مداحی آنلاین - نفس در گوشه ی این سینه بسته - محمود کریمی.mp3
1.99M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
نفس در گوشه ی این سینه بسته
وای ترک بر چهره ی آیینه بسته
🎤 #محمود_کریمی
#ام_البنین_سلام_الله_علیها
#السلام_علیک_یا_ام_العباس
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت233
آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که میخواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمیگوید.
روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد.
وقتی با آن پوشش دیرتر از همهی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم.
لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست.
ولدی جلو رفت و آهسته گفت:
–باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟
بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت:
–اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد...
نوچی کردم و گفتم:
–چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد.
موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت:
–وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت میتونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون میرسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه.
ولدی گفت:
–خیالت راحتهها بچه رو میزاری پیشش.
بلعمی لبخند زد.
–آره، خیلی...
ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد.
–خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همهی مشکلات رو حل میکنه.
بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
–ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همهی سختیهایی که داشتم دلم نمیخواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش میکردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون میگفت خونهی بدون سایهی مرد خیلی سخت میگذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجهی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم...
بغض کرد و ادامه داد:
–هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد.
با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم:
–میفهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بیتوجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن.
فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد.
–آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم.
بعد به لباس و شالش اشاره کرد.
–برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا میکنن.
–البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب...
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میدونم. ولی بازم ناراحت میشم.
بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم.
فوری پرسیدم:
–من نیاوردم. پریناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه.
–کی بهت گفت؟
–مادرشوهرم گفت که مریمخانم گفته.
بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم.
–خدا روشکر.
بعد هم به طرف اتاقم برگشتم.
یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من میدادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمیگیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که میخواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که میتوانست بزند.
جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند.
نمیدانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم میگفت که کار درستی کردهام که حرف مادر را گوش کردهام.
آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد.
احساس گرسنگی میکردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین میخواهد مرخص شود. بیقرار بودم و این بیقراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمیدانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمیدیدم چرا از آمدنش به خانهشان احساس خوبی داشتم. شاید چون میدانستم فاصلهاش با من کم میشود. گرچه فرقی برای دلتنگیام نداشت.
دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمیخواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته.
انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک میریختم ولی نمیخواستم کوتاه بیایم.
با صدای تقهایی که به در خورد برگشتم.نگران نگاهش کردم.
💕join ➣ @God_Online
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
مداحی آنلاین - ام البنین حقیقت ادب - استاد دارستانی.mp3
6.35M
🏴 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
♨️ام البنین حقیقت ادب
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
#ام_البنین_سلام_الله_علیها
#السلام_علیک_یا_ام_العباس
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
دختر 🌸
معجزه ایست که
بعد از آفرینش آن
تمام فـرشتــگان
بی اختیار کف زدند🌸
دخترها فرشته نیستند
فرشته ها میخواهند دختر باشند
آری دختر داشتن سعادت میخواهد🌸
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنود
نافِع بن هلال از خيمه بيرون مى آيد، او مى خواهد قدرى قدم بزند.
ناگهان در دل شب، سايه اى به چشمش مى آيد. خدايا، او كيست؟ نكند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشير مى كشد و آهسته آهسته نزديك مى شود. چه مى بينم؟ در زير نور ماه، چقدر آشنا به چشم مى آيد:
ــ كيستى اى مرد و چه مى كنى؟
ــ نافع، من هستم، حسين!
ــ مولاى من، فدايت شوم. در دل اين تاريكى كجا مى رويد. نكند دشمن به شما آسيبى برساند.
ــ آمده ام تا ميدان نبرد را بررسى كنم و ببينم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.
آرى! امام حسين(ع) مى خواهد براى فردا برنامه ريزى كند و نيروهاى خود را آرايش نظامى بدهد. بايد از ميدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مى رود و كارِ شناسايى ميدان رزم، انجام مى شود. اكنون وقت آن است كه به سوى خيمه ها بازگردند.
امام حسين(ع) دست نافع را مى گيرد و به او مى فرمايد:
ــ فردا روزى است كه همه ياران من كشته خواهند شد.
ــ راست مى گويى. فردا وعده خدا فرا مى رسد.
ــ اكنون شب است و تاريكى و جز من و تو هيچ كس اين جا نيست. آنجا را نگاه كن! نقطه كور ميدان است، هر كس از اين جا برود هيچ كس او را نمى بيند; اينك بيا و جان خود را نجات بده، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو.
عرق سردى بر پيشانى نافع مى نشيند و اندوهى غريب به دلش چنگ مى زند. پاهايش سست مى شود و روى زمين مى افتد.
ناگهان صداى گريه اش سكوت شب را مى شكند.
ــ چرا گريه مى كنى. فرصت را غنيمت بشمار و جان خود را نجات بده.
ــ اى فرزند پيامبر! به رفتنم مى خوانى؟ من كجا بروم؟ تا جانم را فدايت نكنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ.
امام دست بر سر نافع مى كشد و او را از زمين بلند مى كند و با هم به سوى خيمه ها مى روند. آنها به خيمه زينب(س) مى رسند. امام وارد خيمه خواهر مى شود و نافع كنار خيمه منتظر امام مى ماند.
صدايى به گوش نافع مى رسد كه دلش را به درد مى آورد. اين زينب(س) است كه با برادر سخن مى گويد: "برادر! نكند فردا، يارانت تو را تنها بگذارند؟".
نافع، تاب نمى آورد و اشك در چشم هاى او حلقه مى زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.
چنين شتابان كجا مى روى؟ صبر كن من هم مى خواهم با تو بيايم. آنجا، خيمه حبيب بن مظاهر، بزرگ اين قوم است.
نافع وارد خيمه مى شود. حبيب در گوشه خيمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مى كند و مى گويد: "اى حبيب! برخيز! دختر على نگران فرداست؟ برخيز بايد به او آرامش و اعتماد بدهيم، برخيز حبيب!".
حبيب از جا برمى خيزد و با شتاب به خيمه دوستانش مى رود. همه را خبر مى دهد و از آنها مى خواهد تا شمشيرهاى خود را بردارند و بيايند.
مى خواهى چه كنى اى حبيب؟
همه در صف هاى منظم دور حبيب جمع شده اند. به سوى خيمه زينب()مى رويم. ايشان و همه زنانى كه در خيمه ها بودند، متوجّه مى شوند كه خبرى شده است. آنها سراسيمه از خيمه ها بيرون مى آيند. ياران حسين(ع) به صف ايستاده اند:
ــ سلام، اى دختر على! سلام اى يادگار فاطمه! نگاه كن، شمشيرهايمان در دستانمان است. ما همگى قسم خورده ايم كه آنها را بر زمين نگذاريم و با دشمن شما مبارزه كنيم.
ــ اى جوانمردان! فردا از حريم دختران پيامبر دفاع كنيد.
همه ياران با شنيدن سخن حبيب اشك مى ريزند.
قلب زينب(ع) آرام شده و به وفادارى شما يقين كرده است. اكنون به سوى خيمه هاى خود باز گرديد! ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. كم كم شب عاشورا به پايان نزديك مى شود.
آنجا را نگاه كن! سياهى هايى را مى بينم كه به سوى خيمه ها مى آيند. خدايا، آنها كيستند؟
ــ ما آمده ايم تا حسينى شويم. آيا امام ما را قبول مى كند؟ ما تاكنون در سپاه ظلمت بوديم و اكنون توبه كرده ايم و مى خواهيم در سپاه روشنى قرار بگيريم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ايم. دنبال فرصت مناسبى بوديم تا بتوانيم خود را به شما برسانيم. زيرا عمرسعد نگهبانان زيادى را در ميان سپاه خود قرار داده است تا مبادا كسى به شما بپيوندد.
ــ خوش آمديد!
امام با لبخند دلنشينى از آنها استقبال مى كند.
خوشا به حالتان كه در آخرين لحظه ها، به اردوگاه سعادت پيوستيد. اين توبه كنندگان در ساعت هاى پايانى شب و قبل از آنكه هوا كاملا روشن شود به اردوگاه امام مى پيوندند. هر كدام از آنها كه مى آيند، قلب زينب(س) را شاد مى كنند.
بعضى از آنها نيز، از كسانى هستند كه براى گرفتن جايزه به جنگ آمده بودند، امّا يكباره دلشان منقلب شد و حسينى شدند.
و به راستى كه هيچ چيز، بهتر از عاقبت به خيرى نيست.
اين شيشه سبز چيست كه در دست آن فرشته است؟
براى چه او به زمين آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسين(ع) را در اين شيشه سبز قرار دهد. امام حسين(ع) مهمان جدّش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است.
اين پيامبر است كه با حسينش سخن مى گويد: "فرزندم! تو شهيد آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن
تواند و تو به زودى كنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب كه چشم انتظار توام".
آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاك تو را به آسمان ببرد.
چرا كه خون تو، خون خداست. تو ثارالله هستى!
امام از اين خواب شيرين بيدار مى شود. او بار ديگر آغوش گرم پيامبر را در خواب احساس مى كند.
امروز دشمنان مى خواهند اسلام را نابود كنند، امّا تو با قيام خود دين جدّت را پاس مى دارى.
تو با خون خود اسلام را زنده مى كنى و اگر حماسه سرخ تو نباشد، اثرى از اسلام باقى نخواهد ماند. خون سرخ تو، رمز بقاى اسلام است.
آرى! تو خون خدايى! السلام عليك يا ثارالله!
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
@zekr_media - سید رضا نریمانی_۲۰۲۲_۰۱_۱۶_۱۶_۳۲_۳۷_۲۵۸.mp3
17.98M
بیتابم و حزینم من ام بیبنینم
#وفاتحضرتامالبنین
زمینه فوق العاده زیبا👌
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
باب الحرم _سید رضا نریمانی.mp3
8.9M
|⇦•بی تابم و حزینم..
#سینه_زنی و توسل ویژۀ وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها _ سید رضا نریمانی•ೋ
●•┄༻↷◈↶༺┄•●
«نِساؤُکُم حَرثٌ لَکم» بقره-٢٢٣
زنان شما کشتزار شمایند .
مراقبِ انتخاب خود باشیم؛
مادرانِ اُم البنینی ..
فرزندانی عباسی ..
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌷🌻☘🇮🇷🇮🇷
یا امام زمان ....
یک روز می افتد ؛
آن اتفاق خوب را می گویم ...
من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛
هر لحظه ، هر روز ، هر جمعه ...
السلام علیک یا صاحب الزمان
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت234
بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت:
–من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد...
با دیدن چشمهای خیسم حرفش نصفه ماند.
جلو آمد و با تعجب پرسید:
–چی شده؟
فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم.
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
–میدونم من رو محرمت نمیدونی، ولی من میفهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ.
او هم بغض کرد و ادامه داد:
–من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بیخیال همه چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها میتونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی...
سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–تو نکن.
سوالی نگاهش کردم.
–صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب میکنه کلا زندگیت یه جور دیگه...
با دیدن چشمهای از حدقه درآمدهام بقیهی حرفش را خورد و زود بلند شد.
–ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ.
بعد هم فوری بیرون رفت.
بلعمی درست میگفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او میگذارم توقع زیادی نیست.
به امید این که الان گوشیاش دستش باشد یک اساماس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشیام برنداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشیام بود. ولی خبری نشد.
بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر میکردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود.
گاهی هم خودم را دلداری میدادم و میگفتم اصلا شاید گوشیاش دستش نیست. شاید پریناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشیاش آمده و جایگزین نکرده.
این فکرها دیوانهام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان میشدم که خود به خود بغض میکردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم.
چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن.
تا این که یک روز صدف به خانهمان آمد.
بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت:
–میخوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
چشمهایم برق زد و با عجله گفتم:
–حال برادرشوهرشم بپرس.
کنارم روی تخت نشست.
–چرا خودت نمیپرسی؟
دیگر نتوانستم حرف نزنم.
–بهش پیام دادم جوابم رو نداد.
–هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو میفهمیم.
شمارهی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید.
–راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن میخواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه.
نورا هم جواب مثبت داد.
بعد دوباره صدف پرسید:
–همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شمارهاش را عوض کرده است. ولی گفت:
–آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پریناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد.
#ادامهدارد...
💖🌹🦋💖🌹💖🌹
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمودند:
حسن ظن و خوشبینی انسان خود یكی از مصادیق عبادت است.✨
موضوع: #حسن_ظن
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✍️امام سجاد علیه السلام فرمودند:
سه حالت و خصلت در هر یک از مؤمنین باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قیامت در سایه رحمت عرش الهی میباشد و از سختیها و شداید صحرای محشر در امان است:
🔹 #اول آن که در کارگشایی و کمک به نیازمندان و درخواست کنندگان دریغ ننماید.
🔹 #دوم آن که قبل از هر نوع حرکتی بیندیشد که کاری را که میخواهد انجام دهد یا هر سخنی را که میخواهد بگوید آیا رضایت و خوشنودی خداوند در آن است یا مورد غضب و سخط او میباشد.
🔹 #سوم قبل از عیب جویی و بازگوئی عیب دیگران، سعی کند عیبهای خود را برطرف نماید.
📚بحارالأنوار، ج 75، ص 141
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
مداحی_آنلاین_حسن_ظن_به_خدا_موجب.mp3
2.33M
♨️حسن ظن به خدا موجب نجات است
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهنودیکم
الله اكبر، الله اكبر!
صداى اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. امام حسين(ع) همراه ياران خود به نماز مى ايستد.
نماز تمام مى شود و امام دست به دعا برمى دارد: "خدايا! تو پناه من هستى و من در سختى ها به يارى تو دل خوش دارم. همه خوبى ها و زيبايى ها از آن توست و تو آرزوى بزرگ من هستى".
سپس ايشان برمى خيزد و رو به ياران خود مى گويد: "ياران خوبم! آگاه باشيد كه شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد".
همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما نماييم".
با اشاره امام، همه برمى خيزند و آماده مى شوند. امام نيروهاى خود را به سه دسته تقسيم مى كند.
دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در قلب لشكر قرار مى گيرد.
پروانه ها آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود امام حسين(ع) كنند.
امام پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. او امروز علمدار دشت كربلاست.
امام، اكنون دستور مى دهد تا هيزم هاى داخل خندق را آتش بزنند.
سوارى به سوى لشكر امام مى آيد. او همراه خود شمشيرى ندارد، امّا در دست او نامه اى است. خدايا، اين نامه چيست؟
او جلو مى آيد و مى گويد: "من نامه اى براى محمّد بن بَشيردارم. آيا شما او را مى شناسيد؟"
محمد بن بَشير از ياران امام است كه اكنون در صف مبارزه ايستاده است.
نگاه كن! محمّد بن بَشير پيش مى آيد. آورنده نامه يكى از بستگان اوست.
سلام مى كند و مى گويد از من چه مى خواهى؟
ــ اين نامه را براى تو آورده ام.
ــ در آن چه نوشته شده است؟
ــ خبر رسيده پسرت كه به جنگ با كافران رفته بود، اكنون اسير شده است. بيا برويم و براى آزادى او تلاش كنيم.
ــ من فرزندم را به خدا مى سپارم.
امام حسين(ع) كه اين صحنه را مى بيند، نزد محمّد بن بَشير مى آيد و مى فرمايد: "من بيعت خود را از تو برداشتم. تو مى توانى براى آزادى فرزند خود بروى".
چشمان محمّد بن بَشير پر از اشك مى شود و مى گويد: "تو را رها كنم و بروم. به خدا قسم كه هرگز چنين نمى كنم".
نامه رسان با نااميدى ميدان را ترك مى كند. او خيلى تعجّب كرده است. زيرا محمّد بن بَشير، پسر خود را بسيار دوست مى داشت. او را چه شده كه براى آزادى پسرش كارى نمى كند؟
او نمى داند كه محمّد بن بَشير هنوز هم جوان خود را دوست دارد، امّا عشقى والاتر قلب او را احاطه كرده است. او اكنون عاشق امام حسين(ع) است و مى خواهد جانش را فداى او كند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اگر کارت گره خورده...
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
4_5972240991040572612.mp3
6.61M
#تلنگری
دنیا صحنه تئاتر است و ما انسانها بازیگران آن هستیم که هر یک نقشی را به عهده داریم↓
← در این بین نقشی به مراتب بزرگتر، مهمتر و حیاتیتر از همه نقشها وجود دارد
⭕️ که اگر متوجه عظمت و مفهوم آن نشویم هفتاد سال عبادتمان به باد خواهد رفت!
#ما_و_امام_زمان علیهالسلام
#مقام_معظم_رهبری
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
💫 ایمان در دل مؤمنان ، مانند آب جاری و چشمه است🌊
🌈آیات و نشانه های خدا را که می ببینند،
آن ایمان در دلشان می جوشد و افزون می شود و به رود و بعد به دریا تبدیل می شود🌊
⭕️ اگر «احساس بالندگی و رشد» در روح و در ایمان مان نداریم👈🏻
مثل «آب راکد » شده ایم. ⛔️⛔️⛔️
نگران این باشیم که« مرداب» نشویم،
و گرنه می گندیم.
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>