eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
*به‌جای‌اینکه‌عابد‌باشی‌عبد‌باش* ! ** *هم‌قریب‌به‌شش‌هزار‌سال‌* *عبادت‌کرد.عابد‌شد‌اما‌عبد* *نشد‌** ! *تا‌عبدنشوی‌عبادتت‌سودی‌به‌حالت‌ندارد* ! *عبد‌ بودن‌ یعنی:‌‌ ببین‌ خدایت‌* *چه‌ میخواهد* *نه‌* *دلت* ! @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🕰 در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی می‌گذاشت. هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم می‌کرد. زیر لب نجواگونه گفتم: –خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم. احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است. به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم. وقتی چشمم به گلدسته‌ها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدسته‌ها به طرف آسمان راه پیدا کرده‌اند و حرکت می‌کنند. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد. تا آخر اذان همانجا ایستادم. اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند. –دخترم حالت خوبه؟ به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید. پیرزن فرتوتی حالم را می‌پرسید. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: –خوبم. می‌خواستم برم مسجد. –من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم. دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شده‌ها دنبالش می‌رفتم. بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند. جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگه‌ی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم: –جوابش چیه؟ خانم دستش در هوا مانده بود. –چه خبرتونه خانم؟ –ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگه‌ی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت: –مبارکه، شما مادر شدید. سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود. خانم پرستار برگه‌ی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد. –بفرمایید. "حالا کو تا مادر شدن من." از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشی‌ام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم. ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد. برای همین پیام دادم: –نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن. به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم. از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده: –من طبقه‌ی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمی‌تونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم. از خواندن آخرین جمله‌ی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم می‌خواست حال مادرش را ببینم وقتی که می‌شنود نورا دچار توهم نشده و حاملگی‌اش کاذب نیست. جلوی در خانه‌شان که رسیدم پیام دادم: –بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه. همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایه‌ایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید. –به‌به، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟ سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم: –منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد. –خبریه؟ نگاهم را روی برگه‌ی آزمایش که روی جعبه‌ی شیرینی بود، نگه داشتم. پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند. –این واسه نورا خانمه‌؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقه‌ی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است. لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم: –اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت. با شک و تردید نگاهم کرد و گفت: –چی شده؟ با لبخند گفتم: –شما عمو شدید. چشم‌هایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد. راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت. 💕join ➣ @God_Online 💕 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ ڪاش در صحرای محشر وقتےخدا پرسید: "بنده ی من روزگارت را چگونه گذراندی؟" مهدی فاطمہ برخیزد و بگوید: "منتظر من بود" آقا جان! هرجای دنیایی دلمان اونجاست.!🤲❤️ ✨أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج الساعه✨ 💞جهت سلامتی، تعجیل و تسهیل در ظهور مظلوم‌ترین امام، مهدی (عجل الله تعالی فرجه): صلوات با ذکر فرج💞 @delneveshte_hadis110
🕊🌸این متن فوق العاده را بخونین🌸🕊 🌸گویند : مرغیست به نام « آمـیــن » 🕊مرغی آسمانی ؛ 🌸در بلندترین نقطهٔ آسمان ، 🕊آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَـرَد 🌸و سخن می گوید ! 🕊او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است 🌸هر چیز را که می شنود 🕊دوبـاره ، به نام فرد ِ گوینده 🌸آنرا تکرار می کند ! و آمین می گوید 🕊این است که همهٔ آیین ها می گویند 🌸مراقب کلامت باش 🕊این است که می گویند 🌸تنها صداست که می ماند 🕊این است که می گویند 🌸دیگران را دعا کنید 🕊این است که اگر دیگرانی را نفرین کنیم 🌸روزی خود ما دچار آن خواهیم بود 🕊مرغ آمین ؛هر آنچه که بگوئـیـــم را 🌸با اسم خود ِ ما ، جمع می کند 🕊و به خداوند اعلام می کند 🌸آنگاه در انتهای جمله آمـیـن می گوید 🕊پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم 🌸برایتان بهترینها رو آرزو دارم🙏🏻 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
نه از افسانه میترسم... نه از شیطان.... نه از آتش نه ازهرمان.... نه از فردا نه از مردن.... نه از پیمانه می خوردن.... خدا را میشناسم ازشما بهتر... شما را از خدا بهتر..... خدا از هر چه پنداری جدا باشد.... خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد.... نمی خواهد خدا بازیچه دست شما باشد.... که او هرگز نمی خواهد چونین آیینه ی وحشت نما باشد..... حراس از وی ندارم من.... هراسی را از این اندیشه ها در پی ندارم من.... خدایا بیم از آن دارد.... مبادا رهگذری را بیازارد..... نه جنگی با کسی دارم نه کس بامن.... بگو زاهد.. بگو زاهد پریشان تر تو یا من.... خدا را میشناسم ازشما بهتر.... شما را از خدا بهتر... @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند . حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد: اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم . ملانصرالدين نيز قبول مي کند و ماموران حاکم رهايش مي کنند . عده اي به ملا مي گويند: مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟ ملانصرالدين مي فرمايد : انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم... هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزي به نفع شما تغيير كند @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
✍خواص خواندن آیت الکرسی : 1️⃣ هنگام خارج شدن از منزل ؛ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود... 2️⃣ هنگام ورود به منزل ؛ قطحے و فقر هرگز به منزل تان نرسد... 3️⃣ بعد از وضو ؛ هفتاد مرتبه درجه را بالا مے برد... 4️⃣ قبل از خواب ؛ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند... 5️⃣ بعد از نماز واجب ؛ فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ مےشود... 📕 ثواب‌الاعمال و عقاب‌الاعمال @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
امير المؤمنين عليٌّ عليه‏السلام- به فرزندش حسن عليه‏السلام- : براى اين كه ديده‏شان به نامحرمان نيفتد آنها (زنان) را در پرده نگه دار ؛ زيرا هر چه بيشتر در پرده باشند براى تو و آنها بهتر است و بيرون رفتن آنها بدتر از اين نيست كه اشخاص نامطمئن بر آنان وارد كنى . اگر توانى كارى كنى كه مردى جز تو را نشناسند اين كار را بكن . @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
بانو! دستانت بوی نجابت می گیرند، وقتی در انبوه نگاه نامحرمان، مرتب میکنی “چادرت” را . . . “سیاهِ ساده سنگینت را . . .” @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو السلام علیک یا امیرالمؤمنین 💐💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🕰 چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشم‌های شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم. –مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت: –دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس می‌کنم. نگاهی به شکمش انداختم. –پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟ –آخه جدیدا تکون می‌خوره، من خودمم باور نمی‌کردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون می‌خورد خودمم فکر می‌کردم توهم زدم. –شوهرت می‌دونه؟ –نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد. جعبه شیرینی را طرفش گرفتم. –این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه. خندید. –کار از ویارونه و این حرفها گذشته... راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟ –خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه. –بهش گفتی؟ –آره، خواستم غافلگیر بشه. –غافلگیر چیه؟ سکتش دادی. چشمکی زدم و گفتم: –پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آب‌قندی چیزی دستش بده. –من چرا؟ مادرش هست. –باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نی‌نیتم باش. دستم را کشید. –بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی... حرفش را بریدم. –سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت می‌خورم. الان نمیشه. –دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده. چهره‌اش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونه‌هایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشم‌هایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم. وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود. سوالی نگاهش کردم. –دیابت نگیری یه وقت. لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت. –بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد: –عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار می‌کنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده. لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم. –ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه. شیرینی را سرجایش گذاشتم. –عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم. ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر می‌گفت. –سلام. چرا اینقدر دمغی؟ آهی کشید و گفت: –علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم می‌گفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار می‌کرد. سرم را تکان دادم. ولدی دوباره گفت: –دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده. روی صندلی روبرویش نشستم. –من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود. –وا! کجا دیدیش؟ تازه یادم آمد که اینجا کسی نمی‌داند ما با هم همسایه هستیم. با مِن ومِن گفتم: –خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو می‌بینیم. ولدی به میز خیره شد. –می‌دونی دلم برای آقا هم می‌سوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته... –دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم: –تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته. بلعمی وارد آبدار‌خانه شد و رو به من گفت: –چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس. بلند شدم. خانم ولدی گفت: –تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت. به بلعمی اشاره کردم و گفتم: –ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا. –نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمی‌دونم این همه می‌خوره کجا میره. چاقم نمیشه. بلعمی گفت: –با این شوهری که دارم اونقدر حرص می‌خورم که همش آب میشه. ولدی گفت: –والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامه‌ی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش می‌گوید. بهتر است الان به اتاقش نروم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم. نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید: 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
این دو شلوار را دشمن پاره کرده؛ یکی در جنگ نرم (فرهنگی) و دیگری در جنگ سخت (نظامی) یکی قهرمان عزت و جوانمردی و دیگری قربانی ضعف و خودباختگی! @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
‍وقتی نانوا خمیر نان سنگک را پهن میکند... و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟ خمیر به سنگها می چسبد... اما نان هر چه پخته تر می شود، از سنگها جدا میشود!! حکایت آدم‌ها همین است... سختی های دنیا ، حرارت تنور است... و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند... و هر چه انسان پخته تر میشود سنگ کمتری بخود می گیرد... سنگها تعلقات دنیایی هستند... ماشین من.. خانه من..من.. من !! آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!! خوشا بحال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته میشود... که به هیچ سنگی نمی چسبد!! ما در زندگی به چه چسبیده ایم ؟ سنگ ما کدام است ؟ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
✅حضرت آیت‌الله قدس‌سره: نباید به ابتدای کار خود شاد باشیم، باید دید عاقبت ما چه می‌شود! نباید از عاقبت، یا از فردای خود خاطرجمع باشیم! 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۱۶۳ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
حكايت موش و صاحب خانه! موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛ همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد از مرغ برايش سوپ درست کردند گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند گاو را برای مراسم ترحيم کشتند و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه می کرد؛ و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. کلیله و دمنه @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ما آماده حركت هستيم، امّا نه به سوى كوفه و نه به سوى مدينه. پس به كجا؟ خدا مى داند. ما قرار است راه بيابان را پيش گيريم تا ببينيم چه مى شود. امام قبل از حركت، با ياران خود سخن مى گويد: همه مردم، بنده دنيا هستند و ادّعاى مسلمانى مى كنند، امّا زمانى كه امتحان پيش آيد دين داران اندك و ناياب مى شوند. ببينيد چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مؤمن بايد مشتاق شهادت باشد. بدانيد من امروز مرگ را مايه افتخار خود مى دانم و سازش با ستمگران را مايه خوارى و ذلّت". سخن امام، همه چيز را روشن مى كند. امام به سوى شهادت مى رود و هرگز با يزيد سازش نخواهد كرد. امام از يارى مردم كوفه نااميد شده است. آرى! مردم كوفه به دروغ ادّعاى مسلمانى كردند. آن روزى كه آنها به امام نامه نوشتند تا امام به كوفه بيايد هنوز ابن زياد در كار نبود. شهر آرام بود و هر كس براى اينكه خودش را آدم خوبى معرّفى كند به امام نامه مى نوشت. شايد چشم و هم چشمى هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه نوشته اند پس ما بايد ششصد نامه بنويسيم. ما نبايد در مقابل آنها كم بياوريم. آرى، دوازده هزار نامه براى امام نوشتند: "اى حسين! بيا كه ما همه، سرباز تو هستيم". اكنون كه ابن زياد خون آشام، به كوفه آمده است و قصد دارد كه ياران امام حسين(ع) را قتل عام كند، كيست كه حسينى باقى بماند؟ اين جاست كه دين داران ناياب مى شوند. بعد از سخنان امام، اكنون نوبت ياران است تا سخن بگويند. اين زُهير است كه برمى خيزد با اين كه فقط پنج روز است كه حسينى شده، امّا اوّلين كسى است كه سخن مى گويد: "اى حسين! سخنان تو را به جان شنيديم. به خدا قسم اگر قرار باشد ميان زندگانى جاويد دنيا و كشته شدن در راه تو، يكى را انتخاب كنيم، همانا كشته شدن را انتخاب خواهيم كرد". چه كلام زيبا و دلنشينى! هيچ كس باور نمى كند اين همان كسى است كه پنج روز قبل، شيعه شده و به كاروان عشق پيوسته است. چه شده كه او اين قدر عوض شده و اين گونه، گوى سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفادارى خود سخن مى گويد. اكنون نوبت بُرَير است، او از جا برمى خيزد. آيا او را مى شناسى؟ او معلّم قرآن كوفه است. محاسن سفيد و قامت رشيدش را نگاه كن! او چنين مى گويد: "اى فرزند پيامبر! خداوند بر ما منّت نهاده كه افتخار شمشير زدن در ركاب تو را نصيب ما كرده است. ما آماده ايم تا جانمان را فداى شما كنيم". اشك در چشمان اين پيرمرد حلقه زده است. آرى! او خوب مى داند كه در تاريخ، ديگراين صحنه تكرار نخواهد شد كه تمام حقيقت، اين گونه غريب بماند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قابل توجه کسانی که رزق و روزی شون کمه... @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🔅حضرت علی السلام می فرمایند : ما نور آسمان‌ها و زمين و كشتي‌هاى نجات هستيم. و نهفته‌هاى دانش در ميان ماست و سرنوشت امور در دست ماست. و با مهدى ما است كه حجّت‌ها تمام مى‌شود و اوست خاتم امامان و رهايى‌بخش امّت و پايان روشنى و سرّ سَر به مُهر، پس گواراى كسى كه به حلقه ما چنگ در زند و بر اساس محبّت ما برانگيخته شود. تذكرة الخواصّ ، ص۱۳۰ @delneveshte_hadis110
بيا توافقنامه امضا كنيم، من رآكتور قلبم را به نامت ميكنم، تو هم تحريم چشمانت را از من بردار ...!مهدی جان میدانی آقاجان خواب مانده ایم ازهمان روز اول همان روز در سقیفه همان موقع کنار در خانه میدانی اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمیرسید به خار در چشمان پدر نمیرسید به جگرِ سوخته مجتبی به ظهر عاشورا به زندان به زهر به غربت یتیمی نمیرسید اگرخواب نبودیم کار به انتظار شما نمیرسید... اللهم عجل لولیک الفرج @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
جرات ازدواج!!! به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد! گفتیم:زود است،بگذار جنگ تمام شود،خودمان آستین بالا می زنیم. گفت: (( نه،پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود،من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم،باید!)).♥♥ همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم! گفتیم:حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟گفت: (( عفیف باشد و با حجاب.)) (راوی: همسر شهید حسین زارع کاریزی♥ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🍃همسرت را با تمام نقص‌هایش قبول کن! 🔵پیش از ازدواج باید او را به طور دقیق زیر ذره بین می گذاشتید و رصدش می کردید! حالا که دیگر ازدواج کرده اید، چشم و گوش هایتان را ببندید و دست از ازریابی کردن بردارید. 🔵انتقاد و سرزنش شما بی فایده است. بپذیرید که دیگر زمان درست کردن همسرتان تمام شده است! چه  بخواهید و  چه نخواهید با اصرار به تغییر و اصلاح، نه تنها  ره به جایی نمی برید بلکه از ترکستان هم سر در می آورید. @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🍃🌸مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید 🍃🌸از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریاد رسی می آید  🍃🌸ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس هرکس آنجا به امید قبسی می آید 🍃🌸هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست هرکس آنجا به طریق هوسی می آید 🍃🌸کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی می آید  🍃🌸جرعه‌اي ده که به میخانه ارباب کرم هر حریفی ز پی ملتمسی می آید  🍃🌸دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید 🍃🌸خبر بلبل این باغ بپرسید که من ناله ای میشنوم کز قفسی می آید 🍃🌸یار دارد سر صید دل حافظ، یاران شاهبازی به شکار مگسی می آید 🍃📚لسان الغیب؛ حافظ شیرازی https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام........ شبتون حسینی 🌟✨🌙🌟✨🌙