بسم الله الرحمن الرحیم
تمام زورش را زده بود، یک بار گریه، یک بار بهانه، یک بار غر. اما نشد که نشد. سهم او از خاله و سهم خالهاش از او دوری بود. دوری. اما شاید خاله بتواند بفهمد. ولی فاطمه بهار هنوز با مفهوم زندگی و شرایط آن آشنا نشده بود.
_ خاله امروز میری ساکتو میبری؟
_نه خاله جونم نه قربونت. فردا میرم.
_خاله مگه نگفتم اینو نگو من دوست ندارم شما بمیری.
_ ببخشید عزیزم. عادت کردم. ولی من میمیرم برات.
_ خاله پس ساکتو بزار که مطمئن بشم امروز نمیری.
...
امروز که تمام شود فردا که می آید اینقدر زورش به دنیا رسید.
_ خاله نرو.
_ رفتنی باید بره
_ کاش خونتون نزدیک ما بود.
_ عزیزم دلت تو دل منه از این نزدیکتر؟!
_ خاله! کی میایی؟ خورشید خانم چند بار باید بیدار بشه؟
_ زود میام عزیزم،خورشید خانم هم زود بیدار میشه و به موقع.
... حالا وقت بزرگ شدنش بود شاید مبارزهای مثبت و شاید چوبکاری خاله.
_ باباعلی این کاسه رو پرآب می کنی؟ میتونم قرآن رو بردارم؟
_ آره عزیز بابابزرگ.
_ خاله بیا از زیر قرآن رد شو که زود بیایی و سالم.
_فدات شم اینا رو کی یادت داده آخه؟
_می خوام زود بیایی. می خوام ببینمت.
_ خدا به دل دختر کوچولو ها که دوری رو نمیتونن تحمل کنند، صبر میده. خداروشکر که دارمت فاطمه بهار.
_ ممنونم خاله جون.
براساس دیالوگ های واقعی
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بسم الله الرحمن الرحیم
فردوسی
📚📚📚📚📚📚📚
قرن چهارم هجری، اوج شکوفایی تمدن شیعی، دوره اقتدار آلبویه اولین حکومت مستقل شیعه و ظهور دانشمندان و نویسندگان و ادیبان بزرگ است.
بزرگانی که تاکنون، از نامشان به نیکی یاد میشود. از بین شاعران اما، فردوسی چیز دیگری است برایم. یک شیعه بیاماواگر و یک شاعر بزرگ در تاریخ ادبیات فارسی، آن هم در قرن چهارم.
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
قرن چهارمی که طلیعه بروز و ظهور فرهنگ و تمدن شیعی است و شاهنامه، کتابی که طلایهدار حفظ و صیانت از زبان فارسی است و داستانهایی که در اوج زیبایی، نشان از روزگاری دور دارد:
تو این را دروغ و فسانه مدان
به رنگ و فسون و بهانه مدان
فردوسی زحمات زیادی کشیده تا این ابیات، شاهنامه شوند. دل کنده از سلطان محمود غزنویها تا کتابش بعد از هزارسال، بماند و سندی برای تمدنی بزرگ باشد. خودش میگوید:
بسی رنج بردم در این سالسی
عجم زنده کردم بدین پارسی
شاعری که به غایتِ شعر، تمام و به غایتِ دین، کمال را داشت.
اما نمیدانم پس از گذران روزگار، چرا این بلاها بر سر مزارش رخ داده است، سالها محل جولان افرادی بوده که میخواستند با بزرگکردن فردوسی، ارزشهای دینی و اسلامی را کوچک کنند، اما غافل بودند که فردوسی، خود بزرگ است و دین اسلام از حافظه تاریخی ملت ایران و از درون قلب و پی آنان پاکشدنی نیست.
باورش برهمه سخت است که چه بر سر مزار او آوردند: از پیکندنهای نابجا تا طراحی اهرام ثلاثه مصر؛ خرابکردنها و آمد و رفتهای معماران خارجی که حتی یک بیت از او را نشنیده بودند و در آخر، طرحی که اکنون بر روی مقبره اوست، نمادی از مقبره کوروش. راستش رفتارشان را نمیفهمم، اما این را میفهمم که سهم فردوسی مقبرهخرابکردن نبوده است. سهم فردوسی ساختن مزاری پر شکوه و هنری و به غایت زیبا و هنرمندانه بوده که با مضمون شعرهایش مطابقت داشته باشد، به دور از هرگونه معمار اجنبی.
امسال وقتی به سنگ مزارش رسیدم، دیدم همه مشغول خودشان هستند، ژست میگیرند و لایک میخرند، عکس میگیرند و لایو میروند و در این میانه، ناگاه به خودم نهیب میزنم فاتحه یادت نرود. فراموشت نشود حالا که تا اینجا آمدهای، تحفهای از نور نثارش کنی. در پی کنجکاویهای همیشگی درباره ابنیه تاریخی، به راهنمای مقبره مراجعه کردم. بعد از مواجهشدن با سؤالات من گفت: تمام ایام عید را اینجا بودم و منتظر، شاید کسی سؤالی بپرسد، اما همه در حال و هوای عکس یادگاری بودند، حالا خویشانداز یا سلفی، چه فرقی میکند!
شروع کرد به توضیحدادنِ بخشی از آنچه در بالا آمد...
در موزه آرامگاه فردوسی، نسخه چاپی اما بدل دو مجلد، از قدیمیترین نسخ شاهنامه در ویترینی شیشهای به نمایش گذاشته شده بود. یکی نسخه فلورانس ایتالیا بود، مربوط به ۲۰۰ سال بعد از زندگانی فردوسی و قدیمیترین نسخه خطی موجود و دیگری شاهنامه بایسنقری هرات بود که الآن در کاخ گلستان محبوس است و امکان دیدنش فراهم نیست. نمیدانم چرا شاهنامه باید در ایتالیا باشد و یا چه کاری باید انجام شود تا به خانهاش برگردد؟ در این موضوع اهلفن نیستم، ولی من عادت ندارم چیزهای باارزش خود را به کسی، حتی امانت دهم. در آرامگاه غریبتر از هر کسی شاید خود فردوسی بود. هنوز که هنوز است نتوانستیم با اشعارش آنطور که باید و شاید، انس بگیریم.
در کنار موزه، خانه ابدی اخوان ثالث بود، شجریان هم در گوشهای دیگر از باغ شخصی فردوسی خوابیده بود و عدهای بر سر مزارش... برخی از آنان، حرمت متوفی را نگه نداشته بودند و برای آرامش روحش، سوهان بودند، بگذریم... از باغ شخصیِ فردوسی در تابرانِ توس که خارج میشدم یاد شعر اخوان ثالث افتادم که اخیرا با بیانی شیوا از زبانی آشنا شنیده بودم که این شعر را در وصف صحیفه سجادیه و دعای ابوحمزه ثمالی خوانده بودند:
ای تکیهگاه و پناهِ زیباترین لحظههایِ پرعصمت و پرشکوهِ تنهایی و خلوت من؛
ای شط شیرین پرشوکتِ من...
📚📚📚📚📚📚📚📚📚
@del_gooye
https://eitaa.com/del_gooye/41
یادم نمیرود چهار پنج ساله بودم روی کاغذهای باطله مینوشتم؛در واقع فکر میکردم می نویسم.به مادرم می گفتم برایم بخوان او هم شروع میکرد از روی خط های بی معنی من داستانی به غایت معنوی و زیبا می ساخت و برایم می خواند. تا مدتها فکر میکردم چیزهایی که مینویسم بسیار خوب هستند و این شروع داستان بود. کارتون هایی که می دیدم مرا با آرزویم همسو میکرد. بابالنگدراز یا زنان کوچک که حس نوشتن را درمن پررونق میکرد و شروع کردم به نوشتن. اولین باری که رسماً چیزی نوشتم داستان مروارید بود اول راهنمایی بودم برای یکی از مسابقات فرستادم. نمیدانم اصلاً به دستشان رسید یا نه چون خیلی نگذشت نوشتههایم را در جعبه اشیا گمشدهی مدرسه یافتم خیلی حالم گرفته شد. ولی هنوز نوشته ام را دارم. وقتی می خوانمش از ته دل میخندم.
اولین باری که مطلبم در روزنامه چاپ شد کلی ذوق کردم ولی اصلاً رو نداشتم بدهم کسی بخواند. درباره واقعه عاشورا، تعداد افراد، آب و هوا و غیره بود. یک بار هم داستانکی از من جایی چاپ شد.اما بیشتر اوقات مواجه روزنامهچیها با نوشته هایم مناسب نبود به من می گفتند که باید تحصیلکرده باشی تا مطلب تو را چاپ کنیم و من سال اول حوزه بودم آن روز نوشتم:باید شاعر شوم زیرا کسی از شاعران مدرک نمیخواهد میگویند شاعر است دیگر ذوق و قریحه دارد اما این را به نویسنده نمی گویند و هرچه مدرکت حجیم تر،نوشتههایت فاخرتر.
یک بار هم به خانه شهیدی رفتم برای مصاحبه که حسابی مورد تفقد قرار گرفتم؛ تا اینکه یک کتاب شهید را با راهنمایی همسرم بازنویسی کردم که جز عزیزترین هاست برایم. جرات قلم به دست گرفتن را داشتم اما جرات خواندن دیگران را نداشتم. بارها مطالبم را با نام مستعار چاپ کردم که حتی دوستانم هم نمیدانستند من هستم. تا اینکه چند وقتی است که مرکب کهنه را زین و یراق کردم تا باهم بتازیم به داستان ها و اسطوره ها و به عمق تاریخ و به فراسوی زمان.
حالا برای نوشتههایم وقت میگذارم، وقت مطالعه. سعی میکنم با زاویه جدید به موضوعات نگاه کنم و نگاه منصفانه را دور نکنم و یا در مطالعه تاریخی ناخواسته تحریف ایجاد نکنم.
الان دیگر از علاقههایم مینویسم، از آثار تاریخی که دیدهام و لذتی که از دیدارشان نوش کردهام. یکی از مولفههای تمدنهای باستانی جهان داشتن نوشته ها و آثار مکتوب باقیمانده از آن تمدن هاست. هرچه کتاب و متون قدیمی تر، آن سرزمین متمدن تر.
با نوشته ها پس از مرگ هم میتوانیم زندگی کنیم، زندگی دوباره. یادخاطرهای از سید شهیدان اهل قلم افتادم که مرا خیلی متعجب کرد و به حال و هوایش غبطه خوردم. ایشان خودشان می گویند: شروع انقلاب تمام نوشتههای خویش را – اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه و… – در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم. سعی کردم که «خودم» را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد. من حتی یک چند خط هم دلم نمی آید گم بکنم چه برسد که بسوزانم. یک انسان متعالی چقدر می تواند روی خودش کار کرده باشد و به این مقام رسیده باشد که جز برای خدا ننویسد. حرف آخر خداوند به قلم ها قسم یاد کرده (نون والقلم و ما یسطرون) پس بدان فاطمه قلم مهم است. مواظب باش با نوشته های خود خاکریز خودی را هدف نگیری. مواظب باش قلمت برای غیر اهل روان نشود. از آرمانهایت بنویس. به امید روزی که قلم هایمان آرمان هایمان را بنویسد و آرمان هایمان ما را به خدا نزدیکتر کند.
@del_gooye
تسلیت به خانم ملکه
دوک فیلیپ به دیدار حق شتافت
محضر نامبارک سرکار عِلّیّه الیزابت الکساندرا مری، الیزابت دوم
سلام علیکم
مصیبت وارده را خدمت شما و خاندان منحوس سلطنتی تسلیت عرض میکنم، باقی بقای عمر شما باشد. خبر شتافتن ایشان به دیار حق را که شنیدم، خیلی متعجب شدم، راستش اگر این فیلیپجانتان، میتوانستند از جایی عمر قرض میگرفتند که زندگی کنند، حتماً این کار را میکردند. «شتافتن»! چه بگویم به زور و کِرکِر راهی دیار حق شد. چند وقتی بود که جناب ملکالموت در صدد بازپسگیری جانشان بودند ولی از آنجا که خاندان سلطنتی دست بگیر دارند، حتی به آسانی جان هم نمیدهند. جناب فلیپ اگر تنها دوماه دیگر زنده میبود یک قرن را رد کردهبود که الحمدلله اجل مهلت نداد.
میدانم هفتادسال با عشق به یکدیگر جنایت کردید، حق دارید، دوری همسر باوفایتان، این نمونه کامل زنذلیلان تاریخ، بسیار سخت و جانکاه است. اصلا دست و دلتان تنهایی به سفاکی و خونریزی نمیرود. هرجا را که مینگرید نشان از جنایاتتان دارد. از خدای بزرگ و متعال میخواهم این هجر را به وصال معشوق(فیلیپ) پایان دهد و به زودی در دوزخ الهی وصال حاصل شود.
دعای همه مظلومان عالم پشت سرشما است تا وصال رخ دهد... اگر وصال رخ دهد و جنابتان به معشوق برسید، همه خیابان و کوی و برزن را از شوق این وصل چراغانی میکنیم.
به امید آن روز...
و سیعلم الذین ظلموا أي منقلب ينقلبون
@del_gooye
#رمضان_المبارک
رمضان از راه رسید مثل هرسال با قدمهای ساده و مهربان امسال کرونا هم هست شاید سفرهها خالیتر از سالهای قبل سفرههای مادی و معنوی. سفرههای مادیِمردم که در گرو تدبیر اهل فن آن است. مدیرانی که وعده سفرهی بزرگ میدهند و سفره مردم را کوچک و کوچکتر میکنند. کار را به جای میرسانند که برای کوچکترین نیاز اولیه، مردم صفنشین شوند. اما سفرهی معنویت دست خودمان است. زاد و توشهای که از رجب و شعبان با خود بر سر سفره کریمانه رمضان میگذاریم. حال و هوایی که مراقبش بودیم هوایی نشود. مرغی که بر هر بامی ننشیند و از هرجایی آب و دانه نخورد. این مرغک که به ماه رمضان می رسد حال و هوای عبادت دارد. به همراه لحظههای غروب و افطار و سحر پرمیکشد تا عمقِبهشت، تا صحن بینالحرمین. دلی که هوای رمضان دارد باید در بهار رجب (أین رجبیون) شود و در شعبان با آموزههای محمدی(صلی الله علیه و آله) آشنا و مأنوس.آنگاه به شهر رمضان راه یابد و هر چه که بار خود را از این دو ماه مبارک بردارد در رمضان آمادهتر است. برای شعف معنوی سالیانه و یا فستیوال معنویت و عرفان و یا هر چیز دیگری که میخواهی اسمش را بخوانی. یعنی آخر همهی کارهای خوب،یعنی مثبت بینهایت. چرا که کارهای خوب در محاسبه مضاعف اندر مضاعف میشوند. با یک حساب سرانگشتی میارزد هر کار خیری را بگذاری رمضان انجام دهی. یا خود را بیارایی برای حظ و بهره بردن از ماه مبارک. آنقدر که به قدر برسی و قدر بدانی و قضا و قدر خود را رقم بزنی. شاید شهادت نصیبت شود. شاید مسجدالحرام؛ شاید مسجدالاقصی و هر جایی که خود قدرش را بیابی. رمضان ماهیست که سفره معنوی استفاده از قرآن فراختر شده است و ثواب آن غیر محاسبه. قرائت آیهای از قرآن برابر ختم قرآن. اگر اهل حساب و کتاب هم باشی میارزد که قرآن را در این ماه زمین نگذاری.
اما خواب مومن، که آن هم عبادت است.پس دایرهی عبادت برای همه گسترده شدهاست. انگار خداوند عزوجل دنبال بهانهایست که بیحساب و کتاب در حساب آخرتت، ثواب و ثواب و ثواب حساب کند. انگار بیبهانه میشود خوب بود، خوب زیست، خوب ماند. اگر اهل سفرهی رمضان باشیم.
فاطمه میریطایفهفرد
#قدر
#رمضان
#مهمانی
#نویسندگان_حوزوی
@del_gooye
همسایه سایه دارد.
همسایهای داشتیم که دنیای زیبایی داشت.باهمهی وسایل خانهاش حرف میزد و آن را برای ما هم تعریف میکرد. عاقله زنی بود برای خودش. عروس و داماد داشت. نوه داشت. ولی کودک درونش بسیار شاداب بود و کودکی میکرد. آنقدر جدی دربارهی ماشین لباسشویی، تلویزیون و فرش خانه اش حرف میزد که باوَرَت میشد آنها در خانه راه میروند و زندگی میکنند. در خانه تنها هم نبود ولی در حال و هوای خود خانهداری میکرد. مثلاً میگفت: امروز دکتر آمد تلویزیون را دید و ویزیتش کرد. امروز فرشم ناراحت شده بود؛ نازش کردم تا آرام بگیرد. ماشین لباسشویی سرما خورده بود به او شربت دادم منظور از شربت، مایع ظرفشویی بود که به جای پودر توی مخزن ماشین لباسشویی میریخت. یاد ندارم غیبت کرده باشد و یا بدخلقی و ناراحتی روزگار را برای ما تعریف کند. حالش خوب بود؛ حال دلش خوبتر. نمازهایش را در آسمان اقامه می کرد.بارها در دوران کودکی محوتماشای نمازش شده بودم تا اینکه به زمین میرسید ونمازش را سلام میداد .
ماه رمضان سفره پر تنوعاش را با همسایه ها تقسیم میکرد. حلوا و شله زرد را به در خانهی همسایه ها میداد. گاهی همسایه ها را مهمان حیاط پر دار و درخت و سبزهی خود میکرد. ماه رمضان میشد از وسایلش کمتر کار میکشید. واقعاً ماه رمضان را برای وسایل بیجان خانهاش تصور میکرد. میگفت او هم مثل من روزه است. چند روزیست ماشینم را روشن نکردهام تا استراحت کند. اما حالا از پس سالها، آن روزهای قدیم را یاد ندارد. اصلاً شاید کسی را به یاد نیاورد در حال و هوای خود گرم عبادت است. بی آنکه بچههایش بفهمند در کجا سیر میکند.#رمضان از راه رسید؛ مثل هر سال با قدمهایی ساده و مهربان.امسال کرونا هم هست، و شاید سفرهها خالیتر از سالهای قبل.
حالاهمسایه نمیتواند سفره رنگین کند برای همسایه ها...
امسال رمضان خیلی یادش کردم. به خاطر یادگاری خوبی که به من داده بود.یادگاریاش همین خاطرات دلچسب است که از پس سالها کمرنگ نشده.بلکه جان گرفته و تا قرن جدید زندگی میکند.
یادگاری او شاید همین حرف زدن های من با درخت و سبزه و گربه و هرچیز بماهو موجود باشد.یادگاری ها خوبند.
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
@del_gooye
🔴 رمضان با دولت صفآفرین
🔆رمضان از راه رسید مثل هرسال با قدمهای ساده و مهربان امسال کرونا هم هست شاید سفرهها خالیتر از سالهای قبل سفرههای مادی و معنوی. سفرههای مادیِ مردم که در گرو تدبیر اهل فن آن است. مدیرانی که وعده سفرهی بزرگ میدهند و سفره مردم را کوچک و کوچکتر میکنند. کار را به جای میرسانند که برای کوچکترین نیاز اولیه، مردم صفنشین شوند. اما سفرهی معنویت دست خودمان است.
متن کامل در کانال نویسنده ✍️ فاطمه میریطایفهفرد
#ماه_رمضان
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
#شیخ_مفید
به مناسبت وفات شیخ مفید
به قصد مسجد، از خانه بیرون زده بود همه فکرش، مشغول خوابی بود که شب گذشته دیده بود. یعنی چه میشود؟ خواب من شیطانی نبود، این را مطمئنم. پس تعبیر آن چه میشود؟ من چگونه به حسنین(علیهماالسلام) تعلیم دهم؟ آنان امامِ برحق من هستند. با پاهایش سنگریزههای کوچهپسکوچههای کَرَخ را کنار میزد و با خود زمزمه میکرد: من کجا و بانوی دوعالم فاطمه کجا!؟ از من خواسته به فرزندانش تعلیم دهم؟ حتماً تعبیری دارد این خواب من. خدایا کمکم کن!
شیخ مشغول عوالم خود بود که خود را در جلوی مسجد کرخ بغداد یافت. بعد از نماز در گوشهای از مسجد درگیر رویای ناپیدای خود بود که بانویی عفیف به سمتش آمد. در حالیکه دستان پسران خردسال خود را گرفته بود، گفت:
- حضرت استاد عرضی داشتم خدمتتان.
- بفرمایید بانو درخدمتم.
- از شما میخواهم به این دوفرزندم علم بیاموزید و متعلم به علم دیانت کنید. اینان دو سید جلیلالنسب هستند. سیدمرتضی و سیدرضی.
نگاه شیخ با نگاه دو کودک معصوم تلاقی میکند و نور امید و علم را در چشمان آنان مییابد. یاد احوال آن روز خود میافتد، از پس خوابی نامعلوم که حالا به عینیت رسیده بود. برقی از رضایت در چشمان شیخ تابید، رو به مادر کرد و گفت:
- با کمال میل حاضرم آنان را به شاگردی بپذیرم. مادرشان سفارش آنان را کرده است.
📚📚📚📚📚📚📚📚
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
☑️ شاهنامه: روزه، کردار مردان خداست
حکیم ابوالقاسم فردوسی در #شاهنامه میگوید: طهمورَث پادشاه ایران، یاری وفادار به نام شَهرَسپ داشت که هر روز را #روزه و هر شب را به #نماز میایستاد. #طهمورث در اثر همنشینی با #شهرسپ از بدیها پیراسته شد. حکیم فردوسی در بیان این داستان میگوید: نماز شب و روزه، آیین کسی است که خداوند جهاندار، حبیب او باشد. یعنی نماز شب و روزه، نشانهی دوستان خداوند است.
خنيده بهر جاى شهرسپ نام
نزد جز بنيكى بهر جاى گام
همه روز بسته ز خوردن دو لب
بپيش جهاندار بر پاى شب
چنان بردل هر كسى بود دوست
نماز شب و روزه آيين اوست
🔘نسخه فلورانس ایتالیا
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
از پس قرون گذشته عشقشان، شاید حک شده باشد روی دیوارنگارههای قدیمیترین حکومت ایران، مادها. وقتی که دیاکو داشت قلمرو ایران را تا اسپانیا و ایتالیا گسترش میداد.
عشقشان شاید حک شده باشد روی کتیبههای تخت جمشید یا روی بقایای هگمتانه یا در تختسلیمان و یا در طاقبستان. ولی این بیشتر به دستکندهای فرهاد میخورد در کرمانشاه.باید کار فرهادی باشه که عشقش را جار میزند برای زمانی که حتی استخوانی از او در این دنیا نمانده باشد.
این شاید برای گوردخمه مهاباد باشد. زمانیکه دیاکو جسم پدرش را محبوس سنگها میکرد. شاید برای مزاری باشد که به عشقش نرسید.
برای هر کدام باشد نشان از ماندگاری عشق میدهد.هر جا باشی و هرگونه که جار بزنی.
من عاشق تمدنی هستم که خاستگاه زیباییهاست.
#مهاباد
#ماد
#دیاکو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
دو جای پای نرفتــــــــه،دو سایه،یک دیوار
مـرا به دغــــــدغــــه های شبانه ام بسپار
به تارهای ظـــــــریفی که عشق می بافد
به زخــم های عمیقی که خورده ام،بسپار
به ناتمــــــامی این روزهــــــای بـــــارانی
به این گـــــلایه که هر روز می شود تکرار
رسیــــــــده ایم به مـــرزستاره ها امشب
رسیــــده ایم،ولی روز می شــــود هـربار
و من برای خــــودم از تو شعـر می خوانم
ومن به جای خودم ازتومی شوم سرشار
به سایه روشن این عاشقــــــــانه هابنگر
چگــــــونه می شکنـــــد ذره ذره در انکار
صدای تــــرد شکست را هنـوز می شنوم
صدای خاطــــــــره هامان...صدای تو انگار
دگر چگـــــونه بگـــویم که دوستت دارم؟
مرا به هـــــــــرچه شبیه نگاه خود بسپار
تولدتون مبارک
@del_gooye
هاچ بک یا صندوق دار
🚙🚗🚗🚗🚙🚗🚗🚗🚙
رمضان میشد سفر تبلیغی همسرم شروع میشد. پانزده روز اول خیلی سخت بود. روزه گرفتن ها، جامعةالزهرا، درس، مشقِ پسرم و تنهایی. حالا اگر فشاری هم می افتاد؛ کسی نبود یک لیوان آب به دستت بدهد. خودم بودم و خودم. وای به روزی که سرویس پسرم یا سرویس جامعه الزهرا نمیآمد.به تمام گرفتاری ها یک گرفتاری دیگر هم اضافه میشد. اما پانزده روز دوم، طبق روال هر سال ما هم همسفر سفرهای استانی همسرم میشدیم. همه سفر خوب بود غیر از روزه خواری. جای ثابتی نبودم تا روزه بگیرم و قصد اقامت کنم. هر روز در چند شهر و روستا بازدید میکردیم. ما هم همراهش بودیم تا اینکه به مشهد می رسیدیم و در جوار امام رضا علیهالسلام اقامت می کردیم. روزهای قدر را قصد قامت ده روزه می کردیم و روزهای قدر را روزه میگرفتیم. حالا من بودم و پسرم در هتل و حرم. وقتمان را با هم می گذراندیم و همسرم در مشهد به کارهای تبلیغی خود میرسید.
یکی از شبهای قدر که نمی دانم کدام شب بود؛توفیق افطاری حرم امام رضا علیه السلام را پیدا کردم. پسرم کوچک بود. خادمان حرم اجازه دادند با من بر سر سفره زنانه بیاید. همه چیز در اوج نظم بود. این همه آدم را غذا بدهی آن هم افطار ماه مبارک، اما حتی غذای یک نفر جابجا هم نشود. چقدر این نظم و ترتیب به آدم می چسبید. یک کار تمیز.وقتی در صفوف سفره افطار چند خارجی را میدیدم که با دقت و بهت نگاه می کردند، کلی ذوق می کردم. همیشه وقتی از تلویزیون سفره افطار را می دیدم دلم از آن سوپها میخواست. آدم غذا خور نیستم ولی نمیدانم چرا هوس سفره ی حرم را می کردم. افطار تمام شد. همسرم خودش را به ما رساند. از ما خواست هم همراه او به چند هیئت سر بزنیم. نمیتوانستم شب قدر حرم امام رضا را با جای دیگری عوض کنم. شوهرم رفت و ما ماندیم. وقتی تصور می کردم در جایی هستم که حداقل ۲ میلیون نفر یکجا با هم دعا میکنند قدرتمند می شدم. حالا مراسم تمام شده بود. دیگر رمقی نمانده بود برای ما. اگر درست حساب کنم بیش از ۱۰ ساعت بود که دونفری حرم بودیم حسابی خسته شده بودیم و نگران از نرسیدن برای سحری.همسرم خودش را به ما رساند تا به هتل برگردیم نمیدانم چقدر غر زدم و ناله کردم تا به اول بازار رضا رسیدیم. تازه آنجا بود فهمیدم ماشین چند خیابان آن طرف تر است و باید کلی راه هم پیاده برویم تا به ماشین برسیم .در شلوغیهای برگشتن همه از حرم و بستن خیابانهای منتهی به حرم، اشکم در آمده بود. همانجا کنار جوی نشستم و گفتم باید ماشین برایم بگیری. همسرم درمانده نگاهم میکرد ولی من کوتاه نمیآمدم.
_ اصلا همین جا میمانم ماشین را بیار اینجا نمیدونم هلی کوپتر بیار یا منوغیب کن؛ببر هتل. هر کاری میخوای بکن ولی من از جام تکون نمیخورم.
الان که نگاه میکنم میبینم چقدر شب قدر حرم روی من اثر گذاشته بود.خیلی معطل شدیم تنها وسیلهی حملونقل چند موتور بود. اما موتور خوب نبود! ما هم سه نفر بودیم اصلا من تا به حال موتور سوار نشده بودم. همسرم مجبور شد با آقای موتوری وارد مذاکره شود. صدای آنها را از دور میشنیدم که آقای موتوری گفت:شما سه نفر هاچ بک هستید یا صندوق دار؟!
و نمی دانست که مشتری یک خانواده است. حرفش را بلافاصله پس گرفت. من از دور کنایه را فهمیدم چادر را روی صورتم کشیدم تا اطرافیان متوجه خنده من نشوند.
خلاصه آن شب من برای اولین بار سوار موتور شدم، آنهم چهارترک. داشتم از خجالت میمردم. انگار همه شهر به من نگاه میکردند. عذاب وجدان داشتم که نکند حجابم را رعایت نکرده باشم.
آنشب از همه بیشتر به پسرم خوش گذشت. وقتی سوار موتور شده بود جلوی راننده دسته موتور را گرفته بود. از خودش صدا در می آورد. باد موهایش را تکان می داد و فکر میکرد خودش موتور را می راند. وقتی به ماشین رسیدیم؛ غر میزد که کاش باز سوار موتور میشدیم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#رمضان
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
چشمها را باید شست. دست ها هم. اما دلها را بیشتر. دلها از همه مهمترند. دل که زنگار بگیرد آسان پاک نمیشود. باید جرم گیر قوی برایش پیدا کنی. باید سختی بکشی تا زنگار قدیمی را از دلت پاک کنی. تازه اگر جلوی تازه ترها را بگیری. ماه رمضان که می شود حتی اگر نخواهی خوب باشی، همه خوب میشوند. دوروبرت خوبی زیاد میبینی. شاید بهترین فرصت است که به حساب و کتاب خودت برسی. ببینی چندچند میشوی با خودت.
حداقل دیگر نمیشود به خود دروغ گفت یا توجیه کرد و یا گناهان را زینت داد.
رمضان میفهمی اگر همه عالمیان کنارت باشند باز هم تنهای تنهای تنهایی. خودت میمانی با خودت. با نامه اعمالت. با حساب و کتاب و شب اول قبر.
رمضان که میآید،میفهمی هر چقدر هم پول داشته باشی؛ جز اندکی را نمیتوانی مصرف کنی. و جز اندکی کمکت نمیکند. رمضان که میآید قابلیت فهمیدن خیلی چیزها را پیدا میکنیم البته اگر خودت بخواهی.
@del_gooye
#پیامبر_رحمت
برایم صوت می فرستد. همان شعری که تازه در مهد کودک یاد گرفته است،در مهد کودک مجازی. انگاراین شعر یک دوره عمومی تاریخ اسلام در دلش دارد .صدایش را تاب میدهد.
_ خاله برات بخونم؟
_بخون عزیزم
_اسم پیامبرم محمد است. اسم پدرش عبدالله. نام مادرش آمنه. نام دایهاش حلیمه. حلیمه سعدیه.
شعر را با لحن کودکی خودش برایم خواند.
در آخر گفت: من پیامبر را دوست دارم.
_ فاطمه بهار قشنگم پیامبر هم شما را دوست دارد. بیشتر از آنکه تصور کنی به شما مباهات می کند.
آغاز یادگرفتن تاریخ اسلام، مبارکت باشد عزیزم.
@del_gooye