eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
41.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
13 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز👇 جهت رزرو تبلیغات🩵👇 @zarigoli9500 نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
وضعیت فاطمه رو به بهبودی بود،‌ خدمتکاری که پدرم استخدام کرده بود، مرتب بهمون می رسید، غذاهای ایرانی درست می کرد تا زهرا راحت غذا بخوره، پدرم گفت که یه روزی تو بهترین رستوران های شهر کار می کرده.تصمیم گرفتم قبل از رفتنم پولی کف دستش بذارم تا به کمکی بهش کرده باشم، چون واقعا زن خیلی مهربونی بود! زهرا و فاطمه تو اتاق خواب بودن که پدرم صدام زد و گفت که با هم‌چای بخوریم. چای رو خودش دم کرده بود، روی صندلی تو آشپزخونه‌ نشستم و اون توی لیوان برام چای ریخت و جلوم گذاشت و خودش رو به روم نشست. بعد از این که کمی از چاییم و خورد گفت: - تصمیمت برای رفتن قطعیه؟ مشکوک نگاش کردم و گفتم: - چطور؟ - میخوام‌پیشنهاد خوبی بدم! می دونستم میخواد چی بگه. - میسپرم داراییتو تو تهران با بهترین قیمت بفروشن، ده برابر پول اون شرکت رو بهت میدم که شرکت خیلی بزرگ تری اینجا بزنی، بهترین زندگی رو برای تو و بچه و زنت درست می کنم، من نمیخوام برگردم ایران، اینجا تنهام، تنها آدم‌ مهم زندگی منم تویی، تو و نوه ام! دلم میخواد اینجا باشی، زیر بال و پر خودم، کنار خودم، دوست دارم بزرگ شدن و قد کشیدن یچه اتو ببینم، روزی یکی دو بار بیام‌ملاقاتش، بهتقول میدم کارن، نذارم هیچ کمبودی حس کنی!
- زهرا دیگه تاب موندن نداره، میدونی که اگه اصرارت نبود، الان دیگه اینجا نبودیم. - بهش عادت می کنه، می فرستیمش تا زبان فرانسه یاد بگیره، الان ایران جی داره که اینجا نداره، اون چهارتا فامیلی که چشم ندارن حتی ببیننش به چه دردش میخوره؟! - نه من و نه زهرا کاری به فامیل و دوست و آشنا نداریم، زندگی کردن تو ایران رو دوست داریم، مخصوصا این که زهرا از بچگی همونجا بوده، معلومه که نمیتونه اینجا زندگی کنه. با اخمای درهم به لیوان چای چشم دوخت و گفت: - من خودم باهاش حرف میزنم. زود گفتم: - خواهش می کنم این کارو نکن، می دونم که نمیخواد اینجا بمونه و این طوری تو، تو عمل انجام شده قرارش می دی و چون ازت خجالت می کشه و نمی تونه درست حرفش و بزنه، بیشتر بهم میریزه. ابرویی بالا انداخت و گفت: - چقدر مراقبشی! صادقانه لب زدم. - چون دوسش دارم. و اون گفت: - به زن جماعت نباید خیلی رو داد،نذار فکر کنه، همیشه حرف حرف اونه، من باهاش حرف میزنم، تو هم لازم نیست نگران باشی. دوباره تاکید کردم که نمیخواد، اما مدرم وقتی می خواست کاری انجام بده هیچی نمی تونست جلودارش باشه. یه کم از چاییم هنوز مونده بود که بلند شدم، حوصله نداشتم، حوصله ی حرفهای بی منطق پدرم رو که به هر ضرب و زوری شده می خواست من و کنار خودش نگه داره.
روز بعد بود، از صبح فاطمه هرچی میخورد بالا میاورد و حسابی نگرانمون کرده بود، با ابن که زهرا رو دلداری می دادم که تاثیر داروها توی بدنشه و به خاطر این حالش بد شده، ولی خودم چندبرابر زهرا نگران بودم، ضدتهوع بهش دادیم، امیدوار بورم، خوب بشه، اما وقتی ادامه داشت، بیشتر از قبل نگران شدیم. دیگه طاقت نداشتم، هرچی می خواستم خوددار باشم نمی شد، فاطمه رو برداشتم و با همون لباسایی که تنش بود، بیرون بردم تا سوار ماشینش کنم، زهرا دنبالم دوید و گفت که باهام‌میاد، برگشتم و دیدم که چادرشو روی سرش انداخته با دمپایی به سمتم می دوه! زود جلو نشست و من بچه رو روی پاهاش گذاشتم، خودمم زود سوار شدم و حرکت کردم، فاطمه بین راه دو باری بالا آورد و با اون شرایط چادر زهرا رو هم کثیف کرده بود، رو به روی مطب خصوصی دکتر که نگه داشتم، فاطمه رو که خیلی بی حال شده بود، بغل گرفتم و به سمت مطب دکتر دویدم، چون هنوز زمانی از عملش نگذشته بود، این عَق زدنا حتما به بخیه هاش فشار می آورد، می ترسیدم که مشکلی برای قلبش پیش بیاد، قبل از این که داخل بشم به زهرا گفتم که‌سوییچ رو برداره و بیاد. تند داخل شدم، چند نفری دور نیز منشی بودن که با عذرخواهی ازشون خواستم که عقب برن، منشی با دیدن فاطمه گفت: - چی شده؟ براش توضیح دادم چیزی از عمل نگذشته و از صبحی حالش خوب نیست، بهم گفت که زود داخل شم تا دکار فاطمه رو ببینه، برگشتم و زهرا رو دیدم که داخل شد، چادرش کثیف و با اون دمپایی ها زیادی تو چشم بود، همه ی مریضای اونجا نگاش کردن، اونم یه جور خاصی، اعصابم خورد شد، بهش گفتم که بیاد تا داخل بریم.
به خاطر پوشش زهرا نبود، این که طوری نگاش می کردن، اعصابم رو حسابی بهم ریخته بود، این بار با نگاه منشی به زهرا که نزدیکمون می شد تا در و برامون باز کنه، اعصابم بدتر شد و خطاب به منشی گفتم: - چرا اینطوری نگاش می کنی؟ دست و پاشو گُم و معذرت خواهی کرد. وارد اتاق دکتر شدیم، بلند شد، ازم خواست فاطمه رو روی تخت بخوابونم، همونطور تند تند براش توضیح می دادم که چه اتفاقی افتاده، بخیه هاشو چک کرد، به دستیارش گفت که سریع دستگاه بیاره تا اکو بشه، مضطرب ایستاده بودم، تا این که یه ربع بعد بهمون گفت که خداروشکر مشکلی نیست، بهمون گفت که دفعه ی اولی که بالا آورده باید می آوردیمش، این فشار نه برای بخیه. نه برای قلب خوب بوده، از وقتی که وارد مطب شده بودیم دیگه بالا نیاورده بود، با این حال دکتر براش ضد تهوع قوی و یه شربت برای معده اش نوشت، بهمون‌گفت که بلافاصله بعد از این که گرفتیم بهش بدیم. یه سرمم نوشت تا بهش بزنیم. سرم و گرفتم و توی همون مطب قسمت تزریقات بهش پرستار زد، داروهاشم همونجا بهش دادیم، تمام مدتی که سرم بهش وصل کرده بودن خواب بود. بعدش که سرمش تموم شد به خونه رفتیم، پدرم چند باری باهام تماس گرفته بود اما جواب نداده بودم، با دیدن فاطمه کلی گریه کرد و گفت که فکر کرده اتفاق بدی براش اُفتاده، اون لحظه من با تمام وجود فهمیدم که چقدر فاطمه رو دوست داره.
فاطمه دیگه بالا نیاورد و خوب شد، روز بعدش بود که زهرا بعد از خوردن ناهار ازم خواست تو اتاق برم، حس کرده بودم ناراحته، پدرم داشت برام چای میاورد تا باهم بخوریم که با عذرخواهی به سمت اتاق رفتم که زهرا درشو نطمه باز گذاشته بود،داخل که شدم، در و بست و گفت: - ماجرا چیه کارن؟ تو برات هماهنگ کردی؟ نفهمیدم از چی حرف میزنه. - متوجه ی منظورت نشدم. - پدرت صبحی بهم یه حرفایی زده، تو قصد داری اینجا بمونی؟ من که یهت گفته بودم، من نمی تونم، من میخوام برگردم ایران! دستاشو گرفتم و گفتم: - چرا اینقدر مضطربی؟ کی خواست بمونه آخه؟ - ولی پدرت که یه چیز دیگه می گفت!روی تخت نشوندمش و گفتم: - چی می گفت؟ - مطمئنم کرد که تو میخوای، بهم گفت که مخالفت نکنم، چون بینمون فاصله میوفته و سردی میشه. خندیدم و گفتم: - به خدا من هیچی نگفتم، پدرم واسه خودش گفته، دو سه شب‌پیش بهم پیشنهاد داد بمونیم، گفتم نه و اون پیله کرد که میخواد باهات حرف بزنه. زهرا همونطور مضطرب بود. - تو رو خدا کارن، بیا زودتر بریم، من نگرانم. - میریم چشم، نگران نباش، بذار مهمونیشو بگیره میریم. بغلم کرد و گفت: - میدونم الان بگم میگی که بیخودِ، ولی من استرس دارم. دستام و دورش محکم کردم و گفتم: - تا من هستم، هیچی نمیشه. زهرا هم خطر رو حس کرده بود و ای کاش قبل اون مهمونی لعنتی می رفتیم. پدرم دیگه فهمیده بود که‌ما موندنی نیستیم، تو فکر مقدمات مهمونی بود، می گفت خودش همه ی کارارو میخواد انجام بده تا این مهمونی برام خاطره بشه و چه خاطره ای شد..
پدرم اصرار داشت که برای زهرا لباس مجلسی بخرم، چون دفعه ی اولی بود که اقوام پدرم می خواستن عروس ایرانیشو ببینن! زهرا بهم گفت که چون نمیتونه اینجا لباس مناسبی برای خودش پیدا کنه، یکی از همون لباسایی که با خودش آورده رو میپوشه، مهم نیست مجلسی نباشه، اما پدرم یه ساعت بعد از این که زهرا این حرفهارو به من زد. حدود سی میلیون پول رو کف دستش گذاشت و گفت امشب منتظره که با لباسی که خریده ببینتش! بهش گفتم که آماده شه تا با هم خرید بریم، پدرم گفت که مراقب فاطمه هست و ما با خیال راحت بریم و خریدمونو انجام بدیم. زهرا که آماده شد، منم سریع شلوارم و عوض کردم و سوار ماشین شدیم و به سمت یکی از بهترین پاسازهای اونجا حرکت کردیم. کلی مغازه با شیک ترین لباس های مجلسی تو پاساژ بود که اکثرا پوشیده نبودن! بعد از کلی گشتن بالاخره لبای حریر نبانی رنگ ساده ای که تا پشت پا بود رو زهرا پسندید، آستیناش هم بلند بودن و بالا تنه اش با سنگ و همون حریرکار شده بود، منتظر بودم که لباسشو پرو کنه و وقتی برگشتم و لباس رو به تنش دیدم متحیر شدم، چرا که خیلی به تنش زیبا بود. پیشونیشو بوسیدم و دستش و گرفتم و زهرا با لبخند چرخید، با این که این چند وقت خیلی لاغرتر شده بود، اما هنوز هم مثل قبل زیبا و برای من عزیز بود! زهرا هم که‌ پسندید لباس رو خریدیم، کفش به همون رنگ و یه سری وسایل آرایشی گرفتم تا زهرا برای مهمونی ازشون استفاده کنه. برای فاطمه هم لباس گرفتیم و قرار شد اگر اندازه نبود ببریم و عوض کنیم. منم کُت و شلوار گرفتم، پدرم وقتی دید که با دیت پر برگشتیم خیلی خوشحال شد و ازمون خواست که لباسامونو یه بار دیگه جلوی اون بپوشیم‌
و چقدر بعد از پوشیدن لباسها سلیقه امونو تحسین کرد، قبل از این که زهرا لباسشو بپوشه، نکران بودم که حرفی بزنه و یاعث رنجش زهرا بود، اما کاملا برعکس شد و اونقدر از لباس زهرا تعریف کرد که من متعجب موندم‌! مهمونی پدرم توی کافه ای بالای شهر بود، یه کافه ی خیلی معروف که امشب فقط مختص مهمونای پدرم و البته من و زهرا و دخترمون بود! پدرم زودتر رفته بود و من پایین منتظر بودم تا زهرا آماده بشه و بیاد، فاطمه رو روی فرمون گذاشته بودم و باهاش بازی می کردم با ذوق نگام می کرد و دست و ما می زد، یهو در باز شد و زهرا داخل نشست، از دیدن شالی که روی سرش خیلی زیبا بسته شده بود، شگفت زده شدم، آرایش خیلی ملیحی به چهره داشت که خیلی زیباترش کرده بود، دستم و روی قلبم گذاشتم و گفتم: - با قلب ما چیکار می کنی خانم؟ حواست هست؟ زهرا خندید، سرم و جلو بردم تا گونه اش و ببوسم که عقب کشید. با اخم نگاش کردم و گفتم: - داشتیم؟ باز خندید که این بار فاطمه رو توی بغلش گذاشتم و اونقدر جلو رفتم که دیگه عقب تر نتونست بره و به در ماشین چسبید و من بالاخره تونستم گونه اشو ببوسم. هر روز برام جذاب تر از روز قبل می شد وهیچ کس نمی تونست عشق زهرا رو از قلبم بگیره!
به طرف آدرسی که پدرم داده بود، حرکت کردیم، وقتی رسیدیم صدای موزیک بیرون از کافه هم میومد. فاطمه رو بغل کرد و زهرا در حالی که دستم بغل گرفته بود، داخل کافه شدیم، چه وارد شدنی! انگار کابا... بود، چند دختر با لباسهای افتضاحی وسط بودن و مجلس رو گرم کرده بودن، بوی تند ال...تمام کافه رو گرفته بود، همه بغل هم نشسته بودن، دختر و پسر، زن و مرد! دست زهرا که بازوم و فشرد، فهمیدم که زهرا نمی خواد تو این مجلس بمونه. نگاش کردم که‌ گفت: - بیا بریم کارن، من نمیخوام اینجا بمونم. سرمو تکون دادم، منم تمایلی به موندن نداشتم. - باشه عزیزم. یهو سر و کله ی پدرم پیدا شد، تا ما رو دید تند به سمتمون اومد، می خواست بفرستمون تا وارد جمع بشیم که‌گفتم: - ما میریم، وضعیت اینجا نه برای ما خوبه، نه بچه امون‌. خندید و گفت: - با من شوخی نکن کارن، یه عالمه مهمون به خاطرت دعوت کردم، حالا میخوای بری، بیا تو ببینم، بیا تو! - نمیشه، وضعیت اینجا رو ببین. پدرم خندید و گفت: - داری با من شوخی میکنی نه، مثل این که یادت بین همینا بزرگ شدی،شبی یکی از همینا تو تخ... بود.
بی اختیار به زهرا نگاه کردم که تو فکر رفت و سرشو پایین انداخت.با چشم‌ و ابرو از پدرم خواستم تمومش کنه، ولی اون گفت: - چیه مگه دروغ میگم! بیا تو اینقدر ادا نیا! بعد هُلم داد و گفت: - همه‌منتظر دیدن توان، معطلشون نذار! با بچه نمی تونستم مقاوت کنم و برگردم، پدرم ولم نمی کرد، زهرا به اجبار باهام همراه شده بود. پدرم از موزیک خواست که برای چند لحظه قطع بشه و شروع به صحبت کرد، چند نفری با دیدنم بلند شدن و به سمتم اومدن، کاش میتونستم به این دخترا حالی کنم که‌من دیگه کارن گذشته نیستم، من الان زن دارم و متعهدم، من دیگه بی بند و بار سابق نیستم. پدرم فاطمه رو گرفت تا من راحت باشم، ولی نمی دونست فاطمه که بغلم بود خیلی راحت تر بودم، چون به بهونه ی بچه از خیلی کارا سرباز می زدم. رابطه ی من و دخترعموهام قبل از رفتن به ایران فوق العاده خوب بود، با هم خیلی راحت بودیم، شاید اون زمان این نوع رابطه رو می پسندیدم، ولی الان نه. یکی از دخترعموهام یهو خودشو تو ... انداخت و من شوکه شدم، تو این شرایط تنها چیزی که برام مهم بود، نوع نگاه و دید زهرا بود، نگران بودمبه خاطر امشب بینمون بحثی بشه، که دخترعموم گفت: - دیوونه میدونی من چقدر دلتنگت بودم، اصلا باور نمی کردم یهو اینطوری غیبت بزنه، عوضی! - لطفا! ازم جدا شد و گفت: - چی لطفا! چقدر عوض شدی! بعد ....محکمی روی گو... زد که بی اختیار از خودم دورش کردم.
دست زهرا رو محکم گرفتم و گفتم: - معذرت میخوام، ولی من کارن گذشته نیستم. گیج نگام کردو گفت: - این مسخره بازیا چیه؟ شوخی می کنی نه؟! خب زن داشته باشی، لعنتی ما این حرفارو باهم نداشتیم. بهش برخورده بودم، مهم نبود امشب ازم دلگیر میشه، آدمی که سال یه بار هم قرار نبود ببینمش مهم تر بود یا همسرم که هرروز باهاش زیر یه سقف بودم؟! دست زهرا رو کشوندم، با این حرکتم بقیه جرات این که جلو بیان رو نداشتن، زهرا رو سمت صندلی خالی کشوندم، باید می رفتم و برای خودم صندلی می آوردم، فاطمه رو از دستش گرفتم و گفتم: - تو رو خدا از دست من دلگیر نباش، می دونم امشب اینجا بهت خوش نمی گذره، اما تحمل کن، دو سه روز دیگه اصلا اینجا نیستیم و همه ی اینارو یادت میره. دستشو فشردم و توی چشمای خوشگلش نگاه کردم. - باشه؟ سرشو تکون داد، ازش خواستم فاطمه رو چتد لحظه بگیره، اومدم برم که گفت: - کجا‌میخوای بری؟ - میرم صندلی بیارم! الان میام. داشتم دنبال صندلی می گشتم تا ببرم کنار زهرا که پدرم سراغم اومد و گفت: - کارن داری به مهمونی گند میزنی؟ - کسی بهت چیزی گفته! - میامسا اومده میگه کاری کردی کم بیاره، چت شده تو؟ یادت رفته همینجا بزرگ شدی و روابطت چقدر آزاد بوده. کلافه گفتم: - الان دیگه نیست! می گفتی همچینمهمونی ترتیب دادی و من اصلا نمیومدم.
- تو حالت واقعا خوب نیست! - از این که اینجام واقعا خوب نیستم. صندلی رو برداشتم که گفت: - کجا میبری؟ در حالی که بلندش می کردم گفتم: - میبرم کنار زهرا بشینم. - زنتو ول کن یه شب، بیا برو وسط، ببین چه خوشگلایی واست آوردم. خندیدم و گفتم: - متاسفم که این مدت من و نشناختی؟ با نظرت من هنوز همون کارنم؟! نفهمیدی دیگه‌تمایلی به این مهمونیا و خوش گذرونیا ندارم. جدی توی چشمام زُل زد و گفت: - نه، نشناختم، من هنوز دنبال پسر خودمم، همونی که بودی. - خیلی وقته که با اون کارن خداحافظی کردم، بذاربرم، صندلی سنگینه! - بذارش زمین! - فاطمه بغل زهراست، خسته اش کرده، باید برم، می بخشید! پر از حرص نگام کرد و من پیش زهرا برگشتم. خودشوبا فاطمه سرگرم کرده بود و می دونستم حتی خجالت میکشه که سرشو بلند کنه. فاطمه رو از دستش گرفتم و روی پام گذاشتم، چونه اشو بالا آوردم و گفتم: - فقط من ونگاه کن، خب؟! کلافه گفت: - اینجا خیلی معذبم! به چشماش‌زُل زدم و گفتم: - می دونم دورت بگردم، منم معذبم، قول میدم بعد از اینجا میبرمت یه جای خوب تا حال و هوات عوض بشه.
چیزی نشد که یه سینی نوشیدنی رو به رومون قرار گرفت، زهرا می خواست برداره که بی اختیار پس زدم و گفتم: - برای ما آبمیوه بیار! وقتی خدمه ی کافه رفت، زهرا نگام کرد و گفت: - مگه اونا آبمیوه نبودن؟ سرم و به علامت نفی براش تکون دادم، پدرم رو دیدم که خدمه رو صدا کرد، داشتم بهشون نگاه می کردم، یه لحظه خدمه سمتم برگشت و من زود نگام و از اون و پدرم گرفتم. چند دقیقه بعد بود که خدمه دوباره اومد، آبمیوه ی مورد علاقه ی من پرتقال بود، یه سمت سینی آبمیوه ی پرتقال و سمت دیگه اش گیلاس بود، برای زهرا گیلاس برداشتم و خودم بی معطلی طعم پرتقال! زهرا با تردید پرسید. - این الان دیگه‌مشکلی نداره،‌میتونم بخورم؟ سرم و تکون دادم. - آره بخور،نوش جونت. منم آبمیوه ی پرتقالم رو سر کشیدم، پدرم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست. - امشب خیلی من و ناراحت کردی کارن! نمی تونستی یه امشب دست رو دلت بذاری و من و ناراحت نکنی. صادقانه‌گفت: - دلم ناراحتی شما رو نمیخواد، ولی مطخوام که درکم کنی، چه باورت بشه چه نه،‌من به زنم تعهد دارم، هرکاری هم می کنم تا زندگینو حفظ کنم، می رفتم پیش میامسا، از نظر شما میشدم آدم خوبه؟ اونوقت زنم این طرف ناراحت باشه و شب اوقاتم به تلخی بگذره. مدرم با تاسف روی شونه ام زد و گفت: - واقعا متاسفم. رفت و بعد از چند دقیقه حالت های عجیبی که قبلا بعد از خوردن نوشیدنی به سراغم می اومد، اومده بود!