eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
💠حفظ اقتدار مرد ✅ خانم ها دوست دارند شوهری داشته باشند قوی، مدیر و مدبر. کسی که در بزنگاههای زندگی بهترین تصمیم را بگیرد. 🔘حواسمان باشد در صورتی این خواسته زن ها برآورد می شود، که اقتدار مرد حفظ شود. 🔘همچنین زن ها باید بدانند آرامش و صفای زندگی در گرو کسب مهارت او در حفظ اقتدار همسرش است. 🔘و امّا اقتدار مرد در گرو حفظ غرور و عزت نفس اوست، که مهم ترین وظیفه زن است ✅در این خصوص زن با مراعات کردن مواردی از جمله موارد زیر می تواند در این زمینه موفق عمل کند: 🔸خطوط قرمز همسرش را حفظ کند. 🔹به طور مدام از همسرش ایراد نگیرد. 🔸به تصمیم های همسرش احترام بگذارد. 🔹در جمع احترام همسرش را نگه دارد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ماما بعد از رسیدگی اولیه به وضعیت مادر، میکرفون دستگاه سونوکید را برداشت و دنبال ضربان قلب بچه گشت. ضربان ضعیفی را پیدا کرد. کش را دور شکم زائو بست. با توجه به بی قراری زائو، از او خواست با نوک انگشت، دستگاه را نگه دارد تا ضربان قلب بچه گم نشود و نوار قلب کامل و صحیح پر شود. هم زمان، اطلاعات نوشته شده روی برگه اورژانش را خواند و درستی اش را با بیمار چک کرد. خانم ابراهیمی، بسته بیمارستانی لباس را برای زائو آورد و پایین پای او گذاشت. نگاهی به ساعت دستگاه نوار قلب کرد و از اتاق بیرون رفت. ماما با اطلاعات زائو، به سمت ضحی رفت: - خانم دکتر نزدیک زایمانشه. نوار قلب هم نامنظمه. چه کنیم؟ 🔻ضحی نگاهی به اطلاعات روی برگه انداخت و گفت: - سریع لباس عوض کنه. خرما بهش بدین. - نوار قلب رو بردارم؟ - بله. چندتا خرما هم بخوره. اتاق عمل رو من زنگ می زنم. حتما خرما بخوره سمیه جان. - چشم خانم دکتر. 🔸سمیه به سمت یخچال کوچک کنار سالن رفت. خانم ابراهیمی را صدا کرد. بسته خرما را برداشت و به اتاق برگشت. دستگاه را خاموش کرد. خانم ابراهیمی به زائو کمک کرد تا لباس هایش را عوض کند. لابلای عوض کردن لباس، سمیه خرمایی داخل دهان زائو گذاشت: - عزیزم به زور هم شده باید بخوری. همین خرماها کمکت می کنن. دعاخونده است. خانم دکتر تاکید کردن حتما بخوری. بخور عزیزم. 🔹ضحی چادر سرش کرده بود و رو به قبله، به نماز ایستاده بود. با صدای سمیه، نمازش تمام شد. - خانم دکتر حاضره. صدیقه رو صدا بزنم بیاد کمک؟ - صدیقه اینجاست؟ - بله اما رفته بخش به اون خانم پیر افغانی تنها سر بزنه. - خدا خیرش بده. فعلا نیازی نیست. بقیه زائوها رو چک کن اگه کاری ندارن بیا اتاق زایمان. خانم ابراهیمی جان شما می تونی چند دقیقه بیشتر بمونی؟ کاری نداری؟ - بله خانم دکتر می مونم. 🔸خانم ابراهیمی، به زائو کمک کرد تا اتاق زایمان برود. درد شدیدی که زائو تحمل می کرد، راه رفتن را برایش مشکل کرده بود. ضحی هر کاری برای کمتر شدن درد و زایمان راحتش بلد بود را انجام داد. وضعیت کمی سخت شده بود. بچه درست نچرخیده بود و کتفش توی دست ضحی نمی آمد. صدای قرآن به گوش می رسید و ضحی ذکر می گفت. حدسی که زده بود با به دنیا آمدن بچه، به یقین تبدیل شد. کتف بچه در رفته بود. دستش آویزان بود و گرفتنش را سخت کرده بود. صدای گریه مظلومانه اش دل ضحی را لرزاند. صدیقه را که دید گفت: - صدیقه جان زنگ بزن دکتر ارتپد یا فیزیوتراپ بیاد . به نظرم کتف بچه در رفته. اذیته. صدیقه به سمت تلفن رفت و چند شماره را گرفت. - دکتر نداریم ضحی جان چه کنم؟ 🔹ضحی تجربه جا انداختن کتف را داشت اما جا انداختن کتف یک نوزاد را کمی می ترسید. - زنگ بزن دکتربحرینی کسب تکلیف کن. - چی شده خانم دکتر؟ بچه ام چیزیشه؟ - نه عزیزم. چیزی نیست. 🔸و برای اینکه خیال مادر راحت شود، نوزاد را از سمیه گرفت و در آغوش مادرش گذاشت. مراقب بود مادرش دست به کتف نوزاد نزند. نوزاد گریه می کرد و مادرش او را نوازش می کرد و قربان صدقه اش می رفت. ضحی نوزاد را برداشت. بسم الله گفت و اذان و اقامه را در گوش هایش خواند. او را روی تخت نوزاد گذاشت. دستکشش را در آورد و با کمی تربت، کامش را برداشت. بچه را کامل دور ملحفه پیچید و پتویی روی او انداخت. تثبیت دست نوزاد و گرما، گریه اش را بند آورد و ساکت شد. چشمان کوچکش را باز کرد و به اطراف خیره شده بود. لبانش را غنچه کرده و کمی تکان می داد. ضحی از دیدن این صحنه ها سیر نمی شد. نگاهش به نوزاد بود و در دلش، قربان صدقه اش می رفت. دلش می خواست نوزاد خودش را در آغوش بگیرد. با کناره انگشتش، گونه نوزاد را نوازش کرد و گفت: - خدا حفظش کنه. نگاه کن عزیزم؛ ببین چقدر نازه. ان شاالله سرباز خاص امام زمان باشه. 🌸مادر نوزاد، قند در دلش آب شده بود و نگاهش به چشمان مشکی و باز نوزادش بود. دلش پر زد برای در آغوش کشیدنش اما باید چند دقیقه ای صبر می کرد. تلفن به صدا در آمد. - خانم دکتر، شما رو تو اورژانس می خوان. 🔹ضحی دستکش دیگرش را در آورد. روپوشی که پوشیده بود را داخل سطل بزرگ مخصوصش انداخت. روکش های کفشش را هم در آورد و داخل سطل انداخت. دستانش را با آب و صابون شست. چادرش را سر کرد و رو به سمیه گفت: - ببین خود دکتربحرینی می تونه جا بندازه. خبرشو بهم بده. و به سمت اورژانس، تقریبا دوید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺مهدی جان کاش به خودم و کارهایم می اندیشیدم که چه شده است از تو دور مانده ام ؟ 🌼این چشم ها را چه شده که لایق دیدن روی زیبایتان نیست؟ این گوش ها را چه شده که لایق شنیدن صدای آرامبخش تان نیست؟ این قدم ها را چه شده که لایق همراهی تان نیست؟ ای نفس تو را چه شده است؟ 🍀آقاجان ببخش که گناهان، راه چشم و گوش و قدمهایم را بسته است. پدر مهربانم امیدم به نگاه مشفقانه تان است تا از منجلاب گناهان به روشنایی پاکی ها هدایت شوم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️فخر همه کتاب ها 🌺کتاب ها یادت می آید؟ 🌸آن گاه که می خواستی کلام باشی واسطه باشی بین خدا و رسولش بین خدا و بنده اش 🌼تا باشی و نور ببخشی سید و سرور باشی همه کتاب های آسمانی باشی تا گردی و هم اکنون معجزه جاوید هستی. 🍀"وَ إِن كُنتُم‌ْ فِي رَيْب‌ٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَي‌َ عَبْدِنَا فَأْتُواْ بِسُورَه‌ٍ مِّن مِّثْلِه‌ِي؛ اگر درباره آن چه بر بنده خود(پيامبر) نازل كرده‌ايم‌، شك و ترديد داريد، يك سوره همانند آن بياوريد. " 📖 (بقره/23) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_بیست_و_یکم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باش
💯از شیوه ‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. ✍️با مردم صمیمی باشد و خود را خدمتگزار مردم بداند 🌺بدیهى است که رهبرى از فرد خاصى حمایت نمى کند؛ از معیارها حمایت مى کند. ما دنبال این هستیم که این معیارها تحقق پیدا کند. 🌼بنده دنبال این هستم که شخصى سر کار بیاید و قوه ى مجریه را اداره کند که خود را خدمتگزار مردم بداند و توانایى داشته باشد و به آرمان هاى امام و نظام اسلامى معتقد و پایبند باشد و حقیقتاً عدالت و مبارزه ى با فساد براى او حائز اهمیت باشد. 🔰بیانات در دیدار مردم کرمان‌ ۱۳۸۴/۰۲/۱۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
💠سه ساعت بعد، از هیاهوی اورژانس و اتاق زایمان، بیرون آمده بود و در کتابخانه، درس هایش را می خواند. یادداشت برداری می کرد و سوالاتی را می نوشت. سعی می کرد بین نکات و درسهای مختلفی که می خواند ارتباط برقرار کند. حالا که هم زمان با کتاب های تخصصی، نشست و کار عملی هم می کرد، فهم و یادگیری اش بیشتر شده بود. این فکر در ذهنش گذشت اما به دلش ننشست. با خود گفت: "قبلا هم همین طوری درس می خوندم. سمینار و نشست و کار عملی هم بود اما این طور نبود. الان چرا این طور هستم؟" 🔹حالاتش برایش عجیب بود. دلش برای نشستن و خواندن بسیار تنگ می شد. وقتی به مطالعه می نشست، دلش برای شلوغی و هیاهوی اورژانس و صدای ناله های بیماران تنگ می شد. زمانی که بالای سر بیمار بود، می خواست در خلوت باشد و مناجات کند و مناجاتش آمیخته شده بود با دعا برای بیماران و طلب شفا. فکر کرد قبلا هم دعا می کردم اما دعاهای الانم جور دیگری است. قبلا هم با مادر قرار حدیث کسا و نماز داشتیم اما نمازهای حاجت این روزهایم متفاوت است. فکر کرد شاید به خاطر عباس باشد. یا شاید به خاطر جدا شدن از سحر و آن بیمارستان کذایی که هر روز توهین و تحقیر، خوراکش شده بود و نمی فهمید. شاید آرامشی که از هر دوی این ها شامل حالش شده بود، این طور بازدهی کارش را بالاتر برده بود. 🔸خودکار را کنار برگه ای کشید و طرح گلی زد. صدای تلاوت از بلندگو بلند شد. دل نشین و انرژی بخش بود. کتابش را بست. خودکار را داخل کیف گذاشت. برگه های یادداشت را لوله کرد و کشی دورش انداخت. لوله را گوشه کیف، جا داد و زیپش را تا لبه لوله کاغذ، کشید و آن را چفت کرد. کتاب امانی را روی میز گذاشت. از مسئول کتابخانه تشکر کرد. پایش را که از کتابخانه بیرون گذاشت؛ فکری که از ذهنش گذشت را با شگفتی و بلند گفت: - نکنه به خاطر قرآنه؟ آره .. خودشه.. 🔹چادرش را مرتب کرد. به جای پله و آسانسور، از سطح شیب دار مخصوص تخت و ویلچر بالارفت. خودش را به نمازخانه که رساند، از علت این مسئله، مطمئن مطمئن شده بود: - مطمئنم به خاطر حفظ قرآنمه که این طوری شدم. ذهنم بازه. جلو جلو مطالب رو می فهمم. 🔻گوشی ضحی زنگ خورد: - جانم صدیقه جان. عزیزم چرا گریه می کنی؟ ای وای.. خب.. خب.. خدا رحمتش کنه. آره بیا نمازخونه. می بینمت ان شاالله 🔸آن خانم پیر افغانی به رحمت خدا رفته بود و صدیقه، ناراحت از دست دادنش بود. صدای اذان بلند شد. ضحی همراه موذن، عبارات اذان را با توجه به قلبش تلقین کرد. سر سجاده کوچکش ایستاد و منتظر آمدن امام جماعت شد. مجدد گوشی اش زنگ خورد: - خانم دکتر، ارتپد اومده. خانم دکتر بحرینی خودشون پیگیر شدن و گفتن شما هم بیاین. - کی اومدن؟ - هنوز نیومدن. تا ی چند دقیقه دیگه می یان - باشه ممنون. منم می یام ان شاالله 🔹امام جماعت آمده بود و مشغول اذان و اقامه بود. از جا بلند شد. گوشه ای رفت و نماز ظهرش را فرادی خواند. هنگام رفتن به اتاق نوزادان، صدیقه هم رسید. ضحی. پیشانی اش را بوسید و گفت: - عزیزم. خدا خیرت بده روزهای آخر، همراهش بودی. از ما بهتر هم رفتند. چاره چیه. برو به جای منم جماعت بخون. دعا کن به خیر بگذره 🔸کیفش را با دست راست گرفت و کفشش را پوشید. به طبقه زنان و زایمان رسید. سالن را دور زد و وارد محوطه مخصوص نگهداری نوزادان شد. آقای دکتر رحیمی، آمده بود و خانم دکتر بحرینی با ایشان صحبت می کرد. به محض دیدن ضحی، اشاره ای کرد و آقای دکتر از دور، سر تکان داد. ضحی داخل شد. عذرخواهی کرد و ایستاد. - خانم دکتر، جناب آقای دکتر رحیمی، متخصص ارتپد ما هستند. ازشون خواهش کردم جا انداختن کتف نوزاد رو بهتون آموزش بدن. اشکالی که نداره؟ 🔹ضحی از تواضع ریاست بیمارستان شرمنده شد و به درستی، تشکر و قدردانی خود را از خانم دکتر بحرینی و آقای دکتر ابراز کرد. پشت سر خانم دکتر بحرینی، هر دو وارد اتاق نوزادان شدند. دکتر رحیمی، ملحفه دور نوزاد را باز کرد. با نوک انگشتان، سر کتف و پشت نوزاد را بررسی کرد. یکی از کتف ها در رفته بود. - از کجا فهمیدین در رفته؟ موقع زایمان این طور شد؟ - از افتادگی مچ دست بچه. حدس زدم. موقع زایمان مشکلی نبود منتهی با دیدن مچ دستش، حدس قوی زدم که احتمالا کتفش در رفته. - بله. لگنش هم کمی .. 🔻و بعد پاهای بچه را چپ و راست کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨سلام بر تو ای طبیب دردمندان 🌺مهدی جان طبیب جان و روحم، تویی مولای من! 🍀آقاجان عاقبت نورِ تو تمام گیتی را فرا می گیرد. آن وقت پهنای جهان را می گیرد. جسم بی جان زمین به واسطه تو توان میگیرد و قلب هایی که سال هاست که از دوری تان مرده اند، خبری از تو بیاید ضربان می گیرد. 🌸ازآیت الله بهجت رحمه الله علیه شنیدم که می گفت: وقتی شما برای ظهورحضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا میکنید بلافاصله برای خودتان هم دعا کنید وقتی می گویید بلافاصله بگوید : ( و فرجنا به) از خدا بخواهید که شما را هم جزء یاران حضرت قرار بدهد. 🌼مهدی جان بعد از هر نماز برای فرجت دعا می کنم و از خدا می خواهم مرا نیز جزو یارانت بشمارد . امید دارم با عنایت خاصه تان این آرزو تحقق یابد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️من و واجب فراموش شده 🌼کنار خیابان زیر آفتاب ایستادم ولی خستگی اجازه نمی داد که دیگر منتظر آمدن اتوبوس بمانم پس به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتم. در همان موقع دو خانم مقصدشان را به یکی از راننده‌ها گفتند و عقب تاکسی نشستند من هم خوشحال از اینکه با آنها هم مسیر هستم، کنارشان جا گرفتم، چون خیالم راحت بود که تا مقصد، همسفر و هم نشین یک خانم هستم نه آقا، و می توانم بدون معذب بودن، راحت بنشینم و خستگی ام را از بدنم بیرون کنم. 🌸وقتی ماشین حرکت کرد، چشمانم را بستم تا کمی آرامش بگیرم اما با شنیدن آهنگ بلند و مبتذلی، پلک چشمانم مانند فنری از جا پرید. آهنگ بیشتر مناسب پارتی های شبانه بود نه ترافیک های شهری که نیاز به آرامش دارد تا هیجان. تکلیف من، نشنیدن بود اما نمی توانستم گوشهایم را مانند چشمانم ببندم پس گفتم: « لطفا آهنگ راخاموش کنید» توجهی نکرد ، بلندتر گفتم که بشنود اما این بار هم خاموش نکرد و فقط از آینه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. گفتم :« حداقل صداش را کم کنید». راننده که انگار هم خسته بود و هم از اصرارِ من کلافه شده بود با اخم‌های در هم و بی حوصله گفت:« خانم ، صداش را نه کم می کنم و نه خاموش». 🌺به خانمهایی که کنارم بودند، نگاهی کردم، منتظر بودم آنها هم حمایتم کنند اما دریغ از اظهار نظری. خوشحال بودم که حداقل راننده‌ی منصفی است و توجیه نمی کند و بدنبال بحث های بی فایده‌ی حرام یا حلال بودن آهنگ نیست. گفتم: « پس لطفا نگه دارید، پیاده میشم». راننده هم با عصبانیت ، ماشین را به کنار خیابان کشید و پا روی ترمز گذاشت. با ناراحتی در را باز کردم و از تاکسی بیرون آمدم. هنوز در را نبسته بودم که با تعجب دیدم آن دو خانم هم پشت سر من پیاده شدند، راننده هم که مثل من تعجب کرده بود با کمی تأمل حرکت کرد. بلافاصله یکی از خانمها، دستش را برای تاکسی بعدی بلند کرد و او هم کنار ما ایستاد. اینقدر سریع این اتفاق اُفتاد که راننده‌ی قبلی هم که دور زده بود، ما را در حال سوار شدن به تاکسی، دید. من هم خجالت زده از قضاوت عجولانه ام درباره‌ی خانمها، دوباره کنارشان نشستم و خدا را شکر کردم که در آن گرمای تابستان، برای تاکسی، معطل نشدیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️صداقت و راستی 🌼صدای جیک جیک گنجشکان نویدِ روزی دیگر و تلاش دیگری را می داد. دست هایش را مشت کرد و یک کش و قوسی در رختخواب به بدنش داد. وقتی پتو را به کناری زد، بوسه نسیم خنکی را بر تنش احساس کرد. با یادآوری روز گذشته، گره ای بر ابروانش ظاهر شد. ناراحتی چهره اش را پوشاند؛ امّا او تصمیم خود را گرفته بود باید به پدر و مادرش بگوید کار او بوده است. ❄️شیطان با او کلنجار می رفت که بی خیالش، بذار کسی متوجه نشه کار تو بوده، تو می تونی بهشون بگی کار من نبوده. کسی تو رو ندیده و متوجه نمی شن دروغ گفتی! ولی مرتضی شیطان درونش را شکست داده بود و عزمش را جزم کرده بود که راست بگوید و نترسد. او یقین داشت خدا هم با او خواهد بود و کمکش خواهد کرد.(1) 🌺لبخند ملیحی بر لبانش نشست. به خاطر تصمیمی که گرفته بود آرامش در وجودش موج می زد. به طرف شیر آب رفت و با خُنکای آب صورتش را نوازش داد. نگاهی به آشپزخانه کرد. پدر و مادرش در حال خوردن صبحانه بودند. با نگاهی محبت آمیز به آن ها لبخند زد. با صدای بلند و پُر نشاط، سلامی به صورت پدر و مادر خود پاشید. کنار آن ها نشست. پدر دستی از روی مهربانی بر سر او کشید و گفت: به به آفتاب از کدوم طرف زده که پسرم سحرخیز شده؟! 🍀مرتضی لبخندی به او هدیه داد و سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: من باید امروز یک اعترافی کنم. راستش دیروز بدون اجازه شما رفتم سراغ رادیو کوچکی که خیلی دوستش داشتی، همانطور که روشنش می کردم از دستم روی سنگ کفِ اتاق افتاد و شکست. بعدش هم دیگه صداش درنیومد. من عذر می خوام که بدون اجازه بهش دست زدم و شکستمش. دستی مهربان چانه مرتضی را بالا گرفت، همزمان سرِ مرتضی بالا رفت و نگاهش با نگاه مهربان پدر گره خورد. ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 🔹(1)الإمامُ الباقرُ عليه السلام :ألاَ فَاصدُقُوا ؛ فإنَّ اللّهَ مَعَ مَن صَدَقَ . 🌸امام باقر عليه السلام : هان! راستگو باشيد ؛ زيرا خداوند با كسى است كه راستگو باشد . 📚بحار الأنوار : ج 74،ص398، ح 268813 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔸خانم دکتر بحرینی گوشی اش را سمت سمیه گرفت و از او خواست فیلم جا انداختن کتف نوزاد را بگیرد. سمیه گوشی راگرفت و فیلمبرداری را شروع کرد. دکتر رحیمی کمی پیشانی نوزاد را ماساژ داد و فشار نرم سرانگشتانش را تا گردن نوزاد کشاند. گردن نوزاد را به یک طرف برد. سر کتف هایش را ماساژ داد. دستان کوچک نوزاد را داخل انگشتان بزرگش گرفت و با حرکات دورانی، دستانش را حرکت داد. آنقدر این کار را تکرار کرد که رنگ نوازد، رو به قرمزی زد. دهان کوچکش باز بود و مدام گریه می کرد. با حرکات چرخشی متناوب، کتف نوزاد را جا انداخت. گریه نوزاد هنوز ادامه داشت. ضحی آناتومی استخوانی نوزاد را تصور کرد. قاعدتا باید جا افتاده باشد. حالت مچ دست نوزاد هم کمی بهتر شده بود. 🔹دکتر رحیمی، نوزاد را روی دست گرفت و بالا برد تا آرام تر شود. مهره های پشت نوزاد را بررسی کرد. او را روی تخت گذاشت و با پاهای نوزاد هم همان کار دستش را کرد. مجدد کتف و اطراف کمر و لگن بچه را ماساژ داد. پاها را دورانی چرخاند و به دو طرف خم کرد. نوزاد را روی یک دست گرفت و با انگشت دست دیگر، ستون مهره های نوزاد را تا گردن چک کرد. حرکات غیرارادی دست و پای نوازد را نگاه کرد و او را لای ملحفه پیچاند. خانم دکتر بحرینی احسنت گفت و تشکر کرد. گوشی را از سمیه گرفت و به همراه دکتر رحیمی، از اتاق نوزادان خارج شد. 🌸سمیه نوزاد را بغل کرد. آرام بود و گریه نمی کرد. او را بوسید: - گریه اش به خاطر دررفتگی بود. ضحی جان من این بچه رو ببرم بدم مادرش. همین جا هستی؟ - خانم دکتر سهندی، تشریف بیارید. 🔹ضحی نگاهی به سمیه کرد و به سمت خانم دکتر بحرینی که سردر بخش نوزادان ایستاده بود رفت. سمیه به همراه تخت چرخ دار نوزاد، پشت سر ضحی حرکت کرد. - چه خبر از گروه؟ - خبر خاصی نیست خانم دکتر. یکی دو مطلب آماده کردیم تا صفحه مجازی فعال بشه. یک مقدار دنبال کننده داریم. کمی بچه ها تبلیغ کردن. گفتن بار محصولات مخصوص نوزاد و مادر هم می رسه. - جدا؟ کی می رسه؟ - احتمالا امروز. - اسم گروه رو چی گذاشتین؟ 🔸ضحی که نمی دانست چه جوابی باید بدهد گفت: - به توافق نرسیدیم. مامانی. ماماتو. مادرانه. مادرز. بیبی ان مادرز. مابی. یک اسامی ای می گفتن بچه ها که اصلا نمی دونستم چی بگم. خیلی هاشون تکراری بودن و بعضی هاشون هم که اصلا هیچ! - درسته اسم مهمه ولی خیلی روش حساس نشو. مادرانه هم خوبه با اینکه تکراریه. مادر و ماما هم خوبه. یک اسم عمومی بزارین کار رو شروع کنین. اساس نامه ای نوشتین؟ ی شرح وظایف برای تک تک اعضا؟ - برنامه کارهایی که می تونیم بکنیم رو نوشتیم ولی تقسیم وظایف نه. هنوز نکردم. - حتما این کار رو بکنین. امروز کی باید برین؟ 🔻ضحی به ساعت مچی قهوه ای رنگی که روی آستینچه های سفید رنگش بسته بود نگاه کرد و گفت: - حدود یک ساعت دیگه ان شاالله - با خانم وفایی بشینین اساس نامه رو بنویسید که منم خیالم راحت بشه. کارو زودتر شروع کنین. هر روز براتون صدقه می دم. 🔹جمله اخر خانم دکتر بحرینی، صدیقه هم به جمعشان پیوست. شوهر صدیقه هم نگران این گروه بود و هر روز برای صدیقه صدقه می داد. ضحی از گروه چیزی به عباس نگفته بود و نمی دانست بگوید یا نه. صدیقه به بخش زنان رفت و ضحی به همراه خانم دکتر به طبقه اول برگشت. 🔸 خانم وفایی در نوشتن اساس نامه مهارت خاصی داشت. پیشنهادهای جالبی می داد تا در مسائل، گرفتار برخی اشکالات حقوقی نشوند. چهل دقیقه ای همه را نوشت و پرینت گرفته، دست ضحی داد. یک نسخه را برای خانم دکتر بحرینی برد و تاییدشان را گرفت. جریان مرخصی آخر هفته ضحی را گفت و مهر و امضای خانم دکتر بحرینی را زیر برگه مرخصی زد. آن را به همراه هر دو نسخه اساس نامه، به ضحی داد و سر کار قبلی اش برگشت. ضحی پیامکی به صدیقه داد تا با هم به آپارتمان گروه بروند. ******* 🔻با دیدن اساس نامه، سحر جا خورد. خواب و خیالهایی برای این گروه دیده بود که حالا با این قانون ها، نمی توانست آن ها را انجام دهد. اضافه کردن عضو جدید ممنوع بود و او می خواست چند نفر از دوستانش را آنجا بیاورد تا توازن گروه به هم بخورد و قدرت دست آن ها بیافتد. از این مسئله عصبانی شده بود اما نمی توانست چیزی بروز دهد. فریبا با بند دیگرش که رعایت شئونات اسلامی در تمامی موارد بود مشکل داشت و آماده بود تا سرتاپای ضحی را به فحش ببندد اما به تقلید از سحر، چیزی نگفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام بر توای نغمه های عاشقانه زهرای بتول(علیهاالسلام) مولای من، جدّ بزرگوارتان امام صادق(علیه السلام) فرموده اند: هر که چهل صبح دعای عهد بخواند از یارانت می شود، و اگر پیش از ظهورتان بمیرد، خدا او را از قبر بیرون می آورد که در خدمتتان باشد، و خداوند به هر کلمه هزار حسنه به او کرامت می فرماید و هزار گناه از او محو می کند. 🌼آقاجان هر صبح دعای عهد را زمزمه می کنم به امید رسیدن به فیوضات و برکات آن و چه شرافتی بزرگتر از بودن در خدمتتان. مهدی جان هر صبح با تو عهد می بندم تا فراموش نکنم به زودی خواهی آمد... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که زانفاس خوشش بوی کسی می آید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه
✍️کتابی محبوب 🌺کریمی و را می خواهم 🌼مجیدی و را می بینم شفیعی و را می طلبم 🌸کتاب محبوب من دست های ام یاریت را می طلبد. 🍀« قد جاءکم مّن الله نور و کتاب مّبین؛ از طرف خدا، نور و کتاب آشکارى به سوى شما آمد.» 📖 (مائده/15) 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114