فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت901 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پسر ع
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت902
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۲
حاج حیدر
ده دقیقه ای از زمانی که آخرین پیام را فرستادم گذشته ولی وقتی جوابی از سوی قمر نمی رسد می فهمم دوباره ناز و ادای دخترانه اش فوران کرده و ناراحت شده
نرم و آرام از اتاق بیرون می روم
عزیز جان تازه خوابیده بود
وارد اتاقم که می شوم شماره اش را می گیرم
شاید بهتر بود کمی دلش را بدست می آوردم
شاید او هم حق داشت که آزادی می طلبید
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد !
شنیدن این جمله حرصم را در می آورد ولی لحظه ای با خودم فکر می کنم شاید شارژ گوشی تمام شده
بهتر بود صبح تماس گرفته و با قمر صحبت می کردم
دلتنگی که گناه نبود به خصوص الان که کرونا همه را مجبور به ماندن در خانه کرده
حتی اگر هر روز و هر شب خانه ات رفت و آمد داشته باشد مثل خانه ی پدربزرگ قمر !
صبح که از خواب بر می خیزم خبری از عزیز جان نیست
حتماً پیش از من برخاسته و برای وضو گرفتن به حیاط رفته
لامپ خاموش توالت را که می گذارم کنار چراغ روشن آشپزخانه به جواب سوالم می رسم
از کنار در سرک کشیده و می فهمم پای گاز ایستاده
حتماً مشغول غذا پختن است
این وقت صبح یا عدسی بود یا خاگینه یا املت ...
ترجیح می دهم پاداش صبوری ام فهمیدن نوع غذا باشد
وضو می گیرم و به اتاق بر می گردم
دیشب عزیز جان حرفی زد که ذهنم را حسابی درگیر کرده
حالا وسط دل مشغولی های خودم باید اطوار نوظهور این دختر بچه را هم جمع می کردم
حرف از ازدواجم به میان آورده و عجیب اصرار داشت حالا که قمر رفته جای خالی اش را با عروس پر کند !
اگر به قمر می گفتم حتماً ذوق می کرد
به هر حال برادرش می خواست ازدواج کند ، کم چیزی نبود !
بعد از نماز دوباره دراز می کشم ولی خواب به چشمانم راه پیدا نمی کند
عزیز جان و حرف هایش حسابی ذهنم را مشغول کرده
همسرم !
کسی که یک عمر همراه و همدم باشد برایم !
کسی که مرا با حضور عزیز جانم بپذیرد نه بی او و فقط به خاطر خودم !
کسی که خلق و خوی مرا کنار اعتقاداتم قبول داشته باشد !
واقعاً چنین شخصی پیدا میشد ؟
با صدای عزیز جانم بر می خیزم و می نشینم
- جانم عزیز
سلام ، صبح قشنگت بخیر
- سلام گل پسر
پاشو مادر بساط صبحانه رو بیار که من دیگه پای رفتن ندارم
- رو جفت چشام !
با لبخند از اتاق بیرون می روم
هیچ اثری از غذای گرم نبود ولی بوی بریان شدن آرد می آمد و این یعنی عزیز خانوم تمام مدت مشغول تفت دادن آرد بوده تا برای عصر حلوا بپزد
به گمانم امروز که قرار بود بعد از چند ماه به دیدار سد بابا برویم می خواست حلوای مخصوص پیرمرد را بپزد
قول داده بودم تا قبل از تاریک شدن هوا از کارخانه برگردم تا حالا که آتش سرایت کرونا اندکی فروکش کرده و امکان رفتن به شهر و دیارمان را داریم دو روزی تا روستا رفته و بازگردیم
فرصت خوبی بود
به خصوص حالا که قمر چنین امکانی نداشت رفتن من و بی بی و دیدن سوگل قدم مثبتی بود ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~