🪷چارلی چاپلین و وصف مادر :
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم...!
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی...
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی...!
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!...
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی...
تقدیم به تمامی مادران🙂🩷
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
داستان زندگی زهره من #زهره هستم بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده
داستان زندگی زهره
من #زهره هستم
بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده سال نشده کلی خواستگار خوب داشت....
صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد ..
تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم ..
همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب..
باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره ...👇
@delkade_matn
#داستان_زندگی
#زهره
مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو ببینیم...
مامان از خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت آاا باریکلا دختر عاقلم .. همین درسته .. باید زندگی کنی .. باید زندگیتو از نو بسازی ..گذشته ها رو هم کلا فراموش کن ..ایشالا این مرد میاد و خوشبختت میکنه ..
بین حرف مامان گفتم ولی امروز و فردا بهش نگو ..میگه از خدا خواسته بودن..
مامان اخمی کرد و گفت زهره .. آخه مگه حبیبه خانوم کیه و چیکاره ی خواستگاره که بخواد همچین فکری بکنه ؟
امروز که نه ولی فردا میرم بهش میگم ..
دوباره تو دلم غوغایی بود..چند تا حس رو باهم داشتم .. ناراحتی .. استرس و هیجان و ... امید....
شب موقع شام خوردن ،مامان موضوع خواستگار رو تعریف کرد ..
رامین گفت این بار خودم میرم تحقیقات .. از همه میپرسم چطور آدمیه ..
مامان گفت وااا ..خب از شوهر حبیبه خانوم میپرسیم ..باهم دوست و همکارن ..بهمون دروغ نمیگه که ..
رامین گفت من با شما کاری ندارم از هر کی که میخواهید بپرسید من میرم از محل و در و همسایه اش میپرسم ..
مامان آروم زد پشت دست خودش و گفت نکنی همچین کاری رو .. زشته پیش حبیبه خانوم ..اصلا بزار بیاد شاید نپسندید..
رضا که ساکت تو فکر رفته بود با یه پوزخندی به مامان گفت یعنی اون با یه بچه میخواد از زهره ایراد بگیره ؟ چشه مگه؟
مامان فوری حرفش رو عوض کرد و گفت منظورم این شاید زهره نپسندید ...اه...چقدر اما و اگر میکنید ...
از کنار سفره بلند شد و به آشپزخونه رفت .. رضا صداش رو پایین آورد و گفت زهره ..با ساز مامان نرقص ..عجله نکن ..
سری تکون دادم و مشغول جمع کردن ظرفها شدم ..
فردا ظهر نشده ،مامان به حبیبه خانوم خبر داد و تا غروب حبیبه خانوم واسه پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشت ..
تو این دو روز هر بار که مامان رو میدیدم زیر لب ذکر میگفت و دعا میخوند .. دلم براش میسوخت و به خاطر آرامشش دعا میکردم که این ازدواج سر بگیره ..
پنج شنبه ساعت پنج بود که حبیبه خانوم و شوهرش به همراه احمد به خونمون اومدند ..
احمد مرد قامت متوسط و گندمی بود .. چهره اش خوب بود ولی از لحظه ای که اومدند اصلا سرش رو بالا نیاورد و نگاهم نکرد جز همون لحظه ی وارد شدن ..
مطمئن شدم که نپسندیده ..کنار مامان نشستم ..حبیبه خانوم و مامان و شوهرش صحبت میکردند و من و احمد ساکت نشسته بودیم .. نگاهش میکردم با گلهای قالی ور میرفت و انگار تو اینجا نبود .. یهو سرش رو بالا آورد و به مامان گفت اجازه میدید ما باهم صحبت کنیم ؟
ادامه دارد
.
.
.
👨🎨 میگویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت. خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت را برای سه دقیقه کار، منصفانه ندانست .
نقاش بزرگ در پاسخ او گفت :
« این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافهی این سه دقیقه که تو دیدی»
🤼♂ برخی افراد گمان میکنند که افراد موفق از خوش شانسی خاصی برخوردارند، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار، مدتها تلاش در مسیر استعدادها و علایق وجود دارد.😉
@delkade_matn
22.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 کودک توانا با داناییِ والدینش تربیت میشود.
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که همیشه حواسش به تو هست را نادیده نگیر
روزی خواهی فهمید که وقتی سرگرم
سنگ جمع کردن بودی آلماست را از دست دادی ....
@delkade_matn
🍁•°
#سیاستهای_زنانه
🌼🍂 اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه #مانده ته دستگاه آبمیوهگیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در #ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند...
به مرور این میشود #سلیقه ات ، میشود #سهمت !
• هیچ کس هم نمیگوید
آه چه موجود فداکاری!!
•بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنکترین نوشابه ها را باز کنی!
👌🏼چرا سهم تو نرمترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سرگل غذا یا حتی ساعتی از برنامه دلخواه تلویزیونی؟
•گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد ! باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی غیر از یک موجود #فداکار همیشه قانع ، ملکه ای زندگی میکند که گاه باید #عصای سلطنتش را بالا بیاورد و محکم بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو از پست ترین چیزها باشد.
یادت باشد: « تو ملکه زندگی ات هستی »
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم.
بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده...
اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود.
پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍...
فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط...
سرگذشتکارن👇
رفتن به قسمتاول
https://eitaa.com/delkade_matn/15295
@delkade_matn
#سرگذشتکارن
ادامه داد.
- میدونی کجام؟
سکوت کرده بودم که گفت:
- اومدم روضه، مداح می گفت از ابالفضل بخوای نه نمیگه، من که درست نمیشناسمش، ولی ازش خواستم...
صداش می لرزید، نفسش توی گوشی پیچید و حالم رو منقلب کرد.
- ازش خواستم که دایی کوتاه بیاد، تا تو برگردی خونه!
قلبم فشرده و بی اختیار قطره اشکی از چشمم پایین چکید.
- مادرم مدام سرزنشم می کنه، روم نمیشه که برم و ببینمش، درسته من اشتباه کردم، ولی پشیمونم به خدا! پشت تلفن التماسش کردم، گفتم بیا برو با دایی حرف بزن، بهم خبرداد که دایی نمیخواد اونو ببینه، امیدم ناامید شد، مامان بزرگ پیش قدم شد، روشو زمین نزد، ولی اوضاع خوب نیست، مادرم بهم گفت که خط آخرِ، بهم گفت که گور خودتو کندی، از همه جا ناامید اومدم اینجا، اومدم روضه، صاحب این روضه از دلم خبرداره، من...
و بالاخره بغضش شکست، اون، اون طرف خط و من این طرف، هردو گریه کردیم! به اجبار ما دوتارو در کنار هم زیر سقف فرستادن و الان هردو اون زندگی رو میخواستیم.
بعد از چند دقیقه بدون خداحافظی، وسط گریه قطع کرد، نفسم بالا نمیومد، گوشیم و کنارم گذاشتم تا حالم کمی بهتر بشه، کتاب و از رو دراور برداشتم و خودم و باد زدم، مجددمنتظر تماسش بودم، اما نزد و من با خودم گفتم که حتما شرایط صحبت کردن و نداره!
بازم مثل دیشب خواب درست و حسابی نداشتم و وضعیت پاهام بدتر شد، مادرم بدون تعلل از دکتر زنان برام نوبت گرفت و باز هم اومدن عمه به تعویق افتاد.
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
🍁•°
#همسرانه
🌼🍂 شاید از این که دستهای همسرتان را در مکان های عمومی به دست بگیرید، #خجالت بکشی..
• اما این #تماس_فیزیکی در حضور دیگران می تواند حس امنیت و عشق را به دو طرف منتقل کند.
@delkade_matn
وقتی یه همسفرِ خوب داشته باشی
دیگه دنبالِ رسیدن به مقصد نیستی
دنبالِ طولانی ترین
جاده های دنیا میگردی
جاده هایی که تموم شدن رو
بهشون یاد نداده باشن...
@delkade_matn
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمیدونم این لحظه به شنیدنش
نیاز داری یا نه!
لطفا خودت رو بدون قید و شرط دوست داشته باش❤
ممنون که همراهمی🍬✨
@delkade_matn