eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 ديگر نگرانرنبودم. خيالم از بابت خجسته راحت شد. ولي بار غم در دلم نشست. تلخي كلام پدرم را به فراست .دريافتم و كامم تلخ شد همچنان حال تهوع داشتم. از بي كسي، از خانه ماندن در ايام عيد. در سيزده بدر. از حالت ويار حساس و عصبي بودم. .مرتب استفراغ مي كردم. رحيم به حياط مي آمد، مرا از كنار حوض بلند مي كرد و توي اتاق مي برد .نه رحيم. نبايد اين جا بخوابي. برو جايت را توي تالار بينداز - نوازشم مي كرد. دست هايش زبر بودند. بوي چوب مي داد. بدم مي آمد. يك شب بي طاقت شدم. بي مقدمه يك .قوطي از جعبه آرايشم برداشتم و به سوي او دراز كردم اين ديگر چيست؟ - .هيچ. بمال به دستت. پوستت نرم مي شود - البد از پوست دست من هم حالت به هم مي خورد. حالا ديگر بايد مثل زن ها از اين جور چيزها بمالم؟ - نه به خدا ... ولي اين كه فقط مال زن ها نيست ... خب، دستت نرم مي شود. خودت راحت مي شوي. آقا جانم هم - از اين چيزها مي مالند. آن قدر دستشان نرم بود كه نگو. جوان ها هم مي مالند. همه استفاده مي كنند، منصور فورا زبانم را گاز گرفتم ولي او نگاه تند و خيره اي به من كرد و قوطي را محكم به گوشه اي پرتاب كرد و از جا بلند :شد. فكر كردم به اتاق ديگري مي رود تا بخوابد. گفت .چرا بهانه مي گيري محبوبه؟ من از اين چيزها نمي مالم. اگر تو خوشت نمي آيد ديگر به تو دست نمي زنم در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. اين چه كاري بود كه كردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولي بهانه نبود. مگر او نمي دانست كه من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم مي خواست آقا باشد. تميز و مرتب باشد. چرا نمي خواهد بهتر بشود؟ كسر شانش مي شود؟ مي ترسد از مردانگيش كم بشود؟ مي ترسد بگويند تو سري خور است؟ ولي نبايد مي گفتم. لوس شده ام. راست مي گويد، به بهانه حاملگي و ويار هر چرندي را كه دلم مي خواهد به او مي گويم. كجا رفت؟ نكند برنگردد! من بمانم و اين خانه! تك و تنها! حق من همين است. بد كردم. با همه بد مي كنم. آخ كه دلم از همين حالا برايش تنگ شده. به يادم مي آيد كه چه گونه قوطي را پرت كرد. حركت دستش را، .حركت زلف هايش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوايش را كرد. دلم مي خواست همين الان در كنارم بود هوا تاريك شده بود كه آمد. خود را به خواب زدم. در را باز كرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمين مي كشيد. وارد :تالار شد. در بين دو اتاق را گشود و گفت .من آمدم :آرام نفس كشيدم. چشمانم را بسته بودم. يعني خواب هستم. گفت .خودت را به خواب نزن. مي دانم كه بيدار هستي - :جلو آمد تا نزدم بنشيند. برخاستم تا كنارش بنشينم. نفس بوي تندي مي داد. گفتم .حالم خوش نيست رحيم. برو بگذار بخوابم - رفت و در تالار خوابيد .اواخر ارديبهشت ماه بود. حالم كم كم بهتر مي شد. يك روز جمعه صبح كسل از خواب بيدار شدم .رحيم حوصله ام سر رفته. از بس توي خانه ماندم پوسيدم :با حالتي عبوس پرسيد كجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟ - .آره - :نگاهم كرد و خنديد .بلند شو ببرمت - .حالا نه. بعدازظهر برويم الله زار، برويم گردش - بعد از ناهار خسته و بي حال خوابيدم. ظرف ها كنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحيم. 🎗🎗🎗🎗 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>