eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا دراین لحظات شب دلهای دوستانم را سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما آمین🙏🏻 شبتون بخیر🌹💕💕 🌹💖🌟🌙✨💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🌷💖🌹🦋❤️🌻
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی. گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم، اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی،  اما من سوختم و از تو خبری نشد؟ گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را  زمزمه کرده ام اما تو نیامدی. گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو،  اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم. –سعی می‌کنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت. آریا گفت: –عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند. مادر پرسید: –سیمان واسه چی؟ امیر محسن گفت: –واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که می‌رفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر می‌کرد؟ مادر ضربه‌ایی روی دستش زد و گفت: –نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟ "یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت: –بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه می‌گفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دست‌به کار می‌شدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد. امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همه‌ی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و پرسید:–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟ با تعجب گفتم:–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره. نشست روی تخت.–ردش کن. پوفی کردم و گفتم:–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد. بلند شد و کلافه گفت: –اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین. اخم کردم. –آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟ صدایش را کمی بالا برد. اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن. –چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم. اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده!؟ امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.از مخالفت خانواده‌ام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گره‌ی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانه‌اش زده بود و فقط گره را نگاه می‌کرد. به سالن رفتم. امیر محسن در گوشه‌ی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازه‌ایی تعیین کرد تا به دایی‌اش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت: –دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن. آریا هر چه توپ شوت می‌کرد امیر محسن می‌گرفت. –دایی چطوری می‌گیری؟ آهان فهمیدم. بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند. آقاجان گفت:–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس. آریا گفت: –قبلنم که دایی می‌گرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازه‌بان. امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشی‌اش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست. بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بی‌مقدمه دستش را روی گوشی‌اش کشید. –راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. می‌گفت مرخصی گرفته. –اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده. امیر محسن لبخند زد. – بعد از برنامه‌ی مدرسه رفتیم توی محوطه‌ی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم. –خب تو چی گفتی؟ –فکر می‌کردم با حرف زدن باهاش می‌تونم منصرفش کنم ولی برعکس شد. لبخند زدم. –اون تو رو راضی کرد؟ –راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج می‌کنیم. یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون می‌گفت زود عقد کنیم. باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد. به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم: –دیگه ببین چه دلی ازش بردی. امیر محسن اعتراض آمیز گفت:–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم. بغضم گرفت زیر لب گفتم: –همتون همین‌جوری هستید. نمی‌فهمید با دل دیگران چیکار می‌کنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد. امیر محسن پرسید:–چی گفتی؟ صدف چی؟ –هیچی. –ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم. –نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.امیر محسن خندید.–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌@delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
زائران، یک در بهشت اینجاست تربتش با صفاست، معصومه در توسل به عترت و قرآن باب حاجات ماست، معصومه میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
عرضی ندارم بانو فقط یادت باشد امروز که دختری در آینده مادر دختر دیگری هستی و روزی می آید که مادر بزرگ میشوی پس جدا از همه ی ناپاکیها، تو پاک بمان ! روز دختر مبارک … 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✋🏼سلام دختر قدیم 😍دخترِ مهربون، 🥰باسلیقه و مسئولیت پذیرو زیبای قدیم روزتون مبارک 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق وشور و نشاط شما شما که وقت بازی، کار خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه و شما... و شما که هنوز هم زندگی بی نوشِ عشقِ شما نیشه و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره 😉 روزت مبارک دخترِ پر شٓر و شور قدیم 🙏🏼خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما ❤ روزت مبارک خانوم گلِ کوچولوی دیروز 😘😘😘😃😉👏👏👏👏 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🔹 ﷽ گاهی انسان یک دعاهایی میکند که به صلاحش نیست. آن حاجت را در دنیا به او نمیدهند، ولی در قیامت میدهند. ➖ میگوییم:« خدایا این چیست؟» میگوید:« در دنیا دعا کردی، صلاح نبود به تو بدهیم، اینحا دادیم. » ذوق میکند و میگوید:« عجب! کاش هیچ یک از دعاهای من مستحاب نمیشد و همه را اینجا به من میدانند، اینجا بهتر است. » خیلی وقت ها بچه به پدر و مادرش میگوید:« به من شیرینی بدهید»، ولی پدر و مادر صلاح نمیدانند. مثلا شام خورده، صلاح نیست شیرینی بخورد. مادری بچه اش را دوست دارد، طوری که لقمه را از دهان خودش برمی دارد و له بچه اش میدهد، ولی گاهی برخی چیزها که بچه به آن علاقه دارد، مادر میداند که به صلاحش نیست و آن را به بچه نمیدهد. مثلا غذای سرخ کردنی برای بچه خوب نیست، مادر به او نمیدهد. خدا هم اینگونه است. ما بعضی چیزها را از خدا میخواهیم که صلاح نیست به ما بدهد اما عقل ما نمیرسد که صلاح نیست! باید بدانیم که هرچه را خدا به ما داده، صلاح ما بوده است. به یکی داده و به یکی نداده است. *-🔴 به کسی که داده، صلاح بوده و به کسی هم که نداده، صلاح بوده است. ↘️💖🌻🌷 @mosbat_andishi ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حضرت رضا(ع) در برابر برمکیان، موضعی قاطع داشت، نه تنها هرگز آنها را نستود، بلکه با صراحت از آنها انتقاد می‌نمود و دشمنی آنها را به اسلام و خاندان رسالت افشا می‌کرد، به عنوان نمونه: در همان سالی که هارون بر برمکیان غضب کرد و دودمان آنها را ریشه‌کن نمود، چند روز قبل از حادثه‌ی براندازی آنها، امام رضا(ع) در مراسم حج شرکت کرد، و در صحرای عرفات آنها را نفرین نمود، سپس سرش را پایین انداخت، یکی از حاضران علت پرسید، فرمود: «اِنِّی کُنتُ اَدعُو اللهَ تَعالی عَلَی البَرامَکَةِ بِما فَعَلُوا بِاَبِی عَلَیهِ السَّلامُ فَاستَجابَ اللهُ لِی الیَومُ فِیهِم: من مشغول نفرین کردن بر برمکیان بودم، به خاطر آن ستم‌هایی که بر پدرم امام کاظم(ع) روا داشتند، خداوند نفرین مرا در مورد آنها، به استجابت رسانید.» نیز روایت شده: شخصی به نام مسافر می‌گوید: همان سال در سرزمین مِنی همراه امام رضا(ع) بودم، یحیی ‌بن خالد برمکی، در‌حالی‌که سرش را پوشیده بود تا گرد و غبار به او نرسد از پیش روی ما عبور کرد، همین که چشم حضرت رضا(ع) به او افتاد، فرمود: «مَساکِینٌ لا یَدرُونَ ما یُحَلُّ بِهِم مِن هذِهِ السَّنَةِ: این بیچاره‌ها نمی‌دانند که در همین سال، چه بر سرشان می‌آید.» (خود را از گرد و غبار می‌پوشانند، ولی بزودی بر خاک سیاه می‌نشینند). 🌻🌷☘🌻🌷☘🌻🌷☘ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ویژه ⇦ تاریخ ولادت امام رضا علیه‌السلام بنابر آنچه در منابع تاریخی آمده است در روز، ماه و سال تولد حضرت علی بن موسی الرضا (ع) اختلاف است. چنانکه عده‌ای پنج شنبه و عده‌ای جمعه را روز تولد ایشان می‌دانند. اربلی (در کشف الغمه) ذی الحجه را ماه تولد ... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
ارتباط موفق_16.mp3
12.14M
۱۶ شما و کسی که با او در ارتباطید؛ هرگز باهم تنها نخواهید بود، مگر آنکه ؛ 🔥 هم همراه شما و هم همراه او، یک "شیطان" وجود دارد، که می‌تواند بر شما یا او مسلط شده، و رابطه‌ی شما را تخریب کند. 💥 تنها کسانی می‌توانند رابطه‌ی خود را از چنگ شیطانِ خود و طرف مقابل حفظ کنند که....؟؟ 🎤 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
مناظره رو از دست ندید🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی در سکوت شب🌚 ذهنمان را آرام کن😊 وما را در پناه خودت💞 به دور از هیاهوی🍃 این جهان بدار🌏 الهی شبمان را🌙 با یادت بخیر کن🙏 شبتون بخیر💫 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋❤️🇮🇷💐
خـــــدایا...!🌿 ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام... میگن وقتی خدارو صدا میزنی فرشته ها صدات و میشنون... ولی وقتی بیشتر از ده بار خدارو صدا میزنی؛به فرشته هاش میگه برید کنار ببینم بندم چیکارم داره...! حتماکارمهمی‌داره این همه صدام میکنه دیگه. میخوام بگم بیاین خدارو بیش از ده بار صدابزنیم.. صدابزنیم و بگیم خدایا پروردگارا "اللّٰـــہُـمَّ‌عــَجــِل‌لِـوَلــیـڪَـ الــفَــرَج...♡" ♥-----------------------------♥ • یاربّ +جانم‌ بنده‌ی‌ من • إنَّ‌ لنا فیک‌ أملاً طویلاً کثیرا • ماها خیلی‌ خیلی‌ بهت‌ امیدواریما... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••🍂🌥| بوی عطر خدا 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼📹🎼 سلااام :روزی زیبا با دلیل خوش و روحیه ای عالی براتون آرزو میکنیم. 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
🕰 به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است. با لبخند جلو رفتم. سلام کرد و گفت: –مهمون خارجی داریم. نگاهی به در بسته‌ی اتاق راستین انداختم و با لبخند گفتم: –نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابه‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. –هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته با خانمش. الانم تو اتاقن. –واقعا؟ از کدوم کشور؟ –نمی‌دونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه. –مگه چطوری هستن؟ خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد. راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند. با چشم‌های گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم. راستین خان جلو آمد و آنها را به من و مرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد. مگر می‌شود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود. همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت. برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلوم‌ترش کرده بود. راستین رو به من گفت: – خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لب‌تاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن. پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژه‌ی کلماتش در جانم می‌نشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم. شک نداشتم قلبم تا چشم‌هایم بالا آمده و فقط یک نگاه کافی بود تا همه‌چیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تایید حرفهایش تکان می‌دادم. بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت: –عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم. نورا گفت: –اشکال نداره خودمون می‌خوریم. بعد به طرف آبدار‌خانه رفت. به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف می‌زدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود. بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتی‌اش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است. بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت و پرسید: –نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون. بعد جرعه‌ایی از چایی‌اش خورد. نورا خانم خندید. –ما فقط می‌خواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یا جهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن. بلعمی گفت: –آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تو اینترنت همه‌چی دستشون میاد. نورا سرش را تکان داد. –نه دیگه، اونا حتی به قول شما اینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رو در دسترس شهرونداشون قرار نمیدن. –وا؟ اونجا که آزادیه؟ نورا آهی کشید و گفت: –آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتها هستیم. من صبح که امدم اینجا و شما رو دیدم خیلی متاثر شدم. –وا؟ چرا؟ نورا اشاره‌ایی به آرایش بلعمی کرد و گفت: –به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه. بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت. –منظورتون آرایشمه؟ – و نوع لباستون. بلعمی خندید و گفت: –محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه. انگار نورا حرفش را باور نکرد. –آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن. –اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست. نورا گفت: –پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟ من فوری گفتم: –ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار می‌کنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش می‌خوابه و صبحم بلند میشه میاد. نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت. همان لحظه آقای طراوت وارد آبدار‌خانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد. پشت میزم که نشستم پرسید: –شما کم و کاستیهای حسابها رو درآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم. از حرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟ صندلی آورد و جلوی میزم نشست. –نمی‌دونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید. –حالا مگه فرقی میکنه. با لبخند گفت: –حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم. "پس بالاخره اینم غیرتی شد، می‌تونم خواستگاری پسر بیتا خانم رو رد کنم. حداقل این خیلی از اون بهتره." پرسیدم. –چه پیشنهادی؟ بلند شد در را بست. –مطمئنم اگر بشنوید خوشحال می‌شید. تازه می‌تونید از راستین هم انتقام بگیرید. –انتقام؟ –آره دیگه امده خواستگاریتون ولی... هینی کشیدم.–خودش بهتون گفت؟ @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🟥موج عظیم تهرانی ها در راه است 🔴همایش بزرگ مردم تهران🔴 سخنران: دکتر سید ابراهیم رییسی زمان: سه شنبه ۲۵ خرداد مکان: مصلای بزرگ امام خمینی ره ساعت : ۱۸ 🔺️بار دگر از این سید بزرگوار حمایت خواهیم کرد🔺️ 🔷️نشر سراسری در تمام فضای مجازی🔷️ ✨🌹🍃🕊️✨
روزی به حکیمی گفتند : کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید . فرمود: لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی: "خــــــــدا می بینـــــد" 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨ ✍روزی حضرت موسی (ع) در كوه طور، به هنگام مناجات عرض كرد: ای پروردگار جهانیان! جواب آمد: لبیك! سپس عرض كرد: ای پروردگار اطاعت كنندگان! جواب آمد:‌ لبیك! سپس عرض كرد:‌ ای پروردگار گناه كاران! موسی علیه السلام شنید: "لبیك، لبیك ، لبیك!" حضرت گفت: خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم، یكبار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گناهكاران، سه مرتبه جواب دادی؟ ✨خداوند فرمود: ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟ 📚 کتاب قصص التوابین (ص ١٩٨) @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✅امیدبخش‌ترین آیه قرآن ✍حضرت علی(ع) فرمود: از حبيبم رسول خدا(ص) شنيدم كه اميدبخش‌ترين آيه در قرآن اين آيه است: «حسنات و نیکوکاری‌ها، سیّئات و بدکاری‌ها را نابود می‌سازد.» (هود،۱۱۴) 💌 قرآن می‌گوید اگر مرتکب اشتباهی شدی، ناامید نشو، سریع یک کار خوبی انجام بده، مثلا به مادرت خدمت کن یا به نیازمندی کمک کن، تا گناهت پاک شود. برای همین در روایات آمده به کسی که مرتکب گناه می‌شود،‌هفت ساعت مهلت داده می‌شود، اگر استغفار نکرد یا حسنه‌ای انجام نداد، گناهش ثبت می‌شود. 📚کافی، ج۲، ص ۴۲۹ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
M........S: ✨﷽✨ 🌼گنـاه کبیـره چیـست؟ ❶ هر گناهی که در قرآن و حدیث، به کبیـره بودن آن تصریح شده باشـد. این قسم متجـاوز از چهـل گنـاه است که در اخبـار اهل بیـت علیهم‌ُالسلام تصریـح شـده است. ❷ هـر معصیتـی که در قـرآن مجید یا سنت معتبره، وعده آتـش بر ارتکاب آن به طور صریح رسیـده باشد، یا اینکه ضمنا باشد. مثـل فرمایش پیغمبر صلےالله‌علیه‌وآله‌وسلم: « مَنْ تَرَکَ الصَّلاةَ مُتَعَمِّداً فَقَدْ بَرِئَتْ مِنْهُ مِلَّةُ الْاِسْلام» هرکس نماز را بطور عمدی ترک کند. از اسلام به دور است. (جامع‌الاحادیث،ج۴،ص۷۴) که وعده عذاب در این روایت، به کنایه است نه به صراحت و دلیل این مطلب، روایات کثیره ای است که حضرت باقـر و حضرت صادق علیه السلام فرموده‌اند که: «گنـاه کببـره» ، هر گناهی است که خـدای متعـال وعـده‌ی آتش بر آن داده باشـد. ❸ هـر گناهی که در قرآن یا سنت معتبره، از گناهی که کبیـره بودنش مسلّم است، بزرگتر شمرده شود، آن هم کبیـره هست. مثلا «قتـل نفس» ، از جمله گناهانی است که کبیره بودنش، به هر دو راه گذشته ثابت گردیده است. حال اگر در قـرآن مجید یا سنتی که معتبر است تصریح شود که فلان گنـاه از «قتـل نفس» بزرگتر است، آن گناه هم کبیره مےشود؛ مانند «فتنه کردن» که در قرآن مجید مےفرماید از «قتـل» بزرگتر است. « وَالْفِتْنَةُ اَکْبَرُ مِنْ الْقَتْلِ » فتنه کردن از قتل بزرگتر است.(سوره بقره، آیه ۲۱۷). پس یقینا فتنه هم از گناهـان کبیـره اسـت. ❹ هـر گناهـی که نزد مُتدینین و متشرعین ، بزرگ شمـرده شود؛ بطوری که یقین حاصـل شود که بزرگی آن، منتهی به زمان معصوم مےگردد، مانند نجس نمودن مسجد از روی علم و عمد به قصد هتک احترام خانه ی خدا، یا پرتاب کردن و انداختن قرآن مجید به قصد هتک آن و غیره. 📚 بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) ص ۱۵ و ۱۶ ‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فصل تابستان بود و من به دلِ كوه، زده بودم، دو ساعت طول كشيد، تشنه بودم، راهنماى ما گفت: اگر مقدارى جلوتر برويم به يك نهر آب مى رسيم. نيم ساعت گذشت و ما به نهر آبى گوارا رسيديم، من دويدم و به سوى نهر رفتم، چه آب زلالى! من كه تشنه بودم، آب نوشيدم و هرگز با خود نگفتم صبر كنم تا به سرچشمه برسم. بين من تا سرچشمه فاصله زيادى بود. سرچشمه در ميان صخره هاى بلندى بود كه رفتن به آنجا براى من امكان نداشت. من وقتى آب نهر را زلال يافتم از آن نوشيدم و تشنگى ام بر طرف شد. امام معصوم، همانند آن سرچشمه است و شما امامزادگان همانند آن نهر. وقتى روح من تشنه است و من دسترسى به كربلا ندارم، زيارت تو روح مرا سيراب مى سازد. ديگر مهم نيست كه بين تو و امام، واسطه اى هست يا نه. مهم اين است كه تو شعبه اى از نور اهل بيت(عليهم السلام) مى باشى و آن نور مقدّس را در وجود خود جلوه گر شده اى. من با زيارت تو، رحمت خدا را به سوى خود جذب مى كنم. آقاى من! آن روزگارى كه تو به اين شهر پناه آوردى، روزگار غلبه دشمنان بود، جان تو در خطر بود و تو راز دل خويش را براى همه آشكار نكردى، خيلى ها تو را نشناختند و تو در گمنامى بودى، عظمت تو به همين گمنامى تو در تاريخ است، امّا خدا خواست كه نور تو خاموش نشود و براى همين كرامات فراوان از تو جلوه گر شد و تو جلوه اى از رحمت خدا بر اين مردم شدى. تو در تاريخ، گمنام بودى ولى اين گونه شهره آفاق شدى... 💖💖💖💖💖💖💖 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
مداحی آنلاین - غفلت از گذر عمر - استاد مومنی.mp3
3.01M
♨️غفلت از گذر عمر 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🔴داستان تربیتی واقعی معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. 📚کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی ‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی در سکوت شب🌚 ذهنمان را آرام کن😊 وما را در پناه خودت💞 به دور از هیاهوی🍃 این جهان بدار🌏 الهی شبمان را🌙 با یادت بخیر کن🙏 شبتون بخیر💫 ❤️🦋🌟🌙✨🦋❤️