eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
تاکتیکی از امام رضا(ع) برای حفظ خود از خطر هارون...... مطابق بعضی از روایات خفقان و فشار رژیم هارون بقدری شدید بود، که پس از شهادت امام کاظم(ع)، حضرت رضا(ع) به بازار رفت، یک سگ و یک خروس و یک گوسفند خرید، و به خانه آورد... . جاسوس‌های هارون، این موضوع را به هارون گزارش دادند. هارون گفت: «قَد اَمِنَّا جانِبَهُ: از ناحیه‌ی حضرت رضا(ع) ایمن و راحت شدیم.» (او خود را به دامداری مشغول ساخته و از سیاست کناره‌گیری نموده، بنابراین ما از ناحیه‌ی او آسیب نمی‌بینیم.) اتخاذ این سیاست از طرف امام رضا(ع) در حقیقت تاکتیکی بود تا به این وسیله خود را از گزند هارون حفظ کند. از این‌رو، یکی از افراد زبیری (که از دشمنان حضرت رضا(ع) بود) برای هارون نامه نوشت که: «علی بن موسی الرضا(ع) درِ خانه‌اش را به روی مردم گشوده، و مردم را به سوی (امامت) خود دعوت می‌کند.» [منظور زبیری این بود که هارون را بر ضدّ حضرت رضا(ع) تحریک کند]، هارون پس از دریافت و خواندن نامه‌ي او گفت: «شگفتا از این شخص زبیری، با این که به من گزارش رسیده که حضرت رضا(ع) گوسفند و سگ و خروس خریده و به این امور مشغول است، زبیری چنین نوشته است!!» به این ترتیب، هارون سخن‌چینی زبیری را رد کرد، و به بهانه‌ی این که حضرت رضا به دامداری اشتغال دارد، دست از آن حضرت برداشت. به هر حال هارون در مورد قتل امام کاظم(ع) نگران بود، از این‌رو به طور جدی مراقب بود که بار دیگر تراژدی امام کاظم(ع) با آسیب رسانی به امام رضا(ع) تجدید نگردد. ولی در عین حال حضرت رضا(ع) در فشار بود با این فرق که نسبت به امام کاظم(ع)، آزادی نسبی داشت، یکی از شواهد بر این که حضرت رضا(ع) در فشار بود، همان ماجرای تاکتیک حضرت رضا(ع) در مورد خریداری سگ و خروس و گوسفند بود که ذکر شد، شواهد دیگری نیز بیانگر این مطلب است، از جمله قتل و غارت جلودّی دژخیم خونخوار هارون در مدینه و سخن امام رضا(ع) به بَزَنطی که نظر شما را به ذکر این دو شاهد جلب می‌کنیم: قتل و غارت جلودّی در مدینه عصر خلافت هارون، بعد از شهادت امام کاظم (ع) بود، یکی از علویان به نام محمد بن جعفر بر ضدّ حکومت هارون خروج کرده بود، هارون در بغداد یکی از دژخیمان خونخوار خود به نام «جلودّی» را برای سرکوب شورشیان، به مدینه فرستاد، و به او دستور داد که اگر به محمدبن جعفر پیروز شد، گردنش را بزند، سپس خانه‌های علویان را غارت نماید، و برای زنان آنها جز یک لباس نگذارد. 🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مداحی_آنلاین_یار_بیاید_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.59M
♨️یار بیاید 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
امام جواد (ع) فرمودند: هرکس ده مرتبه سوره قدر را بعد ار نماز عصر، بخوانو، به مقداد اعمال خوب همه انسان‌ها‌، برای او نوشته می‌شود. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –آقای طراوت ببخشید می‌خواستم بدونم منظورتون از این محبتها چیه؟ سوالی نگاهم کرد. به گل رز اشاره کردم و گفتم: –منظورم این جور کارهاست. لبش کش آمد و گفت: –اشکالی داره به خانم متشخصی مثل شما گل بدم؟ اینا نشونه‌ی محبته، نشونه‌ی دوستی. –اونوقت نتیجه‌ی این دوستی؟ گل را برداشت بو کرد و گفت: –حالا خیلی زوده برای نتیجه گیری. چه می‌گفتم؟ می‌گفتم از الان باید تکلیف را روشن کنی آن‌وقت به امروزی نبودن متهم میشدم. می‌گفتم من این جور دوستیها را نمی‌پسندم برچسب اُملی رویم می‌چسباند. –ببخشید تو محیط کار فکر نمی‌کنم این گل دادنا صورت خوشی داشته باشه. خیلی راحت گفت: –من که دعوتتون کردم بریم بیرون، رستورانی جایی، خودتون قبول نکردید. –آخه جوابتون برای دعوتتون قانعم نکرد. –ای‌بابا این همه همکار با هم میرن رستوران مگه دلیل میخواد؟ –اونا احتمالا تفکراتشون شبیهه همه. دنبال دلیل نیستن. گل را برداشتم و بین انگشتهایم چرخاندم. –برادرم همیشه میگه آدمها برای همه‌ی کارهاشون دلیل دارن. شما دلیل گل آوردنتون چیه؟ سرش را تکان داد و لبخند زد. –احتمالا برادرتون هم مثل شما زیادی سخت می‌گیرن. –شما واسه همه گل میبرید؟ یعنی الان به جای من یه خانم دیگه بود هم بهش گل می‌دادید؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –بهش فکر نکردم. بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از تمام شدن ساعت کاری موبایلم زنگ خورد. راستین بود، گفت که بعد از این که همه رفتند می‌خواهد با من صحبت کند. البته نیازی به تلفن نبود من مدتی بود که به بهانه‌ی کار زودتر از او از شرکت بیرون نمی‌رفتم. گرچه او در اتاق دیگری بود ولی انگار همین که می‌دانستم نزدیکم است برایم کافی بود. گاهی منتظر می‌ماندم تا صدای قدمهایش را موقع رفتن بشنوم. یا صبح هنگام آمدنش، سعی می‌کردم زودتر از او خودم را به شرکت برسانم و منتظر آمدنش باشم. قدمهایش را می‌شمردم تا به اتاقش برسد. گاهی که چند دقیقه دیر می‌کرد مدام به ساعت نگاه می‌کردم و نگران میشدم. آقای طراوت موقع رفتن گفت: –شما که دوباره نشستید؟ –یه کم کار دارم، شما بفرمایید. جلوی میزم ایستاد و گفت: –می‌خواهید کمکتون کنم بعد خودم برسونمتون؟ بدون این که چشم از مانیتور بردارم گفتم: –نه، ممنون، خودم میرم، شما بفرمایید. چند دقیقه بعد از این که آقای طراوت رفت. خانم ولدی با تی وارد اتاق شد و گفت: – تا کی میخوای بمونی؟ چند روزه دیرتر از همه میری، یعنی اینقدر کار داری؟ سرم را تکان دادم. –تقریبا. خانم ولدی با تی از اتاق بیرون رفت. کمی طول کشید تا کارم تمام شود. همین که سیستم را خاموش کردم، راستین در قاب در ظاهر شد. با دیدنش قلبم حوار شد روی تمام رویاهایم. چهره‌اش مثل همیشه نبود. – چند دقیقه بیا اتاقم. وقتی احضارم می‌کرد حالم عوض میشد. انگار تمام سلولهای بدنم چشم می‌شدند برای دیدنش، گوش می‌شدند برای شنیدن، و تنها عضوی که از کار می‌افتاد زبانم بود که به سختی در دهانم می‌چرخاندمش. وارد اتاق که شدم گفت: –در رو ببند و بیا بشین. روی صندلی جلوی میزش نشستم. انگار چندتا از مویرگهای چشمش پاره شده بود تمام سفیدی چشمش قرمز بود. نگران گفتم: –چشمتون... دستش را در هوا پرت کرد و گفت: –ولش کن فقط بگو چطوری حرفهای کامران رو شنیدی. حرفهایی که یکی دوساعت پیش گفتی دیوانه‌ام کرده. معنیش می‌دونی چیه؟ حرف اخراج کردن تو رو پری ناز بعد از او دعوا بهم گفت. منم که به هیچ کس چیزی نگفتم چون اصلا برام مهم نبود. این یعنی این که پری ناز با کامران در ارتباطه، برام سواله چرا باید در مود این موضوع حرف بزنن، آب دهانم را قورت دادم. اصلا فکر این چیزها را نکرده بودم. راستین ادامه داد. –حداقل تو دیگه با من همکاری کن. خام گل آوردن کامران نشو، اون فکر میکنه... حرفش را بریدم. –من نمی‌خوام به جاسوسی متهم بشم. بلند شد و با صدای بلندی گفت: –جاسوسی؟ اون موقع که تلفن کامران رو گوش می‌کردی، جاسوسی نبود؟ –من نمی‌خواستم گوش... به طرفم آمد و در حالی که دندانهایش را روی هم فشار می‌داد گفت: –میگی پشت در بود، کدوم در، یه دروغی گفتی که خودتم توش موندی. بلند شدم. دیگر تحمل حرفهایش را نداشتم. –من دروغ نگفتم، بیایید نشونتون بدم. به طرف آبدار‌خانه رفتم و در اتاقک را باز کردم. او هم دنبالم آمد و با بهت به داخل اتاقک نگاه کرد. خانم ولدی که آماده شده بود و کیف به دست ما را نگاه می‌کرد پرسید: –چی شده آقا؟ راستین بدون توجه به سوال او از من پرسید؟ –تو اینجا چیکار داشتی؟ سرم را پایین انداختم. –کار داشتم دیگه، کار شخصی، باید همه‌چیز رو به شما گفت؟ بعد با حالت قهر به اتاقم رفتم و کیفم را برداشتم. موقع خارج شدن از شرکت شنیدم که از خانم ولدی در مورد اتاقک می‌پرسید. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110   
☑️ نکات مهم و مفید سلامتی ‌ ✦داغي كف پا: كساني كه كف پاي آنها داغ مي‌‌‎شود، سه روز چاي نخورند و به جاي آن به روش صحيح آب بنوشن. ✦پوكي استخوان از زانو درد شروع مي‌‌‎شود. ✦كلسيم را با فسفر مصرف كنيد، مثلا پنير با گردو. ✦پنير را در شب استفاده كنيد نه صبح. ✦به جاي پنير پاستوريزه، از پنير محلي كه مطمئن است ، استفاده نماييد. ✦براي بالارفتن ضريب هوشي بچه‌‌‎ها در شب امتحان پنير با گردو به همراه نعنا يا پونه و پياز بدهيد. ✦هميشه در شب، در تاريكي مطلق بخوابيد و از چراغ خواب استفاده نكنيد. ✦كساني كه پوستي تيره و جوش صورت دارند، با غذا پياز بخورند. ✦پياز داراي گوگرد است و باعث رقيق شدن خون و افزايش هوش مي‌‌‎شود. ✦كساني كه دچار افسردگي مي‌‌‎شوند، به هيچ وجه عدس نخورند. ✦سوسيس و كالباس باعث افسردگي و پريشاني در خواب مي‌‌‎شود. ✦خوردن زياد كشك باعث خرابي پوست مي‌‌‎شود. ✦براي جلوگيري از ريزش مو و براي داشتن پوستي سالم و شاداب، شير بادام بنوشيد. شير بادام محتوي مغز بادام، آب و عسل مي‌‌‎باشد ✦ براي سه عضو بدن تا میشود دارو استفاده نکنید چشم، گوش و بيني ‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رحمت خدا همیشه باز است و فانوس قشنگش همیشــــه روشن ... فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن ترس و نا امیدی و تردید را به دل راه نده و امید و صبر را راه زندگیت قرار بده ... شبتون آروم، خوابتون رنگی 💫🍁 ‌ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
عزیرانی که در نماز_شب امشب یاد خواهندشد 🌷شهید اصغر نظری 🌷شهید حسن مردانه ✅🌹مصطفی خمینی ✅🌹 فاضل لنکرانی ✅🌹غلامحسین صمدیان ✅🌹 حسن غیرتمند ✅🌹 صفورا ✅🌹صاحبجان ✅🌹سمیه جلیلیان نام شهداتون رو برامون بفرستید تا در نماز شب دوستان نماز شب خون یادشون کنند...🌻🌻 التماس دعای فرج ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 سلام صبحتون بخیر 💖🌹🌻🦋🌷❤️☘
🕰 تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر می‌داد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود. اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم. نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانه‌ی عمه کارم دارد. وارد خانه‌ی عمه که شدم از پنجره‌ی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانه‌ی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانه‌ی راستین روبروی خانه‌ی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد می‌شود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانه‌شان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت: –مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟ –ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله. –بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن. –راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس. –تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه. روسری‌ام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم: –حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی می‌خواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده. –هیچی بابا، کلا این همسایه‌ها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمی‌دونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن. همانجا خشکم زد. –کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟ –والا این مامانت که همه‌ی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیه‌ی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمی‌دونسته تو برادر زاده‌ی منی، روز خواستگاری فهمیده. –منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟ عمه طره‌ایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت: –اسمشم که از بحری. خجالت زده سرم را پایین انداختم. عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکر می‌کردم با من هم‌سن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحت‌تر از مادرم بودم. –راستش مادرت می‌گفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون می‌دونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمی‌تونی با هر کسی بسازی. خندیدم. –الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟ او هم خندید. –چون می‌شناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره. –ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من می‌شورم. لبخند زد. –عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کار دختر سوسولاس. به کارهای سختری فکر کن. –ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟ ابروهایش بالا رفت. –راست می‌گیا این خیلی جواب میده. یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم. فقط گفت: –قسمتت نبوده عمه. همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانه‌شان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود. عمه گفت: –جدیدا زود به زود میاد اینجا، بعد چشمکی زد و ادامه داد: –شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم، خبر نداره همه چی زیر سر پسر خودشه. هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. –بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت. –واسه چی امده عمه؟ –گاهی برای معرفی بعضی خانواده‌ها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام می‌دیم. مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت. بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت: –اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی... عمه حرفش را برید. –ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت باید باشه. مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت: –قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه. عمه گفت: –حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو. مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را می‌برد دلم می‌ریخت. آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت: –می‌بینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانه‌ی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه. عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت. مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: –چه خوب شد اینجا دیدمت، می‌خواست 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋