#سرگذشتکارن
دستهام به میز گرفتم تا نیوفتم، مادرم زود سمتم اومد و کمک کرد تا روی مبل بشینم، دکتر نگران نگام کرد، مادرم به جای من پرسید.
- چه خطری خانم دکتر؟
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد.
- خطر... سقط هست؟
نگام به دکتر بود که سرشو تکون داد و گفت:
- احتمالش هست، حالا یه سری دارو می نویسم، ان شاالله که جواب بده.
بعد خطاب به من گفت:
- اگه حالت بهتر شد بیا اینجا نزدیک من بشین تا فشار و ضربانت رو هم بگیرم!
بغضم و به سختی قورت دادم، همه ی وجودم خالی شده بود، من این بچه رو یم خواستم، من نمی خواستم اون رو از دست بدم! از شوک یهویی پاهام لَمس شده بود و نمی تونستم بلند شم، دکتر دوباره گفت:
- عزیزم پاشو بیا اینجا!
هرکار کردم تا خودم و جلو بکشم اما نتونستم و این حین بی اختیار اشکام ریخت، دکتر از جاش بلند شد، دستگاه فشار خون و با خودش نزدیکم آورد و کنارم نشست.
- گریه شرایطتو بدتر می کنه، بذار ببینم فشارت چطوریه!
فشارم و گرفت و گفت:
- کمی بالاست.
نبضم رو هم گرفت و گفت:
- ضربانت هم یه کمی بالاست، استرس داری الان؟
سرم و تکون دادم که گوشی رو از رو گوشاش برداشت و گفت:
- خیلخب، باید بری آزمایش، اورژانسیه، ادرار و خون!
قلبم داشت وایمیساد و به کل خودم رو باخته بودم، فکر نمی کردم که اینطوری بشه، مادرم اشکام و پاک کرد، بعدش بلند شد و نسخه رو گرفت، از دکتر تشکر کرد، زیر بغل من و گرفت و با هم بیرون اومدیم، خانمای باردار منتظر با تعجب نگام می کردن و حتما با خودشون می گفتن این که با پای خودش رفت تو حالا چرا اینطوری برگشته، پدرم با دیدن من و مادرم تند به سمتمون اومد، نگران پرسید.
- چی شده؟ زهرا چرا این طوری شدی؟
مادرم گفت تو ماشین بشینیم، کمک کردن تا بشینم، به محض این که دوتاییشون نشستن، مادرم توضیح داد، پدرم در حالی که آزمایش و نسخه رو می گرفت گفت:
- شاید حکمت خداست، وقتی بچه ای نباشه راحت تر از شر کارن خلاص میشه.
و حطاب بهمگفت:
- من الان فقط نگران توام که به خاطر اون بچه بلایی سرت نیاد!
#تجربه
#واقعی
#کپیحرامازاینسرگذشتحرام