eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20.7هزار دنبال‌کننده
222 عکس
80 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بابابزرگت هم کم کم راضی میشه، باید یه جشن مفصل برات بگیرم پسرم -فدات بشم مامام، عاشقتم چون بهترین مامان دنیا خودتی این بار نسترن در ماشین و باز کرد و پیاده شد، دیدمش که ماشین و دور زد و رفت به صندوق تکیه داد، نباید جلوش قربون صدقه ی مامانم میرفتم، تلفنم که تموم‌ شد نفس عمیقی کشیدم، درو باز کردم و رفتم کنارش وایسادم، آروم گفتم: ببخشید -من چرا ببخشم؟ اصلا من کی هستم که ببخشم؟ دختری که مامانش... -نسترن، نگو بابا ولش کن -تو باید ببخشی که اومدم تو زندگیت، من نباید دلم هوس یه عشق ممنوعه رو میکرد دستشو گرفتم و گفتم: ممنوعه چیه بابا؟ گفتم ببخشید دیگه، بریم خونه؟ ها؟ نسترن؟ نگام کرد، بمیرم براش، نگاهش هم بغض داشت، میخواستم بغلش کنم تو خیابون نمیشد، کشوندمش طرف ماشین و در شاگرد و باز کردم، گفتم: بشین دردت به جونم، تقصیر منه، خربازی درآوردم ببخشید، بشین بریم که خانه ما را میخواند -خانه ما را میخواند؟ با لودگی گفتم: آهان، باید میگفتم راه ما را میخواند؟ این بار خندید، خنده شو که دیدم گفتم: باشه بابا یه مسافرت کردی تو پاچه مون، بریم آماده بشیم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - آره مادر منتها یه خواهر ناتنی دارم شنیدم که تو بستر مرگه تو این دنیا غیر از من هیچ کسی دیگرو نداره... باید برم پیشش! یک ماهی مرخصی گرفتم هم خودم استراحت می‌کنم هم به خواهرم می‌رسم.. - کار خوبی می‌کنین فقط من دلم براتون خیلی تنگ میشه... - منم همینطور عزیز دلم... فقط اینکه باید بهم قول بدی که حواست به خونه باشه جز تو نمی‌تونم رو کسی حساب کنم. سرمو تکون دادم و گفتم: - نگران نباشین من هم خوب بلدم آشپزی کنم... هم خونه داری رو مامانم یادم داده. خاتون لبخندی زد و گفت: - قربونت برم من... حالا آقا اردلان بهم گفته که نگران نباشم شاید یه خدمتکار جدید بیاره... سرمو تکون دادم و گفتم: - شما نگران ما نباشین برین به سلامت.... انشالله که خواهرتونم خیلی زود خوب بشه. خاتون لبخندی زد و گفت: - انشالله.. ارسلان رو صدا زد که ساکشو برداشت و همه رفتیم دم در ازش خداحافظی کردیم که سوار تاکسی شد و راه افتاد. تا آخرین لحظه که از کوچه خارج شد وایساده بودم و نگاهش می‌کردم واقعاً دلم براش تنگ می‌شد. یک ماه مدت زیادی بود. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ارسلان پوزخندی زد و گفت: - می‌خوای تا شب همین جا وایسی؟ بیا بریم تو خونه دیگه. رهام با شوخی و خنده گفت:: - خوب دیگه خاتونم که رفت منم میرم یک ماه دیگه که خاتون برگشت میام. ارغوان با تعجب گفت: - برای چی؟ - مگه بیکارم اینجا بمونم از گشنگی بمیرم؟ چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - خیلی بی‌ادبی من آشپزی بلدم! رهام خنده‌ای کرد و گفت: - دیوونه نیستم دستپخت تورو بخورم! اون وقت باید مستقیم برم بیمارستان..! سرمو تکون دادم و گفتم: - حالا همینجوری زبون بزن وقتی شام درست کردمو بهت ندادم می‌شینی گریه می‌کنی. رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - تو غذا درست کنی؟ یادمه که گفتی آشپزی بلد نیستی. - تو فکر کن یاد گرفتم. - اگه واقعاً امشب یه غذای خوب درست کنی یه جایزه خوب پیش من داری..! پوزخندی زدم و گفتم: - مگه داری بچه گول می‌زنی که جایزه بدی؟ من نیازمند جایزه تو نیستم خودمم غذا درست می‌کنم و به خاطر این توهینت بهت شام نمیدم. رهام پوزخندی زد و گفت: - ببینیم و تعریف کنیم.. - رهام بیا بشین دیگه! دست آخرو بزنیم که من باید برم - خیلی خب اومدم! . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نوکرتم به مولا -دیگه خودتو لوس نکن خانوم، قبل از راه یه چیز دیگه هم ما را میخواند، بزن بریم بلندتر خندید، باید هرطوری شده از دلش درمیاوردم، من تازه بهش رسیده بودم، عاشقش بودم.. سرخوش نشستم پشت فرمون و راه افتادم غافل از اینکه بدونم روزگار چه خواب هولناکی برام دیده... وقتی برگشتیم خونه نسترن یه خورده از اون حال و هوا دراومده بود، خودمم روحیه ی بهتری داشتم، حداقل الان دیگه مطمئن بودم نسترن زنمه و کسی نمیتونه ازم بگیرتش... رفتم تو تراس تا به حامد زنگ بزنم، در تراس رو هم بستم تا نسترن صدامو نشنوه، حامد بعد از چندتا بوق جواب داد -سلام شادوماد، چه خبر؟ -خبرا همش زحمتای ماست، حامد میدونم گفتی صبح باید بیام شرکت ولی نسترن دلش میخواد... -برو بسلامت عزیزم، ماه عسل واجبه برای همه ی زن و شوهرا -آخ قربون عقل و شعورت برادر، چند روزه برمیگردم -مثلا چند روز؟ سی روز هم میشه چند روز برادر خنده ام گرفت و گفتم: نه میام، نهایت سه چهار روز، قول -برو بسلامت، فدای تو وقتی تلفن و قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل، همون موقع نسترن داشت لباسشو درمیاورد که بره حموم، کت سفیدش رو از روی تخت برداشتم و گفتم: کت و شلوارت خیلی بهت میومد امروز @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -دیگه سلیقه ی آقامونه، بایدم بهم بیاد، با کی حرف میزدی؟ رفتم جلوتر و گفتم: حامد، گفتم دارم خانوممو میبرم ماه عسل فعلا نمیتونم بیام شرکت، منتظرم بمونید -ای شیطون، قبول کرد؟ -مگه میتونه قبول نکنه، نیرویی مثل من کاربلد کجا پیدا میکنن؟ -واقعا؟ میخوای چیکار کنی اونجا؟ این بار رفتم نزدیکش و گفتم -نمیدونم، باید برم تا بفهمم، فعلا خودم و خودتو عشقه، نسترن، باورت میشه تموم شد، بهم رسیدیم، من که انگار خوابم دستشو انداخت دورم و گفت -من هنوز باورم نمیشه بهت رسیدم، منم انگار خوابم -پس بیا واقعا بخوابیم، خیلی خوبه -الان وقت خوابه؟ باید وسیله جمع کنیم، چمدونم نداریم -چمدونم میخرم برات، فعلا بخوابیم خواب ببینیم یهو فهمید چی میگم، نگام کرد و گفت: سروش دلقک، فکر کردم داری حرفهای احساسی میزنی -احساسیه دیگه، دومادم مثلا خودشو از اغوشم کشید بیرون، دویید سمت حموم و گفت: از این خبرا نیست، امروز تعطیل منم دوییدم اما تا برسم در حموم رو بست، یدونه زدم به در و گفتم -تن پوش نمیخوای نه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 پسرا مشغول بازی بودند که توی آشپزخونه رفتم. نگاهی به یخچال و فریزر انداختم و تصمیم گرفتم برای شب لوبیا پلو درست کنم. یه بسته لوبیا پلو از یخچال برداشتم و گذاشتم یخش آب بشه... خاتون فکر همه چیزو کرده بود و یخچال پر از مواد خوراکی بود. نزدیک غروب بود که غذا رو درست کردم و گذاشتم دم بکشه. موقع شام بود و داشتم میزو می‌چیدم که ارغوان از پله‌ها پایین اومد. نگاهی بهم کرد و گفت: - به به عجب بوی خوبی راه انداختی... لبخندی بهش زدم که گفت: - بقیه کجان؟ - نمی‌دونم.. ارغوان گوشیشو برداشت و گفت: - الان به همشون خبر میدم. لبخندی بهش زدم سالادها رو روی میز گذاشتم و غذا رو توی دیس کشیدم. همه وارد خونه شدن و پشت میز نشستن. رهام با خنده سری تکون داد و گفت: - نه... مثل اینکه می‌تونم یکم بهت امیدوار باشم! چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - بهتره سرت تو کار خودت باشه وگرنه غذا بهت نمیدم! خنده‌ای کرد و گفت: - با این نمی‌تونی منو تهدیدم کنی.... چون من عاشق قورمه سبزی‌ام ولی خب اردلان رو خوب می‌تونی بچزونی. با تعجب گفتم: - واقعا؟؟اردلان عاشق لوبیا پلوئه؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش کردم که با اخم سرشو پایین انداخته بود و داشت غذاشو می‌خورد. ارغوان اشاره به رهام کرد و گفت: - بسه دیگه انقدر زبون نریز بهتره غذاتو بخوری! برای خودم یکم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدیم. از اردلان خیلی دلخور بودم به خاطر اون رفتار زشتش و شکستن گوشیم حیف که زورم بهش نمی‌رسید... وگرنه می‌دونستم که باید چه جوری باهاش رفتار کنم. ارغوانم برای اردلان شام کنار گذاشت چون از غذای بیرون بدش میومد. بعد اینکه همه شامشونو خوردن با کمک ارغوان ظرف‌های شامو شستیم و توی اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم. روی تخت غلتی زدم. از اینکه گوشی نداشتم حسابی کلافه شده بودم... همه عکسام و فیلم‌هایی که یادگاری از مهلا و میلاد توی گوشیم داشتم همشون نابود شدن. بغضمو قورت دادم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم، با گریه کردن و غصه خوردن کاری نمیتونستم بکنم.. ** صبخ از خواب پریدم فوراً لباس پوشیدم و آماده پایین رفتم. با دیدن میز خالی حسابی توی ذوقم خورد. همیشه خاتون صبح زود بیدار می‌شد و میز صبحانه را آماده می‌چید. . @deledivane **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه، برو چمدون بخر تا من دوش میگیرم -باشه میرم، زود میام ولی در بیرون و محکم کوبیدم و آروم برگشتم سمت اتاق، نسترن بدون لباس اومده بود بیرون تن پوش برداره که بازوش و کشیدم، جیغ بلندی کشید و پرت شد تو اغوشم، موهاشو از پشت گرفتم و گفتم -دیگه از دستم فرار نکنی ها -سروش الان اصلا نمیتونم، استرس دارم -استرس چی؟ ما که... -به خاطر اون نه، استرس زندگی اینطوری، تک و تنها... باید فقط بهش امید میدادم، نسترن حالا دیگه فقط امیدش به من بود، نباید میذاشتم پای مامانش به خونه ام باز بشه، حالم از قیافه اش بهم میخورد، همش اون شبی که با اون وضع تو اغوش این و اون دیدمش جلوی چشمم بود، فقط حرف مهران که گفت دخترش برای بار اول داره میاد باهاش و سالم بودن نسترن بهم امید میداد که زنم پاک رسیده بهم، برای همین بغلش کردم و گفتم: میدونم عزیزدلم، از این به بعد دیگه فقط تو منو داری منم تورو، باید هوای همو داشته باشیم، باید باهم روراست باشیم -من همیشه باهات روراستم سروش، هیچ وقت بهت کلک نزدم و نمیزنم -میدونم عزیز دلم، فقط قول بده تا آخر دنیا تا وقتی باهمیم بهم دروغ نگی، منم قول میدم -قول میدم سروش، بخدا قول میدم بهت دروغ نگم خیلی از دروغ متنفر بودم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دلم نمیخواست دیوار اعتمادم ترک برداره، برای همین تاکید کردم -نسترن، اگه یه روزی هم دلت برای مامانت تنگ شد میتونی تلفنی باهاش ارتباط داشته باشی، حتی بری بیرون ببینیش فقط قول بده نه اون بیاد خونمون نه تو بری خونشون، باشه؟ سرش و بلند کرد، بهم زل زد و گفت: چقدر تو خوبی سروش -خوب نیستم، عاشقم، طوری عاشقت شدم که میخوام برم تو یه شرکت ساده کارگری کنم، منتی نیست گل من، خودم خواستم، نمیدونم شاید هم دارم با خودم با بابابزرگم که همیشه به همه زور گفته میجنگم ولی اگه اینطوریم باشه باعثش تو بودی، تو که خیلی میخوامت بازم فقط نگام کرد، حرفامو بهش زده بودم و حسابی سبک شده بودم، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم: کجا بریم ماه عسل؟ -هرجا تو بگی، نمیدونم یه خورده ادای فکر کردن و درآوردم و گفتم: هووووم، الان آخر تابستونه و هوای شمال حسابی ملس، بزن بریم -آخ گفتی، خیلی دلم دریا میخواد سه چهار روز باهم رفتیم شمال، اولین مسافرتمون بود و حسابی بهم خوش میگذشت، حالا ماشین خارجیم با پراید عوض شده بود ویلای لب آبی که میتونستم اجاره کنم شده بود یه سوییت نزدیک ساحل، مهم نبود، مطمئن بودم همه ی اونا رو دوباره به دست میارم، مگه بابابزرگ چقدر میتونست باهام قهر بمونه، اصلا بمونه، بابای خودم که بی پول نبود، خلاصه که حسابی خوش گذروندیم و برگشتیم.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین