┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🖤💐☘❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷
من بی پیاله آمده ام می طلب کنم
تنها به این امید ببینم جمال یار
❤️❤️❤️❤️
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت214
بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است.
آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش میکرد.
در آخر از بلعمی پرسید:
–کی بهتون خبر داد؟
بلعمی گریهاش گرفت.
–خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت.
–خب از حالش میپرسیدید.
–پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره.
من باید زودتر برم بیمارستان.
آقا رضا دوباره پرسید؟
–تصادف کرده؟
–اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه.
آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–صبر کنید من میرسونمتون.
بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد.
–میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه.
از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت:
–اگه شمارهی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم.
همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت:
–راه بیفتید بریم.
گفتم:
–منم باهاتون میام. مامانم شمارهی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده.
آقا رضا گفت:
–امدن شما نیازی نیست.
فوری گفتم:
–میام که بلعمی تنها نباشه.
آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت.
ولدی گفت:
–زودتر برید، انشاالله که به خیر میگذره.
من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم.
مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر میدهد.
آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید:
–اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری...
بلعمی وسط حرفش پرید.
–شهرام اصلا اهل دعوا نبود.
آقارضا پوزخندی زد.
–اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت.
–نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد میکرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک میریخت. مادر هم دلداریاش میداد.
کنار گوش بلعمی گفتم:
–مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده.
بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشمهای اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد.
نمیدانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم:
–از دوستان آقا شهرام هستن.
با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامیاش روی بلعمی بود.
حق داشت گیج شود. میتوانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است.
برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید:
–الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت:
–همین الان بردنش اتاق عمل.
دوباره آقا رضا پرسید:
–تصادف کرده؟
بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد:
–نه، تیر خورده.
#ادامهدارد...
💖🌹🦋💖🌹🦋
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر قشنگ ساخت که آدم وسوسه میشه واسه درست کردنش بزنه تموم کابل و سیم ها رو لخت کنه
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن۱۵
👈فـقط وقتی #شــادی شاڪری؟
خدا چه نیاز به معجزات شما دارد
اگر #شــڪرگـزاری ڪنید یڪ بار
امتـحان ڪُن معــجزه شڪرگزاری
رو تــــوی زندگـــیت خواهی دید..
👌از این بهبعد #شڪر ڪُن زیاد
هـم شڪر ڪُن و بعد مُـزد شڪر-
گـــزاری را دریافت ڪُن.
💯 #شــڪرگـــــذار_باشیـــــم
📒 ســوره نســـاء آیـــه ۱۴۷
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ ناگهانی
استادمهدی دانشمند
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
ترسم این تن که حائل است به جانم
سقط کند کودک عزیز روانم !
✍ تَن ... تَن ... تَن ....
و ماجرای این تَن، که تمام تاریخ را از جَهل پُر کرده است!
که اگر میدانستیم ؛ این تَن، مرکَبی مقدس است برای در آغوش کشیدن خدا،
باوقارتر، حریمش را از هر آنچه نمیارزد، حفظ میکردیم 💫 !
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
این نکته از معلومات واضح و آشکار و از مسلّمات شرع است که چنانچه مسلمانی دید مسلمانی گرفتار است و با اندک همت، گرفتاری او رفع میشود، در این صورت اگر همت نکند، معاقَب(مورد عقاب) خواهد بود.
📚 در محضر بهجت، ج۳، ص٢٨
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🛑زن زیبای زندگی ام...
زن زیبای زندگی ام، تو بخند، تا دنیا به روی مرد زندگی ات، همیشه بخندد.
زیبای من،
بخند به عشق آشنایی چندین ساله ما، که وقتی تورا برای اولین بار بوسیدم، خنده مستانه ات، دیوانه ام کرده بود. ومن..
ومن، همان لحظه بهت گفته بودم، عشق نازنینم. مهربانم،
من این خنده، مستانه ات را دوست دارم، مثل همیشه لوس شدی و شیطنت کردی وچشمکی تقدیم این دل نازکم کردی وگفتی، مرد زندگی ام...
من هم ، مهربانی، تلاش، صبوری، وقارت را دوست دارم.. و...
اینک، 30بهار از پیوند عشق ما گذشت،
پس، نازنین مهربانم..
برقص، ترانه بخوان، موهای شرابی بلندت را از لچک، بیرون بریز. ومنو مثل 30سال پیش، دیوانه کن،...
من آن نگاه، مستانه ات را دوست دارم.....
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🛑دنیای من..
دنیای بدون مرز است..
بدون دیوار... بدون خط کشی...
بدون تعصب وبدون نژاد پرستی...
دنیای من، دنیای با هم بودن است، باهم ترانه عشق وزندگی سر دادن، و
دنیای دوستی وآرامش..
دنیایی که لبخند و شادی و عشقبازی در آن ارزان نفروشند....
دنیای من ، ودنیای ما،
دنیای صلح است... بدون جنگ... بدون خونریزی وبدون برادر کشیست....
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتادهشتم
عمرسعد به خيمه خود باز گشته است. در حالى كه خواب به چشم او نمى آيد.
وجدانش با او سخن مى گويد: "تو مى خواهى با پسر پيامبر بجنگى؟ تو آب را بر روى فرزندان زهرا(س) بسته اى؟".
به راستى، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت رى، لحظه اى او را رها نمى كند. سرانجام فكرى به ذهن او مى رسد: "خوب است نامه اى براى ابن زياد بنويسم".
او قلم و كاغذ به دست مى گيرد و چنين مى نويسد: "شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد. حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد. خير و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پيشنهاد اوست".
عمرسعد، نامه را به پيكى مى دهد تا هر چه سريع تر آن را به كوفه برساند.
امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است.
خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است. امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.
فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد.
ــ هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟
ــ قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است.
ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را باز كرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: "اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم".
او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين(ع) حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين()براى حكومت بنى اُميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت.
او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: "اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!".
خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟
او شمر است كه فرياد بر آورده: "تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر بر پا كنند".
ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: "اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه حسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم".
آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين(ع) در مدينه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد.
اين جاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد:
ــ آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم.
ــ اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟
ــ چه مطلبى؟
ــ خبرى از صحراى كربلا.
ــ اى شمر! خبرت را زود بگو.
ــ من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند.
ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.
ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: "اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن".
ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود.
مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: "اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست".
شمر يكى از فرماندهان عالى مقام ابن زياد بود و انتظار داشت كه ابن زياد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همين دليل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان فرمانده كل سپاه معيّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.
اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نيز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكى در جنگ با امام حسين(ع) معطّل كند، آن وقت با يك ضربه شمشير گردن او را بزند و خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد.
آرى! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهى كلّ سپاه، ابن زياد را از اجراى نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد. البته فكر جايزه هاى بزرگ يزيد هم در اين ميان بى تأثير نبود. شمر مى خواست به عنوان سردار بزرگ د