🌸🍃🌸🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت57
ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم تا به خانه بروم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین میآمد. انگار در اتاق باز بود چون میشنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم.
لبخند زد.
–عه، امروز چرا زود میرید؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–ساعت کاری تموم شده.
–میدونم. ولی شما که آخر از همه میرفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت.
–برای شماست.
نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمیخواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم.
"یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟"
–خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول میکنید؟
باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود.
–من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد.
اخم ریزی کرد.
–ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجلهاییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟
"میگه به این زودی!نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. "
همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانهایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم:
–ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم.
گل را طرفم گرفت.
–گلتون.
–دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید.
از شرکت بیرون زدم. چند قدم آن طرفتر پارکینگ بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجهی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوشخراشش باعث شد درجا باایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشهی ماشین را پایین کشید و گفت:
–هیچ معلومه حواست کجاست؟
عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم.
–حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟
لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد.
–حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟
–چی باید میگفتم؟
–در مورد حسابر...
یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم.
–چرا باید بگم؟
پوزخندی زد و گفت:
–آخه اون خیلی حرفهاییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمیکنه.
شاید درست میگفت، کامران حرفهایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت.
با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم.
–حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه.
مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم.
–نه، ممنون، خودم میرم.
نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت:
–فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت.
وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد.
کمی از جذبهاش ترسیدم.
–آخه خودم برم راحتترم.
این بار با جدیت بیشتری گفت:
–باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت میکنم.
با تعجب سوار ماشینش شدم.
وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد.
از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه میکرد. انگار نافش را با اخم بریدهاند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصلهمان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی میآمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانهای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمیداد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. انگار قلبم سیبل بود و کلمه به کلمهی خواننده تیر بود که پشت سر هم درست در مرکز قلبم روی نشانهی وسط مینشست. جراحت قلبم را واضح احساس کردم، نفسم میرفت که نیاید.
تنها کاری که کردم گفتم:
–ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟
از آینه نگاهم کرد.
–مگه با مترو نمیری؟
–چرا، بقیش رو پیاده میرم.
–هوا گرمه، تا ایستگاه میرسونمت.
ترافیک بود ماشینها مثل لاکپشت حرکت میکردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول میکشید. طاقت ماندن نداشتم.
خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم:
–ممنون، خودم میرم.
نوچی کرد.
–تعارف نکن، میرسونمت.
–عاجزانه نگاهش کردم. قلبم چیزی نمانده بود از سینهام بیرون بزند.
–میشه خواهش کنم نگه دارید؟
مبهوت پرسید:
–حالتون خوبه؟
–نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره.
شیشه را پایین داد.
–گرمتونه؟ میخواهید کولر رو زیاد کنم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
کنار خیابان ترمز کرد.
وقتی باخدا حرف میزنی
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظرخدا باشی
هیچ لحظہ ای تلف نمیشود
وقتی بہ خدا اعتماد ڪنی
هرگز رنگ شڪست را نخواهی دید
با خدا هیچ چیز را از دست
نخواهی داد...🌸
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
1_941447290.mp3
5.37M
پیشنهاد دانلود... حاجت روا باشید... التماس دعا🙏
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#یا_علےبن_موسےالرضا ❤️
❣️بہ فڪر ڪربلا بودم درآوردم سر از مشهد
🔰بخوانم هرنفس #باشوق بار دیگر از مشهد
❣️اگر ڪه میل حج دارم چہ جایے بهتر از اینجا
🔰اگرقصد سفر ڪردم چہ جایے بهتر از #مشهد
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
#السلطان ⚜️
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستهشتم
#هفتمینمسابقه
موضعگیری امام رضا(ع) در برابر برمکیان
برمکیان خاندانی هستند که جدشان به نام «جعفر برمک» از مجوسیان بلخ بود، و مسلمان شد و در عصر خلافت سلیمانبن عبدالملک (هفتمین خلیفه اموی) توسط معرفی یکی از اندیشمندان دربار او، به دمشق دعوت شد و سرانجام به عنوان وزیر، به دربار سلیمانبن عبدالملک وارد گردید، و پس از انقراض امویان، و روی کار آمدن عباسیان، خالد پسر جعفر، وزیر عبدالله سفّاح (نخستین خلیفه عباسی) شد، و به این ترتیب برمکیان به عنوان کارگزار و کارمند به درون دولت بنیعباس رخنه کرده و وارد شدند و در عصر خلافت هارون، کار به جایی رسید که برمکیان پستهای حساس را به دست گرفتند و رگ و ریشه کشور اسلامی به دستشان افتاد، یحییبن خالدبن جعفر، وزیر هارون گردید، سپس دو پسرش فضل و جعفر، مدتی وزیر هارون شدند.
خوشگذرانی و بریز و بپاش برمکیان و بخششهای بیحد آنها از کیسهی خلیفه به مردم، آنها را معروف و مشهور به سخاوت نموده و در دل آنها جای داده بود، و احتمال میرفت که در آینده آنها زمام کشور اسلامی را به دست خود گیرند.
برمکیان برای حفظ موقعیت خود با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی میکردند، زیرا امامان(ع) و پیروانشان هرگز حاضر نبودند که کشور اسلامی در تیول برمکیان هوسباز باشد.
یحییبن خالد برمکی به طور مرموزی، هارون را بر ضد امام کاظم(ع) تحریک کرد، و با دادن پول گزاف، علیبن اسماعیل (برادرزادهی امام کاظم(ع)) را وسیلهی تحریک هارون قرار داد، و باعث شهادت امام کاظم(ع) گردید.
همین یحیی برمکی، در مورد حضرت رضا(ع) نیز، هارون را بر ضد آن حضرت بدبین و تحریک میکرد که به هدف شوم خود نرسید (چنانکه قبلا ذکر شد). حتی مطابق بعضی از روایات، حضرت رضا(ع) فرمود: «یحیی برمکی پدرم را با سی عدد خرمای زهرآلود، مسموم کرد.»
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ آن 230 هزار نفر...
🎥 پای صندوق های رأی منتظرند
#ایران_قوی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ سوالاتی از امام خمینی در مورد انتخابات که تا به حال منتشر نشده بود
🎥 درباره رفتار انتخاباتی صحیح
#انتخاب_درست_کار_درست
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ روز قدر مردم ایران
🎥 در این روز، تکلیف یک کشور مشخص میشود
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحههفتم
#محمدهلال
گويا در آن روزگار، گروهى خيال مى كردند چون سيّد عبدالعظيم با امام معصوم، چهار واسطه دارد، ديگر زيارت او آن قدر شرافت ندارد، براى همين به زيارت او، كم توجّه بودند.
پيام امام هادى(ع) براى آنان و همه شيعيان اين بود: فرقى نمى كند كه امامزاده اى باواسطه باشد يا بىواسطه. احترام به امامزادگان، احترام به اهل بيت(عليهم السلام)است.
سيّد عبدالعظيم، فرزندِ حسن(ع)است. واژه "فرزند" در زبان فارسى هم به فرزند بدون واسطه گفته مى شود و هم به فرزند باواسطه.
سيّد عبدالعظيم آن قدر پيش خدا مقام دارد كه زيارت او همانند زيارت كربلاست.
مهم اين است كه من در مسير اهل بيت(عليهم السلام) باشم، اين راه را گم نكنم، آقاى من! تو چراغ اين راه هستى! عشق به تو، شعبه اى از عشق به پيامبر و على(ع)است...
🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#انتخابات
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
مداحی آنلاین - شبایی که حالم آشوبه - سیدرضا نریمانی.mp3
7.02M
❤️ #چهارشنبه_هاے_امام_رضایے
🎶 شبایے ڪه حالم آشوبه
🎤 #سیدرضا_نریمانے
⏯ #تڪ
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
تنها ترین غریب کجایی ؟! ظهور کن...
#اللهـم_عجـل_لولیک_الفـرج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت58
بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم.
به خانه که رسیدم، مادر گفت:
–چرا دیر امدی؟ بدو برو آماده شو الان میان. نفهمیدم چطور دوش گرفتم، چطور لباس پوشیدم و چطور اتاقم را مرتب کردم. هنوز افکارم، قلبم، جانم در ماشین راستین مانده بود. امینه وارد اتاق شد و هراسان گفت:
–تو چته دختر؟ امدن نشستن سراغ تو رو میگیرن. بدو بیا.
مبهوت نگاهش کردم.
–کی امدن؟ چرا زنگ نزدن؟
امینه یک ابرویش را بالا داد و جلوتر آمد.
–یعنی میخوای بگی این همه سرو صدا رو نشنیدی؟
سرم را تند تند تکان دادم.
–آهان، چرا چرا شنیدم. چادر رنگیام را از کمد درآوردم و جلوی چشمهای گرد شدهی امینه سر کردم.
امینه با حرص چادر را از سرم کشید.
–کی تا حالا تو چادر سر میکنی؟ بابا این پسره از اون قرتیهاست، با چادر ببینتت پا میشه میرهها، میخوای حرص مامان در بیاد؟
چادر را از دستش گرفتم. بغضم را قورت دادم.
–من که ندید جوابم مثبته، دیگه مامان چی میخواد بگه؟ شاید چادر سر کردن تنها راهی بود که به ذهنم رسید برای منصرف کردن خواستگار. خودم هم دست دلم مانده بودم. تلنگری به عقلم زدم. بد جور سکوت کرده بود.
–رو در روی هم دراتاق نشستیم. مثل بقیهی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. میخواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوقالعاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر میکردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش میپوشند. ولی خب سلیقهاش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقهاش بود.
پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید:
–شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟
–چه مشکلی؟
–نمیدونم، آخه یه جوری نگاه میکنید. تا اونجاییم که من میدونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد.
پرسیدم:
–مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟
دستش را به موهایش کشید.
–مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید.
ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره.
لبخند زدم.
–چه جالب!
او هم لبخند زد.
–اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه.
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشهی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد.
–مشکلی که با سیگار ندارید؟
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم.
–شما سیگاری هستید؟
–اشکالی داره؟
–اشکال که نه...
–پس چرا یه جوری نگاه میکنید انگار میخوام کراک مصرف کنم.
– ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم.
صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت:
–قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟
چه برای خودش برید و دوخت. گفتم:
–حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریهتون رو داغون میکنه.
پوزخند زد.
–پونزده سالی میشه که میکشم، میبینید که سرحالم.
لبخند زدم.
–حرفم خنده داشت؟
–نه، یاد حرف پدرم افتادم.
سرش را کج کرد.
–بگید ما هم بدونیم.
–پدرم میگفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعدههای غذاییش رو پنیر میخورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه.
اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده.
بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه میکرد. "دیگه این از اون پنیر خوره هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد.
–بهتره دیگه بریم.
فکر میکنم از حرفم خوشش نیامد.
موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود.
امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید:
–خوب اُسوه نظرت چیه؟
–آریا که فکر میکردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت:
–مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمیخورد دیگه.
امینه نگاهی به من انداخت.
–بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه.
مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت:
–من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد:
–به دردت نمیخوره، اصلا فکر نکنم خدا و پیغمبر سرش بشه،
امینه گفت:
–حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا.
بلند شدم و پیشدستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم:
–ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم. مادر با چشمهای گرد شده گفت:
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌹امام صادق علیه السلام:
🍀هیچ معجزه ای از انبیا و اوصیا نیست
مگر اینکه خداوند مثل آن را به دست قائمِ ما ظاهر میکند تا حجّت بر دشمنان تمام شود.
🌼مَا مِنْ مُعْجِزَةٍ مِنْ مُعْجِزَاتِ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْأَوْصِيَاءِ إِلَّا وَ يُظْهِرُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مِثْلَهَا فِي يَدِ قَائِمِنَا لِإِتْمَامِ الْحُجَّةِ عَلَى الْأَعْدَاءِ.
📚اثبات الهداة، ج5، ص328.
🌸چه شکوهی خواهد داشت روزی که مولای ما با عصای موسی و دم عیسی و خلق محمّدی، همه عالم را مبهوت کند...
🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
سخنرانی قرآنی و اعتقادی.m4a
20.04M
روش بحث کردن با منکرین خدا و اهل سنت و اهل کتاب از طریق روایات و قرآن
و پاسخ به شبهات آنها از طریق عقلی و نقلی(قرآن و روایات)
اگر می خواهید به خوبی با منرکین عقاید اسلامی بحث کنید اول ریشه های اعتقادی آنها بزنید
چه کنیم که آنها شیعه شوند
((توجه داشته باشید این روش بحث بسیار جواب داده و خیلی ها را قانع کرده ))
طلبه :محسن شفیعی
دوستداران قرآن و نهج البلاغه
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 امام باقر (عليه السلام) فرمود :
👌 نگهدارى عمل ، از خود عمل دشوارتر است. عرض شد : منظور از نگهدارى عمل چيست؟
✍ حضرت فرمود :
☘ آدمى براى خداى يگانه (بی شریک) بخشش و انفاقى مى كند و اين عمل پنهانى برايش نوشته مى شود ،
☘ اما سپس كارش را به زبان مى آورد كه در نتيجه آن، ثواب نهانى[كه بيشتر است] پاك مى شود و برايش[ثواب عملِ ] آشكار مى نويسند،
☘ بار ديگر آن را به زبان مى آورد، كه در اين بار عملش پاك مى شود و عمل ريايى نوشته مى شود.
📚 ميزان الحكمه ج4 ص338
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎥موضوع: اسلام علی یا اسلام معاویه؟
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
«
🌿 آیتالله بهجت (قدسسره) :
اگر بفرمایید به آن حضرت (امام زمان
علیهالسلام) دسترسی نداریم؟ جواب
شما این است کـه چرابهانجام واجبات
و ترکمحرمات ملتزم(پایبند) نیستید،
و او به همین از ما راضی است.
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
🌹حاج آقا مجتبی تهرانۍ(ره):
آدم از #رفیــقبـد تأثیر میگیره
مثل بادی ڪه از زبــاله دونی رد
بشه اونم بــــوی بـد میگیره چه
بخـــواد چه نخـــواد.
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
CQACAgQAAx0CU9r2GAACBSZfZs7TH7pcnK1zaMN8-cJydzR5KQACbgcAAlFNwFNHsWvpxGQ2QhsE.mp3
4.84M
بدی های پنهان درون
استاد عالی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
مداحی_آنلاین_جذبه_پُر_تلاطم_ایوون_توی_چشای_غرق_بارونم_وحید_شکری.mp3
5.45M
🎶 جذبه پرتلاطم ایوون
🎤 #وحید_شکرے
⏯ #شـور
♥️ #شب_جمعه
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>