#بامدادخمار🪴
#قسمتهفتادنهم
🌿﷽🌿
از خشم منفجر مي شدم و لبخند مي زدم. ساكت ماندم. او با
حيله گري آنچه را مي خواست به دست آورد. ماند و
.منتش را بر سر من نهاد
:دايه جان آمد. خرجي مرا آورده بود. آهسته گفت
!د ، اين كه هنوز اين جاست -
قرار شده همين جا بماند. كنگر خورده لنگر انداخته. به
بهانه كمك آمد اين جا و ديگر نرفت. تو را به خدا به آقا -
.جانم نگويي ها! به خانم جانم هم نگو
بگويم كه چه بشود؟ بيشتر غصه بخورند؟ -
:حرف توي حرف آوردم
خجسته چه طور است؟ -
باور نمي كني، ماشاالله قد كشده. صورت پنجه آفتاب. مشق
پيانو مي كند. معلم هاي جورواجور دارد. نقاشي مي -
...... كند آدم حظ مي كند
نمي فهميدم. بقيه سخنانش را نمي فهميدم. در درون خودم
بودم. در زندگي خودم. انگار از دنيا بي خبر بودم. از
.دنيايي كه زيبا و بانشاط و پرشكوه بود و من از آن جا
خارج شده بودم. عقب مانده بودم. به آن پشت پا زده بودم
:وقتي دايه رفت مادرشوهرم پرسيد
دايه خانم چي مي گفت؟ -
.هيچ. حرف هاي خودمان بود -
لب هايش را به علامت رنجش جمع كرد و غرغركنان در
حالي كه راه مي رفت و كارهاي روزانه را انجام مي داد
به
:صداي بلند گفت
مگر من مي گويم حرف من بود؟ حالا ما نامحرم شديم؟
خوب، يك كلام بگو خرجي آورده بود ديگر! مگر من -
..... مي گويم به من بده؟ من كه خرحمالي مفت عادت
كرده ام. كلفت مي گرفتيد كلي خرجتان بود
به خودم مي گفتم پس او از من پول مي خواهد؟ نه، چه كج
خيالم. مگر مي شود آدم اين قدر پست و حريص باشد!
اين قدر مادي باشد كه در خانه پسر و عروسش زندگي كند
و انتظار داشته باشد! چشم داشت مالي داشته باشد! با
:اين همه برج بعد، دايه پول آورد و رفت، نزد او رفتم و
گفتم
.خانم، اين دو تومان براي شما، با اين پول براي خودتان
چادر بخريد. من كه سليقه شما را نمي دانم -
:ناز كرد و گفت
!واي چه حرف ها، من كه انتظار ندارم -
.و پول را گرفت و درون يقه پيراهنش پنهان كرد
ياد شازده خانم مي افتادم كه مرا براي پسرش خواستگاري
كرده بود. ياد انگشتري هايش، ياد رفتار سنگين و
.متينش
:خودمانيم، خيلي خانم بود. گفتم
.مي دانم شما انتظار نداريد خانم. من خودم دلم مي خواهد
بدهم -
:رحيم آمد و پرسيد
اين پول كه كم است. نكند باز به دايه داده اي؟ -
:و خنده اي كرد كه به نظرم لوس رسيد. گفتم
.نه، به مادرت -
به چه مناسبت؟ -
تو را به خدا حرفي نزن رحيم. آخر توي خانه ما زحمت
مي كشند. بچه داري مي كنند. پخت و پز مي كنند. تو را
.به خدا حرفي نزني ها، بد است
به ياد لبخند پسر عطاالدوله افتادم. يادم افتاد كه گفت معلوم
مي شود گربه بازيگوشي هم هست. شنيدم رحيم
:گفت
خب بكند. وظيفه اش است. مي خواستي بنشيند و من و تو
بادش بزنيم؟ خانه مفت، شام و ناهار مفت. بايد -
.كلاهش را بالا بيندازد كه ديگر سر پيري وبال ديگران
نمي شود
دل در سينه ام فرو ريخت. آنچه را نمي خواستم بدانم
فهميدم. وبال گردن؟
رحيم انگار نه انگار كه متوجه شده باشد من به چه حالي
افتاده ام. رفتارش نسخه دوم مادرش بود. گناهي هم
نداشت، او بزرگش كرده بود. احساس مي كردم در مردابي
گرفتار شده ام كه لحظه به لحظه بيشتر در آن فرو مي
.روم. رحيم زير كرسي نشست. ناهارش را خورد و لم داد.
بعد هم بلند شد و به در دكان رفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>