پل هوایی کج بود...
مگر میشود این همه هزینه آن هم کج؟!
به پایین پلِ رو گذر رسیدم که به جواب سوالم رسیدم.علت کجی پل، درخت کهنسال زیر پل بود. چیزی که میدم باورم نمیشد. یک مسجد فوقالعاده زیبا و عجیب با ورودی منحصر بفرد. شاخه های درخت به مسجد تنیده شده بود.گویا داشت از بیت خدا محافظت میکرد.
حیفم آمد در این مسجد نماز نخوانم.
ماشین به سمت مسجد رفت.گویا حال دل مارا فهمیده بود.
چند هنرمندِ به غایت هنری، داشتند برروی تنههای درخت منبتکاری میکردند. ردّ این هنر در زیر ایوان هم آمده بود. این منبت ها مسجد را زیباتر میکرد.
لوزیهای در هم تنیده، کار کاشی های گوهرشاد را میکرد.اما این بار به جای خاکِ آتش دیده، چوبِ دردِ تیغ چشیده، در ایوان نقش بسته بود.
خواستم وضو ساز کنم. دیدم صف وضو پر است از زنان و دخترکان کم حجاب، که نتوانستند در مواجهه با این همه زیبایی، مقاومت کنند. نمی دانم دیدن این صحنهها آنها را جمع و جور کرد یا عذاب وجدانِ امر به معروفم.
لحظهای به ذهنم رسید،شاید در چنین شرایطی بوده حافظ و شعر میگفته. یا شاید خمِ ابرویِمحبوب واقعی را در محرابش میدیده.
نماز هنوز تمام نشده بود که صدای کوبیدن در سوئیت، من را از خواب بیدار کرد. وقتی پتوی نیمه تمیز سوئیت دورم را گرفته بود. حس کردم از عرش به کمتر از فرش افتادهام.
پدرت خوب، مادرت خوب، این طور در میزنند؟! من کجای دنیارا بگردم که چنین حسی را نصیبم کند؟! هنوز نمازم تمام نشده بود مسلمان.
وای بچهام در مسجد جا ماند.
باید دوباره بخوابم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
ارباب #حلقهها
لبش به غنچه لبخند شکفته بود که وارد هیأت شد.
همه در تکاپوی کار خود بودند. از فرزند آوری میگفتند و نحوهی نگه داری فرزند.
همدیگر را از تجربه ها مستفیض میکردند. گویا حرف دیگری نبود...
او با لبخند آمده بود ولی جایی برای او نبود در هیأت. چون او فرزند نداشت. اهمیت فرزند آوری را میدانست. اما همهی اراده ها در دست دیگری بود که او را، این گونه پسندیده بود.
کم کم، عقب عقب از حلقه دور میشد و وارد حلقهی دوم دوستان...
اینجا اما مؤاخذه میشد. که چرا فرزند نیاوردی؟! بیآنکه بدانند نباید بپرسند. بیآنکه بدانند کنکاش حرام است.
از این حلقه هم دور شد.
حلقهی بعدی ضد ولایت خواندنش...
حلقهی بعدی با ترحم برایش دعا کردند....
حلقهها و امان از حلقهها....
آن قدر عقب رفت، رفت، رفت تا رسید به در خروجی...
شاید مسکن او نیامدن بود. دور بودن بود. رها بودن بود....
غنچهی لبش فرسوده شد.
او رفت. آرام آرام از حلقه نوکران ارباب بیرون شد. بی آنکه نوکران بفهمند چه کردند؟!
محرم نزدیک است مواظب باشیم حلقه وصل باشیم برای ارباب، نه حلقهی دوری و فراغ....
مواظب حرفهامان باشیم.
نکند در نامهی اعمالمان جزء دورکنندگان باشیم.
خدا کند نوکر خوبی باشیم.
#محرم نزدیک است.
https://eitaa.com/del_gooye/113
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
به نام او
روزهای کاتالونیا
کتاب بسیار زیبای ادبی جناب استاد کزازی است.
طوفان واژههاست.
چهرهی ماندگار ادب فارسی
خدا حافظش باشد.
این سطور واژه پژوهی کتاب است ازص۱۵۰ تا ص۱۶۰
آبگینگی = تبلور
قاموس=ذات،طبیعت، ذهنیت
پاس=نگهداری
دلشده=قربانی
خطر گری= ریسک کردن
همسانی= مساوات
ناسازی=دوگانگی
بوندگی=کمال
شوریدگی=عشق و جنون
سترگ= عظیم
ترسا=عیسوی مذهب
باختر زمین = اروپا(معنی درمتن)
دالان=کوچۀ باریک یا راهرو منزل یا کاروانسرا که بالای آن خانه ساخته باشند؛ راهرو سرپوشیده؛ دهلیز.
آبگینه=زجاج شیشه آینه
نغز=هر چیز عجیب و بدیع که دیدنش خوشایند باشد؛ خوب؛ نیکو؛ لطیف؛ بدیع.
بیشینه = بیشتر
ولع=حرص،اشتیاق
دد= شیطان
مهستان=کنگره
نهانگرایانه= درون سازمانی
مغ=ظاهرا مجوس
نابیوسان=غیر منتظره
بشگون=ماندنی
ایدون= احتمالا به معنی بادا ؟ (معنی متن خبر از ماندگاری داشت)
آبریزگاه= روشویی
کپ شده= بسته شده
خمانه= سیفون
خستن=خسته شدن
ستبرتر= بزرگتر
پالودن= جستن
قیر فام= به رنگ قیر
همسنگ= همتراز
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
حسین(ع)
سرگشته و هراسانم.کجایی ارباب؟
بوی شب بوها مرا تا این جا کشاند. نه! عطر وجود توست که راهم را کج میکند به مستقیم راهها.
پای آن کاج بلند ایستادهای تا مرا ببری به سال ۶۱ و من هنوز مدهوش عطر آمیخته تو با شببوها هستم.
حسین(ع) در این غربتکده تنهایی، به کدام ریسمان چنگ بزنم؟ دردم را در گوش کدام چاه نجوا کنم؟ رازم را با کدام مَحرم واگویه کنم؟ بیم دارم از کتمان رفیق و طعنهی نارفیق. بیم دارم از جفای یار بیوفا.
حسین(ع) مرا با خودت ببر و در گوشهی چادر خواهرت میهمان کن.شنیدهام از سجیهی شما که کَرَم است و عادتتان که احسان است.
مرا امان بده در این دشت بی محابای دنیا.
مرا بپذیر این گونه که هستم. این گونه که خاکسار درگاهت با همهی بدیها آمدهام.
حسین(ع) میترسم از ایمان خُرد و خرده گناههای بیشمار.
میترسم از ناقوس مرگ که صدایش لحظه به لحظه نزدیکتر میشود.
حسین(ع) مرا بشارت بده به بانگ الرحیلِ عند ربهم یرزقون.
حسین(ع) من و دنیا به خود میپیچیم از درد. درد بی یاوری، بی پناهی. کی میرسد آن فرزندی که وعدهاش را داده بودی؟ توانم رفته و گرگ ها از هر سو به سمتم میآیند.
من که هیچ، دنیا دیگر تاب این همه بیعدالتی را ندارد.تاب ندارد کودکان را بیپناه ببیند و دم نزند. یک بار دیده که با کودکان تو چه کردند؟!
لا یوم کیومک یا ابا عبدالله
حسین(ع) برایم بمان در کوران تنهاییم.
بمان برایم درجدال شبههها و حقیقت ها.
باد صدای اذان ظهر عاشورای ۶۱ را به گوشم می نوازد. فرصتی میخواهم تا من وضو ساز کنم و پاک شوم. بگذار بیایم و در رکابت نوکری کنم. بگذار پر وبالم خونی شود.بگذار چادرم خاکی شود.
هراسانم دنبال تربت میگردم در نینوا. بگذار به رکوعت برسم.
الله اکبر
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#روضه_خانگی
در حیاط مشغول بازی بودیم که صدای تقتق عصایش از کوچه باریک مادربزرگ شنیده میشد. عصاکوبان از دالان باریک خانه رد میشد و خودش را به دهلیز میرساند. یااللهی میگفت و خبر از آمدنش میداد. مادربزرگ چادر فلفلی گلریز خود را سر میکرد و گوشهاش را با دندان محکم میکرد.
- بفرمایید حاجآقا. خانمها یاالله...
خانمها خودشان را جمعوجور میکردند و آماده شنیدن روضه حاجآقا فحول میشدند.
رسم هرماهه مادربزرگ بود که پانزدهم هرماه روضه برپا کند و فامیل را از ریزودرشت مهمان خوان ارباب...
دستانش پر از خالی بود، اما دلش متصل به دریای فضل اباالفضلالعباس(ع).
▫️▫️▫️
حاجآقا روی منبر خانه مادربزرگ مینشست. منبر که نه، یک صندلی قدیمی بود که رویش چادری مشکی کشیده شده بود و جلوی آن کمدچهای قدیمی که ترمه عروسیاش را حمایلش کرده بود.
حاجآقا با ذکر یک مسأله شرعی شروع میکرد و با یک ذکر مصیبت کوچک به پایان میبرد. از گوشه خانه خانمی چادر به رویش میگرفت:
- حاجآقا یه روضه از موسیبنجعفر(ع) بخوان، گرفتار دارم...
حاج آقا هم شروع میکرد از زندان هارون گفتن و صدای ناله زن بلند میشد. گویی درد او بود که از زبان حاجآقا بیان میشد. شاید آن زن درد اهلبیت(ع) را با درد خود مقایسه میکرد و خجلتزده مینالید.
▫️▫️▫️
اما در پشت صحنه این مادربزرگ بود که آبروداری میکرد، سینی برنجی را میآورد، چای را در استکان کمرباریک میریخت و صله را زیر نعلبکی ماهرانه تعبيه میکرد، دوتا قند هم کنارش. میوه را کنار سینی در کیسهای میگذاشت که حاجآقا حتماً با خودش ببرد.
اواخرِ روضه، حاجآقای دیگر میرسید. به حرمت حاجآقا فحول، داخل مجلس نمیآمد، روی پله مینشست و صبر میکرد روضه تمام شود...
توپ سرگردان پسربچهها به سوی حاجآقا میپرید و چنددقیقهای حاجآقا را همبازی آنها میکرد...
تا اینکه صدای مادربزرگ میآمد
- حاجآقا بفرمایید...
به رسم ادب با حاجآقا فحول مصافحه و عرض ادب میکرد.
اینبار حاجآقای جوان از مسائل روز کشور میگفت و با روضه کوتاهی خاتمه میداد.
از آن اتاق صدای خانم همسایه بلند میشد:
حاجآقا روضه خانم رباب را زحمت بکشید.
حاجآقا هم شروع میکرد:
- لالا لالا علیاصغر... بخواب مادر، بخواب مادر...
ناله اینبار از دیوار هم شنیده میشد. صدای زن همسایه دلسوخته از بیاولادی گم میشد در میان نالهها... حالا راحتتر زار میزد...
▫️▫️▫️
آخرای روضه دوتا از نوههای بزرگتر از بازار میرسیدند. پولهای خانمها که جمع شدهبود، بچهها راهی بازار شدهبودند برای خرید آجیل مشکلگشا... عزیز آجیل را کمکم در دستان ما میریخت تا به همه بچهها به قاعده برسد. شیرینی روضه ارباب بود که با شهد آجیل بهکاممان میریخت و ما نفهمیدیم کی عاشق حسین(ع) شدیم...
▫️▫️▫️
مادربزرگ را خوب خریدند. او خادم خوبی برای فرزندان حضرت زهراء(سلاماللهعلیها) بود.
او که هر پانزدهم ماه را روضه میگرفت، عاقبت هم پانزدهم شعبان در میانه جشن و شادی اهلبیت(ع)، چشم از دنیا فروبست...
روح آسمانی همه مادربزرگها و پدربزرگها که ما را حسینی کردند قرین رحمت و آرامش...
#زیر_علمت_امن_ترین_جای_جهان_است
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#تعزیه
نور از لای آجرهای فیروزهای به زیر زمین میرسید و عباس از روزن زیرزمین نور را میپایید.نور مستقیم از صورت شبیه خوانها گذر میکرد.
عباس آمده بود از توی صندوقچه وسایل تعزیه، چیزی هم برای خودش بیابد.اما او کوچک بود. حتی لباس قاسم خوانی هم به تنش زار میزد.
او در زیر زمین مانده بود تا مثلا قهرکند با پدرش که او را در تعزیه بازی نداده است.
نور میتابید بر روی صندوقچه و عباس از مسیر انعکاس نور، هماورد طلبیدن حسین(ع) را میدید. شمر اما شمشیر میگرداند دور تا دور حوضِخانه. حوض حالا به وسیله چند تخته چوب، میدان کارزار کربلا شده بود. شمر شمشیر میگرداند رجز میخواند.
▫️▫️▫️
امام حسین (هل من مبارز) میطلبید و شمشیر را، ذوالفقار گونه میچرخاند.
شمر باید حالا خوب نقش بازی کند...
عباس از زیرزمین شمر را میپایید که حالا سنگدلترین مرد محلهی سعدی قزوین شدهبود.
حسین را باتمام زور زمین میزند...صدای ناله زنان و مردان محل بلند میشود.
این اما پایان کار شمر نیست. صدای طبل و شیپور گم میشود در حجم گریهها.
شمر مینشیند بر روی حسین...او باید بد باشد، قصیالقلب باشد، خشن باشد، تا حق مطلب ادا شود. تا مظلومیت اربابش را در حد توانش نشان دهد. تا تولی و تبری را در بازی به نمایش گذارد.
شمر مینشیند ...اما شانه هایش از او فرمان نمیبرند. او میلرزد و لرزان شمشیر را بالا میآورد. حالا او با حسین میگرید. او با مردم محله میگرید. شیپور و طبل کار خود را میکنند و شمرِگریان نیز در میانه ،کار خود را...
▫️▫️▫️
عباس گریههای شمر را بارها دیده بود.
و حتی نذری مردم را، وقتی که نذر شمر شیبه خوان میکردند تا حاجت بگیرند. مردم حال دل او را میدانستند.
عباس شمر محله را خوب میشناخت. دیده بود وقتی از کوچه رد میشود، مردم لعنتگویان از کنارش رد میشوند. او دلخوش بود به ثواب همین لعنها...
▫️▫️▫️
عباس بزرگ شد وتوانست شبیه خوان شود و تعزیه بخواند مانند پدرش.در همان محلهی پدری. خیابان سعدی.
عباس هرجای دنیا بود خودش را به تعزیه ظهر عاشورا میرساند. میدانست که شبیهخوان حتی شمرش، باید برای مردم الگو باشد. برای همین در پادگان نیروی هوایی آمریکا برای رسیدن به خدای حسین(ع) و دوری از شیطانِ نفس، میدوید و روضه ارباب میخواند.
عباس از کودکی پای روضهی ارباب قد کشید.
به عشق کشورش حج نرفت و خدا قربانی اورا_که جانش بود_ در عید قربان پذیرفت.عباس حتی در آخرین لحظات عمرش داشت شبیه میخواند. اما در نقش مسلم... نقش یاریدهندهی قیام...
#عباس_بابایی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
الحمدلله کتاب روزهای کاتالونیا به پایان رسید.ممنونم از معرفی کتاب توسط استادم، و دو صد برابر ممنونم بابت اصرار از بهرهگیری ازکتاب.
هر برگی از کتاب را میخواندم این حرف در ذهنم قوت میگرفت که زبان فارسی پویاست. فارسی چه بحر عمیقی از معنا را از پس سالیان سال حفظ کرده و برای نسل امروز نیز چه واژه یابی هایی دارد. فقط باید با انگیزه وتوان از او حراست کرد. خود را ملزم کرد در به کار گیری از کلمات فارسی.
در این چند روزه تمام سعی من و خانوادهام در به کار گیری کلمات فارسی است. حتی به مرحلهی ساخت واژه هم رسیدیم.
مثلا پسرم به جای واژه اسنک از لقمهسهگوش استفاده کرد.
باید قدر بدانیم داشتههایمان را. باید حراست کنیم و باید رشد دهیم توان خودمان را. این نوع نگاه غرور آفرین و شور افزاست.
به جای کشف نکات منفی و باز نشر آن که کار عدهای در فضای مجازی شده؛ باید امید را در دل بپرورانیم.
ما میتوانیم
میشود
بهناماو
همیشه به حال زلیخا غبطه میخوردم وقتی داشت در کنار بتها از خدای یوسف حرف میزد. یک عشق زمینی او را چهقدر آسمانی کردهبود!
وقتی ندیمه ها از بازار برمیگشتند و وصف یوسف را در کنار زلیخا باز میگفتند و زلیخا، خوشحال. از اینکه محبوبش پیش همگان محبوب است.
خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
▪️▪️▪️
رو به بتها میکند و میگوید یوسف اینقدر بزرگ و سخی و زیبا و داناست. پس ببین خدای یوسف چقدر پرستیدنیست!
وصف حال زلیخا را وقتی از بندهی محبوبِخدا، به خودِخود خدا میرسد دیدنی و شنیدنیست.
▪️▪️▪️
در ایام عزاداری هرجا که میروی میبینی دلبر تو، دلبرده از همه عالم. همهی عالم مدهوش حسین(ع)اند.
حتی کسانی که فکرش را نمیکنی. کسانی که ظاهرشان رفتارشان فرق دارد. اما حسین(ع)را دوست دارند.
ازبین نامهاى نامآوران، برمیخوری به کسانی که فقط از شنیدن نام محبوبت سرمست شدهاند...
کم نبوده و نیستند کسانی که نه به رسم دینشان، بلکه از روی آزادگی، عاشقش شدند.
گویی حسین(ع) آن سوی تاریخ ایستاده و آزادگان عالم را میخواند:
(اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید).
او ایستاده تا هر که میخواهد عاشقش شود.
او ایستاده تا هر که میخواهد بیاموزد.
او ایستاده تا هرکه اراده نجات کردهاست، نجات دهد:
(ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة).
او ایستاده در ورای زمان و مکان:
(کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا).
پس بشتاب از در خیل خریداران یوسف باشی.
شنبه۱۴۰۰/۵/۳۰
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱
در راه زیارت جناب حر بودیم. به چند گاری برخوردیم که ظاهرا داشتند از زائران پذیرایی می کردند.
بوی بامیه تازه من را مست کرده بود. دست دوستم را کشیدم وبه سمت گاری رفتیم چند بامیه خوردیم.شکرا گفتیم و به راه ادامه دادیم....
در برگشت وصف آن بامیه گوارا با آن شهد عطر آگین را برای همسرم گفتم تا برگشت اوهم ازآن (حلوی) گلویی شیرین کند.
خشکم زد باورم نمیشد.آن مرد داشت بامیهها را میفروخت. آنهایی که خورده بودم نذری نبود. بدون اینکه به ما بگوید گذاشته بود از کالایش بدون پول استفاده کنیم.
همسرم رفت تا هم حلالیت بطلبد و هم چندتایی برای همراهان بخرد.
در حال کنکاش صحبت کردن عربی فارسی بود که مرد عرب گفت:
_نوش جونتون
فهمیدم چی شده فارسی بلدم .
بعد یک بشقاب پر بامیه مارا میهمان کرد...
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۲
سال های اول مسافرت اربعین بود. من چای کمرنگ و لیوانی میخوردم. اما در مشّایه فقط چای عراقی بود. رفتم لیوانم را دادم و گفتم:مای حارّ(آب جوش).
گفت: ایرانی
به رسم خودشان (ای) گفتم.
آب جوش را داد و کمی هم چای ریخت. شد چای کمرنگ لیوانی.
گفت: یکبار هم چای مارا امتحان کنید.مشتری میشوید...
سالهای بعد در موکب عراقیها پر بود از لیوان یکبار مصرف و چای ایرانی.
وایرانی ها به چای سیاه عراقی وابسته شده بودند....
این حب و دوستی دو ملت بود که یکی در قالب میهمان و دیگری در قالب میزبان،همدلی فرهنگ خود را نشان میدادند.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۳
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستی تمدن ها
عمود ۳۳۰ بود.دم پمب بنزین منتظر دوستان شدیم تا با هم بقیه راه را از (طریق العلما) برویم.برای مبیت (محل اسکان برای شب)بین دوعراقی بر سرما دعوا شد.من متحیر نگاه میکردم این چه صیغهایست. مگر می شود سر آمدن زائر ایرانی این جور باهم دعوا کنند؟!
پیروز ماجرا دکتر عدنان بود و ما را با خود به منزلش برد.حدود ۱۴ نفری بودیم.کل خانمها با سواری رفتند و آقایون با وانت. ناموس ایرانی با دل آرام در ماشین برادر ایمانی و عراقیاش بود.پس از مسافتی حدود ۳۰ دقیقه ای به محل اسکان رسیدیم.همسر و دختر دکتر عدنان به استقبال ما آمدند.گویی مهمان عزیزی بودیم که سال ها منتظر دیدارمان بودند در حالی که چند دقیقه ای از آشنایی ما نمیگذشت.سفرهی زیبا و پر برکتی انداختند.و حسابی از مهمان نوازی آنان شرمنده شدیم.شرمندگی بیشتر از این بود که نگذاشتند برای شستن ظرفها کمک کنیم.خانم دکتر عدنان با اصرار چادر هایمان را گرفت ودر ماشین لباس شویی ریخت. مهمانی در حد اعلا. آب گرم وسشوار...
از همهی امکانات بهتر وای فای بود که دختر کوچک دکتر، زهرا خانم رمزش را گفت و همه به ایران زنگ زدیم چقدر دعایش کردیم.چند روزی بود امکان تماس نداشتیم.
دکتر عدنان دکترای روانشناسی داشت.به قول خودش سایکولوژی. چند بار به ایران سفر کرده بود. عاشق ایران بود و برای همایشهای مختلف به ایران دعوت شده بود. او استاد جامعه الکوفه بود.زهرا دخترش در مدرسهای درس میخواند که علاوه بر انگلیسی، فارسی هم آموزش میدادند. بیشترین ارتباط را،او با ما میگرفت.صبح متوجه شدم درمنطقه باستانی بابل هستیم.همان محلِ اجرای قانونحمورابی.عکس وفیلم دانلود کردم تا اطلاعاتم بیشتر شود. آثار تاریخی عراق هم دستخوش نامردی اروپاییها بود. دروازهایشتار را آلمانیها یک جا برده بودند برلین.
دکتر از بابل گفت از آلمانی که رفته بود و چه تاسفآور بود آنچه با بابِل کرده بودند.
به دنبال کشف یافتههایم، حمورابی را در شوش یافتم. مانند کتیبهی کوروش که در تیسفون بود. این دو کشور چقدر به هم نزدیک بودند!؟
دکتر ما را به زیارت حزقیال نبی برد و داستانهایی شنیدنی گفت؛ از تحقیقاتش که به صورت کتاب در آمده بود.از قدیمی ترین منارهی باقی مانده اسلام که نام علی ولیالله به خط کوفی رو آن نقش بسته بود.....
یک سال و اندی از آن سفر رویایی گذشت از پس این ایام با دختر دکتر عدنان در ارتباط بودم. دختری که از پسرم یک سال بزرگتر بود ولی دوست خوبی برایم شد.
بعد از مدتی پیامی برایم فرستاد با این مضمون:پیدا کردم! قدیمیترین مناره باقی مانده اسلام را هنرمند هم وطن تو ساختهاست.همان کسی که گنبد و مناره سلطانیه زنجان را ساخته بود.
در ورای زیبایی این کشف، شیرینی رفاقتی این چنین طمع دلم را شیرین میکرد.شیرینی پایستگی تمدنی کهن، از قرون اولیه، تا داد و ستد قانون حمورابی و کتیبه کوروش؛تا گنبد سلطانیه؛و حالا پایستگی تمدن نوین اسلام در سایه عنایت اهل بیت علیهم السلام.
رفاقتی که با جنگ تحمیلی ۸ ساله رو به زوال نرفت.زیرا این جنگ علاوه بر ایران بر مردم عراق نیز تحمیل شده بود.
رفاقتی که ان شاءالله دور حسد و دشمنی معاندان قرار گیرد.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
به نام او
حضرت معصومه(ع)
استاد مگر فقط درس می دهد؟!
این جمله را استاد سر کلاس گفت و شروع کرد:
بگذارید برایتان داستانی بگویم سالها پیش بود عدهای از بانوان نویسنده و دانشمند معروف جهان، در قالب یک گروه علمی، برای شرکت در یک همایش وارد ایران شدند. در آخرین روز از سفر، از ما خواستند به پیشنهاد خودمان آنها را جایی دیدنی ببریم. همه فکرم درگیر این ماجرا بود که کجا را نشانشان دهم که خودشان بهترش را نداشته باشند.
بعد از کلی مشورت یکی از دوستانم حرم حضرت معصومه علیها السلام را پیشنهاد داد که بهترین گزینه بود. آنها برای اولین بار به شهر مقدس قم و به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها آمدند. در حالات آنها شگفتی عجیبی موج میزد. این شگفتی برای خودم دوچندان بود.
برایم تعریف کردند که در کل اروپا که ادعای آزادی و ادعای برابری جنسی زن و مرد را دارد. هیچ جایی به نام یک خانم به این عظمت و شکوه وجود ندارد. از سمت دیگر در اروپا سعی شده اسلام را دین خشونت و نابرابری حقوق زن و مرد نشان دهند. حالا آنها با حقیقتی روبرو شده بودند که تمام معادلات آنها را زیر سوال میبرد.
این همه شگفتی برای دیدن تنها یک بُعد از وجود مقدس بانو معصومه سلام الله علیها بود. هنوز از شأن علمی و مقام معنوی ایشان هیچ نمیدانستند.
این را استادم تعریف می کرد و با این داستان من که از پس از سالها زندگی در شهر مقدس قم و سلام دادن و احترام و زیارت این بانوی مکرمه، حالا به جوشش درونی رسیده بودم .جوششی که این سوال را برایم ایجاد میکرد. چرا بسیاری از عالمان و شاهدان و دانشمندان و پادشاهان به درگاه و آستانه این بانوی مقدس میآمدند؟ از ایشان چه چیز طلب میکردند؟ طلب فیض و مقام و پول و معرفت و هرچی که خود در ذهن خود می پنداشتند. من فقط در پی زیارت مختصر و سلامی و علیکی بیشتر نبودم.
این گروه علمی، مقام علمی حضرت معصومه را نمی دانستند چنین متعجب شدند! اگر میدانستند که امام معصوم شیعیان احکام را از زبان ایشان به مردم میرسانند چه میکردند!؟ عالمه بودند و اهل عمل. بانویی که همکُفّ ایشان برای ازدواج وجود نداشته. بانویی که امام زمان خود را شناخته بود و به دنبال ولیّ خود امام رضا علیه السلام، خود را به قم رسانیده بود. حالا من که قدم در حرم میگذارم. جور دیگری به دور و برم نگاه میکنم. چه بسیار عالمانی که گریه کردند به این درگاه و چه بسیار بزرگانی که به این آستانه توسل جستند. درست است که من نمیتوانم به مقام شامخ ایشان برسم. درست است که خیلی کار دارم برای انجام دادن اما در صحن پر نور و سرور این بانو، منِ واقعی میشوم با قدرتی عجیب. من میتوانم به تمام خواستههای به حق خود برسم. پس باید تلاش کنم و توکل برای رسیدن.
حالا وقت شمردن نداشتههایم نیست. حالا وقت پیدا کردن بهانهای برای کار نکردن نیست. حالا باید گوشهای از ضریح را بگیرم و بخواهم و بخوانم: ای بانوی نور و آینه!
ای بهترین خواهر! ای بهترین دختر! برایم دعا کن. حالا که من را به سوی خود کشاندهای و سکنی دادی. به من بیاموز خوب بودن و خوب ماندن را. در راه کمک و همراهی به دین خدایا دستم را بگیر؛ همانگونه که در طول تاریخ دستان بسیاری را گرفته ای.
صلی الله علیک یا فاطمه معصومه(ص)
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#اربعین ۴
صفر مرزی
لب مرز که میرسیدیم؛ این یک کیلومتر عجیب میگذشت. حال وهوای خوبی بود. این سو پرچم ایران آن سو پرچم عراق.
اما در میانه حرکت مستانه پرچمها، چشممان به سیاهی پرچم اباعبدالله میافتاد. مدهوش راه را میپیمودیم. فراموش میکردیم رسیدن به حسین(ع) گذشتن از مرز ایران است.
در نجف اما حس پدرانه مولا خانه آبادت میکرد. نجف شدهبود همان خانه پدری که باید از او به سختی بگذری تا به حسین علیهالسلام برسی.
لحظه وداع سنگی بزرگ روی دل مینشست. تا به مرز برسیم؛ صفر مرزی.
از دور که پرچم ایران را میدیدیم. بال در میآوردیم. آنجا بود که می فهمیدیم در ایران نبودیم. بوی وطن تو را سبکبارتر از موقع رفتن به سمت خود میکشاند.
انگار کولهات پراز سوغات معنوی اربعین است که برای فامیل و دوستان و شهر به ارمغان میآوری.
انگار میخواهی شکوه مستانه هوشیاریت را به کام همه بریزی.
تمدن اسلامی یعنی من به کشوری بروم و بیهیچ حس غربت، به موطنم برگردم.
و دلتنگ موطن معنویام شوم.
#تمدناسلامی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
یادداشت درباره حضرت معصومه سلام الله علیها
یادداشتم درباره حضرت معصومه سلام اللهعلیها در صدای حوزه بارگذاری شد.
🌹🌹🌹🌹🌹
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#اربعین ۵
بهناماو
هرکس یک جور عاشق ارباب میشود. هرکسی یک مدل سوختهدلیاش را نشان میدهد. هرقومی یک مدل عزادار حسین(ع) میشود.
در اربعین همه با زبان خود به عزا نشستهاند.
زنان موکب شهید صدر که خود را به عراق رساندهبودند یکجور و بچههای هیأت ما هم یکجور.
زنان عرب شال عربی را در میآوردند و در قسمت زنانه عزاداری میکردند. به یاد زنان بنیهاشم، روی خراش میدادند و از روی فشار قلب برای ماتم عظمی، موی پریشان میکردند.
این گوشه موکب بچههای ما یک روسری بر سر خود میانداختند و با نوای عربی آنان همسو، ناله میکردند و به سینه میزدند. صدا را در گلو فرو میدادند و آنوقت بود که آب چشم روان میشد.
اینجا حسین(ع) با هر زبانی مویه میشد.
اینجا حسین(ع) همه را میخرید.
حسین(ع) نوای همه بود با هر زبان و هر گویش.
اینجا معطر به عطر چادر مادری بود که کنیزانش را خریده بود. با هر سبک عزاداری و با هر حاجتی در دل.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
دیگر کسی نمانده بود، جز عباس. دلگرمی همه به علمدار بود...
روضهخوان این را گفت و شروع کرد به خواندن...
در گوشه مجلس استاد چادرش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد.
او شبیه دیگر میهمانها نبود روسریاش برق نمیزد. جلوی آستینش، پر از ملیله نبود. ساده بود و بیتکلف. اما درد داشت. از گریههایش، معلوم بود. سوزش صدایش نشان از فهمِ غربت اباعبدالله الحسين داشت.
گویا تمام ارکان روضه در کنارش حاضرند.
گویا صحنه را میدید.
این سوز درون، نشان از آگاهی برون داشت.
پایان جلسه کنارش نشستم. در فکر باز کردن سر صحبت بودم که شروع کرد به حرف زدن...
من امام را از لای روضهها یافتم و عاشقش شدم. اما برایم کافی نبود. غیر حب، دنبال شناخت امام بودم. برای این کار تصمیم به خواندن رشتهتاریخ اسلام کردم. میخواستم امام حیّ را عاشق باشم.
امامی که علاوه گرههای دنیایی، گره آخرتم را بازکند. میخواستم معنی (سلملمن سالمکم) را بفهمم. میخواستم(حربلمن حاربکم) را بشناسم.
روضه خوان ازشانههای عباس میگفت. همانگونه که در کتاب ها خوانده بودم. گویا علمدار در کنارم ایستاده.
یاد بیست سال قبل از واقعه عاشورا افتادم.
آخرین رمضان امیر المومنین. وقتیکه فرزندان فاطمه(س) را خطاب کرد و بقیه از اتاق بیرون رفتند. تا اینکه نوبت عباس شد. امام از او خواست بماند.
او را فرزند فاطمه دیده بود. میدانست او بهترین یاور فرزند فاطمه است. میدانست زهرا، عباس را دوست دارد.
انگار اميرالمومنین عاشورا را با دلش میدید.
محو صدایش بودم که چای آخر روضه را آوردند.
_بفرمایید استاد چای روضه میچسبد.
_ در روضه استاد نیستم عزیزم، همه عزادار حسینیم.
امام حسین(ع) را از استادانی داریم که قطره قطره معرفت به پای دینمان ریختند.
یادشان گرامی
https://eitaa.com/del_gooye/137
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
تن عباس بوی رمضان بیست سال پيش را میداد. وقتی که حسن او را در آغوش کشید تا درد بی پدری را باهم بگریند.
تا غربت علی را به جای چاه در گوش برادر بگوید.
تن عباس بوی علی میداد وقتی که اقتدار را در میدان جنگ نشان میداد و خشوع را در محراب عبادت.
عباس، حسین را به یاد صفین میانداخت. وقتی اصرار بر حرب میکرد و مالک جلویش را میگرفت. میگفت: تو ماه بنیهاشمی باید بر شب صفین بتابی و همه جا را روشن کنی.
عباس بوی فاطمه میداد وقتی امالبنین دیگر فاطمه نبود و شد مادر پسران.
ادب مادر چه پسری پرورش دادهبود! عباس بوی پیامبر میداد، وقتیکه در لحظه وصیت امیرالمومنین در کنار فرزندان فاطمه بود.
عباس به میدان رفت و حسین بی یاور شد.
عباس چون آئینه در دشت نینوا میدرخشید وقتی که تنش شکسته شد.
...مثل آئینه در خاک مکدر شدهای
چشم من تار شده یا تو مکرر شدهای...
عباس عاشق فاطمه بود. آنقدر که آرزو داشت او مادرش باشد.
عباس پسر فاطمه شد. پسر بوی مادر را میداد. عباس بوی فاطمه را میداد.
فاطمه مادرانه در آخرین لحظات زندگی سر پسرش را به دامن گرفت. عباس رمق نداشت به احترام مادر بایستد. دست نداشت خاک از چادر مادر پاک کند. اما جان داشت که نثار مادر کند.
عباس عصاره همه خوبیها بود.
عباس همه حُسن بود چه در مطلع و چه در ختام.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye