eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
976 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 ترانهٔ Keep My Heart ترانهٔ انگلیسی «قلبم را نگهدار» ❤️ تقدیم به همه اربعینی‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداءوالصدیقین شهادت هنر مردان خداست شهادت برادر مجاهداسماعیل چراغی از فرماندهان یگان ویژه استان اصفهان را خدمت خانواده انقلابی چراغی . همکاران محترم فراجا دراستان اصفهان وشهرستان لنجان ، مردم شهید پرور استان اصفهان وشهرستان لنجان تسلیت وتهنیت عرض مینماییم مراسم تشییع و وداع بااین شهید مدافع امنیت مقارن جمعه در نماز جمعه اصفهان و بعداز آن در زرین شهر زادگاه شهید برپا خواه شد الشهداء لنجان 🇮🇷
دل‌نویس🇵🇸
#دل_قوی_دار #قسمت_چهارم محمّدحسین هم درحالیکه اشک‌هایش دانه دانه از روی گونه‌های کوچک سفیدش پائین
دو قسمت بعدی را تقدیم این شهید بزرگوار و خانوادشون می‌کنم🖤😔 روحشان شاد و با اربابمون امام حسین علیه‌السلام و شهدای کربلا، محشور و مأنوس و همنشین باشه إن‌‌شاءالله🤲 خداوند به خانوادشون صبر عنایت کنه🖤 اللهم عجل لولیک‌الفرج
و ادامه داد: «دو تا بچّه داره، دو و پنج ساله» حواسم رفت دنبال علی و محمدحسین. خیره به عکس زمزمه کردم:«همنشین امام حسین (ع) باشی!» رضا گفت:«هر روز زیارت عاشورا می‌خواند!» اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شدند و روی عکس شهید غلتیدند. نگاهم را از عکس چهره‌ی شهید روی دیوار پذیرائی می‌گیرم و به سمت آشپزخانه می‌چرخانم. به شام بچه‌ها فکر می‌کنم. پیازی را پوست می‌گیرم، نگینی خردش می‌کنم و مشغول تفت دادنش می‌شوم. روغن میان نگین‌های ارغوانی پیاز جلز و ولز می‌کند. آیةالکرسی را آرام آرام زیر لب زمزمه می‌کنم، تا آشوب دلم فرونشیند. بسته‌ی کوچک گوشت را اضافه می‌کنم و همراه پیازها تفت می‌دهم. قل اعوذ برّب النّاس را زمزمه می‌کنم و حلقه‌های نارنجی هویج و تکّه‌های سیب‌زمینی را هم با بقیه‌ی مواد مخلوط می‌کنم . سوره‌ی فلق را می‌خوانم و دعا می‌کنم:«خدایا خودت نگهدار سربازای دینت باش، رضامو به خودت سپردم» علی ازگوشه‌ی مبل توی پذیرائی داد می‌زند:«مامان گرسنمه!» در حالیکه دانه‌های سبز پخته شده‌ی ماش را به مواد دیگراضافه می‌کنم، می‌گویم:«لقمه‌ی نون و پنیر و گردو می‌خوری مامان؟» بی‌حوصله و آرام می‌گوید:«نه!» به سمت آشپزخانه می‌آید. دارد گریه‌اش می‌گیرد. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌گویم:«چی می‌خوای مامان جون؟ میوه می‌خوری؟ برنجک؟» بسته برنجک را از کشو برمی‌دارم. از دستم می‌گیرد و برمی‌گردد به پذیرائی. می‌گویم:«به محمّدحسین هم بده ماماجون.» بلند می‌گوید:« خوابیده مامان!» به غذا زردچوبه و چند برگ خشک و سائیده شده‌ی نعنا اضافه می‌کنم و با کفگیر چوبی توی قابلمه می‌چرخانمشان....
تکّه‌های سفید سیب زمینی طلائی شده‌اند و خُرده‌های سبز نعنا تزئینشان کرده است. عطر نعنا مشامم را پر می‌کند. از سماور آب بر‌می‌دارم و توی قابلمه می‌ریزم. ملاقه را توی قابلمه می‌چرخانم. در قابلمه را می‌گذارم. با عجله می‌روم بالای سر محمّدحسین. گوشه‌ی مبل خوابش برده. زیر لب می‌گویم:«جان! مامان فدات بشه.» ابروهای علی در هم گره می‌خورد. می‌گوید:«باهات قهرم مامان!» صورتش را برمی‌گرداند و گوشه‌ی مبل کز می‌کند. به طرفش می‌روم. می‌نشینم پای مبل. ادامه دارد... ✍ ب. محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... به زحمت به سمت خودم برش می‌گردانم. می‌بوسمش و توی بغلم جایش می‌دهم. می‌گویم:«قربون پسرگلم بشم الهی! عزیز دلمی شما!» از خندیدنش معلوم است قندتوی دلش آب شده. به محمّدحسین نگاه می‌کنم و می‌گویم:«می‌برم بخوابونمش توی اتاق.» لبخند می‌زند. سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «باشه مامان جون! اینجا هم سر و صدا زیاده، هم سردش می‌شه. خدائی نکرده بدتر می‌شه!» یادم می‌آید که برای عفونت سینه‌اش باید بهش عسل و سیاهدانه می‌دادم. سینه‌اش خس‌خس می‌کند. وارد اتاق خواب می‌شوم. فضای گرم اتاق را عطر بخور بابونه و اسطوخودوس پرکرده است. حالم را بهتر می‌کند. محمّدحسین را می‌خوابانم روی تشک و بالشت کوچک سفید و نارنجی‌اش. صدای رضا آرام می‌پیچد توی گوشم:«مراقب خودت و بچه‌ها باش!» کمی پنبه‌ از کشوی میز برمی‌دارم. روی بخاری می‌گذارم. سینه‌ی کوچکش را با روغن سیاهدانه ماساژ می‌دهم و پنبه را که گرم شده می‌گذارم روی آن، زیرلباس‌هایش. خوشش نمی‌آید از این کار‌. توی خواب غرولند می‌کند، امّا خسته‌تر از آن است که بیدار شود. با عجله به آشپزخانه برمی‌گردم. درب قابلمه را برمی‌دارم. بخار جمع شده داخل قابلمه ناگهان بیرون می‌آید و مثل مه غلیظی پخش می‌شود روی شیشه‌های عینکم. عینکم را از روی بینی‌ام برمی‌دارم و روی سنگ کنار اجاق گاز می‌گذارم. بسم الله می‌گویم و برنج را مشت مشت توی قابلمه می‌ریزم. ملاقه را توی قابلمه می چرخانم. کمی از آب غذا را می‌چشم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. برنج را دم می‌کنم. دلم امّا توی خانه نیست. آرام و قرار ندارم. نگاه می‌کنم به ساعت و بعد به علی. مشغول تماشای تلویزیون است....