💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت96 لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن! مگه بهشون نگفتی؟!
#قبله_ی_من
#قسمت97
پدرم- خب چیشده راتو کج کردی اومدی پیش ما؟
یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند
پدرم- چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟
یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم...
راحت!
راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام
جسارت یا گستاخی نباشه.
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند
بدنم گر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! ازنگرانی و کنجکاوی مردم...
راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی...
به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم.
همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم روبه کندی
میرود و نبضم ضعیف میشود.
یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را
باز
می کند
پیشانی اش از عرق برق میزند.
من می دونم این حرکتم در شان شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون
خواستگاری کنم.
انگار اب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل
میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم.
درست
شنیدم؟ یااز بدحالی مزخرف میشنوم. مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد
به یحیی نگاه می کند
پدرم- بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟
یحیی- راستش قبل ازاین کارقضیه رو مطرح کردم.
خب؟
حقیقت اینکه مخالفت کردن.
چرا؟
یحیی سکوت می کند
پرسیدم چرا؟
مادرم. بخاطر چیزی که دیده بود از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد. پدرم هم
یعنی بخاطر ظاهر محیا گفتن نه؟ فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی
رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم...
پس پدر و مادر مخالفن. به هر دلیلی!
بله...
حس می کنم بغض کرده!
نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید...
برو با پدر و مادرت بیا.
یحیی سرش را بالا میگیرد و باناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. ازاتفاق پیش رویم
بی اراده و ارام اشک میریزم. باورم نمی شود. من الیق او نیستم... خدا اورا
تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می اید
ولی ممکن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد.
یحیی اونا نمیان... لطفا.
همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم...ولی توی این
مسئله
اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو برادرم رو دوست دارم به حرفی که راجع
به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه.
یعنی حتی نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟
چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم
و
الان میخواهم پرواز کنم. از خوشحالی؟ نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین
طور
عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت98
نمیتوانم حرفی بزنم... تازمانی که پدرم با خانواده ی یحیی مخالفند. نظر دادن
من... بی فایده است! گرچه نمی توانم خوب فکر کنم. نیاز به ساعتها و یا شاید
روزها مرور این لحظه ام! یحیی از جا بلند میشود و میگوید: فکر کنم... حق
باشماست. گرچه دوست داشتم با محیا خانوم یکم صحبت کنم.
پدرم ازجا بلند میشود. مادرم هنوز با چشمهای گرد به گلهای فرش زل زده...
اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید.
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد کنم!
یحیی باصدایی گرفته و دلخور جواب میدهد: نه! من با پدر و مادرم برمیگردم.
البته هنوز معلوم نیست چقد طول میکشه تا برگردم
پدرم با لبخند به شانه اش میزند: خب اینم مشکل بعدی! پسر تو خوشحالیا! داری
میری جنگ. بعداومدی خواستگاری؟
م را با نگاهش میکَ یحیی لبخند تلخی میزند و برای بار آخر نگاهم می کند. دل ند و
درجیبش میگذارد. شاید علت تمام دلشوره های بعداز رفتنش همین بود!. حالا
میفهمم
همانی که یحیی از ماندنش میترسید من بودم. دلم کمی ترس می خواهد...
خبرهای خوبی نمیشنوم. از مرز جنگی و جایـی که تو در ان نفس میزنی. شایدهم من
حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیکریک مدافع دلم رااشوب می کند. پدرم بعدازرفتنت
دیگرحرفی ازخواستگاری به میان نیاورد. مادرم ولی دلخوربود و می گفت یحیی رااز
دست داده ام! یلدا هرچندشب یکبار تماس میگرفت و دقایقی اشک میریخت. دعای
هرروزش
سالمتی یحیی بود. من اما نمی دانستم باید منتظرش بمانم یانه. اگر برگردد چه
اتفاقی می افتد. قریب به سی روز نبود. اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه
نگفتم. دلتنگی اش غیرقابل وصف بود. کمی بعد خبر پیچید که اوضاع مساعد نیست
و
تعداد زیادی کشته داده ایم. همین جمله خانواده هارا به تکاپو انداخت. احتمال
میدادیم یحیی جز ان کشته ها باشد. تا یک هفته بی خبرماندیم. تاانکه تماس
ناگهانی
و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند. چیزی عوض نشد!
جزآنکه
بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.در ان لبخند دلگیر هنگام خداحافظی ات، در ان
صدای
گرفته ی مردانه ات. تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را به جوش
میندازد. گر میگیرم و رگه های نازک سرخ و بنفش گونه هایم را می پوشانند. عشقت
مرا خجالتی کرده است.
صدای جیغ یلدا درگوشم می پیچد
باورم نمیشد وقتی یحیی اینجوری می گفت! حالا چرا ساکت شدی عروس خانوم؟!
من من کنان جواب میدهم
-عروس. توخوشحالی؟
ازاولش راضی بودم!. مامان یکم سخت گرفت، که اونم با سماجت یحیی حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید. پسرک استثنایـی من دیوانه هم هست!
-یلدا...یبار.. یباردیگه میگی؟!
اوووو...چه صداش میلرزه! راستش من خودم یکم اولش تعجب کردم ولی خیلی
خوشحال
شدم.
-نه.. اینکه پسرعمو چیکارکرده؟
هیچی دیگه به قول بابا سو استفاده! توی وخیمی اوضاع اونور. بزور تماس گرفت.
مامانمم که این ور خط هی غش و ضعف، یحیی ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نکرد ولی یحیی گفت پس منتظر خبرباشید.
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
البته توی تماس بعدیش به من گفت که ازاول قرار بود برگرده. ینی گروهشو یمدت
برمیگردونن، ولی خب ازین فرصت استفاده و وانمود کرد که قراربود بمونه. دروغم
نگفته! فقط خوشگل مامان اینارو راضی کرد.
تلفن رادودستی میگیرم مبادا که بیفتد. ازشدت هیجان بغض تا پشت پلکهایم میدود.
چشمهایم را می بندم. نباید گریه کنم. باید خدارا هزارمرتبه شکر بگویم!
الو.. الو؟
-ج...جانم؟
چه عروس ما خجالتی شده
-باورم نشد اولش. ینی...فکر کردم چرت میگی..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت99
باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه.
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست
محیا مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی
خودتو برای سه روز دیگه اماده کن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت. چنددقیقه تو می ایی؟
یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! آ*و*ی*ن*ی را
می گویم.
چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و
هیجان
زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود.
دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. اب
دهانم
را بسختی فرو میبرم و منتظر میمانم. اواما تنها نگاه ارامش را به چشمانم دوخته.
نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و
روی
بینی اش افتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به
رخ
میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟
ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم امده. یک کلمه هم حرف نزدیم.
لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
-سوالی نداری؟
چرا! تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین ببعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم
نصف نصفه..
-نه مشکلی ندارم!
خیلی خب! حالا جوابتون چیه؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به
دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.
به
محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟
این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
-بله!
یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید!
یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی الک قرمز هم میزدید!
میخندم. خوب یادم است. انروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم
باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیی دعوامی
کردم! سر الک براق و خوشرنگم.
-یادمه!
راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی
نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی
داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که
چقد
از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز
مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم
محیا!
اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت
مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد!
حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم
راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش بالاتر میدهد و میگوید: من مدتها
منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند
میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
قب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن!
اشک تا دم چشمانم بالا می اید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از
روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک امل جلو بروم. یک تندرو به معنای
واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما بهم میاییم. بشرط انکه من را هم قبول
کند.. لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم:
چجوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامی میگوید. صدای خدایا شکرت
گقتنش
بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش
میگذارد و
میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی
-چی؟
اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.
یکوقت
دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله
همسرت بشم
راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم
و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می
بینم.
حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این
تنها
انتظار من ازهمسر ایندمه
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
می گویند در خراسان آفتاب شب ها نیز می تابد
در حرم امن آفتاب، آقا علی بن موسی الرضا المرتضی ،نائب الزیاره و بیاد شما همراهان محترم کانال 💕 دلبری💕هستیم.
التماس دعا
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت99 باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلو
#قبله_ی_من
#قسمت100
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از انکه
درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای
دختری
نلرزیده و امدنم را انتظار میکشد. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با
ش*ه*د*ا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی
پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد
تا
نفس بکشد. کسانی که سرشان را در لاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم
میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن
ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است...
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده
ی نازک
پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی
چشمانم بیرون می کنم. انها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و
پایین می
ایند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحی حالا سر ارزوهایم
را میبرم. ارزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن
اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه
های پنهانی و کودکانه ات. یک ارزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادر
یک شب برگزار ئردیم. ان هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم
که
به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.
مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که
بین ریش
کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی
دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت
شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب ش*ه*ی*د
نشه صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر
صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین
میکشد.
به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می
آیند.
یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی
گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته
گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش
دستم را
میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام راارام ب*و*س*ید
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت101
آذر ازونی که فکر می کردم خوشگل ترشدی!
نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند
میزنم و
تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا می
کند.: حالا وقت ش*ه*ی*د شدن یحیی ست!
لبم راگاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد!
میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. ازآرایشگاه یک راست به خانه امده
بودیم
و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و
هزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم رابه جنون میکشید.
یلدا به پله ی اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت
میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن.
قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعدادامه میدهد: قبل دیدن
فرشته کوچولوت باید رونما بدی بهم.
صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند
به شما باید رونما بدم؟ یا به خانومم؟
زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او...
یلدا- خانوم و خواهر شوهر خانوم
و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. اب دهانم را قورت میدهم و به
سمتش میروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم
یحیی
با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را
پایین میندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه
برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر
هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم
اب
دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد روی قلبش میگذارد. به پله
ی
اخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. اواما بی حرکت به چشمانم خیره میماند
لبش را گاز میگیرد و تا چندبار به ارامی پلک میزند قطرات. عرق روی پیشانی بلند و
سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: اقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟
متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می
اورد. دلم
برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد و
چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش
خونم
را به جوش می اورد. چشمانش را باز می کند. پله ی اخر را پایین می ایم و درست
مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی
بالا می اورد و
تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم از انهمه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با
شیطنت
می پرانم: پس مبارکت باشم اقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبی میزنند. دستهایت را بالا می اوری و تور را ارام ازروی صورتم
کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان
فاصله
نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی. یلدا و اذر و مادرم
کل
میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب
پنهان
کتش دوتراول بیرون می اورد و به یلدا میدهد
این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه.
دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.
نه نه. هرچه خوبی دردنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست
خانه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست.
مهم دل
بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ همه رفته اند؛ ازاولش هم انگار
نبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد. شنل را
از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نوازشم می کند.
دستم
را می گیرد و بالا می اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت102
خجالت زده لبم رابه دندان میگیرم و میچرخم.
خیلی تند نه! اروم تر.
یکبار دیگر و یکباردیگر، تو انگار سیر نمیشوی.
یه باردیگه عزیزم.
نیم چرخی که میزنم یکدفعه میگوید: وایسا!
شوکه می ایستم. سمتم میاید. صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور
بلندم
کنار میرود و حرکت دستش راروی موهایم احساس می کنم.
خدا چقدر وقت گذاشته خانوم. چقدر حوصله!
شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند.
میدونستی؟
-چیو؟
اینکه موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم
میدونی؟!
-چیو؟
خیلی شبیه منه؟
-کی؟
خدا!
گیج نگاهت می کنم
چرا؟
حتما عاشقت شده که اینقد واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته.
باناباوری به لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنی؟ یحیی؟!
دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
یه قول بده!
-دوتا میدم!
مراقبش باشی.
-مراقب چی؟!
-مراقب محیای من.
گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است.
-چش
یحیی بمیره برای چشم گفتنت.
-ا! خدانکنه.
منم یه قول میدم! مراقب اینا می مونم.
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکو برای خدایی.
لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس و
زندگی
بندشود به بودنت. ای همه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس!
لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می ایند. ارام قدم
برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی
صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر
گذشته. نتوانسته بودم نهاربخورم. دل اشوبه کالفه ام کرده. حتم دارم از استرس و
نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می
کنم! حالم
بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد. همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک
چشم
به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. اب دهان زیر زبانم
جمع
میشود. هرکدامشان را بة چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت رابرمیدارم و بین
دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود
میلرزم. سعی دارم دل اشوبه ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت
تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است که هربار
به
نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار انطور
نشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر
دستم نبض میگیرد و دلم راارام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی
دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را
روی میز میگذارم و بادست راست جلوی دهانم را میگیرم. چیزی از شمیم تا دم گلویم
بالا می اید. اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم.
کاررا به تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تکرار می کنم: من خوبم! خوبم! خوبم!.
اما یک دفعه ان چیز به دهانم میجهد. به سمت دستشویی میدوم و سرم را در
روشویی
اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با پانزده ثانیه دیدن این ویدیو پانزده ساعت شارژ بمانید😍😂
💟 @Delbari_Love
#خانم_مهربون🌹
یکدل باشیم✅؛
درک متقابل موجب ایجاد تفاهم می شود و یکدلی به وجود می آورد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🎀 درمان خستگی جنسی؟!!!
#حجت_الاسلام_ضیایی
💟 @Delbari_Love