eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
39.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از ورود به محدوده ی روستا کنار جاده ماشین را متوقف کردم و با چند نفس عمیق خود را آرام کردم! صورت خیس اش را نگاه کردم، با هر قطره اشک  عذابی غیر قابل تحمل را به روح‌ام عطا می‌کرد... انگشتانم را روی صورتش بردم و به آرامی اشک هایش را پاک کردم: - دور. ت بگردم...انقد عصابم و بهم نریز...تو که دیگه باید با اخلاقای.... من آشنا باشی....یهو یه چیزی میگم که دلت می‌گیره... - تو وقتی عصبانی می‌شی حقیقت رو میگی سیروان! من‌ نباید دلم و خوش می‌کردم، ببخشید... همین کوتاه آمدن‌اش مرا رام خود کرد. - اصلا مگه الکیه؟ قرار نیست من و تو هیچوقت از هـ. م جد. ا شیم...سنگ از آسمون بباره تو مال منـ. ی دلارام...حتی اگه شده بخاطرت تو، تو روی همه وایمیستم... آرام پوزخندی زدو بی هیچ عکس العملی دگر رو برگرداند و به بیرون خیره شد! با ذهنی پر از سوال استارت زدم... -♡-♡-♡ دلارام فکر می‌کرد با حرف های بی نتیجه اش باری دگر می‌تواند دلم را به آینده امیدوار کند! اما نه، من با شنیدن چیزهایی که گفت تنها یک چیز را فهمیدم! آن هم این بود که این روز ها به سرعت برق و باد می‌گذرد. زمان محرمیتمان سر می‌رسد و شاید روزی برای همیشه یکدیگر را از خاطر می‌بریم.... - دلارام، هو. ی باتوئم؟ دختر حاجی؟؟؟؟ ادامه دارد....
❤️نصف پاداش شهید 💞 مردى، نزد پيامبر ( صلی الله علیه وآله )آمد و گفت: زنى دارم که هرگاه وارد (خانه) مى‌شوم، به استقبالم مى‌آيد و هرگاه (از خانه) خارج مى‌شوم، بدرقه‌ام مى‌کند، و هرگاه مرا اندوهگين مى‌بيند، مى‌گويد: چرا اندوهگينى؟ اگر غمِ روزی‌ات را مى‌خورى، غير تو (خداوند) آن را برايت ضمانت کرده است، و اگر غم آخرتت را دارى، پس خداوند بر اندوهت بيفزايد. 💞پيامبر خدا فرمود: خداوند، کارگزارانى دارد و اين زن، يکى از کارگزاران اوست. براى او نصف پاداش شهيد در نظر گرفته شده است. هر دو بخوانیم همسرداری @delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امنیت یعنی که احساس کنی کسی قلبت را محکم گرفته باشد نه دستت را‌.... @delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره ای که ازارت میده رو ببند مهم نیست که چقدر منظره بیرون زیباست ..... @delkade_matn
14.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر داری درباره خانواده شوهرت با شوهرت صحبت میکنی، بهت میگه تو حساسی یا بدبینی، اینو بهش بگو. از این نوع جملات همیشه داشته باش. @delkade_matn
🦋 وظایف همسرداری👇 🌼 اجازه دهید همسرتان متوجه شود چقدر وجودش برای شما اهمیت دارد. 🍃 حتی اگر همسرتان با شما مخالفت می‌کند، باز هم به صحبت‌های او گوش دهید. 🌼 از او تقاضای کمک کنید و بگذارید برای خود سرگرمی داشته باشد. 🍃 به او بگویید که او را دوست دارید و به وجودش افتخار می‌کنید @delkade_matn
🌷عوامل افزایش محبت 🍃 🌷 حسن خلق در باعث می شود که کانون خانواده گرمتر شود و به همین میزان سوء خلق باعث سردی کانون خانواده می گردد 🌷و افراد خانواده مجبور می گردند فرد را تحمل کنند و کانون خانواده بهترین مکان برای خوش رفتاری و بروز حسن خلق است 🌷وگرنه در خارج از منزل فرد به علت شۆون اجتماعی مجبور است رفتاری اخلاقی داشته باشد نکته مهم آن است که پایه گذاری حسن خلق در منزل باید از طرف پدر خانواده باشد؛ چرا که بار مسۆولیت در آغاز بر دوش اوست و سپس دیگران. @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
داستان زندگی زهره من #زهره هستم بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده
داستان زندگی زهره من هستم بیست و پنج سالم شده بود و خواستگاری نداشتم برخلاف دختر داییم که هفده سال نشده کلی خواستگار خوب داشت.... صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد .. تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و  گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم .. همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب.. باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره  ... @delkade_matn
حرفهای معمول و تعارفات معمولی رد و بدل شد .. مامان صداش رو کمی بالا برد و گفت زهره جان چای بیار برای مهمونامون... فنجونهایی که آماده کرده بودم رو پر چای کردم و تو آینه ای که به دیوار آشپزخونه بود روسریم رو مرتب کردم .. با سر پایین سلام دادم .. یه خانم پیر و هیکل درشت با یه خانم جوون کنار هم نشسته بودند.. خیلی خشک جوابم رو دادند نگاهشون قفل شده بود روی صورتم .. مرد جوونی کنار دایی نشسته بود که هیکل درشتی داشت و چاق بود .. وقتی سینی رو جلوی صورتش گرفتم نگاهش کردم .. رنگ پوستش تیره بود و چشمهای ریزی داشت اصلا از چهره اش خوشم نیومد ولی وقتی ازم تشکر کرد از شنیدن صداش هیجان زده شدم .. چقدر صدای گرم و دلنشینی داشت این باید خواننده ای چیزی میشد ... مامان با دست زد به کنارش و گفت بیا اینجا بشین .. با سر پایین کنار مامان نشستم زن جوون که خیلی شبیه مرد جوون بود گفت ما اومدیم تو رو ببینیم سرت رو بلند کن .. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم خواهرش بود... از ظاهرش مشخص بود که ازدواج نکرده .. زن مسن گفت نسرین جان حتما خجالت میکشه چیکارش داری.. رو کرد به مامان و گفت منم مثل شما چند ساله همسرم رو از دست دادم هیچ کدوم از بچه هام هم ازدواج نکردند و منم بی تجربه ام ریش و قیچی رو سپردم دست خان داداشتون .. دایی تسبیحش رو تکونی داد و گفت خواهش میکنم اگه اجازه بدید این دو تا برن چند کلمه ای حرف بزنند مهم خودشون دو تا هستند .. به اتاق کناری رفتیم .. مرد جوون که اسمش حسین بود موقع نشستن دکمه ی شکمش باز شد .. نیم خیز شد و دکمه رو بست و با خجالت گفت این چاقی هم از بچگی واسه ما دردسر شده .. دلم براش سوخت .. اونم مثل من بود با ضعفها و ایرادهای ظاهری که باعث خجالتش میشد .. لبخندی زدم و گفتم شما که خوبید زیاد چاق نیستید.. با هیجان خندید و گفت واقعا ؟خوبم به نظرتون.. برای اولین بار مستقیم نگاهش کردم و گفتم از دید من آره... چند ثانیه تو چشمهام خیره شد و گفت با چشمهای قشنگتون خوب میبینید .. اولین بار بود که یه جنس مخالف جمله ی قشنگی بهم میگفت .. خون به زیر پوستم دوید و حس گرما کردم .. سرم رو پایین انداختم و بقیه حرفهاش رو گوش کردم ولی تمام حواسم تو همون جمله گیر کرده بود و هی تو ذهنم تکرار میشد .. تصمیمم رو گرفته بودم اگر اونا منو میخواستن جوابم مثبت بود... تا از اتاق برگشتیم مامان حسین بلند گفت هان چی شد پسندیدی؟؟ حسین لبش رو گزید و آروم گفت زشته .... حسین لبش رو گزید و آروم گفت زشته.. این چه سوالیه؟ مامانش خندید و گفت وا .. چرا زشته .. بالاخره باید بدونم نظرت چیه؟ نسرین زد به پای مادرش و گفت خونه میپرسیم الان ولش کن .. از رفتارهاشون حس بدی گرفتم.. مطمئن بودند که نظر من مثبته ... دایی گفت بله .. هم شما نظر حسین آقا رو بپرس هم خواهرم با زهره صحبت کنه و ببینه نظر اون چیه... حسین که کنار دایی نشسته بود سرش رو نزدیک دایی برد و آهسته چیزی گفت .. دایی لبخندی زد و گفت باشه .. فردا انشاءلله .. برخلاف خانواده اش نسبت به حسین حس خوبی داشتم .. بعد از رفتنشون رامین گفت پسر خوبی بود ولی خیلی چاق بود رضا به حرفش خندید و گفت سازمان گوشت و چربی بود .. هر دو بلند خندیدند .. ناراحت شدم و بدون حرف از پله ها بالا رفتم .. صدای مامان رو میشنیدم که هر دوشون رو دعوا میکرد .. فردا ظهر دایی به خونمون اومد خوشحال بود سلام که داییم لپم رو کشید گفت چطوری عروس خانوم .. خجالت کشیدم هم از کلمه ی عروس خانوم هم از اینکه دایی برای خوشبختی من تلاش میکنه ولی من دعایی که ممکنه باعث بدبختی دخترش بشه رو سر سفره عقد گذاشتم .. دایی گفت که حسین منو پسندیده .. همون دیشب ازم خواست که نظر تو رو هم بپرسم .. نظرتون چیه؟ مامان گفت والا چی بگم ما که زیاد نمیشناسیم ولی به نظر پسر خوبی میومد... دایی گفت منم دورادور میشناسم خودتون برید از کوچه شون ، مغازه های اطراف مغازه حسین پرس و جو کنید .. مامان گفت مگه مغازه داره؟ _اون شب که بهت گفتم یادت رفت پارچه فروشی داره .. دایی سکوت ما رو که دید گفت خوب جوابتون چیه؟ مامان نگاهی به من انداخت و گفت توکل به خدا .. بگو جوابمون مثبته.... ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر کارساز و اجابت‌کننده توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها        @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم. بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده... اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود. پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍... فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط... سرگذشت‌کارن👇 رفتن به قسمت‌اول https://eitaa.com/delkade_matn/15295 @delkade_matn
ذهنم درگیر جمله ی المیرا شده بود، منظورش از این که پریروز با هم بودن چی بود؟ ناخداگاه اتفاقی که اون شب به زور بین من و کارن افتاد رو به خاطر آوردم، اونشب تو هتل برام‌مثل کابوس بود، این که دوتاییشون تو یه تخت با هم بودن داشت روانیم می کرد که کارن گفت: - پریروز هم بهت گفتم، میخوام تمومش کنم، باورت نشد و بهم خندیدی، گفتی زده به سرم! فاتحه ی رابطه امونو بخون، من دیگه این رابطه رو نمی خوام! صدای جیغ و داد المیرا بدنم و لرزوند. - غلط کردی، بیخود کردی، فکر کردی به همین سادگیا ولت می کنم، تو مال منی، تو حق منی! من اونیم که از چند سال پیش وقتی اون سر دنیا بودی باهات تو رابطه بود، هواتو داشت، همه وقتم و انرژیم و همه چیزم و در اختیارت گذاشتم که این و بگی، زنت کجاست؟ اون زن احمقت کجاست؟ اون این خزعبلات و تو مغز تو کرده، دو روزه داری باهاش زندگی می کنی از این رو به اون رو شدی، طلسمت کرده، میگم کجاست؟ با دستای لرزون در اتاق و بستم تا متوجه ام‌نشه، و اون انگار داشت توی خونه دنبالم می گشت، صدای تَق تَق کفشاش روی مغزم رژه می رفت، صدای کارن اومد. - بیا برو بیرون، می خوای چه غلطی بکنی؟ زهرا نیست بیا برو! - کجا قایمش کردی؟ چقدر ترسویی کارن! تو ترسویی و اون زن املت عقب مونده اس! - گفتم بیا برو بیرون! - نمیرم، اصلا اینجا خونه ی منه، اینجا باید جای من باشه نه جای اون عفریته، من از اینجا نمیرم. شروع به بحث و جدل کردن، المیرا نعره می کشید که نمیخواد بیرون بره، کارن هم انگار سعی داشت اونو بیرون بندازه، تو خودم جمع شده بودم، تا این که صدای بلند بستن در اومد و سکوت مطلق شد.