشت، خیلی زود بلند شد و به شماره تابلوهای اتاقها نگاه کرد.
اتاق ۵۴ به چشمش آمد.
🚪به آستانه در رسید. سمانه روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش را روی دستهایش گذاشته بود.
مادر خوابیده بود.
سمانه🧕سرش را برداشت و با نگرانی به محسن نگاه کرد.
🧔♂محسن کنارش رفت. دهانش را کنار گوش سمانه بُرد: «آخه چرا حواست بهش نیست!»
ابروهای سمانه گره خورد و روی پیشانیاش چینهای ریزی نشست: «محسن یه چی میگی هاااا، مگه علمغیب دارم میخواد روزه بگیره؟!»
👵مادر تکانی خورد.
محسن هیسی گفت. سمانه ادامه نداد.
پلکهای مادر تکان خورد. چشمهایش باز شد.
محسن خودش را به آن طرف تخت رساند.
خم شد پیشانی مادر را بوسید: «الهی قربونت بشم، مگه دکتر نگفت روزه برات ضرر داره؟!»
👀مادر نگاهی به اطراف کرد. سرُم به دستش وصل بود و قطره قطره میچکید و وارد بدنش میشد.
_خب مادر گفتم یه بار امتحان میکنم شاید بتونم روزه بگیرم.
چشمانش را بست: «متأسفانه یادم رفت قرصامو 💊بخورم!»
💦پرده اشک در چشمان محسن جمع شد: «خداروشکر بخیر گذشت. مادر، جونم به جونت بستهس، از این امتحانا نکن!»
#داستانک
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
_________
@Mahdiyar114