4_5965448809499591665.mp3
3.57M
🎶سیره امام سجاد(ع)
🎤حاج آقا صادقی واعظ
#امام_سجاد #سخنرانی
#السلام_علیک_یا_سیدالساجدین_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهدوازدهم
اين سخنان، بوى جدايى مى دهد. گويى امام تصميم سفر دارد و اين آخرين نماز او در حرم پيامبر است. آرى! او آمده است تا با جدّ خويش، خداحافظى كند.
جانم فداى تو اى آقايى كه در شهر خودت هم در امان نيستى! شمشيرها، در انتظار رسيدن نامه يزيد هستند تا تو را كنار قبر جدّت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شهيد كنند. يزيد مى خواهد تو را در همين شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد. او مى داند كه حركت و قيام تو سبب بيدارى جهان اسلام خواهد شد، امّا تو خود را براى اين سفر آماده كرده اى، تا دين اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى.
سفر تو، سفر بيدارى تاريخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه است.
لحظاتى امام در سجده به خواب مى رود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مى بيند كه آغوش خود را مى گشايد و حسينش را در آغوش مى گيرد. سپس، پيامبر ميان دو چشم او را مى بوسد و مى فرمايد: "اى حسين! خدا براى تو مقامى معيّن كرده است كه جز با شهادت به آن نمى رسى".
امام از خواب بيدار مى شود، در حالى كه اشك شوق ديدار يار، بر چشمانش حلقه زده است. اكنون ديگر همه چيز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز مى شود:
"بسم الله الرحمن الرحيم".
امام حسين(ع) مى خواهد از مسجد بيرون برود. خوب است همراه ايشان برويم.
امام در جايى مى نشيند و دست روى خاك مى گذارد و مشغول سخن گفتن مى شود. آيا مى دانى اين جا كجاست؟ نمى دانم، تاريكى شب مانع شده است. من فقط صداى امام را مى شنوم:
مادر!
درست حدس زدى. امام اكنون كنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظى مى كند و سپس به سوى قبرستان بقيع مى رود تا با برادرش امام حسن(ع) نيز، وداع كند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهپنجاهسوم
#محمدهلال
تو در اتاق نشسته اى كه فرياد شوق اهل خانه را مى شنوى: "پدر از سفر بازگشته است"، باورش برايت سخت است، از جا برمى خيزى، به سوى حياط مى روى، پدر را مى بينى كه آغوش خود را برايت گشوده است، به سوى پدر مى روى در آغوش گرمش، آرام و قرار مى يابى.
صبر مى كنى تا خستگى از تن پدر بيرون مى رود. در فرصت مناسبى به او مى گويى: "پدر جان! شما كه مى خواستيد مدّت ها در مشهد بمانيد، چه شد كه برگشتيد".
پدر پاسخ مى دهد: "در مغازه خود مشغول كار بودم، يك دفعه دلم بى قرار شد، دلم هواى شما را كرد، فوراً آن روز، جنس هاى خود را به حراج گذاشتم و سريع آنها را فروختم و برگشتم".
تو به فكر فرو مى روى، روزها و منزل گاه هاى راه مشهد را حساب مى كنى. تو به ياد دارى چه روزى حاجت خود را از محمّدهلال(ع)خواستى، دقيقاً پدر همان روز از مشهد حركت كرده است و در اين مدّت در راه بوده است، براى همين به حرم مى روى و چنين مى گويى: "آقا! از تو ممنونم!".
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#انتخابات
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ بیش از هزار سال است؛
شیعه در عزای سیدالشهداء اشتباهی میگرید!
مصیبتی را جدّی گرفته است؛ که برای خدا، از آن جدّی تر هم هست!
استاد_شجاعی
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
💙🍃
🔰چرا آدم ها از قيامت، ميترسند؟
💠✍🏻پاسخ:
ترس از قیامت به دو علت ممکن است رخ دهد. یکی ناشناخته بودن این موضوع برای انسان. و یکی به خاطر ترس از عواقب اعمالی که مرتکب شده ایم.
🖊انسان ها به طور معمول از امور ناشناخته ترس دارند و این یک امر طبیعی ست.
💠✍🏻اما با مطالعه در مورد قیامت و نتایج اعمالی که در دنیا مرتکب شده ایم، می توان اعمال و رفتار را کنترل کرده و در مسیر رضایت حق تعالی قرار داد.
✨در کنار این ترس هم باید نسبت به لطف ومرحمت خداوند توجه داشت و مراقب باشیم که خوف و رجاء با هم برابر باشند.
💠✍🏻 امام صادق علیه السلام فرمودند: «اَرج الله رَجاءَ لایجرّئک عَلی مَعصیتِه و خَف اللهَ خوفاً لا یؤیسُک مِن رَحمته؛
به خداوند امیدوار باش، امیدی که تو را بر انجام معصیتش جرات نبخشد و از خداوند بیم داشته باش بیمی که تو را از رحمتش ناامید نگرداند.» جامع الاخبار(شعیری) ص 98
#اخلاقی
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
💙🍃
تا حالا هیچ باغبانی رو دیدین که سر یه بوته، داد بزنه:
"گل بده!"
_ کار باغبان اینکه با مهربونی، مراقبت کنه؛
_ نیازها رو شناسایی کنه؛
_ اونها رو به شیوهی درستی تأمین کنه؛
_ آفات رو کنترل کنه؛
خلاصه «شرایط رشد» رو فراهم کنه!
شرایط که مساعد باشه، گل شکوفا میشه؛
تربیت کودک هم دقیقاً مث باغبانی میمونه!
شرایط رشد را برای فرزندانمان فراهم کنیم....
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
🏴حق شکم
✍امام سجاد علیه السلام: اما حقی که شکمت بر تو دارد پس از آن به عنوان ظرفی برای جمع شدن حرام چه کم باشد یا زیاد استفاده نکن؛ بلکه حتی در خوراکیهای حلال نیز حد اعتدال را کاملا رعایت کن و برای تقویت از خوراک استفاده کن و هیچ وقت به فکر پر کردن شکم خودت تا حلقوم و نادیده گرفتن دیگران نباش و مروت و انصاف را فراموش نکن. زیرا که نتیجهٔ پرخوری تنبلی و کسالت است و تو را از خیر و صلاح و نیکویی و انجام اعمال صالحه باز میدارد؛ چنانکه نتیجهٔ زیاده روی در نوشیدن مایعات نیز سخافت و جهالت و بیعقلی خواهد بود.
📚رساله حقوق امام سجاد(ع)
✨شهادت امام سجاد(ع) تسلیت✨
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
ميگويند اسلام، زن ستيز و مانع زيست اجتماعی زن است. تمام ٢٥٠٠سال تاريخ پادشاهی مردسالارانه شان يک زن نامدار ندارد ولی نيمی از #عاشورا زينب است
#جبل_الصبر
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹🦋💐🏴🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات / بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست / بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت105
بالاخره صدف به آرزویش رسید و مهمانی برگزار شد.
درست زمانی که مادر صدایم کرد تا برای چیدن سفرهی شام کمکش کنم، عمه گوشی به دست وارد آشپزخانه شد و گفت:
–اُسوه جان این گوشیت خودش رو کشت. تا من تو اتاق نمازم رو تموم کنم صدبار زنگ زد اصلا نفهمیدم چی خوندم.
سفره را به امینه دادم و تا خواستم گوشی را از عمه بگیرم مادر از راه رسید و بشقابها را به دستم داد و گفت:
–زود ببر بچین. الان وقت تلفن جواب دادن نیست.
عمه که دید سر من شلوغ است دایرهی سبز را به قرمز رساند و موبایل را روی گوشم نگه داشت و رو به مادرگفت:
–حتما یکی کار واجب داره که تو همین چند دقیقه چند بار زنگ زده دیگه، بزار جواب بده.
با شانهام گوشی را نگه داشتم و با حرکت چشم از عمه تشکر کردم.
بعد راه افتادم طرف سفرهایی که در حال پهن شدن بود.
–الو.
–ببین بچه پر رو، من نمیدونم رفتی بهش چی گفتی که انداختیش به جون من، ولی این رو بدون که نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره.
دستهایم شل شدند. زود بشقابها را روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. شماره را نگاه نکردم، اگر میدانستم پریناز است اصلا جواب نمیدادم. با تردید گفتم:
–سلام. منظورت چیه؟
–خودت خوب منظور من رو میفهمی، زنگ زده هر چی دهنش امده بهم گفته، این کارها رو میکنی که بین ما جدایی بندازی؟ کور خوندی.
چه میگفت انها مگر کنار هم هستند.
–منظورت راستینه؟ فکر کردم ترکش کردی.
–کی گفته؟ من فقط یه کار واجب برام پیش امد مجبور شدم یه مدت بیام اینجا.
–دلیلش هر چی هست به من مربوط نمیشه، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟
–باشه، پس توام دیگه شرکت نرو، راستین گفت دوباره میخوای بری اونجا.
–چه ربطی داره؟
–ربطش اینه که تا وقتی تو هستی اون من رو نمیبینه.
چه میگفت. نمیدانستم حرفش را جدی بگیرم یا مثل بقیهی حرفهایش بی پایه و اساس.
– تو داری اشتباه میکنی. اون اگر حرفی زده چون از دستت دلخوره، خب تو نباید میرفتی، حالا هم باید ازش دلجویی کنی باور کن من به شما دوتا و رابطتون کاری ندارم. اون فقط گفت شمارت رو بهش بدم. منم دادم. من با تو چیکار دارم که تهدید میکنی؟
مکثی کرد و با کمی آرامش گفت:
–واقعا اینو میگی که کاری به ما نداری؟
–آره خب، اصلا رابطهی شما به من چه مربوطه.
–خب پس ثابت کن.
–یعنی چی؟ چطوری ثابت کنم؟
–دیگه به شرکتش نرو.
–آخه بهش قول دادم که از شنبه میرم. نمیتونم بزنم زیرش.
–دیدی دروغ میگی تو از خداته بری اونجا.
روی تخت نشستم. کلافه گفتم:
–باشه نمیرم، ولی اگه دلیلش رو پرسید میگم تو گفتی.
–اگه اسم من رو پیشش بیاری وای به حالت.
"ای بابا عجب زبون نفهمیه، بیچاره راستین از دست این چی میکشه."
خواستم قطع کنم که گفت:
–باشه برو، ولی به شرطی که اگر خبری اونجا شد بهم بگی.
همان موقع مادر وارد اتاق شد و وقتی مرا در حال تلفن حرف زدن دید خون جلوی چشمهایش را گرفت.
–توی این همه کار امدی اینجا لم دادی تلفن حرف میزنی؟
بلند شدم و گفتم:
–الان میام.
مادر بیرون رفت.
پریناز زیر خنده زد و گفت:
–هنوزم با مامانت مشکل داری؟
–اون حق داره، تو دوباره خیلی بد موقع زنگ زدی، دیگه نمیتونم صحبت کنم باید برم.
💕join ➣ @God_Online 💕
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیزدهم
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند.
چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد".
يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند.
نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن".
امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم".
اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟
او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
میشه اینو دید و نَمُرد!؟؟؟
تورو خدا مواظب باشین😞
#کرونا
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
آیت الله حسن زاده: الهی،ماهمه بیچاره ایم و تنها تو چاره ای ؛وما همه هیچ کاره ایم وتنها تو کاره ای.
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توصیه مهم حکیم خیراندیش، در رابطه با سبک زندگی شیعی حرمله زمانهات را بشناس!
♨️ سیستمی طراحی شده که بهطور خودکار روزانه میلیونها انسان میکشه و از ابتدای نسل داره خفه میکنه؛ این خونریزتر و و خشنتر هستش یا حرمله؟
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
#باور_کنیم_بزودی_میمیریم...
🍃آیت الله بهجت (ره) :آن چیزی که میتواند همه هوا و هوسهارا یکجا ریشه کن کند و انسان را به تزکیه وتهذیب نفس برساند ، یادمرگ است.
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
حُسِیْنجٰآنﭘِـلڪیبِھﻫَـﻢﺑِـﺰﻥ
ڪِھﻫﺪﺍیتﺷـﻮﺩدلم
حُـرﺑـآﻧﮕﺎﻩتـو
ﺳﭙـﺮﺵﺭآﺯﻣﯿـﻦﮔـﺬآشت...!
#اللھُمَالرزُقنآحَرَمَت
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
#حدیثگرافی✨
امام حسين عليه السلام:
ناتوان ترين مردم كسى است
كه از دعا عاجز باشد...
و بخيل ترين مردم كسى است
كه درسلام بُخل ورزد...
📙بحارالانوار جلد۹۳ صفحه۲۹۴
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
YEKNET.IR - shoor 2 - shahdat imam sadegh - 1400.03.14 - nariman panahi.mp3
3.73M
⏯ #شور #جاماندگان #اربعین
🍃رویای حرم توی سرمه
🍃دارایی من چشم ترمه
🎤 #نریمان_پناهی
#اللهم_رزقنا_کربلا💔
#کانال_عشاق_الحسین_محب_العباس_اربعین
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
می شود کمی زودتر از دیر بیایی اقا!؟
عمر من تا به ابد طول نخواهد که کشید؛
من منتظرم ،چشم به راهم!
نکند دیر شود،دیر شود،دیر بیایی!
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت106
موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمولیترین لباسم را پوشیدم.
ریمیل را برداشتم تا مژههایم را از این خلوتی دربیاورم، ریمل را تا نزدیکیه چشمهایم بردم، ولی پشیمان شدم و دوباره روی میز گذاشتم.
چشمهایم را در آینهی روبرویم نگاه کردم. یادم آمد آن روزهایی که دانشگاه میرفتم خیلی پُر و پیمان ریمل استفاده میکردم. یاد رامین افتادم و بعد یاد ماشینی که خریده بود. دختری که در آن ماشین بود را هم خوب به یاد دارم. همانطور آن موجودات که انگار فریب دیگران برایشان بازی و سرگرمی بود و به آن فخر میفروختند. این فخر فروشی برای یکدیگر نبود انگار یک نگاهشان به آسمان بود و برای موفق شدنشان به زمین و زمان چنگ میزدند. من دیدم که وقتی به هدفشان رسیدند چطور از خود بیخود شدند. چه شادی چندش آوری داشتند.
دلم برای آن دختر سوخت. کاش میتوانست ببیند. آنقدر زیبا چشمهایش را آرایش کرده بود که کمی به رامین هم حق دادم. خود من هم آن روزها چقدر کور و خوش باور بودم. واقعا چرا نمیدیدم؟ چشمهایم را تا آخر باز کردم و به مردمک چشمم خیره شدم و زیر لب گفتم:
–چرا نمیدیدم؟
پس چرا وقتی روح از تنم جدا شد همه چیز را دیدم؟ حتی فکرشان را.
آن روز چقدر سبک شده بودم.
انگار فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چشمهایم را باز و بسته کردم و به اُسوهی روبرویم گفتم:
–نکنه واسه همینه، نمیدیدم چون چشمهام سنگین بودن. یعنی خودم سنگینشون کرده بودم، مثل همون دختر.
چه حس خوبی دارم از این که آن سالها آن موجودات وحشتناک را خوشحال نکردم.
مادر وارد اتاق شد. با دیدنم مکثی کرد و گفت:
–راستی اُسوه همش میخواستم حرف این بیتا خانم رو بهت بگم یادم میرفت.
برگشتم طرفش.
–چه حرفی؟
–چند روز پیش گله کرد و گفت: پسرم میگه اُسوه خانم خودش موافقه پدر و مادرش جوابشون منفیه. خواستم بپرسم تو به پسره حرفی زدی؟
با چشمهای گرد شده گفتم:
–نه مامان، من اصلا کجا اون رو دیدم. مگه هنوز بهشون جواب منفی رو ندادی؟
مادر بی تفاوت به سوالم مشکوک نگاهم کرد و گفت:
–پس لابد پسره علم و غیب داره فهمیده جنابعالی موافقی؟
گاهی احساس میکنم مادر خیلی به من بیاعتماد است.
–اون واسه خودش یه چیزی پرونده درست درامده، البته این واسه اون موقع بوده، الان جواب منم مثل شما منفیه.
مادر با تعجب گفت:
–وا! حالا که ما راضی شدیم تو میگی نه،
–راضی شدید؟ یعنی پسره یهو خوب شد؟
–نه، گذاشتیم به عهدهی خودت.
–آهان. پس بهش جواب رد بدید.
–دختر تو چرا اینقدر دم دمی هستی؟
همانطور که روسریام را جلوی آینه سفت میکردم زیر لب گفتم:
–همینم مونده زن اون بشم هر روز اون موجودات چندش رو ملاقات کنم، با اون بوی گندشون. بعد بلندتر ادامه دادم:
–مامان جان من حاضرم تا آخر عمر مزاحم شما و آقاجان باشم و شما هی سرم غر بزنید ولی با همچین پسری ازدواج نکنم.
–خب منم از همون روز اول گفتم که...
حرفش را بریدم.
–آره میدونم گفتید و من اون موقع اشتباه کردم، چون اون موقع جور دیگه فکر میکردم.
الان نظرم عوض شده.
مادر با خشم نگاهم کرد و گفت:
–نکنه رفتی با یارو حرف زدی و باهاش دعوات شده الان افتادی رو دندهی لج؟ میخوای دوباره ما رو سنگ رو یخ کنی؟ الان برم بگم دخترمم جوابش منفیه فردا دوباره یه چیز دیگه بگی؟ بشه ماجرای پسر مریم خانم. به خواست تو بهش جواب منفی دادیم بعد رفتی تو شرکتش مشغول به کار شدی...اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم، بعد از این که همه فهمیدن من باید بدونم که دخترم اونجا کار میکنه؟ نمیگی هزارتا حرف پشت سرت درمیاد؟
بعد به طرف در اتاق راه افتاد و ادامه داد:
–الانم به این جواب منفی بدم که فردا پشت سرت حرف بشنوم؟ اصلا خودت برو زنگ بزن جوابشون رو بده، ما رو مسخره کرده، تکلیفش با خودشم معلوم نیست.
مثل آتشفشانی شده بودم که چیزی به انفجارش نمانده. دلم میخواست سرش فریاد بزنم و بگویم که من اصلا پسر بیتا خانم را از روز خواستگاری تا حالا ندیدهام. ولی یک لحظه یاد آن موجودات افتادم. نگاهی به اطرافم انداختم حتما همین دور و بر یا کنار گوشم جست و خیز میکنند. لبم را محکم به دندانم گرفتم و از عصبانیت و ناراحتی روی زمین کنار آینه چمباتمه زدم.
#ادامهدارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
✍🏻 حاکم و چوپان
👂🏻
🗣 نقل است روزی چوپانــی، حاکم شهر را به صحرا دید و در وصف او شعری سرود و خواند.
حاکم سرمست از شعر به چوپان گفت که فردا به قصر بیاید و ١٠٠سکه طلا بستاند.
چوپان خوشباور از فرداى آن روز، هر روز به قصر میرفت تا ١٠٠ سکه را بگیرد.
اما نگهبانان مانع ورود او میشدند تا روزی حاکم را در حال خروج از قصر دید و موضوع ١٠٠ سکه طلا را یادآوری کرد.
حاکم به او گفت: "آن روز تو چيزى گفتی ما خوشمان آمد و ما هم چيزى گفتيم تو خوشت آمد پس برو و ١٠٠سکه را فراموش کن چون بىحساب هستيم."
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیزدهم
مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند.
چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: "از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى باز نكنيد".
يكى از آنها در جواب مى گويد: "اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى". امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند.
نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: "فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن".
امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: "مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم".
اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟
او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(عليهم السلام) سپرى كرده است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
گفتم ای جنگل پیر
تازگیها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت
هیچ ! کابوس تبر …
گفتم از چوب درختان بهار
چه کسان بهره برند؟
گفت آنان که درختند و
به ظاهر تبرند!
گفتم اما
مگر از جنس خودت نیست تبر!؟
پوزخندی زد و گفت
تازگیها چه خبر…!
•
#دلنوشته
#سلامبرحسین
#محرم
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🏴🍃====>