#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاهچهارم
🌿﷽🌿
از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشاي برف ايستاد.
دست هايش در جيبش بود. مدتي سكوت كرد و بعد خيلي
:آرام، مانند پدري كه فرزندش را تشويق به پريدن از جوي
آبي مي كند، گفت
.مي شوي. بايد بشوي -
:دهانم از حيرت باز ماند. گفتم
منصور، تو زن به آن خانمي داري. من كه نديده ام، ولي
شنيده ام. مهربان، متشخص، با فضل و كمال. از خانمي او
سخن ها شنيده ام. دارد بچه هوويش را، پسر تو را، مثل
دسته گل بزرگ مي كند. آن وقت، هنوز يك سال نشده كه
!زنت زاييده، تو آمده اي مرا بگيري؟
:دست را به پيشاني گرفت. انگار درد مي كشيد. انگار
شرم زده بود. گفت
خيال مي كني خودم اين چيزها را نمي دانم؟ صد بار به
نيمتاج گفته ام. از همان روزي كه شنيد تو طلاق گرفته
اي، -
گفت بايد محبوبه را بگيري. گفت اگر تو نروي
خواستگاري، خودم مي روم. من زير بار نمي رفنم. حامله
بود. نمي
خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شير مي داد. قلب
چندان سالمتي هم ندارد. ولي حالا ديگر بچه را از شير
مي
گيرد. او مي خواهد. او وادارم مي كند. سر اشرف هم
همين جريان پيش آمد. آن دفعه من نمي خواستم. ولي حالا
مي
.خواهم. تو را واقعا مي خواهم محبوبه
👩⚖👩⚖👩⚖👩⚖
رو به من چرخيد. جلو آمد و دستش را به پشت صندلي من
گذاشت. آن قدر خم شد كه گفتم الان مرا مي بوسد و
بلافاصله پيش خودم حساب كردم اگر اين كار را بكند يا
بايد بلند شوم و از اتاق خارج شوم يا توي صورتش بزنم.
:ولي مرا نبوسيد. فقط گفت
محبوبه، من تو را مي خواهم. از اول هم مي خواستم. بايد
زنم بشوي. خودت هم اين را خوب مي داني. فقط بگو -
كي؟
.هيچ وقت -
چرا؟ -
براي اين كه تو زن داري. زن خوبي هم داري. من هم يك
بار عاشق شدم. ديوانه شدم. شوهر كردم كه غلط -
كردم. ديگر نمي توانم كسي را دوست داشته باشم منصور.
نه اين كه هنوز به فكر آن مردك بي همه چيز باشم ها! نه
اصلا اين طور نيست. فقط ديگر آن حال و هوا را ندارم.
آن ميل و آرزو ديگر در دلم نيست. ديگر آن تمنا نسبت به
هيچ كس پا نمي گيرد. ديگر از هر چه شوهر و عشق و
عاشقي است بيزار شده ام. اگر هوس بود، يك بار بس بود.
شايد هم اين از بخت سياه من است كه رحيم نجار يك لا قبا
را مي بينم و با يك نظر دل از دستم مي رود. مثل سگ
پا سوخته دنبالش ورجه ورجه مي كنم. اما تو را كه مي
بينم منصور، با اين متانت، با اين آقايي، با اين حشمت و
شوكت، آن وقت انگار برادرم هستي. بدت نيايد ها! ....
ولي من كه تو را نمي خواهم. پس چرا زنت را زجركش
كنم؟
من خودم طعمش را چشيده ام. مي دانم اگر آدم مردي را
دوست داشته باشد و آن مرد با زن ديگري سرگرم شود.
يعني چه! چه حالي به انسان دست مي دهد! چه مزه اي
دارد. اين را خوب مي دانم. در ضمن خيلي خوب مي دانم
كه
.نيمتاج خانم چه قدر تو را مي خواهد. چرا دلش را بشكنم؟
به خدا گناه دارد
:منصور نشستو با لحني بي نهايت ملايم و مهربان گفت
مي دانم كه عاشق من نيستي. توقعي هم ندارم. ولي تو از
بد دري وارد شده بودي. تو فكر مي كردي زندگي -
زناشويي يعني عشق كوركورانه و عشق كوركورانه يعني
سعادت ابدي. بعد كه ديدي رحيم آن بتي نبود كه تو در
خيالت ساخته بودي، از همه چيز بيزار شدي. هان؟ ولي
اين طور نيست محبوبه. سعادت از عشق كور مثل جن از
بسم الله فرار مي كند. يك بار اشتباه كردي، ديگر نكن. اگر
عيبي در من سراغ داري، مرا جواب كن ولي در غير اين
صورت بيا و زن من بشو. بگذار اين دفعه محبت ذره ذره
در دلت جا باز كند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه اي
را
كه به رحيم داشتي ندارم. ولي بگذار به تو خدمت كنم.
بگذار غم هايت را تسكين دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت
به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. بايد
بگذاري سال ها بماند تا آرام آرام جا بيفتد و طعم خود را
.پيدا كند. تا سكرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق مي
كند. به من فرصت بده. شايد بتوانم خوشبختت كنم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef