eitaa logo
💕 دلبری 💕
489 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانہ💞 از روزی به روزِ دِگر دوســـ♥️ــت داشتنت جاری‌ست... #هرروز_بیشتر_از_روز_قبل_میخوامت_دلبر💍 💟 @Delbari_Love
#ریحانه🌹 شبیه پیله به دورم تنیدَمَت شاید... شوی دلیلِ عروجی که مقصدش زهـــ♥️ــراست #بانوی_زهرا_خو❤️ 💟 @Delbari_Love
یادم هـست سرسفره عقد💍که نشستہ ‌بودیـم بـهـم گفت: الان فقط مـن و💞تـو، توے ایـن آینه مشخص هستیم☺️ ازتومے‌خوام که کمک کنےمن به سعادت وشهـادت برسم😊 منم همونجاقول دادم که تواین مسیـرکمکـش‌ کنم😔🙂💚 🌸 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند 💢چگونه مردان را به حرف زدن تشویق کنیم ؟ #دکتر_حورایی 💟 @Delbari_Love
#عاشقانہ💞 کسی چه میفهمد; تکرار تو چقدر زندگــ🍃ــی بخـــش است درست مانند نفسهایم... #نفسمی_جانا💕 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت102 خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم. خیلی تند نه! اروم تر. یکبار دیگر و
امیدوارم این بار انطور نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شئمم تا دم گلویم باال می اید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!. اما یک دفعه ان چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در روشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...انقدر که چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هرلحظه ممکن است هرچه دردرونم است بیرون بریزد. هربارکه عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم می اید...ازدهانم چیزی جز اب سفید بیرون نمی اید...چم شده؟! شیراب را باز می کنم. دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی می کنم و صاف می ایستم.. دراینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید: حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟!. باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد. دلم ضعف میرود. زن بودن شیرین است اگر یک مرد در س*ی*ن*ه ات نفس بکشد! باسراستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می ایم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد. سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تا نمرده ام اقا! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم می اورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سر میکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یک دامن و تی شرت عروسکی تنم کردم. کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر... امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! استین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام و با دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره چیست.. دستم توان بالا امدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می اید! اما دلم شور دلتنگی میزند! نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم راتیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ. مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد! چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم و دوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد و درونم میسوزد...تب دارم! اب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا... لبمهایم بهم میخورند: چ...ی. گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم. هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم. دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟ باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
تقریبادوساعت پیش... به خودم که می ایم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم -اینجا چیکار...می کنم؟ خواب بودی رسیدم. اوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید! فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم -یوخ زنگ نزنی ها! عیبه! میخندد.. شرمنده. دست خودم نیس، بگیر نگیر داره! -کال گفتم یاداوری کنم. چیو یاداوری کنی؟! اینکه پاک ازدس رفتم؟! کمی قهر به شرط اشتی بعدش می چسبد. اما دلم تاب نمی اورد. سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش... -اونجوری نگاه نکن. دستهایش راباز می کند و ارام میگوید: بدو که یعالم این س*ی*ن*ه برات تنگه. اخ که چقدر میچسبد؛ فراق بال در آ*غ*و*شش! خیز برمیدارم که یکدفعه دلم خالی دهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می ایم و به سمت دست شویـی میدوم. صدای یحیـی رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟! دست مادرم را پس میزنم -مامان نمیخورم. بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟! -نترس! اقاسربه زیره به خانوم نگاه نمیکنه. جواب ندی میمیری؟ -اوره! درد! میخندم. بابی حالی سرم را عقب میکشم -مامان جان، عقم میاد نکن! بذارشوهرت بیاد! -خواستگاری؟! مرض نگیری دختر! -بگو امین. همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود. یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده. لبخند بزرگش نگاهمان راخشک می کند. کلید زاپاس را بابا به او داده. زیر پلیورش درست روی س*ی*ن*ه اش چیزی برجسته شده. سالمی می کند و برای ب*و*س*یدن دست مادرم خم میشوم که طبق معمول ناکام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم -سلام. وعلیکم خانوم. -اون چیه؟ و به س*ی*ن*ه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده... وایسا.. کادوی جعبه راباز می کند. روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
کیکه؟ لبخندمیزند -کیکو کادو کردی؟! دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه. درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. باچشمهای ازحدقه درامده سریع دست میندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می اورم. یک پستونک را بابند ابی به گردنش اویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند. دوست دارم درآ*غ*و*شش بپرم. مادرم چشمان پرازاشکش را به سقف میدوزد خدایا شکرت. بعد جلو می اید و پیشانی ام را میب*و*س*د. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! وقتی بردمت درمانگاه. ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!. داشتم پس میفتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟ یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایـی. جلو می اید و من را محکم در آ*غ*و*ش میچالند. خجالت زده از حضور مادرم، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام می گویم: دیوونه، زشته! سرم رااز روی س*ی*ن*ه اس برمیدارد و پر مهر نگاهم می کند. انگشت سبابه اش رادر کیک فرو میبرد و سمت دهانم می اورد مبارکت باشه محیام. دهانم را باز می کنم، انگشتش رادردهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی شکالت را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان. عطریاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل اینه ی میز توالتم میایستم و پیرهن سرهمی ای برایش خریده ام را روی شکمم میچسبانم. دورنگ ابی و گلبهی راانتخاب کرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که دراینده ای نه چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچه است. دلم برایش ضعف میرود. اندازه ی لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی بود و میدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی که بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! ارام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم: آخه زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم که! به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی. زودتر بیا. کفش و لباسهارا ازروی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی میگذارم. درکشو می بندم و دوباره در اینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یک... دو... سه... ده ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
انگشتت فقط جای یک حلقه💍 دارد دلت را دست به دست میکنی برای چه...؟؟!!! #انگشترت_انگشترم_را_دوست_دارد 💟 @Delbari_Love
#مهربان_آقا این را قبول کنید که او با یکسری عادات و خوی ها بزرگ شده است و راحت نمی تواند آنها را کنار بگذارد. به او فرصت دهید. 💟 @Delbari_Love
#عاشقانہ💞 حتی نبودنــــت هم قشنــگ تر از بودنِ آدمـــ👤ــای دیگست #همه_جوره_دیوونتم_دلبر💞 💟 @Delbari_Love
#گل_بانو به خاطر همسر خود کمی از مطالب مفید و روانشناسی استفاده کنید؛ چرا که ما تجربه کافی را در اوایل زندگی نداریم 💟 @Delbari_Love