فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت902 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت903
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۳
- تمومه عزیز جون ؟
- آره مادر
بریم که زودتر برسیم
- ای به چشم
استارت می زنم و ماشین از جا کنده می شود
ساعت از پنج گذشته که حرکت می کنیم
علاوه بر ظرف حلوا که عزیز جان قصد داشت فردا سر مزار سد بابا ببرد یک ساک بزرگ هم داشتیم
- حالا زود نبود عزیز جون ؟
- نه مادر
همین چیزا دلخوشی میاره واسه اون بچه
یه چند ماه که بگذره وجود اون بچه رو حس کنه حال و هواش عوض میشه
یه چند تا یادگاری از بچگی تو و کاظم بود واسش آوردم
کی باشه من بچه ی تو رو ببینم ؟ یعنی تا اون وقت زنده می مونم ؟
- این چه حرفیه ؟
ایشالا خودت واسش میری خواستگاری قربونت برم
- چه خوش اشتها !
از کجا میدونی عرضه ی پسر داری تو وجودت هست ؟
- حالا پسر نه دختر !
خودتون باید خواستگارشو بپسندید
خوبه ؟
- نخیر خوب نیست !
از کجا میدونی لیاقت داری خدا دختر بزاره تو دامنت ؟
- ای بابا
یه باره بگید اجاق کور باشم دیگه
با این پیش بینی دیگه چه حاجت به زن گرفتن ؟
- منظورم این نبود
من میگم اولاً آدم نباید اصراری به دختر بودن یا پسر بودن بچه داشته باشه
بعدش باید لایق داشتن بچه باشی که خدا بهت بده
چیزی که این دختر خیره سر نمی فهمه !
لبخند عزیز جان به من هم سرایت می کند
سری به تایید تکان داده و چشم به جاده می دوزم
خاطرات آخرین باری که همراه یکدیگر به روستا رفتیم در ذهنم زنده می شود
جای قمر زیادی خالیست
یاد قمر می افتم و ....
سبد خوراکی و چای را جا گذاشتم !
عزیز جان چند مرتبه گفت روی راه پله بگذارم تا فراموش نکنم ولی من توجه نکردم
جرات نمی کنم حرفی بزنم
خودم را مستقیم در مسیر کوچه ی علی چپ قرار می دهم
خودم چای خور بودم که آن هم مهم نبود ، تحمل می کردم
نزدیک به سه ساعت در راه بودیم و بر خلاف تصورم عزیز جان دقیقاً از دو ساعت قبل که متوجه شده سبد را فراموش کرده ام مغزم را سوراخ کرده بس که سرزنش و کنایه را به هم گره زده و جای چای به خوردم داده
بالاخره با رسیدن به اقامتگاه رفاهی برای خریدن دو لیوان چای اقدام می کنم
مثلاً قرار بود کتلت های دستپخت عزیز جان را در طول مسیر بخوریم که جای خالی آن هم با کیک و بیسکوبیت پر شد
- بچم جاش خالیه !
لااقل اون حواسش به همه چیز بود تو که معلوم نیست کجا سیر می کنی
خوبه هنوز زن نگرفتی اینی ، وای به روزی که دل ببازی !
- شما نگران نباش قربونت برم
یکیو به همسری می گیرم که باب دل خودت باشه
حواس جمع مثل حنا خانوم !
خوبه ؟
اینبار اوست که شانه بالا انداخته و من با خودم فکر می کنم حتماً کسی یا کسانی را کاندید ازدواج با من کرده وقتی حرفش را پیش کشیده و عجله هم دارد
اینکه از من خواسته بود اگر کسی را در نظر دارم بگویم فقط در حد تعارف بود و بس !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت903 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت904
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۴
وارد روستا که می شویم حس آرامش در دلم زنده می شود
نمی دانم این خاک مادری چه دارد که شهر با تمام امکاناتش ندارد
- بریم خونه یا پیش مامان جدیده ؟
- بریم خونه مادر
ایشالا صبح اول میریم سر خاک سد بابا بعدشم دیدن حلیمه و دختراش
- هر چی شما بگید
فقط صبح قرار ملاقات زیاد داریم
سید موسی رو از قلم انداختید
- نه ، حواسم بود به زبون نیاوردم
ایشالا که خونه ش بهشت باشه
مرد نازنینی بود ، هی روزگار ....
می گوید و آه سردی از سینه بیرون فرستاده پیاده می شود
از آخرین باری که آمده بودیم چند ماه گذشته
برای مراسم سید موسی هم نیامدیم ، یعنی نشد که بیاییم
از دست این بیماری منحوس لعنتی !
وارد اتاق که می شویم هوای دم کرده به صورتم می خورد و بلافاصله با بی فکری دکمه ی کولر را می زنم
روشن شدن کولر همانا و .....
- چیکار کردی پسر ؟
تموم خاک زمستون اومد داخل خونه !
- ای بابا
اصلاً حواسم نبود ، شما حرص نخور عزیز جون
خودم الان درستش می کنم
ساک را همان جا روی تخت داخل حیاط می گذارم
جارو رشتی و خاک انداز را همراه جارو برقی به اتاق می برم
عزیز جان هم به سرعت دستمال های گردگیری را نمدار کرده شروع به تمیز کردن طاقچه ها و تلویزیون و .... می کند
چه بساطی شد
خاک تا انتهای هر دو اتاق رفته بود
تصمیم می گیرم حالا که خرابکاری کردم اول کانال کولر را تمیز کنم تا دوباره کاری نشود
- عزیز جون من برم اون چهارپایه رو بیارم اول داخل کانال رو نمیز کنم بعد خودم جارو می کشم
شما هم اگه سختته برو اتاق حنا تا من اینجا رو یه سر و سامونی بدم
- نه دردت به سرم
درسته پا ندارم ولی همین یه کار که از دستم بر میاد !
می گوید و مشغول می شوم
کولر را از بیرون و کانال هایش را از داخل تمیز می کنم
شکر خدا پوشال ها خوب بود و نیازی به تعویض نداشت
اول اتاق کناری را جارو می زنم ، زیر و روی فرش ها
درست مثل قمر که وقتی به جان خانه می افتاد از دورترین زوایا هم نمی گذشت
یادش بخیر
چقدر به کار کردنم ایراد می گرفت
البته حق داشت ، تمیز کاری سرسری من کجا و تمیزکاری همراه با وسواس او کجا
اگر الان اینجا بود ....
آه را در سینه خفه می کنم
حضور او هم مثل برگی از زندگی بود که با تمام خوب و بدش گذشته و باید جای خود را به صفحه ی بعدی می داد
شاید این صفحه ی جدید با حضور عروس عزیز جان رنگ و رو می گرفت !
در ذهنم با خاطرات قمر درگیرم که زنگ خانه به صدا در می آید
نگاهم سمت ساعت چرخیده و بیشتر تعجب می کنم
شاید کاظم آمده ، حتماً خودش بود تنها کسی که از آمدن ما به روستا خبر داشت ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#پارت_400
نگاهشو به چشمام دوخت و گفت :
_ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..!
گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم :
_ چی میگی مهدی؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت:
_هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی شیرین ، سه برابر هیکل منی روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...!
مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد :
_ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟
دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم :
_اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..!
با خوشحالی خندید و گفت :
_ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..!
با تعجب گفتم : سوپرایز؟
سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..!
دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار مهدی نشست ..!گنگ به مهدی نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :_ عشق من ریحانه خانم ..!
https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دستشو به سمتم گرفت و در حالی که می خندید گفت:_ایشونم خرس فامیل شیرین جان دختر خاله ام..!با هر خنده و نگاه پر از تمسخری که حواله ام می شد قلبم بیشتر می شکست ...کنترل بغضی که داشت خفه ام می کرد سخت شده بود دیگه یه لحظه ام نمیتونستم اینجا بمونم ..!خواستم از پشت میز بلند بشم که گارسون همون لحظه رسید و غذا رو اورد ...با دیدن ظرف بزرگی از برنج که جلوم گذاشت متعجب به مهدی نگاه کردم که با خنده گفت :_نمیدونستم چه هدیه ای برات بگیرم ..هر چی هم برمیداشتم سایزت پیدا نمیشد واسه همین فکر کردم بهترین هدیه واسه تو غذا باشه هر چقدر دلت میخوای بخور..!با چشمای پر از اشک به ظرف غذای روبروم زل زدم مگه من گاو بودم؟ چرا کسی که عاشقشم بایداینطوری تحقیرم کنه؟کیفم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم که دستی روی شونه ام نشست و...♨️
https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت904 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت905
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۵
قمر
یک ماه از حضورم در این خانه گذشته و پسر عمو مصطفی یک جام خون به دلم سرازیر کرده با این کارهایش
سفت و سخت تر از این آدم ندیده ام ، نه در زندگی امروزم و نه در زندگی سال های قبلم
شکر خدا مرغش همان یک پای چلاق را هم نداشت
وقتی می گفت نه یعنی نه !
سه روز است که خودم را به زمین و آسمان زده ام تا راضی به رفتنم بشود ولی دریغ از ذره ای نرمش
نه اخم می کند ، نه بی احترامی
نه فریاد می زند ، نه دعوا می کند
در نهایت آرامش و با اقتدار حرفش را به کرسی نشاندن رای نهایی را صادر می کند
رای هم فقط یک جمله بود ، یا با من یا هیچ !
حالا باید دست ها را به سوی آسمان دراز می کردم و از خدا می خواستم به دلش انداخته و مرا نزد سوگل ببرد
در عجبم این مرد چه کرده که حرفش برای تمام اعضاء خانواده حجت بود ؟!
چه حاج بابا و سادات جان
چه پدرش و عمو ها و عمه ها
چه نوه ها
بحث جرات نبود یا ترسیدن یا امثال این احوالات
انگار همه روی این مرد حساب جداگانه ای باز می کردند
به وقت کار تمام قد در خدمت جمع بود
به وقت مهمانی دادن میزبان و به وقت مهمان بودن آداب دان قابلی بود
با بچه ها بچگی می کرد و با بزرگ تر ها از در ادب وارد میشد
فقط یک سوال بی جواب در ذهنم بالا و پایین می شود و آن هم اینکه پس چرا اینقدر تفاوت هست بین این برادر بزرگ تر و آن برادر کوچک تر ؟!
- حنانه جان !
باز می کنی درو ؟
صدای سادات جان است که با همان لهجه ی غلیظ ترکی مرا می خواند
تعجب می کنم ، این وقت روز که بود ؟
- چشم عزیز جونم
الان !
وارد حیاط شده و سمت در می روم
یک چادر رنگی همیشه روی بند رخت داخل حیاط آویزان بود که مرا یاد مامان و خانه ی نادر می انداخت
حجاب می گیرم و بی آنکه بپرسم چه کسی پشت در است آن را باز می کنم ، کاری که پسر عمو بارها مرا از آن منع کرده بود
با دیدن خودش که یک دست را به چهارچوب در تکیه داده و کمی خم شده بود جا می خورم
او اینجا چه می کرد ؟
- اوا .... سلام
شمایید ؟
- علیک سلام
من چند مرتبه به شما نگفتم اول بپرس کیه بعد درو باز کنم دختر عمو جان ؟
- گفتید ولی ...
- ولی نداره حنانه خانوم
اول بپرس بعد درو باز کن
من نمی دونم تو که همچین حرف ساده ای رو زیر پا میزاری چطور انتظار داشتی تنهایی بفرستمت بری ؟!
- اون فرق می کنه
- اونوقت میشه بفرمایید چه فرقی ؟
حالا به آستانه ی در پذیرایی رسیده بود
پیش از ورود برگشته و از من جواب می خواهد در حالیکه دست ها را به سینه زده و با آن لباس نظامی حس بازجویی شدن را در من زنده می کرد
- خب ....خب فرق داره دیگه
اونجوری سوار قطار که بشم در کوپه رو می بندم البته اگه تنها باشم
تنها نباشم هم امن تره دیگه
اتوبوسم همین طور هی درو باز کن نداره که
به زور خنده اش را فرو خورده و در حالی که قدم به درون پذیرایی گذاشته جوابم را می دهد
- یعنی من هر چی فکر می کنم نمی فهمم تو به کی رفتی
ولله که نه توی خانواده ی مادری و نه خانواده ی پدری آدم به این پررویی نداشتیم
خدا عاقبت منو با تو یکی ختم به خیر بکنه !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂