eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
من بی وضو موی تو را شانه نکردم حالا... 🥀
Mohammad Reza Bazri - Shame Ghariban [SevilMusic].mp3
7.98M
امشب بہ صحرا بی کفن جسمِ شهیدان اسٺ شامِ غریبان اسٺ...🖤🕯🍂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت900 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پسر عمو مصطفی می رود وقتی اصراری به بردنم نمی کند می فهمم حدسم درست بوده و او قصد مهار کردنم را داشته نه جبران تنهایی همسر و فرزندش سادات جان به خانه بر می گردد ولی نه من و نه حاج بابا حرفی از آنچه پیش آمده بود نمی‌زنیم تا شب با خودم فکر می کنم و در نهایت به یک نتیجه می رسم مشورت با حاج حیدر آقا و کمک خواستن از او شانس آوردم پروژه ی عوض کردن شناسنامه با مخالفت من به سر انجام نرسید اگر پسر عموی سخت گیرم می فهمید من هنوز دخترم بی شک حصار امنیتم را تنگ تر هم می کرد ! دوباره صبر می کنم تا وقت خواب از راه برسد اینبار در تاریکی اتاق کنار پنجره نشسته ام و نگاهم به آسمان است گوشی را به دست گرفته و با بسم الله شروع به پیام دادن می کنم شاید او کاری برایم بکند برادر بود دیگر ؛ نبود ؟! " سلام شب خوش بیدارید ؟ " " علیک سلام خانوم حنا خانوم چطوری ؟ هم بیدارم ، هم هوشیارم ، هم آماده ی شنیدن اوامر آبجی گلم ! " گل لبخند روی لبم شکوفا می شود چه خوب بود آدم گوشه ای از زمین کسی را داشته باشد که هر لحظه از شبانه روز حاضر به شنیدن خواسته اش باشد " امر که نه ! عرض هم نه ! یه خواهش دارم ، البته اگه براتون مقدور باشه " " بگو‌ می‌دونی کاری ازم بر بیاد کوتاهی نمی کنم " " راستش .... راستش می خوام برم پیش سوگل گمونم رسم دوستی همینه دیگه اینکه آدم وقت ضرورت به داد دوستش برسه به خدا از دیشب که صدای بغض دارشو شنیدم دلم داره میترکه با کاظم آقا هم صحبت کردم اونم میگه برم اونجا شاید حال سوگل بهتر بشه شما چی ؟ " " من ؟ من چه کاره هستم آخه ؟ تو یه آدم عاقل و بالغی ، تمام حرفایی که زدی هم درسته دلیلی برای مخالفت ندارم رفتنت بهتر از نرفتنه فقط درسات چی ؟ وقت نداری با این برنامه ی فشرده عقب نمونی " " خب کتاب دفترمو می برم اصلاً چمدونمو کامل می برم به خدا درسامو می خونم " " باشه حالا چرا قسم می خوری ؟ کی عازمی ؟ " " به تدبیر پسر عمو مصطفی حق ندارم برم تا خودش عین بادیگاردا منو ببره و برگردونه اونم که مطمئنم مرخصی نداره پس نمیشه نمیزاره تنهایی برم حاج حیدر آقا من چیکار کنم ؟ " " آها پس بگو گره کار کجاست گفتم ناشکری نکن ! ببین من چه آدم خوبی بودم قدرمو ندونستی دیگه الآنم .... بهتره به حرف بزرگترا گوش کنی " " همین ؟! واقعاً تعبیر شما از برادری که دائم ازش دم می زنید همینه ؟! چه بدبختم من " " انتظار داری چکار کنم دختر ؟ من سر پیارم ؟ ته پیازم ؟ آخه چطور واسه تو اختیار داری کنم وقتی هیچ اختیاری ندارم ؟ حرف بزنم تو دهنم میزنن میگن تو پسر غریبه چه حقی داری ؟ اگه بد میگم تو بیا جای اونا بزن تو دهنم " آنقدر حرف هایش برایم سنگین تمام می شود که بی خیال پاسخ دادن به آخرین پیام می شوم... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت901 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پسر ع
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۲ حاج حیدر ده دقیقه ای از زمانی که آخرین پیام را فرستادم گذشته ولی وقتی جوابی از سوی قمر نمی رسد می فهمم دوباره ناز و ادای دخترانه اش فوران کرده و ناراحت شده نرم و آرام از اتاق بیرون می روم عزیز جان تازه خوابیده بود وارد اتاقم که می شوم شماره اش را می گیرم شاید بهتر بود کمی دلش را بدست می آوردم شاید او هم حق داشت که آزادی می طلبید دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ! شنیدن این جمله حرصم را در می آورد ولی لحظه ای با خودم فکر می کنم شاید شارژ گوشی تمام شده بهتر بود صبح تماس گرفته و با قمر صحبت می کردم دلتنگی که گناه نبود به خصوص الان که کرونا همه را مجبور به ماندن در خانه کرده حتی اگر هر روز و هر شب خانه ات رفت و آمد داشته باشد مثل خانه ی پدربزرگ قمر ! صبح که از خواب بر می خیزم خبری از عزیز جان نیست حتماً پیش از من برخاسته و برای وضو گرفتن به حیاط رفته لامپ خاموش توالت را که می گذارم کنار چراغ روشن آشپزخانه به جواب سوالم می رسم از کنار در سرک کشیده و می فهمم پای گاز ایستاده حتماً مشغول غذا پختن است این وقت صبح یا عدسی بود یا خاگینه یا املت ... ترجیح می دهم پاداش صبوری ام فهمیدن نوع غذا باشد وضو می گیرم و به اتاق بر می گردم دیشب عزیز جان حرفی زد که ذهنم را حسابی درگیر کرده حالا وسط دل مشغولی های خودم باید اطوار نوظهور این دختر بچه را هم جمع می کردم حرف از ازدواجم به میان آورده و عجیب اصرار داشت حالا که قمر رفته جای خالی اش را با عروس پر کند ! اگر به قمر می گفتم حتماً ذوق می کرد به هر حال برادرش می خواست ازدواج کند ، کم چیزی نبود ! بعد از نماز دوباره دراز می کشم ولی خواب به چشمانم راه پیدا نمی کند عزیز جان و حرف هایش حسابی ذهنم را مشغول کرده همسرم ! کسی که یک عمر همراه و همدم باشد برایم ! کسی که مرا با حضور عزیز جانم بپذیرد نه بی او و فقط به خاطر خودم ! کسی که خلق و خوی مرا کنار اعتقاداتم قبول داشته باشد ! واقعاً چنین شخصی پیدا میشد ؟ با صدای عزیز جانم بر می خیزم و می نشینم - جانم عزیز سلام ، صبح قشنگت بخیر - سلام گل پسر پاشو مادر بساط صبحانه رو بیار که من دیگه پای رفتن ندارم - رو جفت چشام ! با لبخند از اتاق بیرون می روم هیچ اثری از غذای گرم نبود ولی بوی بریان شدن آرد می آمد و این یعنی عزیز خانوم تمام مدت مشغول تفت دادن آرد بوده تا برای عصر حلوا بپزد به گمانم امروز که قرار بود بعد از چند ماه به دیدار سد بابا برویم می خواست حلوای مخصوص پیرمرد را بپزد قول داده بودم تا قبل از تاریک شدن هوا از کارخانه برگردم تا حالا که آتش سرایت کرونا اندکی فروکش کرده و امکان رفتن به شهر و دیارمان را داریم دو روزی تا روستا رفته و بازگردیم فرصت خوبی بود به خصوص حالا که قمر چنین امکانی نداشت رفتن من و بی بی و دیدن سوگل قدم مثبتی بود ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~