eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
214 عکس
98 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - چه کاری؟ - من نمیتونم تو این گوشیم برنامه نصب کنم... - یعنی چی؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - هرچی که می‌خوام نصب کنم بهم خطا میده.. اردلان دستشو دراز کرد و گفت: - گوشیتو بیار ببینم... گوشیو بردم جلو که ازم گرفت و شروع کرد به کار کردن... کنارش وایساده بودم و زل زده بودم به صفحه گوشی که گفت: - میری این قسمت تنظیمات... باید این تیک رو اینجا بزاری که گوشی اجازه بده تا برنامه‌های ناشناخته رو روش نصب کنی.... سرمو تکون دادم و گفتم: - آها حالا متوجه شدم... از اردلان گوشیو گرفتم: - خیلی ممنون... - خواهش می‌کنم... گوشی رو گذاشتم توی جیبم نگاهی به آسمون انداختم که اردلان گفت: - چرا نمیری بخوابی؟؟ - راستش خوابم پریده... اردلان نیشخندی زد و گفت: - واسه چی مگه تو دغدغه‌ای هم داری ؟ پوزخندی زدم و گفتم: - همه آدما توی زندگیشون دغدغه دارن... اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - مثلاً تو می‌خوای چه دغدغه‌ای داشته باشی؟ زن پدرم که نشدی... اومدی تو این خونه و داری زندگیتو می‌کنی... حسابتم که پر از پوله و درستو می‌خونی.... پوزخندی زدم و گفتم: - اگه قرار باشه همه مثل تو فکر کنن که دنیا گلستون می‌شه.. - خوب مشکلاتتو بگو... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - درسته که زن اردشیر نیستم ولی... همه منو زن دوم اون می‌دونن! پس از یک طرف آینده‌ام داغون شده... از طرف دیگه از خانوادم جدا افتادم... خواهر برادرامو نمی‌بینم و دلم کلی براشون تنگ شده... به خاطر این کار پدر و مادرم ازشون دلخورم و هر کاری می‌کنم نمی‌تونم که ببخشمشون به نظرت اینا چیز کمیه؟ اردلان پوزخندی زد و گفت: - در برابر مشکلات من آره... - خب تو چه مشکلی داری؟ اردلان با اخم نگاهم کرد که یه لحظه ترسیدم و گفتم: - ببخشید قصد فضولی نداشتم.. همینجوری پرسیدم فقط! اردلان نیشخندی زد و گفت: - بعضی دردا رو آدم نمی‌تونه به زبون بیاره... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - تو گذشته مشکلی داشتی؟ اردلان از جاش بلند شد و گفت: - کمتر فضولی کن بچه! بیا بریم بخوابیم نصف شبه... و به سمت خونه راه افتاد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - می‌تونی روی من حساب کنی... با تعجب برگشت عقب و گفت: - منظورت چیه؟ . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -کارگر جماعت باید سرشب بخوابه، چرا بیداری جغد بدخبر؟ -من از فردا نمیام حامد، بی زحمت تسویه مو بگیر داداش -چرا؟ خل شدی یهو؟ کجا این کار با این حقوق و مزایا گیرت میاد؟ -چندسال حامد؟ چی قراره بشه آخرش؟ تو مثل اینکه یادت رفته من نوه ی کی هستم -نه قربان یادم نرفته، خب میخوای چیکار کنی؟ -فدای چشمات، ماشین و میفروشم میرم تو کار موبایل، خیلی نمیشه ولی برای شروع خوبه، شاید از ساسان یا سوسن یه خورده دیگه پول گرفتم -باشه، هرطور صلاحته، من خودم فردا حساب کتاب میکنم ولی برای تسویه باید خودت بیای، باید امضا کنی... خیالم از بابت کار که راحت شد رفتم کنار نسترن دراز کشیدم، صورتمو به صورتش چسبوندم تا نفسهاش بخوره بهم، از هرم نفسهاش زندگی میگرفتم.. صبح یهو دیدم داره تکونم میده و نگران صدام میزنه، چشمامو نیمه باز کردم و گفتم: چیه بابا؟ -پاشو سروش، ساعت نه و نیمه، دیر کردی، پاشو باید بری شرکت دستشو کشیدم و محکم سرش و گذاشتم روی سینه ام، بعد آروم گفتم: نمیرم شرکت، بخواب -نمیری؟ یعنی چی؟ سروش چرا؟ به جای جواب دستم از زیر تی شرتش رفت داخل و روی کتفش نشست، همه ی وجودم گر گرفت، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سرش و بلند کرد و گفت: سروش چی شده؟ -چیزی نشده گل من، فقط دیگه نمیرم شرکت، چه فایده ای داره یه عمر کارگری کنم؟ میخوام برم تو بازار، تو کار موبایل -موبایل؟ چطوری آخه؟ دیگه بیدار شده بودم، سرش و گذاشتم روی بالشت، موهای بلند و پرپشتش دور سرش پخش شد، محو تماشای صورت نازش شدم، گونه شو نوازش کردم و گفتم -رفیق دارم، ماشین و میفروشم یه خورده دیگه هم جور میکنم میذارم روش شروع میکنم -یعنی میشه؟ میتونی؟ صورتمو بردم پایین تر، صورتم مماس صورتش نگهداشتمو گفتم -چقدر دهنت بوی خوبی میده اول صبح، حرف بزن برام، بازم بگو، فقط میخوام نگات کنم -سروش، اذیتم نکن، نگرانم کردی -جوون، نگران نشو عزیزم منم یه چیزایی تو زندگی یاد گرفتم با این حرفم لبخند زد، دیگه نتونستم طاقت بیارم، افتادم به جونش وقتی سرمو آوردم بالا گفتم -نسترن، اگه یه روزی بفهمم تو ذهنت هم به کسی جز من فکر کردی اون روز واسه جفتمون تمومه، فهمیدی چی گفتم؟ -من اصلا نمیتونم به کسی جز تو فکر کنم، آخه کی برای من سروش خوش تیپ و دلبر میشه؟ یه بوسه کوچولو کنار لبش نشوندم ‌و گفتم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - می‌تونی روم حساب کنی باهام صحبت کنی.... باهام درد و دل کنی.. تا دلت خنک سبک بشه! اردلان نیشخندی زد و گفت: - به پیشنهادت فکر می‌کنم... لبخندی روی لبم نشست که گفت: - الانم بیا برو تو اتاقت بگیر بخواب! سرمو تکون دادمو از کنارش رد شدم و به سمت خونه رفتم. روی تخت دراز کشیدم و لبخندی روی لبم نشست از اینکه بالاخره اردلان از اون حال و هوا بیرون اومده بود، احساس خوبی داشتم... نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم توی اون وضعیت ببینمش‌‌... کلافه سرمو تکون دادم تا از فکر اردلان بیرون بیام. این روزا بیش از حد بهش توجه می‌کردم و این اصلاً برام خوب نبود... ** حدود یک ماهی از رفتن اردشیر و نعیمه می‌گذشت.... هر روز دانشگاه می‌رفتم و وقتی میومدم خونه با ذوق و علاقه شروع به آشپزی می‌کردم. تعریف‌های اردلان حسابی بهم می‌چسبید و ذوق و علاقمو بیشتر کرده بود.. توی این مدت کاملاً اخلاقش عوض شده بود. احساس می‌کردم مهربون‌تر شده و بیشتر با اعضای خانواده وقت می‌گذرونه... حتی ارغوان هم حسابی از این کارش تعجب کرده بود، ولی هرچی که بود برای من اتفاق خوشایندی بود. دیگه مجبور نبودم تیکه‌هاشو تحمل کنم... . @deledivane **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نگران هیچی نباش، انقدر زود دوباره پولدار میشم که خودت حظ کنی، کلی کار میخوام برات بکنم اون روز بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون، اول بردم تا ظهر ماشین و به قیمت فروختم، بعد رفتم پیش مهرزاد، وقتی فهمید میخوام باهاش شریک بشم دندون گردی کرد، رقمی رو گفت که من نداشتم، ماشینم اونقدر نمی ارزید، تازه اونم پولش برای ساسان بود، دلم میخواست خفه اش کنم.. از مغازه اش اومدم بیرون و به سوسن زنگ زدم، وقتی گفتم پول میخوام گفت پس اندازش رو میده بهم، بازم کم داشتم، اون شب کلافه برگشتم خونه، من به نسترن قول داده بودم.. تو تراس نشسته بودم که اومد پیشم... داشتم سیگار میکشیدم، نسترن سیگار و از لای انگشتام بیرون کشید و پرت کرد پایین، بعد روبروم نشست و گفت -پول کم آوردی برای کارت نه؟ الکی با یه لبخند کمرنگ گفتم: نه -نگو نه، من میشناسمت سروش، الان استرس داری و فقط میخوای من نفهمم مشکلت چیه دستشو گرفتم و گفتم: مهرزاد آرزوش بود بهش رو بندازم، همیشه تو مهمونیا میدیدم چطوری از خرج کردن من حرص میخوره، روزگاره دیگه بیخیال نسترن برگشت به خونه نگاه کرد، بعدش گفت: پول رهن اینجا خیلی زیاده، چرا باید تو این محله زندگی کنیم؟ خونه ی فول امکانات میخوایم چیکار؟ -منظورت چیه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -سروش، به صاحبخونه زنگ بزن بگو پول رهن رو بده، میریم میگردیم یه جای کوچیکتر با پول رهن کمتر پیدا میکنیم بقیه شو بزن به کارت، اینطوری فکر کنم دوباره بشی همون سروش دوست داشتنی من، باشه؟ چقدر فکرش بهم چسبید، دستشو بوسیدم و گفتم: جبران میکنم کاش قبول نمیکردم، کاش به پدرم، داییم، یا حتی خود بابابزرگ رو مینداختم، کاش... گشتیم دنبال خونه ی کوچیکتر و معمولی تر تو دو سه تا خیابون پایین تر، شلوغ بود ولی برای شروع میشد تحمل کرد، یه جا رو پیدا کردیم قیمتش نسبت به محله اش نمیخوند، یعنی به نظرم باید خیلی قیمتش بیشتر بود، وقتی برای بازدید رفتیم خونه هم واقعا تمیز بود با امکانات خوب ولی چرا قیمتش انقدر پایین بود؟ مستاجری که داخلش نشسته بود همه جا رو نشون داد بهمون، نسترن واقعا از اونجا خوشش اومد، مستاجر قبلی منو کشید تو یکی از اتاقا و گفت -میدونم خونه اش قشنگه و قیمتش مناسبه ولی باید یه چیزی رو بهتون بگم با دلهره پرسیدم: چی رو؟ -ببین برادر من، اینجا محله اش مناسب نیست، مخصوصا که شما زن جوون داری و تنهاست -چرا؟ از چه نظر مناسب نیست؟ -من پارسال اینجا رو گرفتم به امید اینکه چندسال بشینم اما نمیشه، اینجا تو مجتمع روبرویی یه خانومی زندگی میکنه که محله رو قرق کرده، هرشب کلی مهمون داره، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •نیهان
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 زیر غذا رو کم کردم و طبق معمول سمت باغ رفتم. رکس با دیدنم فورا از جاش بلند شد و توی قفس شروع کرد به قدم زدن که خندیدم و گفتم: - چیه منتظرم بودی؟ این یک ماه هر روز بهش سر می‌زدم و بهش غذا می‌دادم.... کاملا باهام آشنا شده بود و دیگه مثل قدیم روم گارد نمی‌گرفت و پارس نمی‌کرد. ولی خوب هنوز جرات اینکه بخوام از قفس بیارمش بیرون رو نداشتم. اردلان هم به شدت بهم تاکید کرده بود که همچین کاری رو انجام ندم... طبق معمول یه تیکه گوشت خشک از داخل ظرفش برداشتم و انداختم توی قفس که شروع به خوردن کرد.. همون جا کنار قفسش نشستم و بهش زل زدم.. این یک ماه انقدر همه فکر و ذکرم از اردلان پر شده بود که جز اون کسی رو نمی‌دیدم. از احساس جدیدی که توی قلبم به وجود اومده بود، بدجوری می‌ترسیدم. همش سعی می‌کردم به این قضیه فکر نکنم ولی نمی‌تونستم... هرچقدر بیشتر می‌خواستم از اردلان دوری کنم نمی‌تونستم و وقتی به خودم میومدم می‌دیدم به هر دلیل و بهانه‌ای شده بهش نزدیک شدم تا یک کلمه بیشتر باهاش حرف بزنم... فقط به خاطر اردلان بود که هر روز آشپزی می‌کردم و یک‌سره کیک و دسر درست می‌کردم. خاتون هنوز برنگشته بود و منم ترجیح می‌دادم که نیاد. نمی‌خواستم که به این زودی تعریف و تمجیدهای اردلان را از دست بدم. کلافه دستی توی موهام کشیدم و نگاهی به رکس انداختم و گفتم: - میشه تو بهم بگی که من چیکار کنم...؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مکث می‌کنم و بعد با تردید ادامه میدم: - این روزا بدجوری به مشکل خوردم... بدجوری فکرم درگیره و هر کاری می‌کنم نمی‌تونم از فکر صاحبت بیرون بیام... حداقل کاش تو زبون داشتی و یه راهی جلوی پام می‌ذاشتی... مشغول صحبت کردن با رکس بودم که دیدم اردلان از دور داره بهم نزدیک میشه. لبخندی روی لبم نشست و از جام بلند شدم. لعنتی هر وقت می‌دیدمش تپش قلبم بالا می‌گرفت و هول زده و دستپاچه می‌شدم. نگاهی بهم کرد و گفت: - چرا نشستی اونجا؟ داری با رکس درد و دل می‌کنی؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: - سلام خسته نباشی... - مرسی... نگاهی به رکس انداختم و گفتم: - آره... حوصلم سر رفته بود اومدم پیشش! اردلان ابرویی بالا انداخت و مستقیم سمت قفس رفت تا رکس رو بیرون بیاره... حسابی از بی‌توجهی‌هاش حرص می‌خوردم ولی خوب کاری ازم بر نمی‌اومد. خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم: - می‌خوای بیرون بیاریش؟ - آره! سرمو تکون دادم و گفتم: - پس من میرم خونه... - چرا همین جا نمی‌مونی؟ - نه دیگه.... می‌ترسم رکس بهم حمله کنه - نترس من هستم اتفاقی برات نمی‌افته... از شنیدن این حرفش دلم حسابی لرزید و لبخندی روی لبم نشست. چقدر این طرز حرف زدنش رو دوست داشتم اینجوری که حس حمایت بهم می‌داد... . @deledivane