#سرگذشتکارن
عمه به کارن اشاره کرد و گفت:
- کارن جان برای زهرا پلو بکش!
کارن دست دست کرد، عمه از روبه روی خودش بشقاب برداشت و کنار کارن گذاشت تا برای من پلو بکشه، من هیچ توقعی از کارن نداشتم، شاید بدم نمیومد که اون برام غذا بکشه، ولی من درک می کردم که عمه داره اونو مجبور می کنه که به من محبت کنه!
خداروشکر دست و پا داشتم، چلاق نبودم که کسی دیگه بخواد برام غذا بکشه.
ولی قبل از این نیمخیز شم و بشقاب بردارم، کارن یه بشقاب برداشت، ایستاد و برام پلو کشید و رو به روم گذاشت، عمه با لبخند رضایت بخشی نگاش کرد.
تشکر کردم، هیچی از گلوم پایین نمی رفت، بیشتر با غذام بازی می کردم که کارن آروم کنار گوشم گفت:
- چرا نمیخوری؟!
از این توجهش متعجب شدم، فکر کردم کتری بهم نداره و داره غذای خودش و میخوره، ولی نه اینطوریام که فکر می کردم نبود!
آروم لب زدم.
- اشتها ندارم.
- میخوای بهت سالاد بدم؟ شاید اشتهاتو باز کرد!
بی اختیار نگام به چشماش افتاد، چرا غذا خوردن من براش مهم شده بود؟
- نه ممنون!
- هرجور راحتی!
چرا کارن اینقدر عجیب بود؟ چرا نمی شد فهمید که چی تو سرشه؟!
بعد از این که غذاشونو خوردن، میز و با کمک مادرم و اون دوتا خانم جمع کردیم!
بعد شام چای رو که خوردن قصد رفتن کردن! مادربزرگ با سردی باهام خداحافظی کرد، توی فکر رفتارش باهام بودم که کارن ازم خواست بمونم و داخل نرم چون باهام حرف داشت!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام