eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 مي گفت .مبادا موهايت را كوتاه كني محبوبه! بگذار روي شانه هايت بريزد :و هر وقت صدايم مي كرد .محبوب جان - و به ياد رحيم مي افتادم و انگشت ندامت به دندان مي گزيدم. اگر با خودم اين طور رفتار نكرده بودم، اگر آن انتخاب غلط را نكرده بودم، حالا خانم كوچيك نبودم، عقيم نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم. گر چه بچه .هاي او نيز مانند فرزند خودم بودند، ولي ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است هر روز كه نوبت نيمتاج بود به خود مي گفتم خودت او را به دامن نيمتاج انداختي و هر روز كه نوبت من بود دلم از شادي ديدار او، تصاحب او و همصحبتي او پر مي شد. به خود مي گفتم اين احساس از عشق نيست. به خاطر ميل برتري جويي بر نيمتاج است. ولي كسي در درونم فرياد مي كشيد، جواهر گرانبهايي را از دست داده اي. براي .خودت شريك تراشيدي و حالا مجازات مي شوي. من بر اين مجازات گردن نهادم .منصور پيش من مي آمد و برايم تار مي زد .منصور جان، يواش بزن. نيمتاج مي شنود و ناراحت مي شود - :مي خواست كنارم بنشيند .منصور جان، پرده را ببند. نيمتاج مي بيند. گناه دارد - روزها كه منصور دنبال كارش مي رفت، بچه ها آزادانه و دوان دوان نزد من مي آمدند. دور و برم آن قدر شيرين زباني مي كردند كه هر چه تنقلات در خانه داشتم در اختيارشان مي گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به اين خيل بيخيال ملحق مي شد. من از صداي جيغ و داد كودكانه و شيطنت و بازيگوشي آن ها لذت مي بردم و با حسرت .تماشايشان مي كردم بي اراده كيسه كيسه شاهدانه مي خريدم و همه بچه ها مي دانستند كه اگر هوس گندم شاهدانه دارند بايد پيش من بيايند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب مي دانستند كه من شيفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست .داشتند. دستور غذا با نيمتاج بود. استخدام و اخراج نوكر و كلفت با نيمتاج بود. تربيت بچه ها با نيمتاج بود وقتي بچه ها به سراغم مي آمدند، ناهيد هم تاتي كنان دنبالشان مي دويد. آن قسمت از ساختمان كه به نيمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسيار وسيع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا كه نيمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف مي رفتم. نيمتاج كمتر به ساختمان من مي آمد. نه از روي بدجنسي كه از سر گرفتاري. او در خانه فقط روسري به سر مي كرد و روي خود را از هيچ كس پنهان نمي كرد. كلفت نيمتاج كه خود نيمتاج را هم بزرگ كرده بود و او را بي نهايت دوست داشت به ديدن من رو ترش مي كرد. در آن خانه او تنها كسي بود كه دل خوشي از من نداشت. گاه به بچه ها درس مي دادم. با ناهيد بازي مي كردم كه دندان در مي آورد و دلش مي خواست دست مرا گاز بگيرد. ...... بچه ها بزرگ مي شدند و بزرگ ترها پير مي شدند و پيرها، مثل پدرم😔😔 تلفن مغناطيسي زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و كول يكديگر مي زدند و دستشان به تلفن نمي رسيد. خانم جانم بود. دلم فرو ريخت. مي دانستم آقا جانم مريض هستند. اغلب به عيادتشان مي رفتم. ولي در آن روز، مادرم با صداي گرفته گفت كه پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامي كه با شورلت سياهرنگ منصور به آن جا رسيديم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم يك يك فرزندانش را مي خواست و با آن ها حرف مي زد. هريك .به نوبه با چشم گريان از اتاق او خارج مي شدند :پدرم مرا صدا كرد و پرسيد محبوب نيامده؟ - :داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت آمدي دخترم؟ - :كنار تختش زانو زدم بله آقا جان. حالتان چه طور است؟ - .خراب دختر جان. خيلي خراب - :باز چانه ام مي لرزيد. كي اشك مرا رها مي كرد؟ نمي دانستم. گفتم .... آقا جان - :گفت .گريه نكن دخترجان. مرگ حق است - 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef