eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
« ✨آیــت اللـہ ناصـــری : ایـــام حســاســی اســـت. لطفی ڪہ حق‌تعــالـــے بر این ملت ڪردہ حاصل همت اهل ایمــان در قـــرون متمــادی اســت. بہ مردم بگویید ڪسی را انتخـاب ڪنند ڪہ بــازوی رهبـــری باشــد. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
هر چند کمی فرج تمنا کردیم آقا ز سر خویش تو را وا کردیم شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم با واژه انتظار بد تا کردیم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕰 چند روزی بود که دوباره سرو کله‌ی پری ناز پیدا شده بود. ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت. وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی می‌ریخت و کنارم می‌نشست. با هر جرعه‌ی چایی‌اش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهی‌اش می‌کردم. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم می‌داد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم می‌خواست زیر‌پوستی مرا حرص دهد. گرچه با همه‌ی اینها آخر کارشان جنگ و دعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد می‌آمد کنارم می‌نشست و درد و دل می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه می‌خواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت می‌کردم و بعد از رفتنش جگر پاره پاره‌ام را از نو به هم می‌دوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها می‌کردم. گاهی هم پنجره را باز می‌کردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال می‌ماندم که صدای آقای طراوت درمی‌آمد. نمی‌دانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم می‌کرد. انگار دست باد مشت مشت ابر برمی‌داشت و مرا پُر می‌کرد. سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد. یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کم‌کم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانواده‌اش شهرستان هستند و از این سختگیریها راحت است. با تعجب پرسیدم: –یعنی تنها زندگی می‌کنی؟ لبهایش را بیرون داد و گفت: –نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم. از وقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، با این که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم. البته گاهی هم پیش دوستام هستم. خیلی باحالن و خوش می‌گذره. اگه بخوای یه روز میریم اونجا. –پس خانواده‌ی اونا کجا هستن؟ –بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار می‌کنن درآمد دارن و راحت زندگی میکنن. البته موسسه‌ایی که توش هستن خوابگاه داره. با هیجان گفتم: –چه جالب، با رفقا بدون غرغر مامانا حسابی خوش می‌گذره. خندید. –دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟ –آره دیگه، کیه که نباشه. –پس واجب شد بیای ببینی. شایدم امدی و با هم همخونه شدیم. یه سری بچه‌هایی که از دست همه خسته‌ان اونجان. توام میتونی بیای. از حرفش جا خوردم. –نه بابا، خانواده‌ی من از این جور مستقل بودنا خوششون نمیاد. اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمی‌تونم. چشمکی زد و گفت: –اونش درست میشه نگران نباش. البته چون من اونجا مربی هستم می‌تونم پارتیت بشم. –چه جالب. حالا هر وقت فرصت شد... همان موقع موبایلش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –ببخشید راستینه، باید جواب بدم. سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟ –عه؟ باشه خودم میرم. گوشی را قطع کرد و با خوشحالی گفت: –بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیا زودتر بریم اونجایی که گفتم. مردد گفتم: –حالا نیم ساعت مونده تا تموم شدن ساعت... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –ول کن بابا، بیا بریم. دستم را گرفت و کشید. –باشه پس چند دقیقه صبر کن. کاغذی برداشتم و تقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم. –بی زحمت این رو فردا بده به مدیر. من زودتر میرم. سوار ماشین پری‌ناز شدیم و به طرف موسسه‌ایی که می‌گفت راه افتادیم. وقتی وارد موسسه شدم، تعجب کردم. بیشتر شبیهه یک خانه‌ی بزرگ بود. سه طبقه داشت و در هر طبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفته‌ی پری‌ناز کاری انجام می‌دادند. وقتی از حیاط بزرگ و سر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم. پری ناز اشاره‌ایی به اتاقها کرد و گفت: –اتاقهای طبقه‌ی اول اکثرا کارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام می‌دن. –یعنی چی مقدماتی؟ –یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط. چون اینجا شرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه. البته اکثرا قبول می‌کنن، از خیابون موندن و آوارگی که بهتره. صورتم را جمع کردم. –آوارگی؟ –آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بی‌خانمان و فراری رو جذب می‌کنن. بهشون کار و امکانات میدن. از حرفش یک جور ناامنی احساس کردم. اشاره به طبقه‌ی بالا کرد. – توی طبقه‌ی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقه‌ی سومم خوابگاهشونه. ... 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑راز ماندگاری نعمت ها نصیحتی از مرحوم شیخ حسنعلی نودکی(ره): حضرت محمد صلی اللہ علیه واله وسلم فرمودند: هرکس که خواهد خانه اش به نعمت آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد: 1⃣اول آنکه در آغاز هرکار بگوید: « بسم الله‌الرحمن الرحیم» 2⃣دوم آنکه چون نعمتی از راہ حلال نصیبش شد، بگوید «الحمدالله رب العالمین» 3⃣سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید: «استغفرالله ربی و اتوب الیه» 4⃣چهارم آنکه چون غم و اندوہ براو هجوم آورد بگوید: «لاحول ولا قوہ الا بالله العلی العظیم» 5⃣پنجم آن که چون تدبیر کار کند، گوید: «ماشاءالله» 6⃣ششم آنکه چون از ستمگری هراس کند بگوید: « حسبناالله و نعم الوکیل» 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 یه گناهی هست که اگر پیامبر (ص) هم 70 بار در حق ما دعا کند، باز هم بخشیده نمی‌شود 🔹 حجت‌الاسلام قرائتی 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ پیروزی دولـت مردمی برای ساخت ایران قوی را به همه ملت ایران تبریک عرض می‌نماییم. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 💖🌹❤️🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
امسال همان سال فرج خواهد شد ، ما منتظران اگر بخواهیم همه 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
2. عنایت مخصوص به مقروض درمانده.... یکی از شیعیان مدینه به نام عبدالله‌بن ابراهیم غفاری می‌گوید مردی از خاندان ابورافع (غلام پیامبر) به نام «طَیس» از من طلبی داشت و آن را از من طلب می‌کرد، و اصرار می‌ورزید، مردم نیز او را کمک می‌کردند، چون خود را در مانده یافتم و دیدم او دست بردار نیست (و دست من نیز خالی است و نمی‌توانم طلب او را بپردازم) نماز صبح را در مسجد مدینه خواندم و تصمیم گرفتم به حضرت امام رضا(ع) که در آن وقت در عُرَیض (روستایی نزدیک مدینه) بود، پناه ببرم، به عُرَیض رفتم، وقتی که به نزدیک خانه‌ی آن حضرت رسیدم، دیدم آن حضرت بر الاغی سوار است، و خجالت کشیدم به محضرش بروم، حضرت به طرف من آمد وقتی که به من رسید ایستاد و نگاه کرد، سلام کردم، ماه رمضان بود، عرض کردم: «قربانت گردم غلام شما طَیس از من طلبی دارد، و در دریافت آن پافشاری می‌کند و مرا رسوا کرده است.» من پیش خود می‌گفتم، حضرت رضا(ع) به طَیس می‌گوید، به غفاری مهلت بده، و اصلاً نگفتم که طَیس چقدر پول از من می‌خواهد. امام رضا(ع) به من فرمود: بنشین تا برگردم، نماز مغرب را خواندم و روزه هم بودم که هنوز افطار نکرده بودم، سینه‌ام تنگ شده بود و خواستم برگردم که دیدم امام رضا(ع) در‌حالی‌که مردم در گردش بودند و گداها سر راهش نشسته بودند آمد، او به آنها انفاق می‌کرد، تا اینکه از آنها گذشت و وارد خانه شد و سپس بیرون آمد، مرا طلبید، به حضورش رفتم، با هم وارد خانه شدیم، و کنار هم نشستیم و درباره‌ی ابن‌مسیّب امیر مدینه که بسیاری از اوقات درباره‌ی او با آن حضرت سخن می‌گفتیم گفتگو کردیم، سپس فرمود: «گمان ندارم که هنوز افطار کرده باشی؟» گفتم، نه، افطار نکرده‌ام، برایم غذا طلبید و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خوردیم، بعد از غذا، به من فرمود: تُشک را بلند کن و زیر تُشک هر چه هست برای خود بردار. تشک را بلند کردم، دینارهایی در آنجا بود، همه‌ی آنها را برداشتم و در آستینم نهادم. آنگاه امام رضا(ع) دستور داد تا چهار نفر از غلامانش بیایند و مرا تا خانه‌ام برسانند، عرض کردم: «نیازی به آمدن غلام‌ها نیست، شبگردهای ابن مسیّب، در گردش هستند و من تنها به خانه‌ام می‌روم، و دوست ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند.» فرمود: راست گفتی، خدا تو را هدایت کند، به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند. غلامان تا نزدیک خانه‌ام آمدند، در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگردید، آنها برگشتند، من به خانه‌ام رفتم و چراغ را روشن کردم، دیدم پولی را که زیر تشک برداشته‌ام 48 دینار است، و طلب طَیش 28 دینار بود، در بین آن دینارها، یکی از آنها نظرم را جلب کرد، دیدم بسیار زیبا و خوشرنگ است، آن را برداشتم و کنار نور چراغ بودم، دیدم به طور آشکار بر روی آن نوشته شده: «28 دینار طلب آن مرد است، و بقیه مال خودت باشد.» سوگند به خدا، به امام رضا(ع) نگفته بودم که طلب طَیش چقدر است، حمد و سپاس مخصوص خد اوندی است که به ولیّ خود عزّت بخشد. آری حضرت رضا(ع) این گونه نسبت به من مهربانی کرد و 20 دینار بیش از بدهکاریم به من داد، علاوه بر اینکه بدهکاریم را ادا کرد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام💖💖 عزیزانی که تمایل به شرکت در مسابقه‌ی رو دارن لطفا زودتر مطالب رو مطالعه کنند که از مسابقه جا نمانند🦋🦋🌻🦋👇👇
ما انسان ها👵👴👩👨 مثل مداد رنگی هستیم🌈 شاید رنگ مورد علاقه ی یکدیگر نباشیم🌱 اما روزی برای کامل کردن نقاشی مان به یکدیگر نیاز خواهیم داشت💐✨ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
بادها! میل نجف دارم و دستم خالیست گله ام را برسانید شفاهی به علی (ع)😭 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
مداحی_آنلاین_زنگ_در_بهشت_ذکر_یاعلی.mp3
2.11M
♨️زنگ در بهشت ذکر یاعلی است. 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 پری ناز مرا نزد مدیر موسسه برد و معرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه می‌کرد تیشرت جذبش و ریش بزی‌اش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود. خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود. با دیدن ما بلند شد و به من و پری ناز دست داد و خوش امد گفت. پری ناز کنار گوشم گفت: –زن و شوهرن. آن خانم سوالهایی از من در مورد تحصیلات و خانواده‌ام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمه‌ی عزیزم رو به کار می‌برد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پری‌ناز که با راستین اینطور صحبت می‌کرد. نمی‌دانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت: –ببین عزیزم تو این موسسه تو می‌تونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی. با لحن شوخی گفتم: –ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که می‌تونم به دیگرانم قرض بدم. خانم، شالی که روی شانه‌اش بود را روی سرش انداخت و گفت: –اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار می‌کردی عزیزم. کسی که خودش رو بشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم. با چشم های گرد شده گفتم: –فرار؟ پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت: –نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، می‌خواد مستقل باشه. خانم فرعی ابروهایش را بالا داد. –خب چرا از اول نمیگی. بعد رو به من ادامه داد: –ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی. با تعجب پرسیدم: –برای چی؟ چه فرمی؟ خانم فرعی گفت: –خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی. پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت: –بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتر و پرونده پزشکی هم تشکیل بدی. –اون برای چی؟ آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی ما برنمی‌داشت خیلی خودمانی رو به پری ناز گفت: –پری‌ناز این چند سالشه؟ پری ناز دستش را در هوا چرخاند. –سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید. خانم فرعی با لبخند گفت: –اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچه‌ها می‌خواستیم. بعد چشمکی حواله‌ام کرد و لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشاند. از شوهرش که ما را نگاه می‌کرد خجالت کشیدم. رو به پری ناز آرام گفتم: –میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم. به پری ناز گفتم: –من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمی‌کردم اینجور جایی باشه. –مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟ همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقه‌ی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود. با دیدن پری ناز لبخندی زد و گفت: –کلاس رقص الان شروع میشه‌ها زود باش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت. من با چشم‌های گرد شده از پری‌ناز پرسیدم: –اینجا شال رو سرشون نمی‌ندازن؟ –نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی از بیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رو میندازه. –مگه طبقه‌ی بالا همه‌ی مربیا خانم هستن؟ بی‌تفاوت گفت: –نه، آقا هم هست. مات جوابش بودم که گفت: 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🛑مرگ ناگهانی واهمیّت صلوات مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید:  روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید.  آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان.  هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>