بهناماو
#تعزیه
نور از لای آجرهای فیروزهای به زیر زمین میرسید و عباس از روزن زیرزمین نور را میپایید.نور مستقیم از صورت شبیه خوانها گذر میکرد.
عباس آمده بود از توی صندوقچه وسایل تعزیه، چیزی هم برای خودش بیابد.اما او کوچک بود. حتی لباس قاسم خوانی هم به تنش زار میزد.
او در زیر زمین مانده بود تا مثلا قهرکند با پدرش که او را در تعزیه بازی نداده است.
نور میتابید بر روی صندوقچه و عباس از مسیر انعکاس نور، هماورد طلبیدن حسین(ع) را میدید. شمر اما شمشیر میگرداند دور تا دور حوضِخانه. حوض حالا به وسیله چند تخته چوب، میدان کارزار کربلا شده بود. شمر شمشیر میگرداند رجز میخواند.
▫️▫️▫️
امام حسین (هل من مبارز) میطلبید و شمشیر را، ذوالفقار گونه میچرخاند.
شمر باید حالا خوب نقش بازی کند...
عباس از زیرزمین شمر را میپایید که حالا سنگدلترین مرد محلهی سعدی قزوین شدهبود.
حسین را باتمام زور زمین میزند...صدای ناله زنان و مردان محل بلند میشود.
این اما پایان کار شمر نیست. صدای طبل و شیپور گم میشود در حجم گریهها.
شمر مینشیند بر روی حسین...او باید بد باشد، قصیالقلب باشد، خشن باشد، تا حق مطلب ادا شود. تا مظلومیت اربابش را در حد توانش نشان دهد. تا تولی و تبری را در بازی به نمایش گذارد.
شمر مینشیند ...اما شانه هایش از او فرمان نمیبرند. او میلرزد و لرزان شمشیر را بالا میآورد. حالا او با حسین میگرید. او با مردم محله میگرید. شیپور و طبل کار خود را میکنند و شمرِگریان نیز در میانه ،کار خود را...
▫️▫️▫️
عباس گریههای شمر را بارها دیده بود.
و حتی نذری مردم را، وقتی که نذر شمر شیبه خوان میکردند تا حاجت بگیرند. مردم حال دل او را میدانستند.
عباس شمر محله را خوب میشناخت. دیده بود وقتی از کوچه رد میشود، مردم لعنتگویان از کنارش رد میشوند. او دلخوش بود به ثواب همین لعنها...
▫️▫️▫️
عباس بزرگ شد وتوانست شبیه خوان شود و تعزیه بخواند مانند پدرش.در همان محلهی پدری. خیابان سعدی.
عباس هرجای دنیا بود خودش را به تعزیه ظهر عاشورا میرساند. میدانست که شبیهخوان حتی شمرش، باید برای مردم الگو باشد. برای همین در پادگان نیروی هوایی آمریکا برای رسیدن به خدای حسین(ع) و دوری از شیطانِ نفس، میدوید و روضه ارباب میخواند.
عباس از کودکی پای روضهی ارباب قد کشید.
به عشق کشورش حج نرفت و خدا قربانی اورا_که جانش بود_ در عید قربان پذیرفت.عباس حتی در آخرین لحظات عمرش داشت شبیه میخواند. اما در نقش مسلم... نقش یاریدهندهی قیام...
#عباس_بابایی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
الحمدلله کتاب روزهای کاتالونیا به پایان رسید.ممنونم از معرفی کتاب توسط استادم، و دو صد برابر ممنونم بابت اصرار از بهرهگیری ازکتاب.
هر برگی از کتاب را میخواندم این حرف در ذهنم قوت میگرفت که زبان فارسی پویاست. فارسی چه بحر عمیقی از معنا را از پس سالیان سال حفظ کرده و برای نسل امروز نیز چه واژه یابی هایی دارد. فقط باید با انگیزه وتوان از او حراست کرد. خود را ملزم کرد در به کار گیری از کلمات فارسی.
در این چند روزه تمام سعی من و خانوادهام در به کار گیری کلمات فارسی است. حتی به مرحلهی ساخت واژه هم رسیدیم.
مثلا پسرم به جای واژه اسنک از لقمهسهگوش استفاده کرد.
باید قدر بدانیم داشتههایمان را. باید حراست کنیم و باید رشد دهیم توان خودمان را. این نوع نگاه غرور آفرین و شور افزاست.
به جای کشف نکات منفی و باز نشر آن که کار عدهای در فضای مجازی شده؛ باید امید را در دل بپرورانیم.
ما میتوانیم
میشود
بهناماو
همیشه به حال زلیخا غبطه میخوردم وقتی داشت در کنار بتها از خدای یوسف حرف میزد. یک عشق زمینی او را چهقدر آسمانی کردهبود!
وقتی ندیمه ها از بازار برمیگشتند و وصف یوسف را در کنار زلیخا باز میگفتند و زلیخا، خوشحال. از اینکه محبوبش پیش همگان محبوب است.
خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
▪️▪️▪️
رو به بتها میکند و میگوید یوسف اینقدر بزرگ و سخی و زیبا و داناست. پس ببین خدای یوسف چقدر پرستیدنیست!
وصف حال زلیخا را وقتی از بندهی محبوبِخدا، به خودِخود خدا میرسد دیدنی و شنیدنیست.
▪️▪️▪️
در ایام عزاداری هرجا که میروی میبینی دلبر تو، دلبرده از همه عالم. همهی عالم مدهوش حسین(ع)اند.
حتی کسانی که فکرش را نمیکنی. کسانی که ظاهرشان رفتارشان فرق دارد. اما حسین(ع)را دوست دارند.
ازبین نامهاى نامآوران، برمیخوری به کسانی که فقط از شنیدن نام محبوبت سرمست شدهاند...
کم نبوده و نیستند کسانی که نه به رسم دینشان، بلکه از روی آزادگی، عاشقش شدند.
گویی حسین(ع) آن سوی تاریخ ایستاده و آزادگان عالم را میخواند:
(اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید).
او ایستاده تا هر که میخواهد عاشقش شود.
او ایستاده تا هر که میخواهد بیاموزد.
او ایستاده تا هرکه اراده نجات کردهاست، نجات دهد:
(ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة).
او ایستاده در ورای زمان و مکان:
(کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا).
پس بشتاب از در خیل خریداران یوسف باشی.
شنبه۱۴۰۰/۵/۳۰
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱
در راه زیارت جناب حر بودیم. به چند گاری برخوردیم که ظاهرا داشتند از زائران پذیرایی می کردند.
بوی بامیه تازه من را مست کرده بود. دست دوستم را کشیدم وبه سمت گاری رفتیم چند بامیه خوردیم.شکرا گفتیم و به راه ادامه دادیم....
در برگشت وصف آن بامیه گوارا با آن شهد عطر آگین را برای همسرم گفتم تا برگشت اوهم ازآن (حلوی) گلویی شیرین کند.
خشکم زد باورم نمیشد.آن مرد داشت بامیهها را میفروخت. آنهایی که خورده بودم نذری نبود. بدون اینکه به ما بگوید گذاشته بود از کالایش بدون پول استفاده کنیم.
همسرم رفت تا هم حلالیت بطلبد و هم چندتایی برای همراهان بخرد.
در حال کنکاش صحبت کردن عربی فارسی بود که مرد عرب گفت:
_نوش جونتون
فهمیدم چی شده فارسی بلدم .
بعد یک بشقاب پر بامیه مارا میهمان کرد...
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۲
سال های اول مسافرت اربعین بود. من چای کمرنگ و لیوانی میخوردم. اما در مشّایه فقط چای عراقی بود. رفتم لیوانم را دادم و گفتم:مای حارّ(آب جوش).
گفت: ایرانی
به رسم خودشان (ای) گفتم.
آب جوش را داد و کمی هم چای ریخت. شد چای کمرنگ لیوانی.
گفت: یکبار هم چای مارا امتحان کنید.مشتری میشوید...
سالهای بعد در موکب عراقیها پر بود از لیوان یکبار مصرف و چای ایرانی.
وایرانی ها به چای سیاه عراقی وابسته شده بودند....
این حب و دوستی دو ملت بود که یکی در قالب میهمان و دیگری در قالب میزبان،همدلی فرهنگ خود را نشان میدادند.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۳
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستی تمدن ها
عمود ۳۳۰ بود.دم پمب بنزین منتظر دوستان شدیم تا با هم بقیه راه را از (طریق العلما) برویم.برای مبیت (محل اسکان برای شب)بین دوعراقی بر سرما دعوا شد.من متحیر نگاه میکردم این چه صیغهایست. مگر می شود سر آمدن زائر ایرانی این جور باهم دعوا کنند؟!
پیروز ماجرا دکتر عدنان بود و ما را با خود به منزلش برد.حدود ۱۴ نفری بودیم.کل خانمها با سواری رفتند و آقایون با وانت. ناموس ایرانی با دل آرام در ماشین برادر ایمانی و عراقیاش بود.پس از مسافتی حدود ۳۰ دقیقه ای به محل اسکان رسیدیم.همسر و دختر دکتر عدنان به استقبال ما آمدند.گویی مهمان عزیزی بودیم که سال ها منتظر دیدارمان بودند در حالی که چند دقیقه ای از آشنایی ما نمیگذشت.سفرهی زیبا و پر برکتی انداختند.و حسابی از مهمان نوازی آنان شرمنده شدیم.شرمندگی بیشتر از این بود که نگذاشتند برای شستن ظرفها کمک کنیم.خانم دکتر عدنان با اصرار چادر هایمان را گرفت ودر ماشین لباس شویی ریخت. مهمانی در حد اعلا. آب گرم وسشوار...
از همهی امکانات بهتر وای فای بود که دختر کوچک دکتر، زهرا خانم رمزش را گفت و همه به ایران زنگ زدیم چقدر دعایش کردیم.چند روزی بود امکان تماس نداشتیم.
دکتر عدنان دکترای روانشناسی داشت.به قول خودش سایکولوژی. چند بار به ایران سفر کرده بود. عاشق ایران بود و برای همایشهای مختلف به ایران دعوت شده بود. او استاد جامعه الکوفه بود.زهرا دخترش در مدرسهای درس میخواند که علاوه بر انگلیسی، فارسی هم آموزش میدادند. بیشترین ارتباط را،او با ما میگرفت.صبح متوجه شدم درمنطقه باستانی بابل هستیم.همان محلِ اجرای قانونحمورابی.عکس وفیلم دانلود کردم تا اطلاعاتم بیشتر شود. آثار تاریخی عراق هم دستخوش نامردی اروپاییها بود. دروازهایشتار را آلمانیها یک جا برده بودند برلین.
دکتر از بابل گفت از آلمانی که رفته بود و چه تاسفآور بود آنچه با بابِل کرده بودند.
به دنبال کشف یافتههایم، حمورابی را در شوش یافتم. مانند کتیبهی کوروش که در تیسفون بود. این دو کشور چقدر به هم نزدیک بودند!؟
دکتر ما را به زیارت حزقیال نبی برد و داستانهایی شنیدنی گفت؛ از تحقیقاتش که به صورت کتاب در آمده بود.از قدیمی ترین منارهی باقی مانده اسلام که نام علی ولیالله به خط کوفی رو آن نقش بسته بود.....
یک سال و اندی از آن سفر رویایی گذشت از پس این ایام با دختر دکتر عدنان در ارتباط بودم. دختری که از پسرم یک سال بزرگتر بود ولی دوست خوبی برایم شد.
بعد از مدتی پیامی برایم فرستاد با این مضمون:پیدا کردم! قدیمیترین مناره باقی مانده اسلام را هنرمند هم وطن تو ساختهاست.همان کسی که گنبد و مناره سلطانیه زنجان را ساخته بود.
در ورای زیبایی این کشف، شیرینی رفاقتی این چنین طمع دلم را شیرین میکرد.شیرینی پایستگی تمدنی کهن، از قرون اولیه، تا داد و ستد قانون حمورابی و کتیبه کوروش؛تا گنبد سلطانیه؛و حالا پایستگی تمدن نوین اسلام در سایه عنایت اهل بیت علیهم السلام.
رفاقتی که با جنگ تحمیلی ۸ ساله رو به زوال نرفت.زیرا این جنگ علاوه بر ایران بر مردم عراق نیز تحمیل شده بود.
رفاقتی که ان شاءالله دور حسد و دشمنی معاندان قرار گیرد.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
به نام او
حضرت معصومه(ع)
استاد مگر فقط درس می دهد؟!
این جمله را استاد سر کلاس گفت و شروع کرد:
بگذارید برایتان داستانی بگویم سالها پیش بود عدهای از بانوان نویسنده و دانشمند معروف جهان، در قالب یک گروه علمی، برای شرکت در یک همایش وارد ایران شدند. در آخرین روز از سفر، از ما خواستند به پیشنهاد خودمان آنها را جایی دیدنی ببریم. همه فکرم درگیر این ماجرا بود که کجا را نشانشان دهم که خودشان بهترش را نداشته باشند.
بعد از کلی مشورت یکی از دوستانم حرم حضرت معصومه علیها السلام را پیشنهاد داد که بهترین گزینه بود. آنها برای اولین بار به شهر مقدس قم و به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها آمدند. در حالات آنها شگفتی عجیبی موج میزد. این شگفتی برای خودم دوچندان بود.
برایم تعریف کردند که در کل اروپا که ادعای آزادی و ادعای برابری جنسی زن و مرد را دارد. هیچ جایی به نام یک خانم به این عظمت و شکوه وجود ندارد. از سمت دیگر در اروپا سعی شده اسلام را دین خشونت و نابرابری حقوق زن و مرد نشان دهند. حالا آنها با حقیقتی روبرو شده بودند که تمام معادلات آنها را زیر سوال میبرد.
این همه شگفتی برای دیدن تنها یک بُعد از وجود مقدس بانو معصومه سلام الله علیها بود. هنوز از شأن علمی و مقام معنوی ایشان هیچ نمیدانستند.
این را استادم تعریف می کرد و با این داستان من که از پس از سالها زندگی در شهر مقدس قم و سلام دادن و احترام و زیارت این بانوی مکرمه، حالا به جوشش درونی رسیده بودم .جوششی که این سوال را برایم ایجاد میکرد. چرا بسیاری از عالمان و شاهدان و دانشمندان و پادشاهان به درگاه و آستانه این بانوی مقدس میآمدند؟ از ایشان چه چیز طلب میکردند؟ طلب فیض و مقام و پول و معرفت و هرچی که خود در ذهن خود می پنداشتند. من فقط در پی زیارت مختصر و سلامی و علیکی بیشتر نبودم.
این گروه علمی، مقام علمی حضرت معصومه را نمی دانستند چنین متعجب شدند! اگر میدانستند که امام معصوم شیعیان احکام را از زبان ایشان به مردم میرسانند چه میکردند!؟ عالمه بودند و اهل عمل. بانویی که همکُفّ ایشان برای ازدواج وجود نداشته. بانویی که امام زمان خود را شناخته بود و به دنبال ولیّ خود امام رضا علیه السلام، خود را به قم رسانیده بود. حالا من که قدم در حرم میگذارم. جور دیگری به دور و برم نگاه میکنم. چه بسیار عالمانی که گریه کردند به این درگاه و چه بسیار بزرگانی که به این آستانه توسل جستند. درست است که من نمیتوانم به مقام شامخ ایشان برسم. درست است که خیلی کار دارم برای انجام دادن اما در صحن پر نور و سرور این بانو، منِ واقعی میشوم با قدرتی عجیب. من میتوانم به تمام خواستههای به حق خود برسم. پس باید تلاش کنم و توکل برای رسیدن.
حالا وقت شمردن نداشتههایم نیست. حالا وقت پیدا کردن بهانهای برای کار نکردن نیست. حالا باید گوشهای از ضریح را بگیرم و بخواهم و بخوانم: ای بانوی نور و آینه!
ای بهترین خواهر! ای بهترین دختر! برایم دعا کن. حالا که من را به سوی خود کشاندهای و سکنی دادی. به من بیاموز خوب بودن و خوب ماندن را. در راه کمک و همراهی به دین خدایا دستم را بگیر؛ همانگونه که در طول تاریخ دستان بسیاری را گرفته ای.
صلی الله علیک یا فاطمه معصومه(ص)
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#اربعین ۴
صفر مرزی
لب مرز که میرسیدیم؛ این یک کیلومتر عجیب میگذشت. حال وهوای خوبی بود. این سو پرچم ایران آن سو پرچم عراق.
اما در میانه حرکت مستانه پرچمها، چشممان به سیاهی پرچم اباعبدالله میافتاد. مدهوش راه را میپیمودیم. فراموش میکردیم رسیدن به حسین(ع) گذشتن از مرز ایران است.
در نجف اما حس پدرانه مولا خانه آبادت میکرد. نجف شدهبود همان خانه پدری که باید از او به سختی بگذری تا به حسین علیهالسلام برسی.
لحظه وداع سنگی بزرگ روی دل مینشست. تا به مرز برسیم؛ صفر مرزی.
از دور که پرچم ایران را میدیدیم. بال در میآوردیم. آنجا بود که می فهمیدیم در ایران نبودیم. بوی وطن تو را سبکبارتر از موقع رفتن به سمت خود میکشاند.
انگار کولهات پراز سوغات معنوی اربعین است که برای فامیل و دوستان و شهر به ارمغان میآوری.
انگار میخواهی شکوه مستانه هوشیاریت را به کام همه بریزی.
تمدن اسلامی یعنی من به کشوری بروم و بیهیچ حس غربت، به موطنم برگردم.
و دلتنگ موطن معنویام شوم.
#تمدناسلامی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
یادداشت درباره حضرت معصومه سلام الله علیها
یادداشتم درباره حضرت معصومه سلام اللهعلیها در صدای حوزه بارگذاری شد.
🌹🌹🌹🌹🌹
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#اربعین ۵
بهناماو
هرکس یک جور عاشق ارباب میشود. هرکسی یک مدل سوختهدلیاش را نشان میدهد. هرقومی یک مدل عزادار حسین(ع) میشود.
در اربعین همه با زبان خود به عزا نشستهاند.
زنان موکب شهید صدر که خود را به عراق رساندهبودند یکجور و بچههای هیأت ما هم یکجور.
زنان عرب شال عربی را در میآوردند و در قسمت زنانه عزاداری میکردند. به یاد زنان بنیهاشم، روی خراش میدادند و از روی فشار قلب برای ماتم عظمی، موی پریشان میکردند.
این گوشه موکب بچههای ما یک روسری بر سر خود میانداختند و با نوای عربی آنان همسو، ناله میکردند و به سینه میزدند. صدا را در گلو فرو میدادند و آنوقت بود که آب چشم روان میشد.
اینجا حسین(ع) با هر زبانی مویه میشد.
اینجا حسین(ع) همه را میخرید.
حسین(ع) نوای همه بود با هر زبان و هر گویش.
اینجا معطر به عطر چادر مادری بود که کنیزانش را خریده بود. با هر سبک عزاداری و با هر حاجتی در دل.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
دیگر کسی نمانده بود، جز عباس. دلگرمی همه به علمدار بود...
روضهخوان این را گفت و شروع کرد به خواندن...
در گوشه مجلس استاد چادرش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد.
او شبیه دیگر میهمانها نبود روسریاش برق نمیزد. جلوی آستینش، پر از ملیله نبود. ساده بود و بیتکلف. اما درد داشت. از گریههایش، معلوم بود. سوزش صدایش نشان از فهمِ غربت اباعبدالله الحسين داشت.
گویا تمام ارکان روضه در کنارش حاضرند.
گویا صحنه را میدید.
این سوز درون، نشان از آگاهی برون داشت.
پایان جلسه کنارش نشستم. در فکر باز کردن سر صحبت بودم که شروع کرد به حرف زدن...
من امام را از لای روضهها یافتم و عاشقش شدم. اما برایم کافی نبود. غیر حب، دنبال شناخت امام بودم. برای این کار تصمیم به خواندن رشتهتاریخ اسلام کردم. میخواستم امام حیّ را عاشق باشم.
امامی که علاوه گرههای دنیایی، گره آخرتم را بازکند. میخواستم معنی (سلملمن سالمکم) را بفهمم. میخواستم(حربلمن حاربکم) را بشناسم.
روضه خوان ازشانههای عباس میگفت. همانگونه که در کتاب ها خوانده بودم. گویا علمدار در کنارم ایستاده.
یاد بیست سال قبل از واقعه عاشورا افتادم.
آخرین رمضان امیر المومنین. وقتیکه فرزندان فاطمه(س) را خطاب کرد و بقیه از اتاق بیرون رفتند. تا اینکه نوبت عباس شد. امام از او خواست بماند.
او را فرزند فاطمه دیده بود. میدانست او بهترین یاور فرزند فاطمه است. میدانست زهرا، عباس را دوست دارد.
انگار اميرالمومنین عاشورا را با دلش میدید.
محو صدایش بودم که چای آخر روضه را آوردند.
_بفرمایید استاد چای روضه میچسبد.
_ در روضه استاد نیستم عزیزم، همه عزادار حسینیم.
امام حسین(ع) را از استادانی داریم که قطره قطره معرفت به پای دینمان ریختند.
یادشان گرامی
https://eitaa.com/del_gooye/137
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
تن عباس بوی رمضان بیست سال پيش را میداد. وقتی که حسن او را در آغوش کشید تا درد بی پدری را باهم بگریند.
تا غربت علی را به جای چاه در گوش برادر بگوید.
تن عباس بوی علی میداد وقتی که اقتدار را در میدان جنگ نشان میداد و خشوع را در محراب عبادت.
عباس، حسین را به یاد صفین میانداخت. وقتی اصرار بر حرب میکرد و مالک جلویش را میگرفت. میگفت: تو ماه بنیهاشمی باید بر شب صفین بتابی و همه جا را روشن کنی.
عباس بوی فاطمه میداد وقتی امالبنین دیگر فاطمه نبود و شد مادر پسران.
ادب مادر چه پسری پرورش دادهبود! عباس بوی پیامبر میداد، وقتیکه در لحظه وصیت امیرالمومنین در کنار فرزندان فاطمه بود.
عباس به میدان رفت و حسین بی یاور شد.
عباس چون آئینه در دشت نینوا میدرخشید وقتی که تنش شکسته شد.
...مثل آئینه در خاک مکدر شدهای
چشم من تار شده یا تو مکرر شدهای...
عباس عاشق فاطمه بود. آنقدر که آرزو داشت او مادرش باشد.
عباس پسر فاطمه شد. پسر بوی مادر را میداد. عباس بوی فاطمه را میداد.
فاطمه مادرانه در آخرین لحظات زندگی سر پسرش را به دامن گرفت. عباس رمق نداشت به احترام مادر بایستد. دست نداشت خاک از چادر مادر پاک کند. اما جان داشت که نثار مادر کند.
عباس عصاره همه خوبیها بود.
عباس همه حُسن بود چه در مطلع و چه در ختام.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۶
کشوانیه شلوغ بود. همه منتظر بودند تا زودتر به حرم برسند. در حال دادن کفشها بودیم که متوجه شدیم باید گوشی را هم تحویل دهیم.
کمی آنطرفتر مکانی آماده شده بودبرای گرفتن گوشیها.
رفتم گوشی را تحویل بدهم. خادمی آنجا ایستاده بود گفت:
_شسمک؟
به لهجه عراقی اسمم را پرسید؟
_فاطمه
_فاطمه؟ جداً؟صحیح؟!
_نعم
از تعجش متعجب بودم که سخنی با این مضمون گفت:
از وقتی ایستادهام هر خانمی از ایران آمده اسمش فاطمه بوده...
حالا متوجه تعجش شدهبودم گفتم:
_کل ایران محب اهلالبیت. کلهم خدامالزهرا.
برچسبی روی گوشیام چسباند و با خط ثلث نوشت، فاطمه.
این برچسب شد همه یادگاری من از حرم امام حسین علیهالسلام. از اربعین.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۷
روز عاشورا بود و من منتظر که صف تفتيش زودتر به پایان برسد. خانمی تنومند با روبنده و چادری گلی، محل خروجی در ایستادهبود. شلوغی مانع دید من میشد. تا کمی نزدیک شدم. دیدم این خانم ظرفی بزرگ گِل درست کرده و گِل را بدون پرسش بر روی سر زنان عرب میکشد. برای برخی که خودشان میگویند سرشانه ها را هم گلی میکند. اما با هیچ یک از خانمهای ایرانی این کار را نمیکند.
متوجه دقت او در تفاوت فرهنگها شدهبودم. شاید کسی دوست نداشته باشد.
وقتی تفتيش من تمام شد. از او خواستم کمی هم سر مرا گلی کند و برای اینکه منظورم را بفهمانم به نوک انگشتانم اشاره کردم و گفتم:
_ قلیل
خیلی خوشحال شد و گفت:
_عینی
دستش را پر کرد از گِل و حسابی مهماننوازی کرد.
مات و مبهوت بودم که احتمالا حرفم را درست نفهمیده. حالا من با بیآبی چهطور چادرم رابشویم؟!
در همین فکرها بودم که به همسرم برخورد کردم. کلی خندید که چرا اینقدر خود را گلی کردی. آنروز با این حال زیارت وداع را خواندم به امید اینکه امام در لحظات قبر و قیامت تنهایم نگذارد.
دو سال بعد در روز عاشورا، سفری به بروجرد استان لرستان داشتم. متوجه شدم این گلمالی در این استان سنت دیرینهای بوده و گلمالی در روز عاشورا مختص عربها نبوده است.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۸
با دلی غمبار داشتیم از خانهپدری خداحافظی میکردیم. حس دور شدن از نجف برایمان سخت بود و سختتر اینکه نمیدانستیم کی دوباره از پس خیابان شارعالرسول چشممان به گنبد نورانی اميرالمومنین روشن میشود.
منتظر بودیم تا سوار ماشینی شویم و ما را به فرودگاه برساند.
یک جوان با ماشین پژو زرد جلوی ما ایستاد.
ماشین ایرانی بود و حس آشنایی داشت برایمان.
همسرم جلو نشست و من و پسرم در عقب.
روکش صندلیها شبیه قلاب دوزیهای مادربزرگها بود، کرم و قهوهای. اگر این مدل روکش صندلی را در چند جای دیگر ندیدهبودم؛ مطمئن میشدم کار زنان خانه است. اما ظاهرا این مدل روکش صندلی در عراق پرطرفدار بودهاست.
احوال پرسی همسرم به زبان عربی، با راننده _که جوانی بیستوپنج ساله میخورد_ سر صحبت را باز کرد.
راننده هم شروع به احوالپرسی کرد.
چند تا کلمه فارسی هم قاطی کلماتش استفاده میکرد و سعی میکرد بدون لهجه عراقی حرف بزند تا ما بفهمیم:
_من با دوستانم دوبار به ایران آمدهام.
اصفهان، مشهد، قم را دیدهام. ایران زیباست.
سیوسهپل، پل خواجو...
اما زیبایی ایران در دیدنیهایش خلاصه نمیشود...
_همسرم پرسید: خب مگر چه چیزی بوده که شما را جذب کرده؟
_ بیشتر از هرچیز، مردم و فرهنگ مردم برایم جذاب بود. احساس غربت نمیکردم در ایران.
من گوشم را تیز کرده بودم تا متوجه تمام کلماتش شوم.
_ ایران سرور کشورهای منطقه است. روی پای خود ایستاده. با وجود اینهمه قلدری، آمریکا را هیچ به حساب نمیآورد.
ما کشورهای عربی باید یاد بگیریم به بیگانه اتکا نکنیم. وقتی کالای ایرانی میخرم با افتخار پول به آن کالا میدهم. ایران فخر شیعه است.
راننده در قامت جوانان امروزی خودمان بود. او با تمام وجود خباثت آمریکا را درباره کشورش درک کردهبود و آرزو داشت که اتحاد بین تمام کشورهای اسلامی شکل بگیرد.
به فرودگاه رسیدیم. اجازه ماشينش را به سختی گرفت تا ما را به نزدیکترین درب سالن خروجی فرودگاه ببرد.
برای ما آرزوی سفری سلامت کرد و رفت.
با شنیدن حرفهایش حال عجیبی داشتم. در اوج خوشحالی به فکر وظیفهای بودم که حالا بیشتر روی دوشم احساس میکردم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۹
پسرش ۱۷ ساله و عروسش ۱۴ ساله بود. اتاق را به زیباترین حال زینت داده بود، برای عروس جوانش.
اما همان طبقه و اتاق را برای میهمانان اباعبدالله تدارک دیده بود.
بهترین جایی که داشت.
روستایی بودند اما سفرهشان بسیار زیبا چیده شده بود. پر از نعمت، پر از نور.
آنان مصداق این حدیث بودند: الاکرام بالاتمام.
هنوز اذان صبح را نگفته بودند که صدای آهسته و پاورچین پاورچین عروس ۱۴ ساله با مادرشوهرش مرا به خود آورد.
عروس ۱۴ ساله با وضو داشت برای صبحانه ما آرد خمیر میکرد. برای مهمانانی که از ایران آمده بودند، نان تازه میپختند.
پیش خود گفتم امام حسین علیهالسلام چه دوستانی برای ما کنار گذاشتهاست.
کاش بتوانیم این دوستیها را حفظ کنیم.
کاش این راه همیشه باز بماند.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱۰
حرم اباعبدالله شلوغ بود. پر بود از زائران ایرانی و عراقی.
در حرم همه فارسی حرف میزدند:
_خانم اون مفاتیح رو بده.
_خانم اینجا چه نمازی داره؟
_ خواهر برو کنار منم بتونم نماز بخونم...
آن طرفتر خادمهحرم خانمی پا به سن گذاشته. برایش یک صندلی گذاشته بودند تا خسته نشود.
او خوب میتوانست فارسی حرف بزند. نمیدانم ازکجا یاد گرفته بود. در کنار او ایستاده بودم و از دور با امام حسین علیهالسلام درد و دل میکردم، که بانوی خادم شروع به صحبت کرد:
_ببینم دخترم توی ایران شما کسی هم مانده؟
_چهطور خاله جان؟!
_ هرطرف حرم را میبینم همه ایرانیاند.
_خاله جان ایران پراست از دلدادههایی که امکان آمدن برایشان نبوده ...
_ شما چند میلیون هستید؟
_خاله جان ایران هشتاد میلیون عاشق دارد، عاشق امام حسین علیهالسلام،عاشق اهلبیت.
_خدا حفظتون کنه.
_خاله خدا این محبت و برادری دوتا کشور رو حفظ کنه.
_الان توی ایران مادر و پدرم دلتنگ کربلایند. الان خواهر و برادرم چشم امید به دعای من دارند. خاله جان بهترین جای دنیا نشستهای برای همه آرزومندان زیارت دعا کن.
_ دخترم انشالله همه شیرینی زیارت را میچشند. شما هم دعا کن.
پیشانیاش را بوسیدم و خداحافظی کردم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
سلمان محمدی*
در روزگاری که نژاد ملاک برتری بود پیامبری از سلاله ابراهیم پا به وجود گذاشت و شد امید همه عالمیان.
دیگر نمی شد پیامبر را دوست داشت و حرف از برتری قومی و قبیلهای زد.
او آمد و همه ابنا بشر را با هر رنگ و نژاد، برادر و برابر خواند. او آمد و میزان و معیار عیار برتری را تقوا خواند.
او آبرو داد به همه عالم که در زیر پرچم الله گردآمدهبودند.
روزبه از کوران مکانها و ادیان متفاوت به پیامبر رسید. سکنی نشین جلفای اصفهان حالا در کنار خاندان پیامبر بود، در کنار علی(ع).
روزبه سلمان شد. سلمان فارسی به عنایت پیامبر سلمان محمدی نام گرفت.
و سلمان این مسلمان شده به آیین یگانگی، شد مایه مباهات امروز من.
از پس ۱۴۰۰ سال نام سلمان سربلندم میکند، نه برای ایرانی بودنش، بلکه برای (منا اهل البیت) شدنش.
امروز به واسطه سلمان محمدی همه ایران با پیامبرند و از اهل پیامبر.
ماندهام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بسکه سلمانها مسلمان کرد با بوی علی
*به مناسبت سالروز جنگ خندق و بزرگداشت سلمان فارسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
دنبال یک مشاور خوب بود کل شهر را گشته بود. از هرکسی میرسید سراغ یک روانشناس خبره را میگرفت.
وقتی پیش اهل فن رفت شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن....
مشاور هم فقط گوش میداد.
وقتی زمان مشاوره تمام شد که حرفهایش تمام شده بود او تشکر کرد و بدون گرفتن حتی دقیقهای مشاوره خدا حافظی کرد و رفت.
انگار بار سنگینی از روی دلش برداشته شده بود. انگار همه مشکلاتش حل شدهبود. انگار درد او گفتن بود. انگار درد او شنیده شدن بود.
درد امروز جامعه ما و قطعا همه دنیا درد شنیدن است. اینکه کسی را بیابی که بدون قضاوت کردن و یا حتی راهکار دادن حرفت را بشنود و تو را درک کند. تو را با تمام شرایطی که داری درک کند و بپذیرد.
دوست مشفقی که امانتدار سخنت باشد و در دوستی و حتی دشمنی از سخنانت برعلیه خودت استفاده نکند. راز دار باشد و گاهی هم شاید فراموشکار. فراموشکار از آن جهت که اگر مشکلت حل شد تو را با دید بد نگاه نکند و یا نگاه ترحم آمیزش تو را نرنجاند.
امام على عليه السلام میفرمایند :
إذا لَم تَكُن عالِما ناطِقا فَكُن مُستَمِعا واعِيَا .
اگر دانشمندى گويا نيستى ، پس شنوندهاى گيرا باش.
در عصر آدمهای مجازی گوش شنوایی برای هم باشیم شاید از کلام دوست کام دل ما هم به پندی یا نکتهای شیرین شود.
#روز_جهانی_گوش_دادن
https://eitaa.com/del_gooye/147
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#صفر
سفر در طالع زینب بود. او که تاب دوری از برادر را نداشت و برادر نیز مشتاق او بود.
سفر در طالع زینب بود و با دلی استوار و عزمی جزم از مدینه النبی خدا حافظی کرد.
زینب بی حسین (ع) در مدینه چه کند؟!
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟!
سفر و صفر چه واژههایی !؟ واج آراییست یا صف آرایی؟
زینب چه کشید در سفر و ما ادراک صفر؟!
روز عاشورا بود که خاک عالم بر سر زینب شد.
بعد از آنروز زینب باید بزرگ خاندان پیامبر شود.
باید علی وار سخن بگوید. حسن گونه ببخشد و فاطمهوار از ولایت دفاع کند. زینب شد همه آلکسا.
آنقدَر با کرامتش دانند
که رسولش عقیله می نامد
همۀ پنج تن که پر بکشند
یک تنه در مسیر می ماند
زینب شد همه امید برای باقی مانده امامت، برای امام سجاد(ع).
با عروج برادر، زمان معراج رفتن زینب شد.
دختر فاطمه با تمام کوچکیاش دفاع جانانه مادرش را از اسلام دیده بود. دنیای بیحسین برایش تاب آور نبود. حالا با تمام قوا در مقابل همه طاغوت عالم ایستاده و (ما رأیت إلا جمیلا) میگوید. چه کسی جز دختر فاطمه تحمل غم عالم را دارد؟!
ماه صفر ماه زینب است به پاس خدمتی که به تمام آزادگان عالم کرد. برای درس مردانگی که به تمام مردان عالم داد.
در هیچ تقویمی نوشته نشده ماه صفر ماه زینب است. اما تمام مادران در گوش دخترکانشان رشادت زینب را میگویند و تمام پدران برای شجاعت و مردانگی از زینب مثال میزنند.
ماه صفر برای زینب شد روز وصال بعد ازچهل روز دوری و اربعین شد همه آرزوی ما.
اربعین یادگار زینب است برای همه دلسوختگان عالم که خود را در صفر به اربعین برسانند.
برسانند که بفهمند لایوم کیومک یا ابا عبدالله. هیچ غمی بالاتر از غم زینب نیست.
https://eitaa.com/del_gooye/148
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱۱
چادر لبنانی و کیف جاجیم ترکیب قشنگی شده بود مخصوصا با آن پیکسل کوچک نگاره گنبد امام رضا (ع). با این شمایل گوشهی دنجی از حرم اميرالمومنین(ع) نشسته بودم. زانوی غم بغل گرفته بودم و سرم را آنقدر کج کرده بودم که گوشهی انگور ضریح را ببینم. در عوالم خودم بودم که خانمی میانسال در کنارم نشست. از چادرم گمان کرده بود لبنانی هستم. حرفمان گل انداخت خودش را معرفی کرد؛ از بعلبک آمده بود. وقتی فهمید ایرانی هستم با عشق بغلم کرد و از آرزوی دیدار ایران و زیارت امام رضا(ع) گفت. چقدر آرزویش دور و دراز میآمد، وقتی از دل فراق کشیدهاش میگفت.
دوست داشتم برایش کاری کنم که در ثواب حسرت زیارت امام رضا(ع) شریک باشم. پیکسل را از گوشه کیف در آوردم و در دستش گذاشتم. تصویر گنبد امام رضا(ع) در حرم اميرالمومنین بهانهی خوبی بود که اشکش جاری شود. قول داد برایم در حرم سیده خوله در بعلبک دعا کند.
https://eitaa.com/del_gooye/149
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye