#یک هفته به عید میشد۲
#فاطمه-میری
#یک هفته به عید میشد غصه به دل بچه های مرکز علمی فرهنگی شهید آوینی می نشست.
هرسال با هر سختی خودشان را به ۲۰ فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم میرساندند.
با کمک از پدر و مادرشان؛یا پول خودشان؛یا هر راه مجاز دیگر.
اما دم عید دنبال سالن مناسب برای مراسم باید به هر ارگانی رو بزنی که آیا جواب بگیری یانه؟!
سالن های شهر محدود و کنسرت ها زیاد.تئاترها زیاد...آیا به مراسم شبی با شهیدان میرسید؟
یک هفته به عید بچه ها دنبال یک فرصت برای تثبیت سالن بودند تا آن طرف سال مکان برای مراسم داشته باشند.
این هم مشکلی اجتماعی بود که آخر سال هر کاری رو تحت الشعاع قرار میداد؛ شبی با شهیدان که جای خود داشت.
روز ۲۸ اسفند مسئول را پیدا میکنند. ولی مسئول پیدایش نمی شود.برای خرید عید همراه متعلقات به بازار رفته بودند....
آن سال شیرین تر از هرسال مراسم در کنار شهیدان شهر در مزار شهدا برگزار شد.
برنامه به نیمه نرسیده باران بهاری به مراسم بارید. دار بست ها تحمل پارچه های خیس را نداشتند؛ اما آبرو داری میکردند. اهل دلی در مراسم به عنایت شهید دعوت بودند که نبود سالن و بود باران آن ها را از روی صندلی بلند نمی کرد.
غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد
بر هر چه شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.
بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال ذهن
#فاطمه_میری
گوشی زنگ زد.
_مامان
_جانم کجایی عزیزم؟
_صحن جامع رضوی
و من دیگر چیزی نشنیدم....
_مادر جان برای من خیلی دعا کن دعا کن عاقبت بخیر بشیم.
دیگر نتوانستم ادامه بدم.این همه گریه از کجا میآمد.فقط یک لحظه فکر کردم پسرم ۱۰۰۰ کیلومتر از من دورتر است.دلم داشت میترکید تا الان هم خودم را نگه داشته بودم کسی گریه ام را ندیده بود.
از روزی که اردو رفت بیشتر مراقب وسایلش بودم،پایه دوربینش را کناری گذاشتم آفتاب نخورد دوربین را جمع کردم. گوشی اش را به شارژ زدم تا نکند خاموش شود. دوچرخه اش را قفل کردم.یادش رفته بود قفل کند.اما...
اما لباس هایش را نشستم.از روی چوب رختی برداشتم تا کردم،صاف صاف. یکی از لباسهایش را هر شب بغل میکردم و می بوییدم.هر طرف خانه را نگاه میکردم او را می دیدم.
بعد تلفن حالم منقلب شد بعد از آن همه بی تابی یک آن حس خوبی به من دست داد.در حرم امن رضوی دنبال گل آگلونما بود.در حرم با همه جایش خاطره داشت توانسته بود به گلزار شهدا برود.موزه حرم را ببیند.نقاره خانه را این بار با دوستانش میدید و می شنید.خوشحالی در صدایش موج میزد.البته گاهی هم سنگین جواب میداد،می فهمیدم که کسی کنارش ایستاده...
این شادی پس از آن اشک چه دلشکیب بود.وقتی میدیدم پسرم دوستی مثل امام رضا علیه السلام پیدا کرده. چقدر خدا را شکر کردم که امام محبتش را در دل فرزندم انداخته و چه موهبتی بالاتر از این که امام رضایی شود و بماند.
دیگر خجالتی نبود برای خواسته اش با ده تا خادم حرف زده بود.کاری که هیچ وقت از او ندیده بودم.
او نیامده بزرگ شده بود بی آنکه بفهمد.
اما دلم به خدا و جانم به لب رسید تا این ایام گذشت.در تمام لحظات دلتنگی ام فقط میگفتم:امان از دل مادران شهدا....
صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت:۲/۱۸
#فاطمه_میری
#یک هفته به عید که نه! یک ماه مانده کار مادرم شروع میشد. هرروز گوشه ای را تمیز می کرد و آخر سر هم نگاهی به اتاق ما می انداخت.
فرش ها را یکی یکی می شست و ما چقدر لذت می بردیم از این اتفاق. شاید کمکی نمی کردیم ولی داشتیم برای چنین روزی خاطرهای میساختیم.
... شاید اگر دقیق تر بگویم مادرم از تابستان به فکر عید بود. وقتی در فریزر آلبالو و شاتوت را با مهارت زیادی پنهان می کرد که به دستمان نیفتد. تمیز کردن بوفه و شکستنی ها که هر کدام با خود دنیایی از خاطره را همراه داشت و من با آرزوی اینکه روزی این عتیقه ها برای من میشود؛ آنها را پاک می کردم و با دقت بر سر جایش می گذاشتم.
از همه سخت تر آشپزخانه بود و غذای آن روز ما را تحتالشعاع قرار می داد. معمولا آن روز از ناهار خبری نبود و بابا با دست پر از رستوران یاس غذا میگرفت و میگفت امروز کار کردید باید غذای خوب بخورید.
مامان چرخ هسکوارنا خود را میآورد. اندازه ما را می گرفت. برای من مانتو و برای خواهرم لباس صورتی چین چین دخترانه میدوخت.
میگفت دختر باید شیک پوش باشد قبل از تکلیف تا وقتی تکلیف شد بتواند زود به دستور خدا سرخم کند. از همه آخر تر هم به خودش می رسید و بیشتر وقت ها نمی دوخت و به داشته هایش بسنده می کرد.
قبل شب چهارشنبه سوری در هر شرایطی باید خانه تمیز می شد و می گفت:(خانه را تمیز کنیم تا ننه سرما به ما نخندد و نگوید چه زن شلخته ای است؟!).
مادرم با چند تا از دوستان و فامیل با هم شیرینی میپختند . شیرینی قزوینی هم آداب خاص خودش را داشت. همیشه میگفت شیرینی قزوینی مثل خط نستعلیق است.عیبش زود پیدا میشود؛ پس نهایت دقت را در زیبایش داشت. در اوج هنرمندی به کاشت نقش و نگار روی شیرینی نان برنجی میپرداخت و فقط کار خودش بود. اما اجازه میداد ما پسته روی نخودیها را بگذاریم و یا کنجد روی نان چای(یک شیرینی مخصوص عید)را بپاشیم.شیرینی ها بسته بندی می شدند و تا قبل از سال نو پیدا کردن آنها در خانه کار مشکلی بود.
مادرم موقع سال تحویل نماز و دعا می خواند.سفره هفت سین می انداخت. بعضی اوقات نمازش در لحظه سال تحویل هم طول میکشید. می گفتیم مامان تو یکسال نماز خواندی.
مادرم فرزند کوچک خانواده بود. عمه و خاله ای مهربان برای فامیل. خواهرزاده و برادرزاده هایش هم سن و سال خودش بودند همیشه دایی هایم که از او بزرگتر بودند اول به خانه ما میآمدند. این رسم که باید اول خانه بزرگتر ها برویم معنایی نداشت. بزرگترها خیلی اوقات پیش دستی میکردند. خواهرزاده ها و برادرزاده های مامان وقتی به خانه ما میآمدند؛ عید دیدنی فقط چند دقیقه نبود بااصرار خودشان شام میماندند.
_عمه!خاله ! ما میخواهیم شام این جا بمانیم املت را رو به راه کن.
در خانه ما باقلوا تا روز سیزده کفاف مهمانان را نمیداد؛ همه شرط میکردند خانه ما بیشتر شیرینی بخورندمخصوصاً وقتی که مامان آلبالوی فریزری و شاتوت و دانه انار و انجیر خیس کرده را هم اضافه بر خوراکی های مرسوم عید در خانه آماده میکرد. این واکنش فامیل به خاطر محبتی بود که مادرم خالصانه به همه ابراز می کرد.
عید دیدنی برای ما رسم گوارایی بود خیلی پیش میآمد با مهمان که در خانه مان بود، حاضر شویم و به خانهی یک فامیل دیگر برویم. با مهمان شیرینی ها و میوه ها را جمع می کردیم.بعد به خانه فامیل دیگر می رفتیم.
اواسط تعطیلات عید پدرم دست ما را میگرفت و آثار تاریخی قزوین را به ما نشان میداد.تازه قزوین پایلوت فرهنگی یونسکو شده بود و موزه و آثار تاریخی فقط در ایام عید باز می شدند.چه لذتی داشت کل شهر را پیاده بروی و شب با کوله باری از تاریخ به خواب بروی.
یاد همهی مادر بزرگ هاو پدر بزرگ ها بخیر که جایشان در خاطرات من خالیست.
بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال ذهن
فاطمه میری
۱۶:۵۴
۲۴ اسفند
نزدیک سال نو چند بار خودم را مورد تفقد قرار میدهم و حسابی بد و بیراه بار خودم می کنم.
همیشه دیدن موزه ها برایم لذت بخش بود.فرقی نداشت که مسئول موزه با من همراه میشد و توضیحاتی درباره آثار تاریخی ،سال کشف، جنس و نوع و هزار تا مولفه دیگر می گفت و چه زمانی که مسئول از پشت میز تکان نمیخورد و من خودم با دانسته هایم و با دانسته هایی که روی اتیکت اشیاء نوشته شده بود اطلاعات بدست می آوردم.با وجود دیدن موزه های زیاد _چه مجازی چه حقیقی_ دیدن سایتِ شهر سوخته برایم چیز دیگری بود. راوی شهر سوخته آقا ابوالفضل نامی بود که مشتاق تر از هرکدام از بازدیدکننده ها، با کلاه و کوله پشتی آماده برای همراهی با بازدید کننده ها بود. او مشتاق تر بود از کسانی که هزاران کیلومتر آمده بودند تا شهر سوخته را ببینند. خانوادهی ما همدمی بود برای او که می خواست تمام پایان نامه ارشد خود با موضوع شهر سوخته را بازگو کند و ما مشتاقانه گوش میکردیم. چهار ساعتی که از عمرمان گذشت جزء لحظات زیبایی بود که بر ما علم میافزود و حس غروری عجیب ما را بزرگ و بزرگ تر میکرد.
همیشه دوست داشتم در خانهام از اشیای قدیمی، موزه کوچکی داشته باشم یا حداقل به جای خریدن انواع کریستال های خارجی و یا چینیهای مرغوب و نامرغوب ایتالیایی، چک و یا هر کشور دیگری، آثار تاریخی و آثار هنری ایران را در دکورِخانه بگذارم. اما این اول زندگی برایم اتفاق نیفتاد. مادرم ذوق زیادی برای خریدن جهیزیه داشت. فکر می کنم دوم راهنمایی بودم که جهیزیه ام تکمیل شد. از انواع وسایل برقی، چرخ خیاطی و چیزهای دیگر تا دکوری های زیبایی که نگاه زنان شهر را از پشت ویترینِ مغارهها به خود جلب می کرد و زنان فامیل، به سلیقه ما در انتخاب این چینی ها و خریدشان از بازار آفرین میگفتند. انواع گل مرغ ها،گل سرخیها و کریستال های مختلف. حالا باید اینها زینت بخش خانهی من میشد. اولش مقاومت کردم ولی دلم نیامد به مادری که از سالهای سال مشغول خریدن اینها برای خانه دخترش بوده؛بیشتر فشار بیاورم. کماکان آنها در خانهی من هستند. هرچند که مورد علاقه هایم را هم اضافه کردهام. از پته کرمان گرفته تا سفال همدان،از دستمال های بیرجند تا ترمه یزد،از میناکاری، معرق کاری و خاتم کاری اصفهان تا گلیمِ تبریز.
اما هر سال با این سوال بی جواب مواجه میشوم که با این همه کریستال چه کنم؟ نه دلی بزرگ، برای انفاق شان دارم و نه زمان برای تمیز کردن شان و نه مکان برای استفاده شان. سالیان سال است که در بهترین مکانِ خانه چیده شده اند و هر سال باید مانند صنمی آنان را بیرون بیاورم، بشورم، خشک کنم و دوباره زیباتر از سال قبل سرجایشان بگذارم.
خداوند مارا از شرانواع صنم ها مصون و محفوظ بدارد.
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید#یادداشت علمی
فاطمه میری
نزدیک غروب می شود پیر زن خود را به هر سختی به مطب می رساند اما دکتر نیست خانم منشی توضیح می دهد که آقای دکتر برای تعطیلات عید، سفر خارجی رفتند و تا ۲۰ فروردین برنمیگردند. پیرزن با تعجب می گوید الان که ۲۰ اسفند است! یعنی یک ماه پس مریض ها چه می شوند؟منشی با لحنی حق به جانب میگوید دکتر ها حق استراحت ندارند!؟
خورشید پایین تر می آید پیرزن باید با دردش تا یک ماه دیگر کنار بیاید. اگر مشکلی پیش نیاید و کارش به جای باریک نکشد.
سال نو با بهار آغاز میشود با رویش شکوفه ها و سبز شدن سبزهها اما هر ساله حال روز روزهای آخر سال دیگر گونه است. روزهای آخر سال حال و هوای کشور طور دیگریست. همه در اشتیاق سال جدیداند. خانه را تمیز می کنند، کارهای عقب مانده را سامان می دهند، اما یک نکته مغفول میماند که برای سال نو و آمدنش باید چند روز از عمرمان را هزینه کنیم؟ این گونه نیمی از عمر ما به آخر سال و اول سال می رسد.این جنبه فردی ماجراست برای خوب و نمونه بودن در سال نو خود را به هر آب و آتشی میزنند بهترین لباسها را که حتی در بودجه خود و خانوادهشان نیست تهیه میکنند. هزینههای نامتعارف و بر حسب بودجه مالی خانواده خرج میشود که میتوان لیستی از آنان تهیه کرد که اصلاً نبودشان در زندگی اثری ندارد و بودشان دردسرهای دیگر دارد سفره هفت سین رسم زیبایی است اما وقت گذاشتن های بسیار و هزینههای گزاف برای تزئین. آن هم از روی چشم همچشمی از همان موارد تلف کردن عمر و مال است. اما میتوان این هدر رفت را از جنبه اجتماعی ماجرا محاسبه کرد. اولاً تمام موارد شخصی را میتوان جزء موارد و جنبه های عمومی ماجرا یافت.زیرا اطرافیان با الگوگیری خواسته و ناخواسته در دام تلف کردن وقت و هزینه های زیاد خود به نام برخی از رفتارهای مرسوم در آغاز سال نو میافتند. چند جنبه اجتماعی دیگر را از همان داستان ابتدایی متن می توان یافت. بسیاری از مراکز به دلیل رسیدن به آخر سال، روند کارهای اجرایی خود را به تاخیر میاندازند و یا سال آینده موکول می کنند. این در حالی است که سال آینده برای خود کارهای زیادی دارد که باید به موقع با آنان پرداخت. بسیاری از گرفتاریهای اداری با یک امضا برطرف شود و به مرحله اجرایی می رسد.اما به خاطر این نوع رفتار آخر سال در ادارات به تاخیر میافتد و نارضایتی هایی را نیز همراه خود میآورد.
بسیاری از وامها به دلیل رسیدن به آخر سال و بسته شدن حساب ها،به سال بعد موکول می شود. در ایامی که مدرسه ها باز بودند تعطیلی های آخر سال بسیار آزاردهنده بود در هفته آخر سال مدرسه به صورت نیمه تعطیل در میآمد الان که دیگر با این شرایط تعطیلات معنایی دیگر گونه دارد. در ایام نوروز روند تحصیلی و درس بچهها بسیار کند حرکت میکند زیرا بعد از تعطیلی آخر سال بچهها ۱۳ روز هم تعطیل رسمی دارند و بعد از آن هم چند روز بین التعطیلین. همه را که با هم محاسبه کنیم ۲۰ الی ۲۵ روز طول میکشد و بچه ای که این حجم تعطیلی دارد با چه شور و اشتیاقی میتواند به مدرسه برود و یا سر کلاس آنلاین بنشیند؟!
در بحث پزشکی که اوضاع وخیم تر می شود. درد هست اما درمانگر نیست. بزرگواری هستند از پزشکان که جانبازی میکنند.اما نمیتوان نقش قشری از پزشکان را نادیده گرفت که، روزهای تعطیل بسیاری را به خود و بیماران خود هدیه میدهند. در اینجا شاید این ایراد گرفته شود که مگر دکترهانباید مانند دیگر مردم تفریحی داشته باشند؟حتما این پزشکان نیاز به آرامش روحی و تعطیلات دارند.اما باید به گونه ای باشد که در یک شهر از هر تخصص در ایام عید یک پزشک را بتوان پیدا کرد و شهر خالی از متخصص نشود و یا مانند دیگر مشاغل مهم نظامی؛ تعطیلات ایشان در فصل بندی های مختلفی انجام شود و همهی تعطیلات منوط به سال جدید نشود. خانم باردار ۹ ماه مطب خانم دکتر مورد تایید خود میرود که موقع زایمان، زایمان ایمنی و راحتی داشته باشد.اماموقع زایمان این خانم در تعطیلات نوروزی است و... بسیاری از موارد مشابه دیگر که شاید مجال گفتن در این جا نباشد.
شاید بتوان با مجازی شدن بسیاری از کارها و دورکاری ها حجم آسیب به این همه تعطیلی را در کشور کاهش داد.بچه ها همان روزهای اولیه سال نو بتوانند از کلاس های مجازی استفاده کنند. ادارات روند اداری بسیاری از کارها را از طریق سایت ها و اپلیکیشن های مفید و کارآمد پیش ببرند.پزشکان با بیمارانی که نیازمند به رسیدگی بیشتر و چکاپ قریب الوقوع هستند و یا نیاز به دریافت دارو دارند نوع دیگری برخورد کنند. اگر بشود نسخه مجازی بنویسند که مورد قبول داروخانه ها باشد و بیماران دچار مشکل نشود البته این نیازمند این است که دستگاههای محترم وابسته هم از این شرایط استفاده کنند و رفتار خود را منوط به رفتار دستگاه دیگر قرار ندهند میتوان نوشت:خورشید پایین آمده پیرزن از مطب بیرون می آید.
منشی گوید خانم شما می توانید با دکتر در ارتباط باشید تا در این ایام عید دچار مشکل نشوید و دکتر این امکان را برای برخی از بیماران خود فراهم کرده است.
#دل_گویه
#فاطمه_میری
#عید
#تعطیلات
بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال
فاطمهمیری
۱۰:۵۰
نخودی یا برنجی در میدان ماکسیوس!
از قدیم رسمی نانوشته در میان دوستان و فامیل بود کسانی که برنجی دوست داشتند به نخودی چپ نگاه نمی کردند و کسانی که نخودی دوست داشتند برنجی را جزء شیرینی ها به حساب نمی آوردند. موقع پذیرایی میزبان بود که ذائقه میهمان خود را می شناخت. از محالات بود که هر کدام از این دو گروه، گروه مقابل را ستایش کند و حالا که حال و هوای عید بر سرم افتاده یاد کشمکش های دوستانه فامیل بر سر این موضوع میافتم؛ یاد دعواهای استقلال و پرسپولیس و یاد شاید... سه هزار سال پیش.جای همه خالی! وقتی استودیو ماکسیوس روم پر میشد از جمعیت که دو تیم محبوبشان را تشویق کنند. سبزپوشان و آبی ازرق پوشان را، سفیدپوشان یا سرخپوشان را. این چهار تیم معروف روم بودند که ارابه رانی میکردند ماکسیوس یکپارچه غوغا میشد. دعوا بر سر تیم محبوب! و تاریخنویسان رفتار روم باستان را نشانهای از اعتراضات به حکومت حاکم میدانستند و حکومت برای به انحراف کشاندن این اعتراضات، مسابقات ارابه رانی به راه می انداخت تا دعوای مردم رم باستان به سمت دیگری برود. نخودی باشی یا برنجی، وقتی در دیس شیرینی کنار دیگر شیرینی های عید مینشینی دیگر خودت نیستی حالا شدهای شیرینی سنتی شهری اصیل، با دستان هنرمند یک بانوی ایرانی. سبزپوش روم باستان باشی یا ازرق پوشِآن، وقتی کنار هم ارابهها را به حرکت در می آوری، تمام استادیوم ماکسیوس به احترامت کف میزند. استقلالی باشی یا پرسپولیسی وقتی با لباس سفید در زمین،برای تیم ملی میجنگی، ملتی به احترامت میایستد. با هم بودن زیباست و راهگشا بازوانت را پر زور می کند و دشمنانت را خوار.
یدالله مع الجماعه
#دل_گویه
بهنام او
#جوال
فاطمه میری
روزی بایزید از شهری می گذشت.به یاران گفت چه بوی آشنایی!اینجا محل زندگی عارفی بیهمتامیشود.خیلی نمی گذرد. ۲۰۰ سال بعد علامه خرقانی تحولی در عرفان به وجود میآورد. در همان محل مشاهدات بایزید.
بعد منزل نبود در سفر روحانی
عرفا همدیگر را میشناسند.چه در یک عصر باشند یا نه.
شهدا همدیگر را می یابند؛چه در صحرای کربلا،چه در دشت زاریا.
علما از محضر هم تلمذ می کنند؛چه قرن چهار چه قرن چهارده.
این معاملات زمینی برای آسمانی ها نیست.
از سنگ خالی بایزید به سمت مسجد وخانگاه خرقانی رفتم.نه بویی شنیدم؛نه تغییری دیدم.
خدایا در زمرهی عرفا نشدم.در زمرهی شهدا بپذیر.
آمین
در راه مشهد الرضا
#دل_گویه
بهناماو
#تبریک متفاوت
عدهای از ادیبان و شاعران و محققان بر این باورند که حافظ شیرازی شاعر قرن هشتم هجری شافعی مذهب بوده است.
در مقابل عدهای او را شیعه می نامند.
لحظه ورود به قرن ۱۵ هجری در لحظات سال تحویل در صحن انقلاب چشمم به این شعر افتاد که برروی ایوان حرم امام رضا علیه السلام خود نمایی میکرد.
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
همان لحظه یاد این شعر افتادم
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
سالیان سال بحث بر سر مذهب حافظ بوده و سالیان سال شعرش لیاقت پیدا کرده، در وصف بهترین خلق خدا استفاده شود.
از نزدیکترین مکان به مضجع شریف و نورانی امام رئوف، سال ۱۴۰۰ خورشیدی رو تبریک میگم.
ان شاءالله سال ظهور حضرت حجت عج
#دل_گویه
به نام او
#جوالی در حرکت
فاطمه میری
هرجای عالم باشی فرقی ندارد چقدر پا در رکاب سفر بودی؛ وقتی به ۱۰۰ کیلومتری جایی به نام وطن می رسی دلت درست فرمان نمی دهد.اختیار تپش قلبت را نداری. دستگاهی نیست که از پس حساب و کتاب ضربانش بر بیاید.
فقط می خواهی به کائنات فرمان دهی که باب میلت عمل کنند.
ای زمان!بایست. ای زمین حرکت کن. مرا به مقصود برسان. انگار همه ی شهر ایستاده اند تو بیایی.نه!من تمام قد ایستاده ام تمام شهر را حس کنم.
جایی که بیشترین ثبت آثار تاریخی در ایران را دارد.جایی که بسیار تماشایی میشودبرای نوروز.می.شود بار وبنهی کوچکی فراهم کرد یک سفر در کانال زمان از پیش از تاریخ تا هماکنون را به نظاره نشست.
اما بیشتر از هر اثری ویا هر هنری شهرم، شهیدانی دارد که دل بردهاند از هر دل ربایی.
اگر قزوین فقط شهید بابایی را داشت و هیچ نداشت باز وزنه وزانتش سنگینی میکرد.
کاش میتوانستم تمام دنیا را میهمان لحظه های شکوه شهرم کنم.
#دل_گویه
@del_gooye
#جوال_ذهن
فاطمه میری
۱بامداد
_مامان یه ذره بیشتر نمونده بخورید.سر درد میگیرید.
_تو فیزیک دان خوبی نمیشی. فیزیک نخون
_چرا؟
_این یه ذرهست؟
_این جوری گفتم تشویق بشید مامان.
_پسرم من فیزیکم تو دبیرستان خوب بود.این بشقاب پر از ذرهست.
_آره مثل دنیا که پراز چیزهای ریز ودرشته.
مثل آدما که وقتی از کهکشان نگاهشون کنی، ذره هم حساب نمیشن.اصلا دیده نمیشن.
_آفرین پسر باهوش
_ مامان راستی بگو چقدر دوسم داری؟
_به اندازهی همه ذره های دنیا
@del_gooye
بسم الله الرحمن الرحیم
چای☕🍬
حلاوت را در چای تلخ و گس وقتی میفهمی که از شیرینی کاذب قهوهی فوری، نسکافه و هات چاکلت خسته شده باشی. رفیق باید آیینه رفیق باشد؛ چای هم مثل آینه است که حرف تلخش را به کامت می ریزد و بعد از آن آرامش و خلسهای نصیبت میکند که انگار همه خستگی ها و همه ناکامی ها برطرف شده است؛
و می توانی برای ادامه زندگی تاب بیاوری. رفیق خوب مثل چای گس لاهیجان است که شاید اول به دلت ننشیند؛ ولی وقتی صداقتش را ببینی، بو می کشی تا عطر زیبای دم کرده اش را بیابی.
برای هم چای خوش عطر ایرانی باشیم که دیر دم میکشد اما وقتی دم کشید. مطمئنی که همه رنگش همین است و برای خوشایند تو خود را به رنگ و لعاب نزدهاست.
... دخترک چادرش را زیر دستش تنظیم می کند که نکند چادر از روی سرش سر بخورد و نتواند سینی چای را درست به داماد تعارف کند.چادر را محکم میکند و دسته سینی را با دقت با گوشه چادر حمایل می کند.
_ بفرمایید.
_ممنونم.
_از کجا شروع کنیم؟
_شما بفرمایید خانم ها مقدمان.
_دلم می خواهد برای هم چای ایرانی خوش عطر و واقعی باشیم.
_ انشاالله
@del_gooye
بسم الله الرحمن الرحیم
بانوی مهدوی
#فاطمه_میری
طفل نو پای مکتبی بودم که نام سرباز امام زمان را بر روی گرده هایم حس کردم.نمی دانستم کجای دنیا ایستادم؟ مرکز ثقل جهان جایی بود که من بودم و روح و جسمم و علمم به این مقام نرسیده بود. کم کم درس هایم جدی شد، تلاشم مضاعف، وقتها هم برنامهریزی شده. پله های ترقی بود که به گمانم یکی یکی طی میکردم و سرخوش و مستانه پا بر روی پلههای بعدی میگذاشتم.
رشته مورد علاقهام را که انتخاب کردم دیگر برای خودم تاریخ دان شده بودم سراغ هر موضوعی نمی رفتم دنبال موضوعات ویژه و خاص بودم. مطالعات زیادی به حواشی تاریخ میزدم و دیگر برای خودم داشتم مدعی می شدم.گاهی برای هم زاد پنداری با دیگران از لفظ کارشناسی و کار شناسی ارشد به جای سطح دو و سه استفاده میکردم. کم کم فراموشم شد که روز اول طلبگی مهر سربازی امام زمان عجل الله بر روی چادرم نقش بسته بود.چه میخواستم و چه نمیخواستم این لقبی بود که به او منتسب شده بودم.
تا کرونا آمد و دنیا را متحول کرد. ناامیدی بود که فراگیر شد و من هم جزء ناامیدان .جزء ناامیدان خسته و دور از وطن و خانواده.حالا کلاسی هم نبود که دل خوش باشم. تفریح و بیرون رفتنی نبود دیگر نمی شد حتی حرم رفت.
یادم افتاد چند سالی بود که در زیر سایه ای مردی رئوف از تباری پاک و مطهر زندگی مشترکم را شروع کردم. یادم آمد که ملقب به سربازی ایشان شدم و چقدر خجالت کشیدم که هیاهوی درس و کار و زندگی مرا از او_ که همه زندگی و حیات معنوی من بود_دور کرده بود. با آمدنش، زندگیم امید دوباره یافت. ذهنم داشت به اصل خود متمایل می شد. همان اصلی که در هیاهوی مستانه علمآموزی از او دور شده بودم. یاد حرف حضرت روحالله افتادم اگر تهذیب نباشد علم توحید هم به درد نمیخورد.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست
حالا دنبال شیر خدا بودم که در هیاهوی ارقام برای بانگ رحیل ابناء بشر، نجات بخش عالمیان باشد.موعودی که در همه ادیان بوده و همه قدر سهم و درک خود از عالم به آن اعتقاد داشتند. فرقی نمیکرد که مسیحی باشند یا یهودی و یا زرتشتی.
و حالا در هیاهوی این وبای مدرن سراغ اصل خود رفته بودم. آن موقع بود که از صمیم قلب از بودنش خوشحال شدم؛ چقدر بال پرواز گرفتم وشاکر خداوند شدم که مرا در گرداب آخرالزمان تنها نگذاشته و برای من و همه بشر رهبری و مقتدایی به قاعده لطف خود به ودیعه گذاشته است.( چقدر! زندگی با حضور شما زیباتر می شود)
روزهای ناامیدی همه اش به حکومت مهدوی فکر میکردم حکومتی که عادلان زمام امور را به دست میگیرند و ظالمان منسوخ همیشه تاریخ می شوند. تصور نماز در مسجد الاقصی از آمال زیبای روزهای سختم بود.
نمی دانم که در حکومت مهدوی جایگاهم چگونه است؟ چه اندازه زمینهسازی برای ظهور کردهام؟ دینم در اثر آخرالزمان محفوظ می ماند یا نه؟ چقدر دوست داشتم از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا باشم همانهایی که سید شهیدان اهل قلم از آنان می گفت و چه لقب زیبا و پر جذبه ای برای کسی که اهلش باشد. چقدر برای ظهور آماده شده بودم؟ چقدر به درد اسلام خورده و میخورم؟ چقدر شهد شیرین اعتقاداتم را به کام جامعه ریختهام؟
نمی دانم تحمل این همه وظیفه خطیر را دارم؟اصلا اگر نداشتم چرا من را به این مسیر مستقیم کردید؟
حالا که تفضلتان به این کمترین رسیده یاری ام کنید
که سخت محتاجم.
شاید سرباز خوبی نبودم ولی ارادت و عشقم به این هدف و آرمان واقعی بوده.همین هم لطف شما بوده که این راه را نشانم دادید.
پس مرا رها نکنید با علم لا ینفع. با احساس بزرگ بینی و خود خواهی.که بد زمین میخورم.
بگذارید باقی مانده عمر را در رکابتان باشم و این فقط از شما برمی آید.
به حق مقربان کویتان من را به خود وا نگذارید.
@del_gooye
شهید استاد مرتضی مطهری:
در مورد سعد و نحس ایام باید به سراغ سیره پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار علیهم السلام برویم و ببینیم آیا در سیره آنها این مسائل مطرح بوده است یا خیر؟ ما هرگز نمیبینیم که پیغمبر یا ائمهی اطهار خودشان در عمل از این حرفها یک ذره استفاده کرده باشند، بلکه عکسش را می بینیم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#واقعه_نوشت
فاطمه میری
آزادگی
این روایت خیلی حرف دارد اگر اهلش باشی.
پیامبر اکرم(ص) درباره اهمیت مومنان و مسلمانان میفرمایند: "همه چیز مسلمان، از مال، آبرو و خونش بر مسلمان دیگر حرام است. هرگاه مومن برادر دینی خود را متهم نماید، ایمان او آب میشود و از بین میرود همان طوری که نمک در آب حل میشود و از بین میرود".
سالها مرحومه نامداری با توجه به شرایطی که خواسته نا خواسته برایش ایجاد شده بود؛نقل محافل سینمایی بود.اتفاقات زندگی اش روی پردهی سینمایی مردم، در حال رخداد بود.
تا زمانی که فیلمی از او در سویس منتشر شد.هجمه ها زیاد شد و متهم به ریا کاری و ...
حالا چقدر از این آب گل آلود ماهی گرفته شد بماند.حالا خودش نیست که از خود دفاع کند یا استوری بگذارد و واقعیت را بگوید.اما هستند کسانی که قبل از این اتفاق اتهاماتی از جنس حکومتی بودن،ریا کاری و تبذیر به او میبستند.این هجمه ها غیر از او به جامعه ایران وارد میشد.به مذهبیها و چادریها.
آن قدر شرایط به او فشار آورد که کارش به قرص های آرام بخش کشید و بعد خبر فوت ناگهانی اش.
حالا وقت این است که دایه های عزیز تر از مادر از فرصت پیش رو استفاده کنند. بی یاد اتهامات قبلی به این مرحومه، حالا دارند خاطراتشان را با او مرور میکنند.دنبال دشمن مجازی می گردند.تا قبل از این موضوع نفس را برآزاده تنگ میکردند.اما حالا نان به نرخ روز می خورند.
حالا از روح او برای منافع خود سود میجویند.
حالا آزاده نماد مجری مظلومیست که حکومت مانع اجرا و پیشرفت او شده.
اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید.آزاده یعنی اینکه بعضی از رفتار ها و کنش های انسان از انسانیت او نشات میگیرد. در هر دین و مسلکی باشی دروغ،تهمت،ریا،...قبیح است.مواظب معصومیت از دست رفته خود باشید.
یاد درس بلاغت افتادم استاد ناخنش را روی پوستش کشید و گفت :(کلم) یعنی اثر گذاری،مثل خراش دادن.
مواظب کلاممان باشیم.مواظب قضاوتها و دلسوزی های نابهجا.
🌈🌈🌈🌈
#آزاده_نامداری
@del_gooye