#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویست🌷
﷽
احسان
- اِ احسان دستت رو بده ديگه!
- دست من رو ميخواي چيكار؟
- بده ديگه لوس نشو!
دستم رو سمتش دراز كردم.
- ميخواي فالُم بگيري؟
از ته دل خنديد.
- فالت اينجاست!
دستم رو روي شكمش گذاشت.
- داره تكون ميخوره، انگار فهميده باباش داره نوازشش ميكنه.
- كو؟ چرا متوجه نميشم.
وايسا!
دستم رو سمت چپ شكمش گذاشت.
- اينجاست. آخ! شيطون داره لگد ميزنه.
حسش ميكردم، با تموم وجود؛ انگار كه دستش رو گرفته بودم و نوازشش ميكردم!
چشمهام رو بستم و دستم از تكون خوردناي بيوقفه هش قلقلك ميشد.
- واي مبينا! داره تكون ميخوره!
سرم رو بالا آوردم و به چشمهاي قهوه ايش كه توي تاريكي اتاق ميدرخشيد چشم
دوختم. نگاهش برق خاصي داشت، پر از حرف نگفته بود؛ پر از عشق بود.
دستم رو دراز كردم و سرش رو توي آ*غـ*ـوشم كشيدم؛ با شوق توي آ*غـ*ـوشم
اومد و خودش رو بهم نزديك كرد. دستم رو نوازشگرانه بين موهاي بلند و
خرماييش كشيدم و زمزمه وار ستايشش كردم.
خدا رو شكر كردم به خاطر داشتنش، به خاطر بودنش، به خاطر اين روزها كه انگار كل
عمر رو زندگي كرده بودم كه فقط به اون برسم، كه فقط اين روزها رو به چشم
ببينم!
***
آقاي صالحي با چشمهايي برافروخته غريد:
- همين كه من ميگم! من اهل باجدادن نيستم.
روي ميزش خم شدم و خشمگين چشم بهش دوختم.
- تا الان هيچوقت بهت بي احترامي نكردم، تا حالا از دستوراتت سرپيچي نكردم، تا
حالا بهت نه نگفتم؛ (صدام رو بالاتر بردم) اما اين بار اگه لازم باشه زير همه چيز
ميزنم كه فقط زن و بچه م رو نجات بدم.
با قدمهاي بلند و عصبي به سمت در ميرفتم كه با صداي بلند گفت:
- تو فقط صبر كن! همه چيز درست ميشه، اون نميتونه به كسي آسيب برسونه.
تمام عكس و نامه هاي تهديدآميزي رو كه هر شب به دستم ميرسيد سمتش پرت
كردم و از اتاق خارج شدم.
كم كم داشتم ديوونه ميشدم و به جنون ميرسيدم. يه هفته بيشتر فرصت نداشتم كه
اون عوضي رو به خواسته هاش برسونم تا دست كثيفش رو از زن و بچه م برداره.
هستي داخل اتاق شد و با نگراني صدام كرد:
- احسان داري چيكار ميكني؟
صدام از شدت عصبانيت كنترل نميشد.
- هر كاري ميكنم كه اون عوضي دستش به مبينا نرسه! ميفهمي دارم چي ميكشم؟
ميفهمي؟
- خيله خب آروم باش! بشين چند لحظه تا باهم حرف بزنيم.
نميتونستم بشينم، فقط وسط اتاق قدم ميزدم و فكر ميكردم؛ اما از شدت عصبانيت
فكرم به جايي نميرسيد. ذهنم مشغول بود و نميتونستم فكرم رو متمركز كنم.
هستي ليوان آبي به دستم داد و گفت:
- اينجوري كه نميشه. با عصبانيت و دعوا هم نميشه به جايي رسيد. بشين يه كم فكر
كنيم شايد راه حلي پيدا كنيم.
- ديگه فكرم كار نميكنه هستي! دارم ديوونه ميشم.
- بشين چند لحظه.
به اجبار روي صندلي چرخ دارم نشستم و سيگاري از كتم بيرون آوردم و بين لبهام
گذاشتم. هستي نيم نگاهي بهم انداخت و روي مبل روبه روم نشست.
سيگار رو روشن كردم و پك عميقي بهش زدم. دود حاصلش رو با حرص فوت كردم
و به عكس دونفري خودم و مبينا كه جديدًا روي ميزم خودنمايي ميكرد خيره شدم.
چشمهاي خندونش هر لحظه من رو به جنون ميرسوند. تابه حال كسي رو تا اين حد
نميخواستم، تابه حال اينقدر در برابر كسي عاجز نشده بودم؛ حتي وقتي كه فكر
ميكردم دارم تو تب عشق هستي ميسوزم هم به اين حد نرسيده بودم. حالا درك
ميكردم داستان ليلي و مجنون رو، حالا حال وروز فرهاد كوهكن رو ميفهميدم!
صداي هستي من رو از خيال بيرون آورد.
- چرا پليس رو در جريان نميذاري؟
- تهديد كرده اگه به پليس چيزي بگم يه بلايي سر مبينا مياره.
با فكر اينكه بلايي سرش بياد دوباره عصبي شدم. از روي صندلي بلند شدم و كنار
پنجره ايستادم. پك ديگه اي به سيگار زدم و دودش رو سمت پنجره نيمه باز فوت
كردم.
- اون از كجا ميفهمه؟
نميدونم، لابد آدماش تعقيبم ميكنن! شايد هم شنود گذاشته واسه م! هرچي كه
هست از ريزبه ريز زندگيم خبر داره؛ ميدونه كي ميرم، كي ميام!
- خيله خب! تو رو تعقيب ميكنه؛ من رو كه تعقيب نميكنه.
- منظورت چيه؟
هستي از روي مبل بلند شد و كنارم ايستاد.
- منظورم اينه كه يادته توي جريان پرونده ي دلاوري، دوستت كه پليس بود بهمون
كمك كرد؟
- خب؟
- خب الان هم ميتونه بهمون كمك كنه. با اين تفاوت كه اين بار تو بهش نميگي، من
ميگم.
به سمتش برگشتم و به چشمهاي مصممش خيره شدم؛ هميشه انقدر جدي و شجاع
بود كه ميخواست يه تنه همه چيز رو حل كنه.
- لازم نيست! نميخوام تو هم درگير اين ماجرا بشي.
🦋🌹🌷🦋🌹🌷🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیههای مهم رائفی پور برای زائران اربعین حسینی (علیالخصوص خانمها)
@delneveshte_hadis110
09 Mostanade Soti Shonood .mp3
16.75M
تجربه زندگی پس از مرگ
#صوت_شنود
قسمت #نهم
بسیار جذاب
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
مداحی آنلاین - ویژه شهادت امام حسن مجتبی.mp3
6.46M
🏴 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎤حجتالاسلام #دارستانی
🎤 #حسین_سیب_سرخی
#السلام_علیک_یا_حسن_بن_علی_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگهفدهم🌴
كشتن ابن زياد با دقّت برنامه ريزى شده و قرار است طبق برنامه عمل شود.
آيا شما از رمز اين عمليّات خبر داريد؟
ــ برايم آب بياوريد!
قرار شد هر وقت شَريك اين جمله را بر زبان آورد، حمله آغاز گردد.
هنوز آنان مشغول سخن هستند كه ناگهان سربازان ابن زياد از راه مى رسند.
سربازان در حياط خانه مى ايستند و ابن زياد همراه با مِهْران، غلام خود، وارد اتاق مى شود.
مسلم در پشت پرده اى كه در اتاق بود، مخفى مى شود.
ابن زياد كنار شَريك مى نشيند و حال او را مى پرسد.
شَريك جواب او را مى دهد و سعى مى كند با سخنان خود ابن زياد و غلام او را سرگرم كند.
اكنون زمان مناسبى است، تمام حواس ابن زياد به سخنان شَريك است.
ــ برايم آب بياوريد!
ابن زياد خيال مى كند كه شَريك تشنه است; امّا تو كه مى دانى منظور شَريك از درخواست آب چيست.
امّا از آب خبرى نمى شود.
براى بار دوّم مى گويد:
ــ برايم آب بياوريد!
ابن زياد مى گويد: چرا براى شَريك آب نمى آوريد؟!
هانى دستور مى دهد تا براى شَريك آب بياورند.
امّا شريك كه آب نمى خواهد!
شريك براى سوّمين بار فرياد مى زند: "واى بر شما! مرا سيراب كنيد; اگر چه به قيمت جانم تمام شود!".
اينجاست كه مِهْران، غلام ابن زياد متوجّه مى شود كه نقشه اى در كار است; براى همين دست ابن زياد را فشار مى دهد و به او مى فهماند كه بايد سريع خانه هانى را ترك كند.
ابن زياد بلند مى شود و با عجله خانه هانى را ترك مى كند.
شريك رو به مسلم مى كند و مى گويد: "چرا از اين فرصت خوب استفاده نكردى؟ چرا اين فاسق را نكشتى؟ مگر رضايت خدا در كشتن اين نامرد نبود؟".
مسلم در جواب مى گويد: "موقعى كه من آماده بودم تا به ابن زياد حمله كنم به ياد حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) افتادم كه فرموده اند: "مؤمن هيچ گاه كسى را ترور نمى كند"".
خواننده عزيز!
اين اوّلين سند ضد تروريسم است.
درست است كه ابن زياد جنايتكار است; امّا مسلم او را ترور نمى كند.
مسلم معتقد است كه با دشمن هم بايد جوانمردانه برخورد كرد!
بايد دشمن را به ميدان جنگ دعوت كرد و در حالى كه او هم شمشير در دست دارد و مى تواند از خود دفاع كند به او حمله كرد.
همه مى گويند: "با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا".
امّا راه و رسم مسلم غير از اين است: "با دوستان مروّت، با دشمنان مروّت!".
آرى درست است كه ابن زياد، نامردى است كه خون عدّه زيادى از مردم بى گناه را بر زمين ريخته است; امّا در مرام مسلم، حمله به ابن زياد، در هنگامى كه به عيادت بيمار آمده است، عين نامردى است.
درست است كه اگر مسلم به ابن زياد حمله مى كرد، قيام امام حسين(ع) پيروز مى شد و اين همه حوادث خونبار در كربلا پيش نمى آمد; امّا آن وقت، همه اينها به قيمت يك نامردى بود.
در اين معامله مهم، مسلم مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام مسلم است.
براى همين است كه هر كس مكتب شيعه را بشناسد، شيفته آن مى شود.
مسلم را نگاه كن!
چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد.
🌹🌷🔵🌹🌷🔵🌹🌷🦋
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
🏴ترینهای جهانی پیادهروری #اربعین
🔴آخرین اخبار #اربعین 1401
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نورانیت اذان بدو تولد و دریافت آن توسط اهل بصیرت
#واکسن های طب اسلامی
چندی قبل خانوادهای صاحب اولاد شدند، اذان واقامه درگوش نوزاد گفته بودن، برای تبرک، نوزاد را پیش #آیت_الله_ناصری بردند و نگفتند که اذانش گفته شده، به ایشان گفته بودند اذان در گوش او بگویید، ایشان هم پذیرفتند، اما وقتی نوزاد را نگاه میکنند، میگویند: این بچه که اذان برایش گفته اند، چرا اذیتش می کنید؟
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
🖤🌿صبح را با سلام بر امام زمان(عج) آغاز میکنم.✨
🍃از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده
روزم به شام غربت و غم تیره تر شده
آزرده گشت خاطرت از کرده های من
آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده
السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج)
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام حسن مجتبی علیه السلام
و امام حسین علیه السلام
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستیکم🌷
﷽
خيلي هم لازمه! من نميتونم وايسم ببينم داداشم و بهترين دوست و خواهرم دارن
آسيب ميبينن وقتي كه ميتونستم كمكشون كنم.
- نه هستي! اصلاً!
- گوش كن احسان! راه ديگه اي نداريم. نميشه دست رو دست گذاشت. ضمناً من
كاري ميكنم كه كسي متوجه قصدمون نشه، بين خودمون دوتا ميمونه، خب؟
- اما هستي...
- بگو باشه ديگه!
- به يه شرط!
- چه شرطي؟
- فقط به رحيمي جريان رو توضيح ميدي و تموم! بقيه اش رو بسپار به خودم!
- خيله خب قبول.
با اينكه راضي نبودم قبول كردم؛ چون چاره ي ديگه اي برام نمونده بود، فقط
ميخواستم از مبينا محافظت كنم.
***
مبينا
كشوقوسي به بدنم دادم و جانماز رو جمع كردم. ديگه به سختي ميتونستم ركوع و
سجودم رو برم، بايد با ميز و صندلي نماز ميخوندم.
چادر رو تا كردم و روي كمد داخل نمازخونه گذاشتم. كفشهام رو پوشيدم.
به بوي بيمارستان ويار پيدا كرده بودم و حالم هر لحظه بدتر ميشد. با قدمهاي
سريع خودم رو به محوطه ي بيمارستان رسوندم و چندتا نفس عميق كشيدم و هواي
تازه رو به ريهم فرستادم.
دستم رو نوازشگرانه روي شكمم كشيدم و گفتم:
- ببخش عزيزدلم! دارم اذيتت ميكنم. قبلاً مجبور بودم كار كنم؛ اما الان كه ديگه
زندگي روي خوشش رو بهم نشون داده و پدرت شده عشق زندگيم، شايد ديگه نياز
نباشه كار كنم و بهت سختي بدم.
روي نيمكتهاي داخل محوطه نشستم و گفتم:
توي اولين فرصت استعفام رو به بيمارستان ميدم. اونوقت ديگه هر روز به جاي
تحمل كردن بوي الـ*كـل و ضدعفونيكننده ها، با همديگه ميريم پارك و هواي تازه
رو نفس ميكشيم. باهم قدم ميزنيم، ميريم خونه ي ماماني، خونه ي خاله. اصلاً آهنگ
ميذاريم و براي بابايي غذاهاي خوشمزه ميپزيم،
خونه رو تميز ميكنيم، كلي باهم كيف ميكنيم، مگه نه فندق مامان؟
- خانم! خانم! تو رو خدا كمك كنين!
با وحشت به سمت صاحب صدا برگشتم، انگار مخاطبش من بودم كه دوباره گفت:
- تو رو خدا كمك كنين! بچه ام داره از دست ميره!
با سرعت از جام بلند شدم.
- چيشده آقا؟! آروم باشيد!
- چطور آروم باشم؟ بچه ام داره ميميره. تو رو خدا كمكش كنين!
- شما آروم باشيد! من الان پرسنل رو خبر ميكنم تخت بيارن.
- نه، تو رو خدا دير ميشه! بچه م داره ميميره!
كجاست الان؟
- توي ماشينمه، بيايد كمكش كنين!
- ماشينتون كجاست؟ چه بلايي سرش اومده؟
فوري قدم زدم تا به جايي كه اشاره ميكرد برسم.
- يه از خدا بيخبري بهش زد و در رفت؛ خيلي خون ازش رفته. تو رو خدا كمك
كنين!
گريه امونش نميداد حرف بزنه. دلم بيتاب شد و عجله ميكردم كه هرچي زودتر به
ماشين برسم.
- آروم باشيد! انشاءاالله كه اتفاقي نميفته.
به ماشين مدل بالاي مشكي رنگي اشاره كرد كه شيشه هاي دودي داشت.
- خانم دكتر همينه. روي صندلي عقب ماشينمه. به دادش برسيد!
در ماشين رو باز كردم و با صندلي خالي روبه رو شدم. كمي اطراف رو برانداز كردم و
باتعجب گفتم:
- اينجا كه كسي...
جمله م تموم نشده بود كه كسي من رو داخل ماشين هل داد و هر چي دستوپا زدم
فايده نداشت. دستگيره ي ماشين رو فشار دادم؛ اما در باز نشد. صدام رو بالا بردم و
داد كشيدم:
- چيكار ميكني؟ كمك! يكي كمك كنه!
همون لحظه همون آقا در سمت چپ رو باز كرد و كنارم نشست و دو نفر ديگه سوار
ماشين شدن و در كسري از ثانيه ماشين حركت كرد.
هنوز گيج و سردرگم بودم. مدام اتفاقات پيش اومده رو توي ذهنم بالاوپايين
ميكردم؛ ولي متوجه اين اتفاقات نميشدم. از ترس زبونم بند اومده بود و قلبم به
تپش افتاده بود. جرئتم رو جمع كردم و گفتم:
- شما كي هستيد؟ من رو كجا ميبريد؟
آقايي كه كنارم نشسته بود گفت:
- يه كم صبر كني متوجه ميشي.
نگه داريد من ميخوام پياده شم.
مردي كه روي صندلي شاگرد نشسته بود گفت:
- امر ديگه؟
صدام رو بالا بردم و همزمان دستگيره ي ماشين رو تكون ميدادم؛ اما قفل مركزي
ماشين فعال بود و در ماشين باز نميشد. با دست به شيشه ي ماشين ميكوبيدم و
كمك ميخواستم؛ اما هيچكس صدام رو نميشنيد.
- چي از جون من ميخوايد؟ ولم كنيد؛ بذاريد برم.
- آروم باش! چيزي تا مقصد نمونده.
- من رو كجا ميبريد؟ من بايد برم خونه. شوهرم نگران ميشه!
خنده ي چندش آوري زد و گفت:
- شوهرت اگه بفهمه امروز زنش مهمونمون شده، حتماً بدجور قاطي ميكنه!
ترسيده بودم. از ترس به گوشه ي صندلي پناه بردم. دستهام يخ كرده بود و عرق
سرد روي پيشونيم نشسته بود. چي از جونم ميخواستن؟ من رو كجا ميبردن؟ فقط
خدا رو صدا ميزدم كه اون چيزهايي كه توي ذهنم بالاوپايين ميشه هرگز اتفاق نيفته!
تقريباً از شهر خارج شده بوديم كه كيسه ي مشكي رنگي روي سرم كشيدن تا مسير
رو نبينم و دستهام رو از پشت بستن.
از ترس زبونم بند اومده بود و فقط نگران احسان و بچه م بودم.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
10 Mostanade Soti Shonood (1).mp3
17.28M
تجربه زندگی پس از مرگ
#صوت_شنود
قسمت #دهم
بسیار جذاب
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
✅خواص سیب
✍امام صادق علیه السلام:
اگر مردم مى دانستند چه خواصى در سيب وجود دارد، بيماران خود را تنهابا آن درمان مى كردند. بدانيد كه سيب از هر چيزى سريع تر به قلب فايده مى بخشد و خوشبو كننده است...
📚طب الائمه ، ص۱۳۵
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
#آقایان_یاد_بگیرند
✍تصدقت شوم ، الهی که من قربانت بروم ، در این مدت(جدایی) صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است ...
📚بخشی از نامه امام خمینی به همسرشان
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
🔴 اسراف و فشار قبر
✍ اسراف و ریخت و پاش هایی که در آن نعمتهای الهی ضایع میشوند و به طور کلی هر گونه ضایع کردن نعمت ها و بهره برداری نکردن صحیح از آن ها، یکی دیگر از عوامل فشار قبر است
پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
فشار قبر برای مؤمن کفارۂ نعمت
هایی است که ضایع کرده است.
📚 سرنوشت انسان،ص 214
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگهفدهم🌴
ابن زياد سخت آشفته است.
او به دنبال مسلم مى گردد; امّا هر چه تلاش مى كند، نمى تواند ردّ پايى از مسلم پيدا كند.
سرانجام ابن زياد نقشه اى مى كشد و با اين نقشه موّفق مى شود، مسلم را بيابد.
آيا شما از نقشه ابن زياد اطّلاع داريد؟
آيا خبر داريد او جاسوسى را به شكل عاشق در مى آورد؟!
او به يكى از مأموران خود به نام مَعقِل مأموريّت ويژه اى مى دهد.
مَعقِل اهل شام است و اهل كوفه، او را نمى شناسند.
امروز بايد مَعقِل، طبق نقشه ابن زياد به مسجد كوفه برود.
حتماً مى پرسى براى چه كارى؟
ابن زياد به او پول بسيار زيادى مى دهد و به او مى گويد: "اكنون به مسجد كوفه مى روى و چند روز با هيچ كس حرف نمى زنى و فقط به نماز و عبادت مشغول مى شوى! در اين مدّت دقّت مى كنى كه چه كسى بيشتر از همه نماز مى خواند، پس نزد او مى روى و چنين مى گويى: "من اهل شام هستم و شنيده ام كه نماينده حسين بن على در اين شهر مى باشد; من پول زيادى همراه دارم كه مى خواهم به ايشان بدهم"".
خواننده محترم!
هر جا كه دستِ زور نمى تواند كارى بكند، دستِ تزيور، كارساز است!
مَعقِل به مسجد كوفه مى آيد و مشغول خواندن نماز مى شود.
و سرانجام گمشده اش را پيدا مى كند.
نگاه كن!
او اكنون نزد مسلم بن عَوْسجه نشسته است.
مَعقِل به او چنين مى گويد: "من اهل شام هستم و عشق امام حسين(ع) به سينه دارم; شنيده ام كه مسلم به اين شهر آمده است; براى همين به اينجا آمده ام تا با او بيعت كنم".
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
هميشه مى خواستم بدانم چرا امام حسن(ع) از جنگ با دشمن كناره گيرى كرد و با معاويه صلح نمود .
راستش را بخواهيد من در مورد حماسه كربلا خيلى چيزها شنيده بودم و تعجّب مى كردم كه چرا امام حسن(ع) در مقابل دشمن استقامت نكرد !
من مى دانستم كه حتماً كار او علّت واضحى داشته است كه من از آن بى خبر مانده ام .
سرانجام يك شب تصميم گرفتم تا به عمق تاريخ، سفر كنم و از رمز و راز صلح امام حسن(ع) با خبر شوم .
و اين چنين بود كه سفر شش ماهه من آغاز شد و فهميدم كه من از چه حماسه بزرگى بى اطّلاع بوده ام .
اين كتاب كه در دست شماست حاصل سفر من است .
شما مى توانيد با خواندن اين كتاب از عظمت حماسه صلح امام حسن(ع)با خبر شويد و باور كنيد كه اگر اين حماسه نبود اكنون از اسلام هيچ خبرى نبود .
اين كتاب را به قهرمان اين داستان اهدا مى كنم ; به آن اميد كه روز قيامت شفاعتش، نصيب خوانندگان اين كتاب گردد .
🔷🦋🔵🔷🦋🔵
#درقصرتنهائی
#تنهاترینسردار
#امامحسنمجتبی
#نشرحدکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#درقصرتنهائی🌳
#برگاول🌳
چرا اين كتاب را در دست گرفته اى ؟
آيا مى دانى كه من مى خواهم در اين كتاب تو را به سفرى در عمق تاريخ ببرم ؟
آيا همسفر من مى شوى ؟ ما بايد به سال چهل هجرى قمرى برويم، روز جمعه، بيست و يكم ماه رمضان .
اينجا چه خبر است ؟ چرا همه مردم در حال گريه و زارى هستند ؟
دور تا دور خانه حضرت على(ع) پر از جمعيّت است .
آرى، مردم شهر فهميده اند كه حضرت على(ع) به ديدار خدا شتافته است .
گويا ضربه شمشير ابن مُلجَم، كار خود را كرده است، ديگر مردم كوفه، امام مهربانى چون حضرت على(ع) ندارند .
افسوس و صد افسوس كه مردم قدر امام خود را ندانستند و امروز اين چنين بر سر و سينه مى زنند .
آرزوى حضرتعلى(ع) اين بود كه از دست اين مردم راحت شود و امروز به آرزوى خود رسيده است .
مردم، براى تشييع پيكر امام خود جمع شده اند، لحظه به لحظه بر تعداد جمعيّت افزوده مى شود .
اما ناگهان، درِ خانه باز مى شود و امام حسن(ع) بيرون مى آيد و رو به مردم مى كند و به آنها خبر مى دهد كه ديشب، نيمى از شب گذشته، بدن حضرتعلى(ع) دفن شد !
همه، متحيّر مى شوند، چرا نيمه شب ؟
ما مى خواستيم مراسم باشكوهى برگزار كنيم، ما مى خواستيم با امام خود وداع كنيم .
به راستى قبر آن حضرت كجاست ؟
جايى در ميانِ نى زارهاى خارج شهر !
ــ اى مردم، قبر پدرم حضرتعلى(ع)، مخفى خواهد بود، چرا كه اگر دشمنان او بدانند قبر او كجاست بدن او را از قبر بيرون خواهند آورد !
اكنون صداى گريه مردم بلند مى شود، آنها در حسرت عميقى فرو مى روند .
اكنون ساعت ده صبح است، و جمعيّت زيادى در كنار خانه حضرتعلى(ع) جمع شده اند، ديگر جاى سوزن انداختن نيست، عدّه اى از مردم نيز به مسجد كوفه رفته اند .
اشك از چشم همه جارى است، شهر كوفه سراسر غم و عزاست .
همه مى دانند كه حضرتعلى(ع)، فرزند خود، امام حسن(ع) را به عنوان امام بعد از خود معرفى نموده است، آنها مى خواهند با او بيعت كنند .
همسفر خوبم !
خوب نگاه كن، اين مردم خودشان براى بيعت كردن با امام حسن(ع)آمده اند، هيچ كس آنها را مجبور نكرده است !
همه منتظر هستند تا امام حسن(ع) به مسجد بيايد ; امّا هنوز آن حضرت
داخل خانه است .
🔷🦋🔵🔷🦋🔵
#درقصرتنهائی
#تنهاترینسردار
#امامحسنمجتبی
#نشرحدکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
💕آدم های #خوب زندگیمون؛
#بخشی از رزق و روزی ما هستن
#محرم
#سلامبرحسین
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🖤🏴
💕#هيچکس را در زندگی #مقصر نميدانم،
از #خوبان خاطره،
و از بدان تجربه ميگيرم،
بدترين ها #عبرت ميشوند،
و بهترين ها دوست…
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#یا_صاحب_الزمان_عج
ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم
تا دست کشی بر سر سودا زدهی من
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام سجاد علیه السلام و امام محمد باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام
يا اَبَا الْحَسَنِ، يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ، يَا زَيْنَ الْعابِدِينَ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🌹
يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا عَبْدِ اللّٰهِ، يَا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الصَّادِقُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستدوم🌷
﷽
***
احسان
- مرديكه ي احمق بهت ميگم به اونا چيكار داري؟ بذار زنم بره! خودم ميام، هر بلايي
كه خواستي سر من بيار.
صداي خشدارش سوهان روحوروانم بود.
- همين كه گفتم! اگه تا فردا همين ساعت هر چي آقا خواسته بودن براشون انجام
دادي كه هيچ؛ وگرنه بايد جنازه اشون رو ببيني! البته در بهترين حالت ممكن!
- اگه دستم بهت برسه، زنده ات نميذارم! كاري ميكنم به خاك سياه بشيني! از كارت
پشيمون ميشي مرديكه ي آشغال!
زياد خودت رو خسته نكن! هر چي خودت رو خسته كني زن و بچه ات اينجا بيشتر
عذاب ميكشن!
پشتبندش صداي جيغ مبينا رو شنيدم كه داد ميزد:
- دست كثيفت رو بهم نزن عوضي!
ديگه چاره اي جز التماس نداشتم.
صدام از اون مرد عصبي و خشمگين تبديل شده بود به يه عالمه بغضِ نشسته تو گلوم
و اشكي كه ديگه از اومدنش ابايي نداشتم.
- تو رو به هر كي كه ميپرستي كاري بهش نداشته باش! تو رو به جون عزيزت
اذيتش نكن! آخه نامسلمون به اون چيكار داري؟ طرف حساب تو منم! بيا من رو ببر
تيكه تيكه كن! اصلاً بسوزون، خاكسترم كن؛ ولي دستت به زنم نرسه! قسمت ميدم!
- خاكسترت به دردم نميخوره! به جاي اين كارا زودتر انجامش بده!
صداي ممتد بوق تلفن برام هشدار بود. شبيه ناقوس مرگ توي گوشم زنگ ميزد.
پاهام هرلحظه سستتر ميشد و زبونم بند اومده بود. با پاهايي سست روي زمين سر
خوردم و گوشي تلفن از دستم افتاد.
خانم محمدي داخل شد و با ديدنم جيغ كشيد. ديگه چيزي واسم مهم نبود و
هيچكس برام اهميتي نداشت.
صداي محمدي رو هم نميخواستم بشنوم كه مدام ميگفت:
- چي شده آقاي ايراني؟ تو رو خدا يه چيزي بگين! الان براتون آب ميارم.
به زور خودم رو روي صندلي انداختم و شماره ي آقاي صالحي رو گرفتم. با دوتا بوق
جواب دادن و صداي منشي خونه اش توي گوشي پيچيد:
- بفرماييد.
- همين الان گوشي رو بده به صالحي!
- شما؟
- ايرانيم.
- سلام آقاي ايراني. بله چشم، همينالان.
چند دقيقه طول كشيد تا صداش توي گوشم پيچيد؛ صدايي كه حالا فقط بهم حس
تهوع ميداد و عامل اين بدبختيهام رو فقط اون ميديدم.
- سلام احسان جان!
- همه ي كاراش رو خودم ميكنم؛ خونه، شركت، بليت ايران. تو فقط شكايتت رو پس
بگير!
- احسان قبلاً باهم حرف زديم...
اين بار ديگه فرياد كشيدم:
- قبلاً زن و بچه ي من رو ندزديده بودن لعنتي!
همون لحظه محمدي داخل شد و ليوان آب از دستش روي زمين افتاد و شكست و اين
قلب من بود كه هر لحظه ترك برمي داشت. با فكر اينكه قراره چه بلايي سر مبينا
بياد، دوست داشتم كه يه اسلحه پيدا ميكردم و يكي يكي همه رو از روي زمين نابود
ميكردم و دست آخر هم آخرين تير رو توي سر خودم خالي ميكردم.
- چي ميگي احسان؟ زنت رو دزديدن؟
- مگه برات مهمه؟ همين الان اون برگه ي لعنتي رو ميارم كه امضا كني! بايد شكايتت
رو پس بگيري!
اما...
هنوز هم اما و اگر ميآورد. ديگه تحمل شنيدن حرفهاي مزخرفش رو نداشتم.
گوشي رو قطع كردم و به خانم محمدي كه دم در ايستاده بود و با چشمهايي
گردشده نگاهم ميكرد خيره شدم. فقط دنبال كسي بودم كه هر چي عصبانيت دارم
سرش خالي كنم. داد زدم:
- جمع كن اينا رو!
فوري سر تكون داد و مشغول جمع كردن شيشه خرده ها شد.
صداي ويبره ي گوشيم اومد. روي صفحه نگاه كردم، احمد بود. فوري جواب دادم:
- سلام داداش خوبي؟
- خوب؟ براي چي بايد خوب باشم؟ احمد زنم رو دزديدن. تا فردا بيشتر مهلت
ندارم. فهميدن به پليسا خبر دادم. دارم ديوونه ميشم.
- چي ميگي؟ چطور ممكنه؟
- نميدونم، نميدونم! به جز من و تو و هستي كسي خبر نداشت. من نميفهمم چطور
متوجه شدن.
- باشه باشه! تو نگران نباش، من الان ميام اونجا.
- نه احمد، نميخواد بياي. تهديد كردن اگه به پليس خبر بدم به مبينا آسيب
ميرسونن. ديگه نميخوام كه كمكم كني. بذار خودم حلش كنم.
- احسان ميفهمي چي ميگي؟ ميخواي به همين راحتي اجازه بدي به خواسته هاش
برسه؟ اون هم فقط با ترسوندن تو؟
صدام بالا رفت.
- آره من ميترسم. ميترسم زندگيم رو از دست بدم. احمد اون كسي كه الان داره
زجر ميكشه همه ي زندگي منه. خار به پاش بره من ميميرم. ديگه نميخوام كسي
بهم كمك كنه. فقط ميخوام زندگيم رو نجات بدم، همين...!🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
11 Mostanade Soti Shonood(1).mp3
17.1M
تجربه زندگی پس از مرگ
#صوت_شنود
قسمت #یازدهم
بسیار جذاب
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>