eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂 امام صادق(ع) فرمودند:«قسم به خداى متعال، مردگان رفتن شما را بر سر قبورشان مى‏ دانند و با حضور شما مسرور مى‏ شوند و با شما اُنس مى‏ گيرند و بهره‏مند مى ‏شوند» 📚وسایل الشیعه ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
(ره): اگر‌ازقرآن‌استفاده‌نمی‌کنیم📖 برای‌آن‌است‌که‌یقینِ‌ماضعیف‌است؛ ازاین‌رو،اگرخودِ (عج)راهم‌ببینیم، تغییرحالی‌درماحاصل‌نمیشود. چنانچه‌عده‌ای‌درحال‌حضور به‌ائمه‌علیھم‌السلام،بدوناسزامی‌گفتند! 📚 درمحضربھجت،ج۲،ص۲۸۰ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: خوش‌گمانی نسبت به خدا، خود یکی از عبادت‌های الهی است.✨ موضوع: ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌روایت زیبای کفاشی که با امام زمان(عج) شوخی داشت! سهم شما پنج صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نگاه كن! امشب، برير، چقدر شاداب است! او زبان به شوخى باز كرده است. همه شگفت زده مى شوند. هيچ كس بُريَر را اين چنين شاداب نديده است. چرا، امشب شورِ جوانى دارد؟ چرا از لبخند و شوخى لب فرو نمى بندد؟ او نگاهى به دوست خود عبد الرّحمان مى كند و مى گويد: "فردا، جوان و زيبا، در آغوش حُور بهشتى خواهى بود". آرى، زلف حوران بهشتى در دست تو خواهد بود. از شراب پاك بهشتى، سرمست خواهى شد. البته تو خود مى دانى كه وصال پيامبر و حضرت على(ع) براى او از همه چيز دلنشين تر است! عبد الرحمان با تعجّب به بُرَير نگاه مى كند: ــ بُرَير، هيچ گاه تو را چنين شوخ و شاداب نديده ام. همواره چنان با وقار بودى كه هيچ كس جرأت شوخى با تو را نداشت. ولى اكنون... ــ راست مى گويى، من و شوخى اين چنينى! امّا امشب، شب شادى و سرور است. به خدا قسم، ما ديگر فاصله اى با بهشت نداريم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز ديدار پيامبر است، آيا اين شادى ندارد؟ عبد الرحمان مى خندد و بُرَير را در آغوش مى گيرد. آرى اكنون هنگامه شادمانى است. اگر چه در عمق اين لحظات شاد، امّا كوتاه غصه تنهايى حسين(ع) و تشنگى فرزندانش موج مى زند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💎مرد متاهلی در مجلسی گفت: زن مثل کفش است.. هر وقت کهنه شد میتوان آن را عوض کرد و کفش نو بپا کرد.... حکیمی در میان جمع گفت: بله این مرد درست میگوید، برای مردی که خودش را در حد پا بداند، زن برایش همچون کفش میماند... اما مردی که خودش را در حد سر بداند زن برایش همچون تاج میماند... ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
“اگرچه کسی نمیتواند برگردد به عقب و شروعی عالی داشته باشد، اما هرکسی میتواند از الان شروع کند و یک پایان عالی داشته باشد.” کارل بارد ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
“هیچکس تا به حال برنامه ای برای شکست خوردن، چاق شدن یا احمق بودن ننوشته ! این چیزها وقتی اتفاق می افتد که شما برنامه ای نداشته باشید.” لری ویجت ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
باب الحرم _سید مجید بنی فاطمه.mp3
8.14M
|⇦•زود از داغ پسرهای رشیدت .. / و توسل ویژۀ وفات حضرت اُم البَنین سلام الله علیها _ سید مجید بنی فاطمه •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● (ع) را از مادرش حضرت آموخت... ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
باب الحرم _ سیدمجیدبنی فاطمه.mp3
9.64M
|⇦•نشد از چهره‌ام غم را بگیری .. / و توسل جانسوز ویژۀ وفات حضرت اُم البَنین سلام الله علیها _ سید مجید بنی فاطمه •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● اُمُّ‌الـبَنین خـواسـته بود که او فدائیِ حسین(ع) و راهِ مـولـایـش بـشـود فَنِعمَ الاَخَ الموَاسی... ارباب هم فرمود که او چه خوب برادری برای من بود ... ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
شبتون بخیر التماس دعای فرج......... 🌹🦋🌟✨🌙🦋🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🌹🖤🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
من گریه مۍریزم به پاۍ جاده‌ات تا آئینه ڪارۍ ڪرده باشم مقدمت را اوّل ضمیر غائب مفرد ڪجائۍ؟ اۍ پاسـخ آدیـنـه هاۍ پـُر معمّـا ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که می‌خواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمی‌گوید. روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد. وقتی با آن پوشش دیرتر از همه‌ی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم. لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست. ولدی جلو رفت و آهسته گفت: –باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟ بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت: –اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد... نوچی کردم و گفتم: –چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد. موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت: –وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت می‌تونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون می‌رسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه. ولدی گفت: –خیالت راحته‌ها بچه رو میزاری پیشش. بلعمی لبخند زد. –آره، خیلی... ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد. –خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همه‌ی مشکلات رو حل می‌کنه. بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همه‌ی سختیهایی که داشتم دلم نمی‌خواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش می‌کردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون می‌گفت خونه‌ی بدون سایه‌ی مرد خیلی سخت می‌گذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجه‌ی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم... بغض کرد و ادامه داد: –هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد. با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم: –می‌فهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بی‌توجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن. فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد. –آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم. بعد به لباس و شالش اشاره کرد. –برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا می‌کنن. –البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب... سرش را به علامت تایید تکان داد. –می‌دونم. ولی بازم ناراحت میشم. بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم. فوری پرسیدم: –من نیاوردم. پری‌ناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه. –کی بهت گفت؟ –مادرشوهرم گفت که مریم‌خانم گفته. بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم. –خدا روشکر. بعد هم به طرف اتاقم برگشتم. یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من می‌دادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمی‌گیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که می‌خواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که می‌توانست بزند. جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند. نمی‌دانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم می‌گفت که کار درستی کرده‌ام که حرف مادر را گوش کرده‌ام. آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد. احساس گرسنگی می‌کردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین می‌خواهد مرخص شود. بی‌قرار بودم و این بی‌قراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمی‌دانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمی‌دیدم چرا از آمدنش به خانه‌شان احساس خوبی داشتم. شاید چون می‌دانستم فاصله‌اش با من کم می‌شود. گرچه فرقی برای دلتنگی‌ام نداشت. دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمی‌خواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته. انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک می‌ریختم ولی نمی‌خواستم کوتاه بیایم. با صدای تقه‌ایی که به در خورد برگشتم.نگران نگاهش کردم. 💕join ➣ @God_Online ↷↷
دختر 🌸 معجزه ایست که بعد از آفرینش آن تمام فـرشتــگان بی اختیار کف زدند🌸 دخترها فرشته نیستند فرشته ها میخواهند دختر باشند آری دختر داشتن سعادت میخواهد🌸 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
نافِع بن هلال از خيمه بيرون مى آيد، او مى خواهد قدرى قدم بزند. ناگهان در دل شب، سايه اى به چشمش مى آيد. خدايا، او كيست؟ نكند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشير مى كشد و آهسته آهسته نزديك مى شود. چه مى بينم؟ در زير نور ماه، چقدر آشنا به چشم مى آيد: ــ كيستى اى مرد و چه مى كنى؟ ــ نافع، من هستم، حسين! ــ مولاى من، فدايت شوم. در دل اين تاريكى كجا مى رويد. نكند دشمن به شما آسيبى برساند. ــ آمده ام تا ميدان نبرد را بررسى كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد. آرى! امام حسين(ع) مى خواهد براى فردا برنامه ريزى كند و نيروهاى خود را آرايش نظامى بدهد. بايد از ميدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مى رود و كارِ شناسايى ميدان رزم، انجام مى شود. اكنون وقت آن است كه به سوى خيمه ها بازگردند. امام حسين(ع) دست نافع را مى گيرد و به او مى فرمايد: ــ فردا روزى است كه همه ياران من كشته خواهند شد. ــ راست مى گويى. فردا وعده خدا فرا مى رسد. ــ اكنون شب است و تاريكى و جز من و تو هيچ كس اين جا نيست. آنجا را نگاه كن! نقطه كور ميدان است، هر كس از اين جا برود هيچ كس او را نمى بيند; اينك بيا و جان خود را نجات بده، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو. عرق سردى بر پيشانى نافع مى نشيند و اندوهى غريب به دلش چنگ مى زند. پاهايش سست مى شود و روى زمين مى افتد. ناگهان صداى گريه اش سكوت شب را مى شكند. ــ چرا گريه مى كنى. فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده. ــ اى فرزند پيامبر! به رفتنم مى خوانى؟ من كجا بروم؟ تا جانم را فدايت نكنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ. امام دست بر سر نافع مى كشد و او را از زمين بلند مى كند و با هم به سوى خيمه ها مى روند. آنها به خيمه زينب(س) مى رسند. امام وارد خيمه خواهر مى شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مى ماند. صدايى به گوش نافع مى رسد كه دلش را به درد مى آورد. اين زينب(س) است كه با برادر سخن مى گويد: "برادر! نكند فردا، يارانت تو را تنها بگذارند؟". نافع، تاب نمى آورد و اشك در چشم هاى او حلقه مى زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است. چنين شتابان كجا مى روى؟ صبر كن من هم مى خواهم با تو بيايم. آنجا، خيمه حبيب بن مظاهر، بزرگ اين قوم است. نافع وارد خيمه مى شود. حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مى كند و مى گويد: "اى حبيب! برخيز! دختر على نگران فرداست؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم، برخيز حبيب!". حبيب از جا برمى خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مى رود. همه را خبر مى دهد و از آنها مى خواهد تا شمشيرهاى خود را بردارند و بيايند. مى خواهى چه كنى اى حبيب؟ همه در صف هاى منظم دور حبيب جمع شده اند. به سوى خيمه زينب()مى رويم. ايشان و همه زنانى كه در خيمه ها بودند، متوجّه مى شوند كه خبرى شده است. آنها سراسيمه از خيمه ها بيرون مى آيند. ياران حسين(ع) به صف ايستاده اند: ــ سلام، اى دختر على! سلام اى يادگار فاطمه! نگاه كن، شمشيرهايمان در دستانمان است. ما همگى قسم خورده ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم. ــ اى جوانمردان! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد. همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مى ريزند. قلب زينب(ع) آرام شده و به وفادارى شما يقين كرده است. اكنون به سوى خيمه هاى خود باز گرديد! ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مى شود. آنجا را نگاه كن! سياهى هايى را مى بينم كه به سوى خيمه ها مى آيند. خدايا، آنها كيستند؟ ــ ما آمده ايم تا حسينى شويم. آيا امام ما را قبول مى كند؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده ايم و مى خواهيم در سپاه روشنى قرار بگيريم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ايم. دنبال فرصت مناسبى بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم. زيرا عمرسعد نگهبانان زيادى را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسى به شما بپيوندد. ــ خوش آمديد! امام با لبخند دلنشينى از آنها استقبال مى كند. خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه ها، به اردوگاه سعادت پيوستيد. اين توبه كنندگان در ساعت هاى پايانى شب و قبل از آنكه هوا كاملا روشن شود به اردوگاه امام مى پيوندند. هر كدام از آنها كه مى آيند، قلب زينب(س) را شاد مى كنند. بعضى از آنها نيز، از كسانى هستند كه براى گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسينى شدند. و به راستى كه هيچ چيز، بهتر از عاقبت به خيرى نيست. اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است؟ براى چه او به زمين آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسين(ع) را در اين شيشه سبز قرار دهد. امام حسين(ع) مهمان جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است. اين پيامبر است كه با حسينش سخن مى گويد: "فرزندم! تو شهيد آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن
تواند و تو به زودى كنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب كه چشم انتظار توام". آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد. چرا كه خون تو، خون خداست. تو ثارالله هستى! امام از اين خواب شيرين بيدار مى شود. او بار ديگر آغوش گرم پيامبر را در خواب احساس مى كند. امروز دشمنان مى خواهند اسلام را نابود كنند، امّا تو با قيام خود دين جدّت را پاس مى دارى. تو با خون خود اسلام را زنده مى كنى و اگر حماسه سرخ تو نباشد، اثرى از اسلام باقى نخواهد ماند. خون سرخ تو، رمز بقاى اسلام است. آرى! تو خون خدايى! السلام عليك يا ثارالله! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
باب الحرم _سید رضا نریمانی.mp3
8.9M
|⇦•بی تابم و حزینم.. و توسل ویژۀ وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها _ سید رضا نریمانی•ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● «نِساؤُکُم حَرثٌ لَکم» بقره-٢٢٣ زنان شما کشتزار شمایند . مراقبِ انتخاب خود باشیم؛ مادرانِ اُم البنینی .. فرزندانی عباسی .. ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>