#سرگذشتکارن
مچمو و پیچوند و من بی اختیار صدای ناله ام بلند شد، در حالی که از درد صورتم و جمع کرده بودم ازش خواستم که ولم کنه، ولی اون لَج کرد و بیشتر پیچوند و چیزی نمونده بود تا اشکم سرازیر شد، این بار چندم بود که عصبی ازم می پرسید که چی گفتم و من به جای جوابش ازش می خواستم من و ول کنه، یه دفعه با صدای مردی که کارن و مخاطب قرار داد، دست کارن شُل شد، جز ما کسی تو کوچه نبود.
به سمتمون دوید، حوتس کارن جمع اون مرد شد، از غفلتش سواستفاده کردم، دستم و بیرون کشیدم و وارد خونه شدم و در و محکم بستم، صداشون بحثشون داشت می اومد، ضربان قلبم بالا رفته بود، با این کارم شک اون مرد رو از این که کارن مزاحمم شده باشه رو بالا بردم، به هیچ وجه حاضر نبودم که در و باز کنم، نگران بودم که صداشون بالا بره و قلبم تو دهنم می زد و گوشم تیز شده بود.
صدای ماشین که اومد فهمیدم که کارن رفت، صدای قدم های اون مرد و هم شنیدم و اون لحظه بود که نفسم آسوده بالا اومد.
داخل رفتم، سریع وارد اتاقم شدم، گوشیم و چک کردم و وقتی دیدم پیام دارم سریع باز کردم.
" باشه زهراخانم، به هممی رسیم"
این تهدیدها دیگه جواب نمی داد، روی تخت دراز کشیدم و با مرور لحظات عجیبی که امشب گذشت چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم.
دو روز بعد بود وه با اصرار پدرم قرار شد که اول آزمایش خون بدیم و بعدش تو فکر مراسم باشیم، پدرم بهمون اعتماد نداشت و می گفت که احساس نمی ذاره واقع بین باشیم و می ترسید که آزمایش رو بپیچونیم، چون فکر می کرد خیلی هم و دوست داریم و این مسائل برامون مهم نیست!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام