بهناماو
گوشهی ماه از پشت ابر خودش را بیرون میکشد تا حیاط را خانه کمی روشن کند.
نور میتابد بر آب حوض. انگار وقت آمدنش شده. دلم هرچه به ساعت رسیدنش نزدیک میشود، بیشتر صدا میدهد. انگار قصد زبان به لب گرفتن ندارد. اول که چشم بهراه آذوقهاش بودم؛ اما حالا اسیر نگاهش. انگار این یتیمی برای من فخر عالم شده. وقتی که شبها به دیدارمان میآید؛ حس بی پناهی در ما گم میشود.
آنقدر هواخواهش شدیم که اگر نیاید؛ گره از موی خواهرم باز نمیشود. اجاق خانه روشن نمیشود و غذای مادر نمیپزد. اگر او بیاید بوی غذا و عطر نان هوش از سر همسایهها میبرد. آنوقت میفهمند ما هم سری در سرها داریم. یتیم باشیم درست، اما بی صاحب نه!
اصلا چه میشد من پسرش بودم؟! آن وقت سینه سپر میکردم و میگفتم: من، فلانبنعلی بنابیطالب هستم. اما مگر من اورا به قدر پدر دوست ندارم؟ نه! هزار مقابل پدر خونیام.
او آمده به بهانه نان به من، به ما، بها دهد.
خوشا به حال من که عطر نفسش قسمت من شده. خدا را شکر که در ولایت اویم.
ولایت او امروز و فردا دارد مگر؟
خوشا به حال آدمیان که در ولایت اویند، کاش بدانند.
باید بلند شوم حیاط را آب پاشی کنم تا گردخاک بر لباسش نشیند.
بوی خاک چقدر دلفریب است. اصلا شاید خاک هم با نامش آبرو گرفته. مگر نه اینکه ایشان ابوتراب است؟!
نفس عمیق میکشم تا بوی خاک گل نمخورده سینهام را پر کند از عطر انتظار.
گوش کن!
صدا میآید صدای نعلینی که تنش به وصلهها
زینت شده. صدای سنگینی قدم هایی میآید و زمین، بی وزن میشود از ابهتش.
بگذار کلون در را نزده به استقبالش بروم.
#ولایت
#سعادت
https://eitaa.com/del_gooye/353
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#امام_کاظم علیهالسلام
#غزل
🔹غریب کاظمین🔹
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد، مثل باران گریه کرد
هردم ای آیینه با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد سر در گریبان گریه کرد
خون به جای اشک از زنجیر دستانت چکید
پا به پای تو در و دیوار زندان گریه کرد
از شکوه تو زن آوازهخوان لکنت گرفت
با نوای ربّنای تو نگهبان گریه کرد
تازیانه خط به خط بر پیکرت مقتل نوشت
تازیانه زخمهایت را فراوان گریه کرد
بیت آخر خواند دعبل از غریب کاظمین
بیصدا زیر عبا، شاه خراسان گریه کرد
#حسین_عباسپور
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
طعم کلمات، بوی ادویهها
موسم عید، وقت رسیدگی به خانه، برای خانمِخانه است. بانویی که قرار است رنگ بهار را به در و دیوار خانه بپاشد، تا کودکانش طعم نوروز را برای ابد در گوشه ذهن بهخاطر بسپارند.
خیلی فرقی ندارد که بانو، دکتر باشد، مهندس باشد، یا حتی نویسنده. هرکه باشد موسم عید، میشود بانوی با سلیقهی ایرانی. اما گاهی دیگر هنرها و مهارتها به کمک بانو میآیند.
خانم نویسنده، مشغول تميز کاری میشود. کارزار سخت اما پرهیجان ادویهها مبارز میطلبد.
هرخانهای کمدی هرچند کوچک را برای ادویهها دارد. اما کمد ادویههای خانم نویسنده رنگ و بوی خاصی دارد. هر کدام از این طعمها اگر به غذا اضافه شود چه میکند؟!
در گنجه ادویهها، گنجهایی از طعمهای بینظیری است که قلمرو فرهنگی بانو را نشان میدهد. گنجه ادویهاش پراست از بوی جغرافیای اسلام، پراست از تمدن کهن ایران.
از هرکجای ایران رنگ و بویی در این گنجه یافت میشود، ادویه سیستان، آچار زابل، ادویه خرمشهر و طعم تند فلافلهایش، عطر گرمصاله آبادان، ادویه مشهد و رایحهی بینظیر بازار سرشور، سبزیهای معطر شمال، خلال بادام و خلالپرتقال قزوین، که یاد سرای سعد السلطنه را تداعی میکند. زعفران و زرشک قائنات، که بانو را به یاد خاطرات شیرین بیرجند میاندازد، شاید هم بابالجواد حرم مطهر یا شاید، کنار بست شیخ طوسی هنگام وداع آخر. بانو با دیدن ارده دزفول، سلامی هم به سبزه قبا میکند و همراه کاروان راهيان نور به مناطق جنگی میرود.
ترخینه کرمانشاه، نویسنده را تا کنار دست کندههای فرهاد میبرد،
فلفل ببر ترکیه، زعتر سوریه، ادویه عراقی.
ادویهها برای آشپز، حکم کلمات را دارند برای یک نویسنده. نویسنده با کمک گرفتن از واژهها مفهوم ذهنی خودش را منتقل میکند. هنگام نوشتن در ذهن نویسنده طوفانی از واژهها رخ میدهد و نویسنده در پی یافتن واژهی خود در بحبوحه این طوفان است. هرچه واژگان نویسنده بیشتر، کلامش شیرینتر. نویسنده گاه ناگزیراست که از محدوده زیستی خود کمی آن طرفتر برود و از مضامین دیگر ملل نیز برای بهتر رساندن کلام استفاده کند.
واژه چاشنی نوشته است. کمکم نویسنده ذائقه مخاطب خود را با قلمش هم سو میکند. درست شبیه آشپزی که غذای سرآشپز را در اول منوی خود جای میدهد.
درست مثل غذای مادرها، که به اندازه همه مادران دنیا، مزه و طعم جدید وجود دارد.
گنجه کلمات برای بانوی نویسنده، حکم گنجه ادویه دارد. واژههای بانوی نویسنده باید مانند گنجه ادویههایش پر باشد از مزهها و رنگها و ذائقهها.
نویسنده برای بیان حق و حقیقت، برای خوش طعم کردن آن، باید به وسعت تنوع مخاطب، به فکر طعمهاى نابی باشد که بتواند حلاوت حق را بهتر بچشاند.
https://eitaa.com/del_gooye/357
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
به نام او
پلاک ۷۹
دلم جای دنج میخواهد. جایی مثل کنج بقعه چهار انبیا، بروم و با چهار پیامبر الهی خلوت کنم. السلام علیک یا سلام، سلوم، سهولی و القیا؛ چقدر در کودکیام با نامهای شما مانوس بودم. کنار پسر امام حسن(علیهالسلام).
السلام علیک یا صالح بنالحسن(علیهالسلام).
از کنار بقعه چهار پیامبر بنی اسرائیلی دلم راهی حیاط نه! حیات بیت المقدس میشود.
آرزو میکنم که روزی که شاید که إنشاءالله نماز بخوانم در کنار دیوار بُراق.
صدایی آشنا میآید و من هم خود را در صحن چهار انبیا میبینم. آمدهام کودکیام را وصل نوجوانی پسرم کنم.
از درب جنوبی بقعه بیرون میآیم. خیابان پیغمبریه پر است از ماشینهایی با پلاک ۷۹. دلم میخواهد روی جدولهای کنار خیابان راه بروم همانطور که کودکیام این خیابان را طی میکردم.
سر میچرخانم و چشمم به گراند هتل میافتد. چه شکوهی داشته برای خودش. سنش به ۱۵۰ سال نمیرسد؛ اما حسابی خسته شده و فرسوده.
گراند هتل در بچهگیام این قدر خراب نبود.
مغازههای زیر هتل هنوز باز بودند و من از یکی از مغازهها کتاب و دفتر میخریدم.
هر وقت به این جا میرسم میگویم: باید فرقی باشد بین معماری ایرانی و فرنگی.
از کنار مسجد پنجه علی(علیهالسلام) رد میشوم. جایی که چقدر در او زندگی کردهام. دلم میخواست حتی یکبار هم که شده لوح منصوب به دست یدالهی امامعلی(علیهالسلام) را ببینم.
لوحی که دلیلی بود بر مسمای نام مسجد.
چند قدم دیگر، پاهایم میایستد و دستم به نشان ادب بالا میرود. انگار هنوز گنبد فیروزهای امامزاده اسماعيل را ندیده، قلبم خبر از رسیدن به جای عزیزی میدهد.
گوشم پر از صدای دعای توسل میشود؛ صدای دختری کوچک که فقط بلد بود دعای توسل بخواند آن هم به غلط. بعضی وقتها درس درست، حرف درست در جای درست چقدر به دل مینشیند. صدای خندههای کودکان محل توی گوشم زنگ میزند. کودکانمحل بهترین جا را برای بازی پیدا کرده بودند و چه جای امنی! و اینجا بود که دعای توسل دخترک درست شد.
هزار بار هم از این خیابان بگذری اما باز هم هزاران رمز ناگفته و نانوشته برایت باقی میگذارد.
یک شهر چقدر باید باشد که این همه گنج را در خود پنهان کند؟! شاید به اندازه مینودر.
و من هنوز یکی از صدها را نگفتهام. من هنوز فتح باب نکردهام از باب بهشت.
پیچ خیابان ما را به سر در دولتخانه صفوی میرساند. زیر طاقی میایستم و سرم را آنقدر بالا میآورم تا بتوانم کتیبه رضا عباسی را بخوانم. پسرم در این شهر نزیسته اما خطش، رنگو بوی قزوین میدهد؛ رنگ و بوی پایتخت خوشنویسی ایران.
حالا او هم دنبال امضای رضا عباسی میگردد در کتیبه.
_مامان دیدم. دیدم امضا رو
و خشنود از کشف خود و من خوشنود از کشف او.
نور از شبکههای بالای کتیبه خودش را به بیرون پرتاب میکند. چشمم تاب دیدن ندارد و برمیگردد به سمت اولین خیابان ایران، سپه.
سنگ فرش خیابان صدای درشکه را در ذهن تداعی میکند. چشمم را میبندم، گویا صدای کالسکه شاه طهماسب است که با عجله خود را به عالیقاپو میرساند. گویا اتفاقی افتاده.
شاید خبرهایی از عثمانی رسیده باشد!
طهماسب وارد عمارت میشود. از کالسکه پایین میآید و گل خشکیده باغ را میچیند.
چشمها پر میشود از قدمت در خیابان سپه.
میچرخد و میچرخد؛ اما کنار مسجد جامع میایستد.
و مسجد جامع و ما ادراک مسجد جامع...
ادامه دارد انشالله...
https://eitaa.com/del_gooye/362
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
امشب دلم از آمدنش ناامید شد
لعنت به انتظار که مویم سفید شد😔
یابن شبیب روضهی بابا شبیه کیست؟
بابای من گرسنه و تشنه شهید شد💔😭
#شهید_اصلانی
#شهید_حرم_امام_رضا
بهناماو
#خونبها
یک نفر چهقدر باید خوشبخت باشد که زمان و مکان و اوضاع جسم و روحش همه دستدردستهم دهند تا او را به بهترین سیرت و صورت به محبوب برسانند؟
یعنی باید پشت پنجره فولاد چه گفته باشد، وقتی دستانش را وصل شبکههای فولادی میکرد؟
مثلاً شاید گفته باشد: اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک.
اما نمیدانست خدا خواسته او را.
نمیدانست فولاد آبدیده حرم در دستان او چون موم شده، حالا او مستجابالدعوة است.
خدا تو را خرید به بهترین وجه، به بهترین خونبها، در ماه حرام؛ پس خونبهایت بیشتر است. حالا تشنگی هم بیاید رویش میشوی مثل ارباب بیکفنت. گرسنگی هم میآيد تا شبیه عائله اربابت باشی. بعد، زمان مرگت با مکان مقدسی هم پیوند بخورد، بعد، شقیترین اشقیاء هم از قبل منتظرت باشد، بعد قبل از ریختهشدن خونت امام رئوف را هم ببینی،
چه کسی از تو خوشبختتر است؟
هنیاً لک
خدا توی گوشَت میگوید:
از ایتام دین محمدِ(صلیاللهعلیهوآله) من حمایت کردی، من هم خونبهایت!
تو که آن بالا نشستی
برای ما هم دعا کن
#شهید
#شهید_اصلانی
#خونبها
https://eitaa.com/del_gooye/364
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
🏴🏴🏴🏴
کاش من در خانهی امکلثوم بودم. کاش دستگیره در خانهاش بودم که می خواست تمام سعی خودش را بکند که مانع رفتن شما شود. کاش از مرغان حیاط امکلثوم بودم و پر و بال میزدم تا مانع رفتنتان شوم. حتی به اندازه چند لحظه...
به اندازه چند لحظه دیرتر مانع از یتیم شدن ابنا بشر شوم. من از یتیم شدن میترسم.
من دنیای بی نام و عطر شما میترسم.
کاش این صبح را طلوعی نبود که دو گانهای باشد و محرابی...
خلیج همیشه فارس
آمده بودند بمانند. پرتغالیها را میگویم. این از قلعههایشان پیدا بود، از استحکام و زیبایی چیزی کم نگذاشته بودند، برای خود زمین بازی، کلیسا و... ساخته بودند.
نه یکی، نه دوتا، بلکه در بهترین و استراتژیکترین مناطق خلیج فارس، فرقی نمیکرد خاکش سرخ باشد مانند جزیره هرمز یا مستحکم باشد مثل جزیره قشم. توپهای جنگیشان را با کبر و غرور، در اطراف قلعهها مستقر کرده بودند و در خیال خام سلطه بر این دریای باشکوه غرقه بودند.
اما امامقلی رویای سروری بر خلیج فارس را برایشان به کابوسی هولناک تبدیل کرد... و دست آخر هم آنان را برای همیشه از خلیج همیشهفارس بیرون کرد...
شاخابپارس باشی یا خلیج فارس یا بحر ایران، فرقی ندارد، زیرا همیشه هویتت را با نامت حفظ کردهای.
همیشه، تاریخ اسنادی به یادگار میگذارد که به مزاج تحریفکنندگان خوشایند نیست، مثل قدیمیترین نقشههای جهان که نام زیبای تو را فریاد میکنند. مثل قدیمیترین کتب که در تاریخ مکتوب، استواری تو را نمایش میدهند. ایران پر است از مردانی چونان رئیسعلی که حتی تاب دیدن پرچم بیگانه را بر روی باروهای تو نداشتند. فرق نمیکرد که بیگانه از جنس دولت غیرفخیمه باشد یا دیگر همدستانش. خون ریختهشده یاران رئیسعلی بر کرانه خلیج همیشهفارس، نشانه مظلومیت، اما اقتدار نام ایران دارد.
کم نیستند همانند نادر مهدویها که خواب از چشم متجاوز بگیرند.
«کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که مثل «نادر مهدوی» یا «بیژن گرد» بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد؟ میپرسد این شجاعت و توکل و عشق به چه درد میخورد؟ هیچ! به درد دنیای دنیاداران نمیخورد اما به کار آخرت عشاق میآید که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق».(سید مرتضی آوینی)
خلیج فارس یعنی تمام زیبایی جزیره هفترنگ هرمز، یعنی بزرگی و صلابت قشم، یعنی همه صفای مردم لارک، یعنی نجابت زنانی با پوشش جنوب، یعنی همه خندههای کودکانه بچهها در کوچهپسکوچههای بندرعباس. یعنی دستان پینهبسته مردان غیور این سرزمین بعد از چیدن خرمای نخلستان، یعنی زبان فارسی با لهجه جنوبی، یعنی بوم سبز، بوموسی، یعنی بزرگی و کوچکی تنبهایت، یعنی زردکوه و آریانا، یعنی دفاع و صیانت از جایی به نام پارس.
چقدر در اوج مظلومیت، زیبایی! دریای اردیبهشتی!
#خلیج_فارس
#شاخاب_پارس
#ایران
#شهید
#ده_اردیبهشت
https://b2n.ir/m15603
🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
گاهی بیان درد، التیام است
گاهی این التیام، درمان است
از دردهای دیگران برای مقاصد خود استفاده نکنیم
شاید بار دیگر دوتا درد برایش بماند؛ درد و دردِ نگفتن
#هایکو_نویسی
سلام فرمانده.docx
17.4K
سلام فرمانده در ترازوی تمدن اسلامی
-----------❀❀✿❀❀---------
@tarikh_j