eitaa logo
دل‌گویه
317 دنبال‌کننده
747 عکس
30 ویدیو
26 فایل
من دوست دارم نویسنده باشم پس می‌نویسم از تمام دوست داشتن‌ها از تمام رسیدن‌ها با نوشتن زنده‌ام پس می‌نویسم پس زنده‌‌ام استفاده از مطالب با ذکر صلوات و نام نویسنده بلا‌مانع است. فاطمه میری‌‌طایفه‌فرد ارتباط با نویسنده: https://eitaa.com/fmiri521
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او امنیت هفده ساله بود که عروس شد. کنارش می‌نشستم تا از خاطرات عروسی‌اش بگوید و شروع می‌کرد به گفتن تا می‌رسید به... بغض می‌کرد و می‌گفت قدر امنیت را بدانید. داستان‌ دلدادگی‌اش از آب آوردن آب انبار محل شروع شد و با تصادف پدربزرگ تمام. ...تازه عروس بودم که روس‌ها به شهر ریختند، کل شهر را مصادره کرده‌بودند. دین و ایمان نداشتند، خدا لعنتشان کند. وقتی مست می‌کردند دیگر هیچ چیز در امان نبود. یک روز بافت قرمز تنم کرده‌بودم که خیلی به من می‌آمد. بعد دستش را به تنش می‌کشید و مدلش را ترسیم می‌کرد. چادر سرم کردم تا به خانه‌ی مادرم چند کوچه آن‌طرف‌تر بروم. موقع برگشت حواسم شد کسی پشت سرم حرکت می‌کند. از ترسم به پشت نگاه نکردم، سرعتم را زیاد کردم تا شاید منصرف شود ولی او پشت سر من در حرکت بود. در پیچ کوچه شروع کردم به دویدن سمت خانه. من می‌دویدم و او هم می‌دوید. فهمیدم از همین روس‌های نمک به حرام است. قبل‌ از رسیدن به خانه‌ی خودمان، دیدم در یکی از همسایه ها باز است. خودم را به خانه همسایه پرت کردم و در رابستم. داشتم نفس راحتی می‌کشیدم که از صدای جیغ و فریاد زن همسایه فهمیدم بیچاره لای در را باز گذاشته تا سری به همسایه‌ها بزند. این‌جای داستان که می‌رسید بغض می‌کرد که نتوانسته کاری برای آن زن بیچاره بکند. بقیه داستان را همیشه سرهم می‌کرد و به‌ فکر فرو می‌رفت. سوالات من و عاقبت آن زن همیشه از این جای داستان به بعد ناگفته می‌ماند. انگار دیگر نباید می‌پرسیدم. مادربزرگ چایش را توی نعلبکی می‌ریخت و می‌گفت خدا روشکر دست اجنبی از این مملکت کوتاه شد. این چیزها که ما دیدم شما نمی‌توانید تصور کنید. قدر این امنیت را بدانید. @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او در دفتر تاریخ، برخی روزها پررنگ‌تر هستند؛ روزهایی ‌که وقایع مهمی در آن رخ می‌دهد، رویدادی که زندگی مردمان عصر خود و یا اعصار پیشِ رو را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد، وقایعی که نشانِ گذار از یک پیچ تاریخی هستند. متن در خبرگزاری رسمی حوزه👇 https://hawzahnews.com/xc6Tz 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد @del_gooye
به‌نام‌او به هزار دلیل عاقلی و یک دلیل عاشقی دوستت دارم
به‌نام‌او تیمار خسته و کوفته و سرماخورده رسیدیم به کربلا، یک مدل موتور‌هایی بود که قابلیت سوار شدن هفت نفر را داشت، البته به سختی. سفرهای قبل ندیده بودم این مدل موتور‌ را. سوار شدیم و رفتیم سمت حرم. حرم از دور پیدا بود. ولی از علم ناقصم نمی‌دانستم حرم حضرت عباس(علیه‌السلام) است یا امام حسين(علیه‌السلام). با پرس و جو فهمیدم روبروی گنبد امام حسین(علیه‌السلام) ایستاده‌ام. همان لحظه خودم را خوشبخت‌ترین فرد روی زمین یافتم. این سفر خواهرم و جو‌جه‌هایش هم با من بودند و عیشم را نوش می‌کردند. چند قدمی نرفته‌بودیم که موکبی شلوغ داشت شیر داغ می‌داد. شیر که نه در عراق خیلی مثل ایران شیر مرسوم نیست. این در واقع همان شیر تغلیظ شده بود که با آب جوش حل می‌شد و معجونی خوشمزه تولید می‌کرد. از آن موکب به آسانی رد نشدیم و چند لیوانی شیر خوردیم. انگار به تن سرما خورده ما نیروی عجیبی تزریق می‌شد. با آن شیر گرم در گرمای شهریور، دردها بود که از تن خارج می‌شد. انگار امام(حسين علیه‌السلام) حتی از درد جسمی ما خبر داشت و او ما را با اسباب و مسبباتش، تیمار کرد. دیگر دل بود که پر می‌کشید زیر قبه، کنار ابراهیم مجاب، گوشه در، برای خاک‌بوسی آستان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او ساعت داد می‌زد که رفتن با این شلوغی و ترافیک و برفی که سلانه سلانه می‌بارد، بی‌فایده است. وقتی سیستم خاموش شود. دیگر کتاب نمی‌دهند. اما حسی بود که می‌گفت برو. ساعت سه دقیقه از زمان پایان کار کتابخانه گذشته بود. داخل رفتیم، مسئول کتابخانه داشت برای خروج آماده می‌شد. وقتی ما را دید، تمام شرایطمان یادش آمد. اصلا نیاز نبود چیزی بگویم. گفت: -چه کتابی؟ _ضیافه‌الاخوان و چند کتاب که درباره مسجدجامع... -برید طبقه بالا بالا آمدیم و خودش را به ما رساند - ضیافه‌الاخوان رو امانت دادند فکری شدم که چه کنم -همین یه جلد بود؟ -بله واقعا چرا؟ کتاب به این مهمی فقط یک جلد. آن یک جلد را هم حاج شهاب واعظ به کتابخانه اهدا کرده بود. حاشیه‌نگاری هم کرده بودند که کلی به دردم می‌خورد. -بفرمایید این کتاب‌ها درباره مسجد جامع داره -تشکر بعد شماره عضویت را گرفت تا اولین روز کاری یکشنبه کتاب رو ثبت کند. این یعنی نهایت همکاری با کسی که امکان‌ حضور دائمی در قزوین را ندارد. راستش اصلا توقع همکاری نداشتم. از کتابخانه بیرون می‌آمدم در این فکر بودم که چه کسی ضیافه‌الاخوان را برده؟ چه کار داشته با این کتاب؟ نکند او هم مثل من به درد پایان نامه مبتلاست. شاید او هم از این ابتلا خوشنود است. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
به‌نام‌او روز بعثت دیگرباره انسان خداوند حبیبش را به بالای کوه می‌برد. اصلا دلش می‌خواهد حبیبش، دور از هیاهوی شهر، با خدایش نجوا کند. نمی‌دانم چه کلامی و سخنی از دل رحمة‌للعالمین گذشت!؟ با خداوند چه گفت!؟ آن لحظات عظیم برای تحول بشریت چگونه بر ایشان گذشت؟! بشری که در خواب و خور بود و کعبه را با اصنام، ناخالص کرده‌بود. چه زمان سختی و چه وظیفه‌ی دشواری! اما خدا از حال بندگانش آگاه‌تر است. خداوند یتیم عبدالله و آمنه را پذیرفت و او را سرور تمام عالمیان کرد. پس سروری از آن خداوند است. امشب مکه عجیب نورانی‌ست. عجیب صدای پر پرواز ملائک می‌آید. امشب خدیجه(سلام‌الله‌علیها) عجیب بی‌قرار مراد خویش است. امشب عجیب شیرین است؛ آن خرمایی که علی(علیه‌السلام) تا بالای کوه برای پیامبر(صل‌الله علیه‌وآله)آورد. امشب خدا دیگربار انسان را مبعوث است برای سروری بر کائنات. امشب انسان دوباره بزرگ می‌شود برای کاری بزرگ. کاری از جنس آخر دنیا، از جنس اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا. امشب دوباره وقت پذیرفتن مسئولیت است در عصر جاهلیت مدرن با اصنام رنگارنگ. امشب دوباره شانه‌ها را می‌آزمایند به تحمل سختی و بردباری دربرابر ناملایمات. یعنی امشب شانه‌هایم تحمل می‌کند؟! یعنی مرا هم می‌خرند در بازار مکاره‌ی دنیا!؟ یعنی امشب من هم به خداوند پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) مومن می‌شوم!؟ امشب دلم عجیب توسل می‌خواهد. برای زدودن تمام دوئیت ها و دوگانگی‌ها. امشب عجیب دلم خرما می‌خواهد. خرمایی به شیرینی خرمای مکه. عیدتان مبارک 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او تخت سلیمان یک دلیل می‌تواند تو را مجاب کند تا سختی بیش از هزار کیلومتر را به جان بخری در گرمای تابستان، تا بروی شهری زیر پونز نقشه جغرافیای ایران. دلیلی به قدمت تاریخ باستان و امتدادش تا دوره اسلامی و بعد ایلخانی. دلیلی زلال هم رنگ آب دریاچه پر رمز و راز تخت سلیمان. این دلیل می‌تواند برای بسیاری از اماکن تاریخی ایران وجود داشته باشد به شرط شناخت و به شرط شناساندن و هموار کردن شرایط. تخت سلیمان شده‌بود برایم یک آرزو و رسیدن به آن مسیری پر پیچ و خم داشت. مسیری به سمت غرب کشور برای کارهای اداری. حالا باید این‌قدر نقشه را چپ و راست کنم تا مسیری بیابم تا بتوانم اطرافیان را مجاب کنم برای دیدن صحنه‌ای پر از شکوه و تمدن آميخته با طبیعت بی‌نظیر این منطقه. جاده‌ای که همه دوستان از سختی آن می‌گفتند و من در دل می‌گفتم این‌ها عاشق نیستند. از سمت بناب به سمت تکاب حرکت می‌کنیم. با وجود نقشه، جاده خروجی به سمت تکاب را به سختی پیدا می‌کنیم. ورودی جاده، خاکی‌ست. القصه داستان شروع می‌شود.(جاده بسیار باریک است) این عبارت تابلویی بود که در ذهنم رژه می‌رفت. جاده دو طرفه که اگر یک ماشین از رو‌برو می‌آمد، یک چرخ ماشین روی شانه خاکی جاده بود. شاهین بزرگی ورودی شهر شاهین‌دژ لانه کرده بود. یعنی حالا حالا تا تکاب راه‌داری. راه بود و ما و شهر تکاب. تابلوی ورودی نشان ‌می‌داد که دارم به آرزویم نزدیک می‌شوم، به سمت تابلوی تخت سلیمان می‌چرخیم. دیگر این‌جا مطمئن می‌شوم که نت نداریم، تابلوی ورودی بر اثر باد چرخیده و آدمی که در کنار گذر جاده راه را می‌پرسیم دشمن است. این احتمالات خیلی آسان‌تر از فکر کردن به حرکت در جاده‌ی مقابل بود. ولی جاده همان است که چشم می‌بیند و من همان که دور سر گربه‌ی نقشه ایران چرخیدم تا به این‌جا برسم. جاده به غایت بد و ماشین هم دنده هوایی نداشت. رسیدیم قبل از ما چند ماشین توریست اتراق کرده بود. با بهترین تجهیزات و امکانات، داشتند حمام آفتاب می‌گرفتند. چون روز تعطیل بود خارجی‌ها اجازه بازدید نداشتند ولی مسئول سایت تخت سلیمان دلش برای ما سوخت و راه‌مان داد. لذتی به قدمت تاریخ، در کنار دریاچه پر رمز و راز و پر از قاعده‌ی زیستی، که حوصله‌ی گفتن آن نیست، جایی منتسب به زادگاه زرتشت، پراز دفینه در آب، پر از شکوه، تمدن، پر از طاقی، پر از مسجد دوره‌های مختلف و در یک کلمه پر از ایران. جایی که ثبت جهانی شده و جهانی در حیرت این معرکه انگشت به دهان مانده. سوال‌های فراوانی بود ولی جوابش در دست مسئول سایت تخت سلیمان نبود، اما در دست مرد آفتاب سوخته محلی بود که آمده‌بود و به سوالات مردم جواب می‌داد. کم‌کم سوالات را سخت کردم و تخصصی، انصافا مسلط بود. حتی بعضی مطالب را از اقوال مختلف می‌گفت به‌علاوه خاطراتی که دیده بود و حرف‌های اسطوره‌ایی که داستان شب‌های بچه‌های آن منطقه بود را هم بازگو می‌کرد. همه‌ این‌ها و گله‌ از جاده‌ای که مال‌رو هم نبود و سرمایه‌ای که فراموش شده‌بود. حق داشت راست می‌گفت. دستی برآب زدیم و خداحافظی کردیم، تا شاید کی دوباره بشود به این منطقه بیایم‌. داشتن بعضی چیزها نعمت‌است. نعمتی که خدا به همه نداده است، یعنی طبق قاعده خداوندی‌اش، چیزهایی از گذشته ‌ها برای ما ایرانی‌ها گذاشته که بدانیم چه نقش موثری می‌توانیم در جهان ایفا کنیم. نقشی که گاهی فراموش می‌کنیم. یکی از این نعمت‌ها همین آثار تاریخی است که مقاومت کرده و خودش را از پس قرن‌ها به ما رسانده است. کاش بعضی از مسئولین با هواپیما خودشان را تا تکاب برسانند و همین چند کیلومتر باقی مانده را با ماشین بروند. تا حال و روز مردمان بومی منطقه و گردشگران را بهتر بفهمند. خیلی کارها هست که باید انجام داد. بارهای گرانی بر زمین‌مانده که دست مسئولین را می‌بوسد. یکی از این بارها رسیدگی به همین گنجینه‌هاست. این‌جا نیاز به رسیدگی پدرانه، مشفقانه و در یک کلمه مسئولانه دارد. کاش برای هرچه بهتر شناساندن هویت ارزشمند‌مان کاری کنیم. کاش مسئولین میراث فرهنگی، مسئولیت خود را خوب بشناسند. اگر بدانند چه وظیفه‌ای دارند خواب به چشمانشان نمی‌آید. آن‌وقت، دیگر وقت توییت زدن پیدا نمی‌کنند. https://eitaa.com/del_gooye/641 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد @del_gooye
-----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او اگر ناگهان تخیلتان از کار بیفتد چه می‌کنید؟ همه نویسنده‌ها گا‌ه‌گاهی با این وضع روبه‌رو می‌شوند. باتری خلاقیت‌تان را شارژ کنید. یک تمرین برای این کار استفادهٔ تصادفی از فرهنگ لغت است: فرهنگ لغت را به‌طور تصادفی باز کنید و یک لغت جاندار انتخاب کنید. حال از صفحه دیگر آن یک لغت جاندار دیگر انتخاب کنید. چیزی بنویسید که این دو واژه را به هم ربط دهد. این‌گونه دوباره تکانی به عضلات ادبی خود بدهید. مطلبی که نوشته‌اید چه چیزی دربارهٔ داستان به ذهنتان می‌آورد؟ برگرفته از کتاب: طرح و ساختار رمان، جیمز اسکات‌بل -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او به وقت پژوهشگاه به عشق حاج قاسم عقل از درک عبورم عاجز است عشق می‌داند کجاها رفته‌ام @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او خانم جلسه‌ای یک میز چوبی و یک پارچه ترمه و خانمی که پشت میز روی زمین می‌نشست و برای خانم‌های محل احکام می‌گفت، وعظ می‌کرد، روضه می‌خواند. خانمی محجوب که شاید سواد آکادمیک نداشت ولی در بحث دین تلاش کرده بود و پای درس بزرگان نشسته‌بود و حالا دانسته‌هایش را با زنان محل به اشتراک می‌گذاشت. با مادرم خیلی به این مراسمات رفته‌بودم، خیلی اوقات هم مادرم مجلس وعظ می‌گرفت و در خانه‌ی ما هم، همان میز و ترمه می‌شد منبر‌کوچکی برای یادگیری فقه و ذکر آل‌الله(علیهم‌السلام). خیلی از دانسته‌های دینی‌ام در همین مجالس شکل گرفت، با اهل بیت(علیهم‌السلام) این‌جا آشنا شدم؛ خاطره‌ایی خوب از يک جلسه‌ی خوب و یک خانم جلسه‌ای خوب. در حرم امام حسین(علیه‌السلام) در قسمت شبستان تازه ساز حرم، قسمتی برای استراحت زنان قرار داده شده بود. به خانم‌ها پتوهای مرتب داده بودند و می‌توانستند استراحت کنند. چقدر دلم می‌خواست من هم فرصتی داشتم و استراحت در این مکان مقدس را تجربه می‌کردم. اما همیشه یک عجله‌ای در کار بود که فرصت را می‌ربود و من مجبور از حرم برمی‌گشتم. موقع بیرون آمدن از شبستان، جمعی از زنان در گوشه‌ای حول یک خانم نشسته بودند و داشتند به صحبت‌های ایشان گوش می‌دادند. چیزی شبیه به همان میز چوبی جلسات خانگی خودمان هم جلوی ایشان گذاشته‌بودند. بی‌آن‌که دقتی که در کلام عربی داشته باشم به سمتش کشیده شدم. چیزی شبیه به یک حس خوب، یک خاطره‌ی دل‌انگیز مرا به آن ‌سوی شبستان می‌کشید. خانم جلسه‌ای به تعبیر من، داشت از احکام وضو می‌گفت و خانم‌‌ها با دقت گوش می‌دادند و گاهی هم سوال می‌کردند و خانم جلسه‌ای با وقت و جدّیت، به سوالات پاسخ می‌داد. داشت دیرم می‌شد ولی دوست داشتم در کنارشان باشم. اصلا کلی چیز یاد بگیرم کلی تفاوت و شباهت ببینم؛ ولی نمی‌شد. اما همان چند دقیقه کافی‌بود تفاوت و شباهت مجالس خودمان با بانوان عراقی را پیدا کنم. دو تفاوت مهم با خانم جلسه‌ای‌های خودمان پیدا کردم که قابل تأمل بود. اول این‌که برخلاف خانم جلسه‌ای‌های ما که‌ در کلامشان کلی کلمات محبت آمیز موج می‌زند این‌جا خیلی از این خبرها نبود. یک جدّیتی پذیرفته در امر دین در بین مخاطب احساس می‌شد. دومین تفاوت نحوه پوشش بود، خانم جلسه‌ای ما در جلس زنانه غالبا یک روسری روشن از کیف خود بیرون می‌آورد و سر می‌کرد، اما این‌جا خانم جلسه‌ای پوشیه زده بود آن‌هم در مجلس کاملا زنانه. شاید هم نگران فیلم‌برداری با گوشی و یا دوربین مدار بسته بود، نمی‌دانم. گذشته از این موارد، شیرینی داستان، فقه جعفری بود که داشت رد و بدل می‌شد. این‌جا اوج شباهت و یک‌رنگی خانم جلسه‌ای‌ها بود، چه ایرانی چه عراقی. 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او چند نکته درباره‌ی داستان ۱- در بازنویسی داستان، متن قبل و بعد از بازنویسی را باهم مقایسه کنید و ببینید چه موارد تازه‌ای به ذهن‌تان می‌رسد. ۲- بهترین کار برای شروع بازنویسی داستان کوتاه، فراموش کردن آن است! پس بین نوشتن و بازنویسی آن دو یا چهار هفته فاصله بگذارید. ۳- در بازنویسی علاوه بر تصحیح اشکال‌های نوشتاری، نواقص جمله‌بندی، و مشکلات سجاوندی (نقطه‌گذاری) باید اجزای اصلی داستان و روند وقایع مورد بررسی قرار بگیرد و در صورت لزوم تصحیح شود یا تغییر کند. ۴- مواردی مثل انسجام خط طرح، زاویه دید، زمان داستان، شخصیت‌ها، گفتگوها، صحنه پایانی داستان،  صحنه و فضا و ضرباهنگ داستان باید یک به یک زیر ذره‌بین نویسنده قرار بگیرد. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او صاحب قلم خلاق از ناخودآگاه خود تغذیه می‌کند. در داستان‌نویسی خیلی مهم است که نویسنده علاوه بر آموخته‌های خودآگاهش بتواند از "گنج‌های پنهان" و ناخودآگاهش هم بهره برداری کند. -----------❀❀✿❀❀--------- @del_gooye