eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
👩‍⚖   🌷 ﷽ * مبينا جلوي آينه ايستاده بودم و به شكمم كه حالا كمي از قبل بزرگتر شده بود نگاه ميكردم. ديگه بايد لباسهاي بارداري ميپوشيدم. احسان پشت سرم ايستاد و از توي آينه بهم چشمك زد. - چيه؟ چرا اينجوري نگام ميكني؟ - خوشگلي، دارم نگاه ميكنم! لبهام رو آويزون كردم و گفتم: داري مسخره م ميكني؟ خيلي هم زشت شدم. نگاه كن لبام باد كرده، چشمام ورم كرده، تمام تنم داره باد ميكنه، شكمم بزرگتر شده، شبيه خرس شدم. خودش رو بيشتر بهم نزديك كرد و گفت: - تو خوشگلترين مامان دنيايي! دستش سمت شكمم رفت و دوباره گفت: - تو هم خوشگلترين بچه ي دنيايي عزيزم! از اينهمه حرفهاي قشنگ دلم ضعف رفت. برگشتم و به چشمهاي عسلي خمارش چشم دوختم. - تو هم بهترين شوهر و باباي دنيايي! لبهاش مهر خاموشي روي تموم حرفهاي عاشقانه ام بود و تزريق عشقي كه هر لحظه با تموم وجود حسش ميكردم. * آرومآروم قدم برميداشتم و بهرسمت اتاق ١٠١ ميرفتم تا بيماري رو كه تازه آوردن چك كنم. چيزي توي دلم تكون خورد و ضربه اي به ديواره ي شكمم خورد؛ آخ كوتاهي گفتم و لبخندي روي لبم نشست. دستم سمت شكمم رفت و آروم گفتم: - قربون تكون خوردنت برم من! اين اولين باري بود كه اينطور به شكمم ضربه ميزد. نفس عميقي كشيدم كه يه بار ديگه تكون خورد و كامل حس ميكردم كه با پا به ديواره ي شكمم ضربه ميزنه. خنديدم و دستم رو روي شكمم ماليدم و زمزمه كردم: - آروم باش دردونه ي مامان! به سمت اتاق رفتم كه آقاي دكتر رو ديدم. اولين بار بود كه ميديدم بالاي سر يه بيمار اومده. هميشه فقط آقاي دكتر رو ميشد توي اتاق عمل ديد. سلام كردم و سمت بيمار رفتم. آقاي دكتر نگاه عميقي بهم انداخت و گفت: - خوب به اين بيمار رسيدگي كن! چشمي گفتم و به رفتنش خيره شدم. حتماً از آشناهاشه. شونه اي بالا انداختم سرمش رو تعويض كردم. خانم مسن حدوداً شصت ساله اي بود؛ اما رنگ سفيد پوستش و موهاي قهوه اي رنگش كه از زير روسري بيرون زده بود، هيچ شباهتي به آقاي دكتر نداشت. از اتاق بيرون اومدم كه چشمم به مردي خورد. اين روزها توي بيمارستان زياد ميديدمش و هر بار كه متوجه ميشد من نگاهش ميكنم ازم فاصله ميگرفت و دور ميشد. اين بار بيشتر شك كردم و گفتم: - آقا! وقتي فهميد صداش ميكنم به سرعت از اونجا دور شد. دنبالش راه افتادم و صداش ميكردم؛ اما خيلي ازم فاصله گرفته بود و توان دويدن هم نداشتم. ديگه الان شكم به يقين تبديل شده بود كه اين آقا خيلي مشكوك ميزنه. بايد با حراست بيمارستان در ميون ميذاشتم. ساعت از هفت گذشته بود و هوا تقريباً تاريك شده بود. صداي گوشيم نويد ميداد كه احسان بيرون منتظرمه. لبخندي روي لبم نشست و با شوق گفتم: - بريم كه بابايي منتظره. 🦋🦋🦋🦋🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
در گوشه خرابه، کنار فرشته‌ها با ناخنی شکسته ، ز پا خار می‌کشد دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح بر روی خاک، عکس علمدار می‌کشد ایام شهادت جانسوز خانم رقیه سلام الله علیها تسلیت🏴 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
✍آیت‌الله بهجت (ره) : چه خوب است که وقتی انسان فهمید فریب خورده و بی‌راهه رفته ، از همان‌جا برگردد و جبران کند ، نه اینکه بگوید: این همه راه آمده‌ایم ، بقیه راه را هم برویم هر چه بادا باد ، اگرچه بر خلاف شرع و رضای خدا باشد. 📚 در محضر بهجت، ج٣، ص٢٣۴ 🏴 🌹 🍃🍂 ‌ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
خـــــدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن ســـلامتی رانصیب خانواده هایمان آرامــــش را نصیب خانه هایـمان و دلخــــوشی رانصـیب دلـــهایمان گــــردان❤️✨ آمیـــن یا رَبَّ شب خوش دوستان🙏 ✨🌙🌟🌴🦋🌳           @hedye110 🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 ❤️💐🔷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @delneveshte_hadis110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علیه السلام يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ احسان - اِ احسان دستت رو بده ديگه! - دست من رو ميخواي چيكار؟ - بده ديگه لوس نشو! دستم رو سمتش دراز كردم. - ميخواي فالُم بگيري؟ از ته دل خنديد. - فالت اينجاست! دستم رو روي شكمش گذاشت. - داره تكون ميخوره، انگار فهميده باباش داره نوازشش ميكنه. - كو؟ چرا متوجه نميشم. وايسا! دستم رو سمت چپ شكمش گذاشت. - اينجاست. آخ! شيطون داره لگد ميزنه. حسش ميكردم، با تموم وجود؛ انگار كه دستش رو گرفته بودم و نوازشش ميكردم! چشمهام رو بستم و دستم از تكون خوردناي بيوقفه هش قل‌قلك ميشد. - واي مبينا! داره تكون ميخوره! سرم رو بالا آوردم و به چشمهاي قهوه ايش كه توي تاريكي اتاق ميدرخشيد چشم دوختم. نگاهش برق خاصي داشت، پر از حرف نگفته بود؛ پر از عشق بود. دستم رو دراز كردم و سرش رو توي آ*غـ*ـوشم كشيدم؛ با شوق توي آ*غـ*ـوشم اومد و خودش رو بهم نزديك كرد. دستم رو نوازشگرانه بين موهاي بلند و خرماييش كشيدم و زمزمه وار ستايشش كردم. خدا رو شكر كردم به خاطر داشتنش، به خاطر بودنش، به خاطر اين روزها كه انگار كل عمر رو زندگي كرده بودم كه فقط به اون برسم، كه فقط اين روزها رو به چشم ببينم! *** آقاي صالحي با چشمهايي برافروخته غريد: - همين كه من ميگم! من اهل باجدادن نيستم. روي ميزش خم شدم و خشمگين چشم بهش دوختم. - تا الان هيچوقت بهت بي احترامي نكردم، تا حالا از دستوراتت سرپيچي نكردم، تا حالا بهت نه نگفتم؛ (صدام رو بالاتر بردم) اما اين بار اگه لازم باشه زير همه چيز ميزنم كه فقط زن و بچه م رو نجات بدم. با قدمهاي بلند و عصبي به سمت در ميرفتم كه با صداي بلند گفت: - تو فقط صبر كن! همه چيز درست ميشه، اون نميتونه به كسي آسيب برسونه. تمام عكس و نامه هاي تهديدآميزي رو كه هر شب به دستم ميرسيد سمتش پرت كردم و از اتاق خارج شدم. كم كم داشتم ديوونه ميشدم و به جنون ميرسيدم. يه هفته بيشتر فرصت نداشتم كه اون عوضي رو به خواسته هاش برسونم تا دست كثيفش رو از زن و بچه م برداره. هستي داخل اتاق شد و با نگراني صدام كرد: - احسان داري چيكار ميكني؟ صدام از شدت عصبانيت كنترل نميشد. - هر كاري ميكنم كه اون عوضي دستش به مبينا نرسه! ميفهمي دارم چي ميكشم؟ ميفهمي؟ - خيله خب آروم باش! بشين چند لحظه تا باهم حرف بزنيم. نميتونستم بشينم، فقط وسط اتاق قدم ميزدم و فكر ميكردم؛ اما از شدت عصبانيت فكرم به جايي نميرسيد. ذهنم مشغول بود و نميتونستم فكرم رو متمركز كنم. هستي ليوان آبي به دستم داد و گفت: - اينجوري كه نميشه. با عصبانيت و دعوا هم نميشه به جايي رسيد. بشين يه كم فكر كنيم شايد راه حلي پيدا كنيم. - ديگه فكرم كار نميكنه هستي! دارم ديوونه ميشم. - بشين چند لحظه. به اجبار روي صندلي چرخ دارم نشستم و سيگاري از كتم بيرون آوردم و بين لبهام گذاشتم. هستي نيم نگاهي بهم انداخت و روي مبل روبه روم نشست. سيگار رو روشن كردم و پك عميقي بهش زدم. دود حاصلش رو با حرص فوت كردم و به عكس دونفري خودم و مبينا كه جديدًا روي ميزم خودنمايي ميكرد خيره شدم. چشمهاي خندونش هر لحظه من رو به جنون ميرسوند. تابه حال كسي رو تا اين حد نميخواستم، تابه حال اينقدر در برابر كسي عاجز نشده بودم؛ حتي وقتي كه فكر ميكردم دارم تو تب عشق هستي ميسوزم هم به اين حد نرسيده بودم. حالا درك ميكردم داستان ليلي و مجنون رو، حالا حال وروز فرهاد كوهكن رو ميفهميدم! صداي هستي من رو از خيال بيرون آورد. - چرا پليس رو در جريان نميذاري؟ - تهديد كرده اگه به پليس چيزي بگم يه بلايي سر مبينا مياره. با فكر اينكه بلايي سرش بياد دوباره عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و كنار پنجره ايستادم. پك ديگه اي به سيگار زدم و دودش رو سمت پنجره نيمه باز فوت كردم. - اون از كجا ميفهمه؟ نميدونم، لابد آدماش تعقيبم ميكنن! شايد هم شنود گذاشته واسه م! هرچي كه هست از ريزبه ريز زندگيم خبر داره؛ ميدونه كي ميرم، كي ميام! - خيله خب! تو رو تعقيب ميكنه؛ من رو كه تعقيب نميكنه. - منظورت چيه؟ هستي از روي مبل بلند شد و كنارم ايستاد. - منظورم اينه كه يادته توي جريان پرونده ي دلاوري، دوستت كه پليس بود بهمون كمك كرد؟ - خب؟ - خب الان هم ميتونه بهمون كمك كنه. با اين تفاوت كه اين بار تو بهش نميگي، من ميگم. به سمتش برگشتم و به چشمهاي مصممش خيره شدم؛ هميشه انقدر جدي و شجاع بود كه ميخواست يه تنه همه چيز رو حل كنه. - لازم نيست! نميخوام تو هم درگير اين ماجرا بشي. 🦋🌹🌷🦋🌹🌷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه‌های مهم رائفی‌ پور برای زائران اربعین حسینی (علی‌الخصوص خانم‌ها) @delneveshte_hadis110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 كشتن ابن زياد با دقّت برنامه ريزى شده و قرار است طبق برنامه عمل شود. آيا شما از رمز اين عمليّات خبر داريد؟ ــ برايم آب بياوريد! قرار شد هر وقت شَريك اين جمله را بر زبان آورد، حمله آغاز گردد. هنوز آنان مشغول سخن هستند كه ناگهان سربازان ابن زياد از راه مى رسند. سربازان در حياط خانه مى ايستند و ابن زياد همراه با مِهْران، غلام خود، وارد اتاق مى شود. مسلم در پشت پرده اى كه در اتاق بود، مخفى مى شود. ابن زياد كنار شَريك مى نشيند و حال او را مى پرسد. شَريك جواب او را مى دهد و سعى مى كند با سخنان خود ابن زياد و غلام او را سرگرم كند. اكنون زمان مناسبى است، تمام حواس ابن زياد به سخنان شَريك است. ــ برايم آب بياوريد! ابن زياد خيال مى كند كه شَريك تشنه است; امّا تو كه مى دانى منظور شَريك از درخواست آب چيست. امّا از آب خبرى نمى شود. براى بار دوّم مى گويد: ــ برايم آب بياوريد! ابن زياد مى گويد: چرا براى شَريك آب نمى آوريد؟! هانى دستور مى دهد تا براى شَريك آب بياورند. امّا شريك كه آب نمى خواهد! شريك براى سوّمين بار فرياد مى زند: "واى بر شما! مرا سيراب كنيد; اگر چه به قيمت جانم تمام شود!". اينجاست كه مِهْران، غلام ابن زياد متوجّه مى شود كه نقشه اى در كار است; براى همين دست ابن زياد را فشار مى دهد و به او مى فهماند كه بايد سريع خانه هانى را ترك كند. ابن زياد بلند مى شود و با عجله خانه هانى را ترك مى كند. شريك رو به مسلم مى كند و مى گويد: "چرا از اين فرصت خوب استفاده نكردى؟ چرا اين فاسق را نكشتى؟ مگر رضايت خدا در كشتن اين نامرد نبود؟". مسلم در جواب مى گويد: "موقعى كه من آماده بودم تا به ابن زياد حمله كنم به ياد حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) افتادم كه فرموده اند: "مؤمن هيچ گاه كسى را ترور نمى كند"". خواننده عزيز! اين اوّلين سند ضد تروريسم است. درست است كه ابن زياد جنايتكار است; امّا مسلم او را ترور نمى كند. مسلم معتقد است كه با دشمن هم بايد جوانمردانه برخورد كرد! بايد دشمن را به ميدان جنگ دعوت كرد و در حالى كه او هم شمشير در دست دارد و مى تواند از خود دفاع كند به او حمله كرد. همه مى گويند: "با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا". امّا راه و رسم مسلم غير از اين است: "با دوستان مروّت، با دشمنان مروّت!". آرى درست است كه ابن زياد، نامردى است كه خون عدّه زيادى از مردم بى گناه را بر زمين ريخته است; امّا در مرام مسلم، حمله به ابن زياد، در هنگامى كه به عيادت بيمار آمده است، عين نامردى است. درست است كه اگر مسلم به ابن زياد حمله مى كرد، قيام امام حسين(ع) پيروز مى شد و اين همه حوادث خونبار در كربلا پيش نمى آمد; امّا آن وقت، همه اينها به قيمت يك نامردى بود. در اين معامله مهم، مسلم مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام مسلم است. براى همين است كه هر كس مكتب شيعه را بشناسد، شيفته آن مى شود. مسلم را نگاه كن! چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد. 🌹🌷🔵🌹🌷🔵🌹🌷🦋 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نورانیت اذان بدو تولد و دریافت آن توسط اهل بصیرت های طب اسلامی چندی قبل خانواده‌ای صاحب اولاد شدند، اذان واقامه درگوش نوزاد گفته بودن، برای تبرک، نوزاد را پیش بردند و نگفتند که اذانش گفته شده، به ایشان گفته بودند اذان در گوش او بگویید، ایشان هم پذیرفتند، اما وقتی نوزاد را نگاه می‌کنند، می‌گویند: این بچه که اذان برایش گفته اند، چرا اذیتش می کنید؟ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
🖤🌿صبح را با سلام بر امام زمان(عج) آغاز میکنم.✨ 🍃از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده روزم به شام غربت و غم تیره تر شده آزرده گشت خاطرت از کرده های من آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @delneveshte_hadis110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ خيلي هم لازمه! من نميتونم وايسم ببينم داداشم و بهترين دوست و خواهرم دارن آسيب ميبينن وقتي كه ميتونستم كمكشون كنم. - نه هستي! اصلاً! - گوش كن احسان! راه ديگه اي نداريم. نميشه دست رو دست گذاشت. ضمناً من كاري ميكنم كه كسي متوجه قصدمون نشه، بين خودمون دوتا ميمونه، خب؟ - اما هستي... - بگو باشه ديگه! - به يه شرط! - چه شرطي؟ - فقط به رحيمي جريان رو توضيح ميدي و تموم! بقيه اش رو بسپار به خودم! - خيله خب قبول. با اينكه راضي نبودم قبول كردم؛ چون چاره ي ديگه اي برام نمونده بود، فقط ميخواستم از مبينا محافظت كنم. *** مبينا كشوقوسي به بدنم دادم و جانماز رو جمع كردم. ديگه به سختي ميتونستم ركوع و سجودم رو برم، بايد با ميز و صندلي نماز ميخوندم. چادر رو تا كردم و روي كمد داخل نمازخونه گذاشتم. كفشهام رو پوشيدم. به بوي بيمارستان ويار پيدا كرده بودم و حالم هر لحظه بدتر ميشد. با قدمهاي سريع خودم رو به محوطه ي بيمارستان رسوندم و چندتا نفس عميق كشيدم و هواي تازه رو به ريهم فرستادم. دستم رو نوازشگرانه روي شكمم كشيدم و گفتم: - ببخش عزيزدلم! دارم اذيتت ميكنم. قبلاً مجبور بودم كار كنم؛ اما الان كه ديگه زندگي روي خوشش رو بهم نشون داده و پدرت شده عشق زندگيم، شايد ديگه نياز نباشه كار كنم و بهت سختي بدم. روي نيمكتهاي داخل محوطه نشستم و گفتم: توي اولين فرصت استعفام رو به بيمارستان ميدم. اونوقت ديگه هر روز به جاي تحمل كردن بوي الـ*كـل و ضدعفونيكننده ها، با همديگه ميريم پارك و هواي تازه رو نفس ميكشيم. باهم قدم ميزنيم، ميريم خونه ي ماماني، خونه ي خاله. اصلاً آهنگ ميذاريم و براي بابايي غذاهاي خوشمزه ميپزيم، خونه رو تميز ميكنيم، كلي باهم كيف ميكنيم، مگه نه فندق مامان؟ - خانم! خانم! تو رو خدا كمك كنين! با وحشت به سمت صاحب صدا برگشتم، انگار مخاطبش من بودم كه دوباره گفت: - تو رو خدا كمك كنين! بچه ام داره از دست ميره! با سرعت از جام بلند شدم. - چيشده آقا؟! آروم باشيد! - چطور آروم باشم؟ بچه ام داره ميميره. تو رو خدا كمكش كنين! - شما آروم باشيد! من الان پرسنل رو خبر ميكنم تخت بيارن. - نه، تو رو خدا دير ميشه! بچه م داره ميميره! كجاست الان؟ - توي ماشينمه، بيايد كمكش كنين! - ماشينتون كجاست؟ چه بلايي سرش اومده؟ فوري قدم زدم تا به جايي كه اشاره ميكرد برسم. - يه از خدا بي‌خبري بهش زد و در رفت؛ خيلي خون ازش رفته. تو رو خدا كمك كنين! گريه امونش نميداد حرف بزنه. دلم بيتاب شد و عجله ميكردم كه هرچي زودتر به ماشين برسم. - آروم باشيد! انشاءاالله كه اتفاقي نميفته. به ماشين مدل بالاي مشكي رنگي اشاره كرد كه شيشه هاي دودي داشت. - خانم دكتر همينه. روي صندلي عقب ماشينمه. به دادش برسيد! در ماشين رو باز كردم و با صندلي خالي روبه رو شدم. كمي اطراف رو برانداز كردم و باتعجب گفتم: - اينجا كه كسي... جمله م تموم نشده بود كه كسي من رو داخل ماشين هل داد و هر چي دستوپا زدم فايده نداشت. دستگيره ي ماشين رو فشار دادم؛ اما در باز نشد. صدام رو بالا بردم و داد كشيدم: - چيكار ميكني؟ كمك! يكي كمك كنه! همون لحظه همون آقا در سمت چپ رو باز كرد و كنارم نشست و دو نفر ديگه سوار ماشين شدن و در كسري از ثانيه ماشين حركت كرد. هنوز گيج و سردرگم بودم. مدام اتفاقات پيش اومده رو توي ذهنم بالاوپايين ميكردم؛ ولي متوجه اين اتفاقات نميشدم. از ترس زبونم بند اومده بود و قلبم به تپش افتاده بود. جرئتم رو جمع كردم و گفتم: - شما كي هستيد؟ من رو كجا ميبريد؟ آقايي كه كنارم نشسته بود گفت: - يه كم صبر كني متوجه ميشي. نگه داريد من ميخوام پياده شم. مردي كه روي صندلي شاگرد نشسته بود گفت: - امر ديگه؟ صدام رو بالا بردم و همزمان دستگيره ي ماشين رو تكون ميدادم؛ اما قفل مركزي ماشين فعال بود و در ماشين باز نميشد. با دست به شيشه ي ماشين ميكوبيدم و كمك ميخواستم؛ اما هيچكس صدام رو نميشنيد. - چي از جون من ميخوايد؟ ولم كنيد؛ بذاريد برم. - آروم باش! چيزي تا مقصد نمونده. - من رو كجا ميبريد؟ من بايد برم خونه. شوهرم نگران ميشه! خنده ي چندش آوري زد و گفت: - شوهرت اگه بفهمه امروز زنش مهمونمون شده، حتماً بدجور قاطي ميكنه! ترسيده بودم. از ترس به گوشه ي صندلي پناه بردم. دستهام يخ كرده بود و عرق سرد روي پيشونيم نشسته بود. چي از جونم ميخواستن؟ من رو كجا ميبردن؟ فقط خدا رو صدا ميزدم كه اون چيزهايي كه توي ذهنم بالاوپايين ميشه هرگز اتفاق نيفته! تقريباً از شهر خارج شده بوديم كه كيسه ي مشكي رنگي روي سرم كشيدن تا مسير رو نبينم و دستهام رو از پشت بستن. از ترس زبونم بند اومده بود و فقط نگران احسان و بچه م بودم. 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 @delneveshte_hadis110
✅خواص سیب ✍امام صادق علیه السلام: اگر مردم مى دانستند چه خواصى در سيب وجود دارد، بيماران خود را تنهابا آن درمان مى كردند. بدانيد كه سيب از هر چيزى سريع تر به قلب فايده مى بخشد و خوشبو كننده است... 📚طب الائمه ، ص۱۳۵ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
✍تصدقت شوم ، الهی که من قربانت بروم ، در این مدت(جدایی) صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است ... 📚بخشی از نامه امام خمینی به همسرشان @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>