یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
دستم کوچک بود و به راحتی داخل لوله ناودان پشت بام می شد.
باید کاه های جمع شده در دهانه لوله را مشت می کردم و داخل سطل می ریختیم.
بعد هم با جارو و خاک انداز باید خاک ها را جمع می کردم و در نهایت ظرف آب را در دهانه ناودان خالی می کردم تا اگر کاه و یا گل در لوله مانده، شسته شود و در حیاط خانه جاری شود.
پدربزرگ اهل فرار از کار نبود. اگر توان جسمی اش اجازه می داد حتما خودش همین کار را می کرد و به نوه ها واگذار نمی کرد.
البته نوه ها هم اجازه نمی داند که زحمت بالا رفتن از پله های بلند پشت بام بر عهده پدربزرگ بیافتد.
باران پاییزی من را یاد او می اندازد. تمییز کردن ناودان در آخر تابستان کار هر ساله بود.
مثل بسیاری از اهل کاشان پدربزرگ را آقا صدا می زدیم....و مادر بزرگ هم خانُم جان بود.
دست خودم نیست. خاطرات کودکی و نوجوانی با یاد و خاطرات آقا و خانم جان گره خورده.
روضه خانگی و سفره بعد از روضه، آب حوض کشیدن شب نوروز و دنبال ماهی دویدن وسط حوض و زمین خوردن، آب پاشی حیاط سنگ فرش شده با خطایی آن هم در غروب های گرم تابستان، سماور نفتی ،کوبه های آهنی درب چوبی و صدای چرخیدن درب روی پایه های چوبی....
صداها، محیط، رنگ ها و نقش ها و...همه یادشان را در ذهنم زنده می کند؛حتی صدای چِلق چلِق تکان خوردن ساعت سیکو5 بند آهنی موقع قالی بافتن پدربزرگ
حتی اگر دسته ای نان سنگک در سفره روضه ببینم یادش میکنم. بعد از روضه، سفره غذای ساده ای پهن بود که نان سنگکش را یا خودش گرفته بود و یا ما نوه ها می گرفتیم.
سفره شان همیشه نان داشت. به قول طلبه ها کثیر الرماد بود و خاکستر خانه اش زیاد...
باران که می بارد یادشان می افتم...روحشان شاد
#باران
https://www.instagram.com/p/CWiQhYcITi5/?utm_medium=copy_link
https://eitaa.com/joinchat/3042705412C34cb363564
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe
هدایت شده از یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
دستم کوچک بود و به راحتی داخل لوله ناودان پشت بام می شد.
باید کاه های جمع شده در دهانه لوله را مشت می کردم و داخل سطل می ریختیم.
بعد هم با جارو و خاک انداز باید خاک ها را جمع می کردم و در نهایت ظرف آب را در دهانه ناودان خالی می کردم تا اگر کاه و یا گل در لوله مانده، شسته شود و در حیاط خانه جاری شود.
پدربزرگ اهل فرار از کار نبود. اگر توان جسمی اش اجازه می داد حتما خودش همین کار را می کرد و به نوه ها واگذار نمی کرد.
البته نوه ها هم اجازه نمی داند که زحمت بالا رفتن از پله های بلند پشت بام بر عهده پدربزرگ بیافتد.
باران پاییزی من را یاد او می اندازد. تمییز کردن ناودان در آخر تابستان کار هر ساله بود.
مثل بسیاری از اهل کاشان پدربزرگ را آقا صدا می زدیم....و مادر بزرگ هم خانُم جان بود.
دست خودم نیست. خاطرات کودکی و نوجوانی با یاد و خاطرات آقا و خانم جان گره خورده.
روضه خانگی و سفره بعد از روضه، آب حوض کشیدن شب نوروز و دنبال ماهی دویدن وسط حوض و زمین خوردن، آب پاشی حیاط سنگ فرش شده با خطایی آن هم در غروب های گرم تابستان، سماور نفتی ،کوبه های آهنی درب چوبی و صدای چرخیدن درب روی پایه های چوبی....
صداها، محیط، رنگ ها و نقش ها و...همه یادشان را در ذهنم زنده می کند؛حتی صدای چِلق چلِق تکان خوردن ساعت سیکو5 بند آهنی موقع قالی بافتن پدربزرگ
حتی اگر دسته ای نان سنگک در سفره روضه ببینم یادش میکنم. بعد از روضه، سفره غذای ساده ای پهن بود که نان سنگکش را یا خودش گرفته بود و یا ما نوه ها می گرفتیم.
سفره شان همیشه نان داشت. به قول طلبه ها کثیر الرماد بود و خاکستر خانه اش زیاد...
باران که می بارد یادشان می افتم...روحشان شاد
#باران
https://www.instagram.com/p/CWiQhYcITi5/?utm_medium=copy_link
https://eitaa.com/joinchat/3042705412C34cb363564
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe